Wednesday, March 26, 2008

پرنده روزنامه نمي خواند

دارم لباس‌های زمستانی را یکی‌یکی از کمد می‌ریزم بیرون.. دلم هم می‌سوزد که زود گذشت، که فرصت ِ بعضی ترکیب‌ها دست نداد، که بعضی‌ها را حتی یک‌بار.. که این زمستان کم شال‌ترین ِ سال‌های اخیر، که هیچ نشد آن تمهید فروروندگی میان شال و موها و فاصله را با عینک سیاه پر کردن و رها شدن در شهر

قصدم بود به نوشتن برآورد ِ زندگی ِ محبت‌آمیز ِ سال ِهشتاد و پنجم ِ بعد از هزار و سیصد برای ثبت در تاریخ.. که امسال هیچ دل‌لرزه‌ی اثرداری نداشت، از همین نیم‌لرزها فقط که سازمان لرزنگار در آمارهای رسمیش یاد نمی‌کند،آمارها را پیش از سال ِ نو می‌دهند، گذشت و حالا انگار که تابستان از گرمی ِ هوا، دارم لباس‌ گرم‌ها را ... و بهار ِ ایرما هم توی ذهنم هست

یک‌بار یادم هست نوشتم کافی‌ست برگ‌ریز ِ پاییز آغاز و آن‌وقت سروکله‌شان پیدا شود، حالا یادم نیست که آن یک‌بار کی بود و این آیین از چه سالی... آدم‌های زندگی ِ من فصل دارند ولی، آدم‌های زندگی ِ من که چندسالی است تکرار می‌شوند... گاهی تازه‌ای هم بُرمی‌خورد بینشان، اما کم پیش می‌آید که داخل حلقه، می‌آیند و می‌روند و بی‌خاطره‌ای حتی.. تکرار شونده‌ها اما با برگ‌ریز می‌آیند.. امسال یکی از حلقه کاملا جدا و افتاده در سردسیر، جاش خالی بود وقتش که شد.... یکی را به وقت ِ پاییز پیچاندم، گفتم امسال بی‌کودکانه‌گی، حوصله‌اش نبود، حالا که در گرم‌سیر ِ دور هرشب با این قصد می‌خوابم که فرداش زنگ به منزلشان و الو،خواهش می‌کنم ِ آهنگین را شنیدن و لرزان شماره‌ی دورش را خواستن، بس که بچه با وجود ِ طردشده‌گی وظیفه‌ی فصلی‌ش را به جا آورد و بود حتی از دور که دوباری احتمالا تماس که من خواب و تنها پیغام ِ ولنتاینی هم.... نزدیک بود وا بدهم در برابر ِ آن یکی که صدبار با خودم تکرار ِ من دیگه بچه نمی‌شم و دیگه نیستم خروس و دیگه بازیچه نه و این‌دفعه خَرَم، وا ندادم، نیمه‌ی سرد ِ سال از او هم خالی.... حضرت هم به موقع بانگ ِ جرس ِ حضورشان برخواست، اما پاییز را گند زدند، فصلشان نبود خوب، ایشان صاحب ِ زمستانند، علی‌الخصوص آخرش و روزهای رسمی ِ اول ِ بهار، زمستان را خوب حاضری کردند، من هم هم وا دادم و هم این‌دفعه هم خَرَم، اشکالی ندارد، چشممان برای ایشان هنوز جای فروپوشی دارد.... آقای کوچک را هم که من جزو ِ آمارم نباید بیاورم، حتی اگر ایشان، اما او هم به فصلش آمده، احتمالا کم کم ِ بهاریش را هم، گرچه من از همین حالا کم آورده‌ام در پاسخ ِ به تماس‌ها و گرچه از نقطه نظر ِ سودجویی کلی منفعت ِ کاری باید حاصل کنم

تا آغاز ِنیمه‌ی سرد تقریبا هیچ.. کمی بچه گری، کمی با بچه‌ها گردی، کلا میزان ِ کودکانمان به نسبت قابل ِ توجه.. چندباری هم دلمان را به عمد لرزانیدیم یا پتانسیل ِ آدم‌ها را هم دور نداشتیم از نظر که همه بی‌حاصل، یکیش رنگین‌کمانی ِ با قابلیت ِ شکوفایی ِ بالا، دوتایی مطلقه، یکیش رسما گم!، اوج ِ اوج ِ لرزشی که دستگاه‌های لرزنگار هم همه بوق ِ هشدار سر داده خروج ِ سریع نموده از کشور و جا تر و بچه هم نی... چیز ِ دیگری هم حالا به ذهنمان نمی‌رسد

در روزهای آخر ِ اسفند اما...، گفته بودند سالی که..از بهارش.. و بهار ِ ما هم که نم‌کشیده‌گی ِ عید هیچ‌وقت رهاش نکرد.. یک‌کَس هم در تابستان کمی بود که گذاشتیم به حساب ِ همین ضرب‌المثل و حاصل ِ بهار ِ بارانی شهر ِ شعر.... اما ضرب‌المثل آخر ِ زمستان بود که خود را نشان داد کاملا.. که گفت ببین، اول ِ فروردین و حالا که آخر ِ اسفند... اما همان‌جا ماند، حساب که نکرده بودیم آن‌وقت، اما می‌شد هفت روز بعد از سال ِ نو و هفت روز مانده به سال ِ نوتر، همان‌جا ماند، تا امشب که باز هفت روزی گذشته از سال ِ نوتر و نیم حضوری

دارم لباس‌های زمستانی را می‌ریزم بیرون و دلم هم می‌سوزد که زمستان ِ امسال با آن‌همه برفش برای من زمستانی نکرد.. دارم حساب می‌کنم یا باید دل بدهم به جیک‌جیک ِ مستانه‌ی بهارانه و یا کوچ کنم به سردسیر.. آن‌قدر فرصت نیست که همش در پی ِ دل‌خوشی‌های زیادی کوچک و زیادی تند و فقط هم در نیمه‌ای.. دارم فکر می‌کنم خوبی ِ یرما به همین کمی ِ الف است که لازم نیست دانستن ِ سِرَّش تا مشتاقی، یرما امسال می‌خواهد در لباس‌های رنگ‌رنگ ِ نیمه‌ی گرم هم زیبا باشد، زیاد عاشقی کند، یرما آن‌قدرها فرصت ندارد، پس بهتر است راز فصل‌ها را نداند ولی حرف ِ لحظه‌ها را بفهمد

Saturday, March 22, 2008

جراحات ِ آجرها را مرهم ِسبز ِبرگ شفا

می‌گم که آره، بلیت بگیریم، هروقت، من که کاری... ندارم‌شو می‌خورم و زیرلبی می‌گم که شاید باید که سالی... برم‌شو می‌خورم و ندارم رو بلندتر... خواهره می‌گه خاک بر سرت، وقتی که چراشو پرسیدم من، اونم با بهت، انگار عادی‌ترین کار ِ دنیا... گفت که نمی‌خوای بری پس؟باز؟هیچ‌وقت؟.. نه!! فکر کنم نه.. دلش برام می‌سوزه گمونم... بیچاره‌ی در اشتباه، من حال بدی که تو فکر می‌کنی نیستم، سنگدلی که مامان فکر می‌کنه گزینه‌ی صحیحه

امسال عید خیلیم نیومده، سال تحویل دوتایی که والدین نوعید.. خوش‌شگون باشه ایشالا.. ایشالا که آخریش.. روز دوم یه عیددیدنی ِ بزرگترا.. روز سومم می‌خوام برم سینما.. وقت انتخاب کردیدا قربان!! البته که روز ِ اول ِ که بی‌وقفه فیلم، فکر کردم این‌جور اگه پیش بره بعیدم نیست کم اوردن تو روز سوم

دکولته‌ی مشکیمو می‌پوشم، چرخ می‌زنم رو پاشنه‌های بلند و موهای لخت ِ روشن ِ روشن رو می‌زنم کنار از صورتم.. اینجور اگه می‌دیدیم ذوق می‌کردی لابد که اون فتال ِ تَهِ فَمَم رو که تو دنبالش می‌گشتی اوردم رو.. این‌جور اگه می‌دیدیم لابد دیگه نمی‌پرسیدی زندگی عشقیت چطوره؟زندگی ...ت چطوره؟؟..اینجوری از راه رفتنمم درنمیافتی که هنوز.... دیگه هیچ‌کس نمی‌فهمه.. چرخ می‌زنم رو پاشنه‌های بلند

آیدا که گفت.. یعنی از اون‌روز تو گلستان.. می‌دونستم که بازم نمی‌آم؟؟ امشب که گفت، می‌دونستم؟... حوصله‌ی دوستاتو ندارم، می‌دونی که..هیچ‌‌وقت نداشتم، می‌دونستی، از اولین بار که کلی غر زدم که با این‌که ماشین نداشتی پاشدی اومدی دم ِ در ِ خونه‌ی ما و همراهیم کردی و من زشت‌ترین لباسامو پوشیدم که به من چه دافیه دوستات و اصلا داف رو هم همون روز بود که شنیدم و دختره چه ریسه هم می‌رفت که زاخارش بش می‌گفت داف ِ من و من چه حالم بد بود وقتی تو برام معنی می‌کردی... یه روز البته دوستشون گرفتم، اما فقط که اونا نبودن که تازه چقدرم ذوق کردم دیدنشون رو توی مهمونیت که اون دختره‌ی یه‌متروچهلی با اون تاپ ِ مشکی ِ هیچیش چه هی می‌پرید بالا و تاب می‌خورد تو دستای تو و من آستینای پلیورمو می‌کشیدم پایین‌تر و دری که اون باز بازش می‌کرد رو می‌بستم.. آیدا اومد نشست پیشم، یا الن، که زیادم بی‌کسی نکنم... حوصله‌ی دوستاتو ندارم، با وجود ِ اون‌همه‌ای که بعدا دوست گرفتم

موقع نشناسی حالمو بد می‌کنه.. استاد ِ بی‌موقع‌گی هم بودی.. از اول، اول ِ اول.. لابد به قول ِ خودت به ت...متم نبود که حال ِ من بد.. بی‌ادبی هم حالمو بد می‌کرد.. به ت..مت، نه؟؟؟.... آخر ِ آخرشم با بی‌موقع‌گی، با به ت...مت‌ی.... حالا به ت...مکم ‌ی ِ بی‌موقع ِ منو باش... ویولن زنه‌ی عینکی رو هم

امشب نشسته بودیم رو لبه‌ی نزدیک ِ بهاران.. من اصرار کردم توی ماشین.. گفتم خوب معلومه که با دوستام.. اما اصراره واسه این نبود که حالا که یه سال.......... فکر می‌کنم شاید اون عکس ریشوی دم ِ بهارانتو که من اولین بار ِ سلسله‌ی کوکتل‌پنیرای همیشه‌گیم بود رو زدم روی دیوار ِ رفته‌گانم

گه بگیرنت شیرین.. اینجا که نیستی که هی برنامه بچینی که ول‌گردی و فراموشی به درک.. اسم شهرت که این کنار ظاهر می‌شه یعنی چه‌قدر هستی، اما یک‌طرفه، وگرنه حالا من این‌همه چرخ ِ بیهوده توی این وبلاگای بیهوده نمی‌زدم، مثل ِ شب ِ چهارم ِ پارسال که روزش فهمیده بودم، صفحه‌ی سفید ِ مربع خط‌خطی ِ تو رو-که بعد فهمیدم که کار ِ اون، که همیشه قرار بود عوضش کنی- باز می‌کردم و می‌گفتم این یکیه که می‌دونه.. اون شبا که لاینی نبود که من آن ِش، می‌دونستم بر که بگردم تویی هستی که نوشتی.. که چراغت روشن شه توی مسنجرم و من بپرسم کی هستی تو، که تموم ِ روزهای بهارمو پر کنی تا همه‌ی مراسما تموم ِ تموم .. گه بگیرنت شیرین که لابد می‌نویسی هنوز و من هرچه قدر انواع ِ خطوط رو چک می‌کنم پیدات نمی‌کنم

من نمی‌رم.. فردا هم نمی‌رم.. هیچ‌وقت شاید نرم.. گهت بگیرن شیرین که نیستی، که خیلیم هستی و اما یه طرفه، بهاران یعنی فلفل ِ جامونده روی داشبورد ِ ماشین ِ تو، من از خاطره‌های قبل‌ترم خالیم اما باز هم فلفل‌های بهارانو روی داشبورد ِ ماشینا جا گذاشتم


_

نیامدم... رفتم سینما.. قرمز پوشیدم.. رنگ نیست شدن ِ تو که سیاه نیست.. مگر نه که یک‌بار فقط لینک دادی به من که میا بی دف

Tuesday, March 18, 2008

You've got LETTER

طفلی که بیش نبودم هی می‌نشستم به غر که من نامه‌ می‌خوام و مامانه با همین لحنی که حالا می‌‌گه به کی زنگ زدی که کسی بهت، می‌گفت که تو بردار و یه چیزی بکش (از آنجایی که این مشکل همیشه‌ی اعصار وارد بوده، این فعل منطقی‌تره به‌نظرم تا بنویس که تازه از هفت‌ساله‌گی عملیه) و بفرست برای یکی از همین فک و فامیل تا جواب بگیری.. مامانه هیچ‌وقت لذت فاعل نبودن رو نچشیده گمونم!! من نامه می‌خواستم و نمی‌خواستمم که اول من

طفلی که بیش نبودم می‌گفتم که نامه می‌خوام و لازمم نبود که اضافه کنم که کاغذی، همینه که حالا هم اگه بگم نامه کاغذی بودن توش مستتره، پس نمی‌گم، که البته زیادم به نفع ِ خودم و اطرافیان نیست، چون به شمار ِ غرها اضافه می‌شه که مِیل چرا ندارم من؟ پس این آدما که همیشه غرشونه که وقت ندارن به جواب دادن ِ ایمیل مگه چه شکلین؟؟ و من مگه کجام کجه و اینهاااا.. که حالا که اینارم خوندیدید اضافه کنید که کامنت چرا؟ اس‌ام‌اس چرا؟ زنگ چرا؟؟؟ (دوتای آخر تکلیفشون روشنه یه قدری چون اول منی که انقدر بعیده که هیچ‌کس انتظارش نه، اما به عنوان ِ شخص ِ دوم لااقل پاسخگو باش خوب).......... پس بشنوید که سال‌ها ( جز نوجوانی و آفتابگردون و خااانه که مشترک شده بودیم برای کاستن ِ غم ) تنها دریافتی‌های ما خبرنامه‌های گاه‌گاهی محک بود که عذاب ِ وجدان که چه‌قدر ِ وقت نپرداخته‌ایم حق اشتراک را و گاهی دعوت‌نامه‌ای به جایی که همیشه هم تاریخ مصرف گذشته تا

یک‌روز صبح که مامانه در نقش هدویگ ِ هری دوتا کارت پستال انداخت روی میز کنار تخت و اااااااا! پسر!!! یو مید مای دی که!! و یادمه که تا شبش هی لبم به خنده باز، ولی حتی یادم نمی‌آد چه فصلی... کاوه‌ی طفلک که کَُلنَم همیشه فرنگه و بوده برای ما، رفته بود فرنگ‌تر سفر و خواهره بش گفته بود برامون کارت بفرسته که فرستاده بود، از کجا؟؟ نزدیکای قطب! سه تا کارت بود که یکیش بعد ِ دوسه‌ماه رسید و من کلی شادااان مدت‌ها ..... ولی خوب! این شخص ِ دوم الان ماه‌هاست که هی تو فکر ِ تلافیه و نمی‌دونه چی و تولدتم که گذشت پسر و عید هم و من واقعا شرمنده‌‍م و دلمم تنگت زیاد

یه نامه هم بود که البته نه مال ِ من بود و نه اول اوون! که جواب ِ خواهره بود از پسرجون ِ وینی که کلی هیجان‌انگیز

امروز، اول ظهر زنگ زدن که یه بسته از فرنگ، که خانووم دیوونه‌ِ آشنای پدر از بریتانیای کبیر که همیشه خنده‌دارترین چیزا رو می‌فرسته، کلی چسب داشت و بسته‌بندی جدی، با مشقت ِ فراوان که بازکردیم یه ظرف بود که شکسته!!! و البته چندتا خرت و پرت ِ اسباب ِ خنده و یه جوراب ِ بامزه‌ی زرافه‌دار که عادلانه‍‌‌‌‌ش می‌شه یه لنگه من، اون یکی خواهره (این خانومه اصلا نمی‌دونه ما چی‌ایم و چه‌طور، فقط هرچی دستش برسه برامون می‌فرسته!) ................. و عصرتر!! یه بسته از خبرگزاری کتاب با اسم من روش! و یه نامه توش بی‌اسم!! که خوب از نویسنده‌ی کتابا معلوم که نویسنده‌ی نامه کی! اما انقدر خنده‌دار این کارش که به جای دوطبقه بالارفتن ، شیش طبقه پایین رفتنِ من ( که باباهه رفت)، و خوب که چی که این‌همه پول ِ پست شما، که من هی سطور ِ ابتدایی رو مرور کردم تا باورم شه !!!! و تا بعدش که خواهره بازش کنه ندیده بودم که برای عکاس طبقه‌ی ششم، از خبرنگار ِ طبقه‌ی هشتم!...و الان که خوب خیلی‌زیاد خوشحالیمه و درعین حال خیلی زیاد هم غصه‌مه که حالا جبران کِی و چه‌طور و اومدیم و شما برنگشتید از اروپای شرقی یا سه‌شنبه یا هرجا، من چه‌طور از زیر ِ این دِین ِ عظیم؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه که اومدم عرض ِ شادمانی کنم و ضمنن تمنا دارم از این دوستان ِ مزبور که خودشون مراجعه کنن و بگن که من در مقابل چی که بازی ادامه پیدا کنه و نگران ِ وسواسی‌ای رو برهونن و ضمنن‌تر مامانای عزیز می‌بینید دنیا قشنگ‌تر از اونه که همیشه پا پیش و گاهی فقط کافیه خواسته‌ها رو یکم بلند گفت، یه کم بلندتر از معمول


___

تا به حال انقدر متن درفت شده نداشته بودم، باز دارد عقم می‌گیرد از بی دروپیکری ِ اینجا، باز وقتی مجبورم به معاشرت با آن خویشی که اینجا را اگر نخواند خواهره را بی ردخور، چشم‌هام را پرت می‌کنم که نبیند نفرت ر
ا

Friday, March 14, 2008

در نشيب ِ دره سر به سنگ

فراموش می‌کنم..به من چه که جمعه، به من چه که کجا هستم، کی صاحب، گوش‌هام را می‌گیرم، اس‌ام‌اس‌های عمومی را پاک می‌کنم، نخوانده
وطنم، وطنم هم نیشم نمی‌زند که حرکتی، صداش را زیاد می‌کنم که لذتی، همین

تکان خورده‌ام
بستنی ِ تجریش-پارک‌وی بود و سرخوشی و فراموشی کجایی و چرایی و جمعه هم، تا آن پرده‌ی بزرگ که چنارهای این‌ور را می‌رساند به آن‌وری‌ها.. حسینیان؟!، پردازشگرِ زغالی مغزم می‌افتد به کار.. اسم کوچکش چه بود؟؟ آدم خیلی بدیست که این.. یادم آمده در کجای زمین ایستاده‌ام، چه‌ها پشت ِ سر، چه سیاهی‌های دالان ِعبور، روبرو را هم که فراموشیمان می‌آید که انگار این‌جور ایمن

دودل و مردد و حال بَدَم
به حرف هیچ‌کس هم نمی‌خواهم گوش کنم، نه این دوستان ِ لیست فرستنده، نه خویشاوندان ِ در خیال ِ با تحریمشان چه حرکت عظیمی، نه والدین ِ خوش‌خیال ِ شاید که اثری... یک نفر فقط.. یک نفر که مانده‌ام زنگ بزنم که استاد یادتان هست که چه‌قدر بهتان خندیدیم سر ریاست ِ جمهوری که به ما چه؟؟ که نامزد ِ مربوطه بدن ِ کاریزماتیک ندارد؟؟، که سر ِ ژوژمان عکسهای انتخاباتمان را که قطار کردیم گفتید دیدید؟؟ گفتیم ما که رای دادیم، گفتید که دیر، خیلی دیر.. و ما باز هم خندیدیم، اما زشت و کج و کوله، توی دلمان گفتیم خیالت زودتر جنبیده بودیم چند نفر ِ دیگر هم؟؟؟؟ گفتید بماند بحث، برای روزی و کافه‌ای و من آن‌روزها حرف‌هایی که باید می‌گفتم بهتان هی مرورکردم تا مبادا فراموش، ماند و حالا ذهنم پاک... مانده‌ام که کاش شما بودید، چشمهام را می‌بستم می‌گفتم هرچه امرتان
کی فکر می‌کرد اصلا حرف سیاسی بزنید شما؟؟؟ شما که انگار نا در مکانی و بی‌ در زمانی پیشه کرده بودید و جبر جغرافیایی هم تاثیری بر حال و روزتان نداشت.. تا آن روز تجمع زنانه‌ی دم ِ دانشگاه، که باورم شد این مدت از روی شوخی نبوده تشویق‌هایتان به رای دادن، آنجا هم ایستاده بودید و می‌گفتید، آقای فیلسوف و خانوم ِ مترجم هم می‌گفتند بروبابا..بعد یک روزهایی نه خیلی دیرترش همین بروباباها نوشتند که خواهش، رفتند توی خیابان که قانع، برای آقای لاغر ِ طفلکی هم نه، برای فربه ِ خون‌نوشیده حتی.. چه فایده؟؟ خودم هم مگر نبودم که موریانه‌ها را می‌خواستم که بجوند مبل ِ طلاییش را که نباشدی؟

تکان خورده‌ام، دودل و مردد و حال بَدَم، مانده‌ام که کاش شما بودید، چشمهام را می‌بستم می‌گفتم هرچه امرتان
،عادت که به امر و نهی نداشتید، پشت ِ سر ِ خودتان هم همان حرف‌ها را می‌زدند که پشت ِآقای طفلکی نامزد مربوطه،
ناهار دارم می‌خورم، غرش ِ رسیدن ِ پیام، مهم نباید باشد، صبر
تا تمام شود غذا و بعد اسم ِ شما!!! شما و پیغام به من؟؟؟ شماره‌ی من را سیو مگر اصلا؟؟؟
نوشته‌اید اشتباه ِ تاریخی ِ انتخابات ِ ریاست جمهوری را تکرار نکنیم، به لیست ِ کامل ِ....، که این را دیگر نیستم، یعنی لیست را برمی‌دارم و دور ِ کمتر آلوده ‌دست‌هاش خط می‌کشم (اول و بعد می‌بینم که نمی‌شود که سی‌تا را نه و هی از میان ِ دو لیست و بعد از بین ِ ِبی‌ربط‌ها هم ) ... دودل نیستم، مردد هم، حالم هم خوش تقریبا.. یعنی تا وقتی هنوز گرمی ِ دیدن ِ اسم شما هست روی تلفنم.. بعدتر یادم می‌رود به کابوس‌ ِ انگشت ِ جوهری... من رای می‌دهم، بیچاره اشاره‌ی دست راست که بار ِ ملامت را به دوش خواهد کشید، کاش دیر نشده باشد


عنوان: سلام آقای لاغر


Monday, March 10, 2008

And as you sweep the room, Imagine that the broom is someone that you love


یک نوشته‌ی بالابلند ساز کرده بودم براش، نیمه بود و تمام کردنم نمی‌آمد، وقت ِ ناهار، آرته که نُهِ بروکنر، دست‌ها را می‌برم تا نزدیکی‌های صورت، باور نمی‌کنم... حالا می‌فهم چه‌طور می‌شود که تمام ِ آدم‌های این شهر پاشان اگر برسد به چیزِ توی سر ِ من، پیداشان می‌شود در عالم واقع و او نه.. خیابان که نمی‌بیند رنگش را که سرِ راه ِهم قرارگرفتنی، سراغ‌گرفتنی از پی ِارتباط ِ میان سرها و یا دل‌ها هم که هیچ که هردوشان را خوب چفت و بست.. مگر باز رسانه‌های جمعی برسند به داد، خیالش که بیاید موسیقیش هم.... تا به حال بروکنر در تی‌وی دیده بودید آخر؟؟؟

__
خواهرک گفت این‌ها را ننویس اینجا، حیف نیست؟!، می‌دزدند ایده‌ات را، می‌دهیم یک فیلم ِ مارشمالویی ِ تین‌ایجریِ زردِ یواش ازش بسازند.. راست می‌گوید، فقط به دو دست ِ بریده ِ حضرت ِ عباس که دست ِ داریوش خان دور باد از ایده‌های نرمین ِ ما، که برای امروزی کردن ِ ماجرا برمی‌دارند به جای بروکنر یک محسن‌انکرالصوت می‌چپانند توی قصه، به قوه‌ی الهی تعدادشان هم که کم نیست

_
Title: Snow White and the Seven Dwarfs soundtrack

Wednesday, March 05, 2008

در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کنان


غریبه‌گیت می‌آید با این شهر؟ گمانت که نمی‌شناسی آدم‌ها را دیگر؟
به ونک رو
زودترش یا توی راه حتی، خیال ِ کسی می‌آید، کسی که شاید هیچ‌کس هم نیست، که فقط سال‌ها از کنار هم گذشته‌اید و سلام،سلام
خواهی دیدش
کاش قابل کنترل بود فقط، قابل انتخاب
کاش چهارطرف میدان لجن سبز نشده بود که من هرشب کابوس، بعد هرروز می‌رفتم آنجا، این مرکزی که ناگزیرست عبور ِ مسیرِ قطری ِ هرکس، و هر عبورت می‌تواند تلاقی کند با آن که خیالش آمده زودترش یا توی راه حتی

آقای کوچک را توی یکی از همان روزها دیدم، صبح‌ترش یادش، یا نه، اول یاد ِآن مجله‌ای که با بزرگ شدن ِ ما پا گرفت و چندتاییمان هم دست‌اندرکارش، که فکر که چقدر ِ سال‌ها، بعد یادم رفت به آقای کوچک، که او هم روزگاری دستش در آن کار. توی راه بود ( خیالتان دست می‌کشم از این دیدارهای راهی و ماشین‌های کرایه، و خواهم گشت خودبسنده و راننده روزی؟؟!)، ونک که رسیدیم، من می‌رفتم مجله‌ای که دیر هم بود که تحویل ِ کار، او که دیگر دست شسته از مطبوعات به راهی دیگر، که خداحافظ تا نهار

حوصله‌ش را خیلی هم ندارم، یعنی ان‌قدر ِ اشتیاق نشان دادنم، وگرنه که یکی از همین عصرهای نه خیلی دور ِ آغاز ِ فصل ِ سردی هم‌کافه بودیم و به روی مبارک هم هیچ‌کدام نیاورده، اما جو ِ آن مجله‌ هم خیلی سنگین، زنگ که می‌زنم آمده مجله‌ی سابق او و همچنان ِ دوست‌های من، که نمی‌دانستم هم توی همان کوچه، می‌آیم آنجا، تصمیمم به جای یا که کافه‌ای، بعد تندتند توی آن خیابان دویدن، تابلویی که نام ِ روزنامه‌ای مُرده بر خود دارد که حواس ِ من نیست به این نیستی.... خلاف ِ اتمسفر ِ حجم‌دار ِ آن یکی جا، این‌جا زیادی صمیمی است و زیادی خووونه، همین می‌شود که سردبیر را که به نام ِ کوچک معرفی می‌کنند، من پوزخند بزنم که اِ!واقعا!؟از کی شما!؟، همین می‌شود که دیرترش می‌فهمم که دوست نداشته‌ام این‌جور صمیمیتِ وقیحم را، گرچه آقای سردبیر همسن‌های من و حالا دیگر فهمیده‌ام چطور سال‌های قبل دم ِ غرفه‌ی مطبوعاتشان آدم‌ها خیال می‌کردند که من خواهرش که خیلی شبیه یا هم-طور؛ آشنای زیاد قدیمی هم که آنجاست، آشنای زیاد قدیمی ِ بالاخره متاهل ِ زوجه‌اش هم‌فامیل ِ من، که جزو خیال‌های مهاجم ِ صبح‌ ِ آنروز.............. می‌روم، کار تحویل می‌دهم، بارو بنه جمع، با خانوم ِ دوست برمی‌گردم آنجا، شولوغی می‌کنیم، مسابقات ِ دارت برگزار می‌کنیم، آقای صاحب ِ دشمن ِ عزیز ِ بچه‌گی‌ها کج‌کج نگااه... سردبیر را اما نمی‌توانیم بلند کنیم که سرش شولوغ و چه حیف

از آن روز هم داریم مثل ِ همین روزهایی در همین سال‌های قریب اما از همه‌ی لحاظ غریب، می‌معاشرتیم با آقای کوچک؛ آقای سردبیرشان را هم به چشم ِ برادری فقط، که حالا که آگاه شدیم به گذشته‌شان، تصور می‌کنیم باز اگر ببینمیشان بیافتیم به یاد ِ تصویری که ساخته شده در ذهنمان از آن خانوم، زوجه‌ی محترمه‌ی سابقه‌شان، بندی در دست طوق ِ گردنشان، سینه سپر کرده می‌روند و آقای برادر به دنبال و صدای پرابهت خانوم طنین‌انداز می‌شود که ب...................! بزی باید به دهن شیرین علف باشد!؟

__
این‌ها برمی‌گردد به یک هفته‌ی قبل، فاصله‌ی وقوعیش با پست پیشین هم همین‌قدرهاست، ماجراهایی هم داشتم، خوش هم بهم گذشت، نوشتنم اما نمی‌آید، روزمره‌نویسیم نه و جز آن نه‌تر، اما با همین نقطه‌ها که می‌گذارم بندهای روزهام وصل می‌شوند تا نیفتند از خاطرم که روز تا روز چیزها را سست‌تر حفظ می‌کند و چه اصراری هم که من دارم به ثبوت