Sunday, July 27, 2008

هلال آنَک به ابرو می‌نماید

تصویرِ خواستنی‌هام آن‌قدر دبل و دیزالو و وایپ و فید و درهم شد توی سرم که نمی‌دانم وقتِ فوت کردنِ شمع‌ها او را هم یاد کرده‌ام یا نه.. این‌که قبلش حرفش شده بود و کله‌اش هم جزوِ کادوهام یعنی احتمالا یک لحظه‌ای نامش رد شده در لیست، و امید دارم این ظهورِ حالاهاش نشانه‌ای باشد از جرقه‌ی آغازین مراددهی‌های حضرت شمعِ روی کیک

Wednesday, July 23, 2008

Things You Can Tell Just by Looking at Her

دو روز است که بیست‌وچهارساله‌ام
در خانه فیلم می‌بینم

در فیلم‌ها آدم‌ها عاشق هم می‌شوند، مدام.. بیشتر یک‌طرفه، یا دوسویه اما ناتمام
در فیلم‌ها آدم‌ها هم همان که "بِردز دو، بییز دو" را.. کانال را عوض می‌کنم اگر با خانواده؛ تنهایی اگر، می‌بینم
در فیلم‌ها دخترهای بیست‌ویک‌ساله‌ای هستند که درواقع بیست‌وشش‌، پنج، چهار و سه‌ ساله‌اند
در فیلم‌ها زن‌های تنهای ناراضیِ غصه‌مندی هم هستند در حوالیِ میان‌ساله‌گی

زن‌های تنهای میانه‌سال یعنی چه آینده‌ی گهی را می‌توانی پیشِ رو
دخترهای بیست‌ویک‌ساله‌ی دروغی یعنی می‌توانسته‌ای چه چیزهای بهتر را، اما چه حالِ گهی را داری می‌گذرانی

Saturday, July 19, 2008

No satisfaction, no satisfaction, no satisfaction

بهش می‌گفتم دختر‌خوشبخته، بابلی‌ش را که می‌خواند
یک کلبه‌ی آفتابی داشت، و نرینه‌‌ای که از کنارش برخیزد، دوست‌هایی که باهاشان بخندد، و آتشی که دورش، و دریایی دوورترشان
من فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها چه می‌شود خواست؟

و پروردگارِ متعال در حالت دریمزها را کام ترو گردانی
چندتا کلبه مگر توی این شهر پیدا می‌شود؟، یکیش را برام جست
صاحبش هم.. که انگار کن یکی از پسرهای پازولینی (و حسِ همیشه‌گیِ من بهشان، یک لحظه زیبا، لحظه‌ی بعد عکسش، معلق)
من می‌توانستم شب‌های بسیار آتش داشته باشم
و دوست‌هام را هم دورش
و محبتِ جوانانه‌ای که هیچ هم ندیده‌ام
و یک نیمکت که آسمان بالاش و کلی درخت .. پناهگاهِ ایمن ِ شهرِ ترس‌آور
و فقط دریا نه، که ناممکن؛ اما نزدیکیِ کوه جاش
و توانایی ِ خودم را دیدن در صحنه‌های کمتر مریض ِ پیرپائولو
...

پس چرا دختر خوشبخته نشدم من؟
چرا پس زدم؟ فرار کردم؟
چه چیزِ بیشتر را می‌خواستم که نبود؟

گفتم چندی هم به طریقِ نرهایمان.. جفت را چه نیازِ به همسویی ِ پندارها.. و بارها این را توی خودم تکرار کردم بلکه بنشیند‎
راهِ سر، سوای دل و تن.. به زبان هم آوردم، به قرارداده، پذیرفته هم شد
به حکمتِ قدیم زندگی می‌کنم اما من انگار، هم بالین و سَر.. جدایی نمیپذیرند‎‎
و چندگرم چیزِ بیشترِ توی سر چه ارزش دارد که به خاطرش من چندها کیلوگرم اضافه‌وزن را تحمل می‌کنم، چندین سال ِ بیش را، حجمِ زیادِ نبودن و کم بودن و دور بودن را، زشتی تن‌ها را، تنهایی ِ انبوه را

دختر خوشبخته‌ی واقعیِ من چه‌ جور است؟

_
پ.ن- البته واضح و مبرهن است که تایتل مربوط به این یک موردِ خاص و نه کلن ِ من

Thursday, July 17, 2008

Oh I got wheels, wheels on my heels, And I gotta keep rollin’, rolling along

همیانِ سرخی می‌خواستم که جرینگ‌جرینگ صدا کند، جاش یک جعبه‌ی سرمه‌ای بزرگ دارم که کارت‌ها توش چسبانیده و من تا حالا هم درست نگاهشان نکرده‌ام... هزاردستانِ زرین‌م هم آن‌قدری زشت نیست، به خیلی دردها هم می‌خورد، اعمالِ کوبش بر گوشت و میخ و سرِ نااهل مردمان... و یک امضا که آدم قدیمی‌ها می‌گویند به دوبرابر زرها می‌ارزد

از آستانه‌ی شادی‌آورم بالاتر بوده شاید که من این‌همه عادی.. بدیهی وگرنه نبوده اصلا و بلکه بعید برازنده‌ترش.. یعنی کی فکر می‌کرد آن‌همه آدمِ مستند و خبری.. آقای ورد‌پرسی.. آن‌وقت من که لقای این ژانر را بخشیده‌ام به اداهای آرتیستی

گفته بودم افریقا می‌روم؟ وانت ِ آبی غروبی می‌خرم؟ حالا فکر می‌کنم هیچ... افریقا گرم است، وانتِ غروبی هم، من برفم است.. و ایده‌ی زوجه‌ی مومنه این‌روزها موردِ علاقه‌ترینم، که چهارده‌تا مهرش (مومنه‌تر اگر باشد و به پنج‌تن ارادتمند فبها) و ماه‌عسل ِ یک‌ماهه (بلیت هم کادوی والدین لابد)، بعدش هم یا به پای هم می‌سوزیم یا عندالمطالبه تقدیم

ورودی‌مان نفرین‌شده‌ی گروه بود، حالا یکی را خبری‌ها معرفی می‌کنند به عنوان ِ جوانِ حرفه‌ای، یکی فرنگ نمایشگاه می‌گذارد، من هم سهمم را دارم می‌دهم برای نیک‌نامی (یا که صرفا نامی).. این بخشِ خوبش است

و این که در آستانه‌ی افزوده‌گیِ سال هست، تا که زیاد غصه نخوری که این یک سال را هم به گا.... چه‌قدر کار دارم، چه‌قدر کار باید، این کاش از یادم نرود

Sunday, July 13, 2008

Objects In The Rear View Mirror May Appear Closer Than They Are

توی آینه‌ی بغل ماشین بود که زیبا شدم
حوالی ای هفت‌ساله‌گی..

کیمیایی ردپای گرگ را ساخته بود و عمو، عمه‌های مجردی که هر چیزِ تازه از خانواده‌ی فرهنگ‌وهنر را بی‌تمیزی می‌بلعیدند و اشتراکی هم، بچه را هم برده بودند به تماشا، و بچه که لابد بچه نبود که حضورش مجازِ در بازیِ بزرگان، در انتظار تا برسند خانه و اظهار کند که "چه مزخرف، عقلش نرسیده بود یارو که چه‌طور ممکن است دختره بچه‌ی مادرش باشد از مردی جز آن که مزدوجش؟"، و بزرگ‌ها سکوت کنند،و او بداند این آقای کارگردان هیچ‌وقت موردِ علاقه‌اش نمی‌شود... و بچه خبر نداشت چه‌قدر سال‌ها می‌گذرند تا باطل شدن ِ جادوی عقدی که خدای آسمان‌ها را بر آن می‌داشت تا فرزند را اعطاء کند به زن و مرد

تاکسی بود، شب بود و تصویرِ تار و تیره‌ی صورتی که مالِ من بود توی آینه‌ای که هشدار نمی‌داد به نزدیک‌تریِ اجسام از آن‌چه به دید می‌آید... و آن صورت دوستِ من شد؛ حوالی ِ ای هفت‌ساله‌گی.. که نمی‌دانستم رازِ تولیدِ بچه‌ها را و مهم هم نبود.... لحظه‌ی شگفتِ عزیمت که گذشت اما آینه‌ی دست‌شویی‌ها و میزها و آینه‌های از قد ِ من بزرگ‌تر گفتند گاهی که نکند این لب‌ها.. یا که چشم‌ها.. یا که وای از دماغ و اه که پوست...
از آن‌شب اما هیچ آینه‌ی بغل ِ ماشینی وجود ِ سفیدبرفی را به من یادآور نشد
و من ملکه‌ی آینه‌ی بغل ِ ماشین‌ها شدم

Sunday, July 06, 2008

And old midnight comes around

صدای خواب ِ کسی که تو را گذاشته پشت ِ دیوار ِ شانه‌هاش کابوسی است، می‌فهمد که چرا قصه‌هایی هم بود از غصه‌ی زنی مانده در پسِ دیوار، نه که صدا مزاحم که خواب تو را نبرد، که یادآوری که او خوابش برده و من نه، او خوابش برده و من.... می‌شوم پرسه‌زن

"جات خیلی خالی است.. پشت ِ پنجره‌ی اتاق خواب، که بعضی شب‌ها عروسک به بغل توی تاریکی بایستی و خیابان را نگاه..."

خروج می‌کند از اتاق ِ پنجره‌ی در حجاب و صدای خواب؛ حجمِ آهسته‌ی خوابِ آن دیگری در پشتِ سرش و پنجر‌ه‌ای رو به روش

" آن‌جا، پشتِ پنجره که آدم می‌ایستد، خیال می‌کند زنده‌گیِ خودش یک نیمکت است یا یک تکه سنگ، و کاری ندارد جز این که زنده‌گی را ببیند که از جلوش می‌گذرد. حتا اگر زنده‌گی یک مرد باشد که یک ساعت طول می‌کشد تا از سر خیابان برسد پای چراغ ِ برق. تازه آن‌وقت سیگاری آتش می‌زند و همان‌جا می‌ایستد به کشیدن و توی جو را نگاه کردن، تا سیگارش تمام شود و دوباره راه بیافتند و مدت‌ها طول بکشد تا برسد تهِ خیابان."

میان ِ صبح و شب، نزدیک‌تر به صبح، پنجره‌‌ای در یازدهمی سربه‌بالا، خیره می‌شود به بزرگ‌راه، یک‌نفر آن کنار راه می‌رود، یا نمی‌رود، یا که یک‌نفر نیست، یا آنجا بزرگ‌راه.. بود و نبود ِ چیزها را نمی‌ داند/فهمد، جز بودن خودش پشتِ پنجره‌ای که دوست‌ترینش است در این‌ خانه‌ای که خانه‌ی او نیست...

"خیابان‌های نیمه‌شب مال آدم‌های دیگری است؛ مال ِ آن‌ها است که وقت‌های دیگر هیچ‌جایی نیستند، آن‌هایی که فقط خودشان می‌دانند که هستند."

شبی است سوای شب‌های تا به حال آمده، و دانه‌های شن‌ ده‌بار آهسته تا فرو بریزند، و بی‌خوابی ِ شبانه‌ی معمول... که رهاش نمی‌کند

" آدم‌هایی که تا این وقت شب بیدار می‌مانند، یک خرده زمان براشان فرق می‌کند. شاید یک‌طورهایی براشان بی‌معنا است. هیچ با آدم‌هایی که تا این‌ وقت ِ شب بیدار می‌مانند، دم‌خور بودی؟ هان؟"

____

خیابان‌های نیمه‌شب- سمتِ تاریکِ کلمات- حسین سناپور

بیست‌وپنج شب باید می‌گذشت تا ته‌نشین شدن ِ شبی که دیر گذشت و حالا ان‌قدر دور که در یادم نباشد؛ خیال کردم باید نوشته شود که دیگرگونه شبی، نوشتمش به یادآوری، تا صبحانه‌ای برای سه‌نفر.. کتاب دست گرفتم، نزدیک آمد احساسم با این زن‌های خاموش ِ پشتِ پنجره‌های نیمه‌شب، ماندم میان ِ حکایت ِ خودم و آن‌ها، لابه‌لا شد... حالا از آن شب پنجره مانده فقط و من، باقی در صندوقچه‌ی خاطره‌هایی که ندارم خاک‌خور

مقصد که یکی نیست، اما با سانسورچی‌های تی‌وی ِ اسلامیمان راه‌ِمشترک‌پنداری کردم که کمی کاهش در جمله‌ها و پس‌و‌پیش آوردن ِ بندهای آقای نویسنده، خوب است که این من را نمی‌شناسند

Thursday, July 03, 2008

City of the damned, Lost children with dirty faces today

رفته‌ای توی گُل‌ورنگ‌های لباست، می‌بینی ته ِ کوچه‌ی یرمااینا بسته‌ است، راه ِ بسته‌ و جلوتر ازدحام ِ ماشین‌ها که خیال می‌کنی ترافیک است که گره خورده و به آنجا کافی‌ست برسی تا ماشینی، راه‌بند ِ اینجا اما.. خواهرِ خوش‌بینی داری که خیال می‌کند آسفالت ِ خیابان را قرارست نو، تو می‌گویی که نکند ساختمونه......... می‌بینید "نکند" شده، آمار را می‌شنوی که وحشتناک، خواسته بودی دوربین برداری قبلش و فکر کرده بودی که چرا، حالا برمی‌گردید تا دوربین را و لنز گنده‌ش را، دوان‌دوان تا خانه، دوان‌دوان تا برگشت، بی که لباس عوض کنی، بی که گل‌ها را و سرخی را از تنت دور.. آتش‌نشان‌ها، پلیس‌ها، مردم، مردم، مردم و مرده‌ها.. گفته‌اند نوزده‌تا... نوزده‌تا کارگر.. و چند سال بود که دیوار فرو ریخته؟ و چند ماه بود که یکورش کامل؟ و چندتا پست پایین‌تر بود که من عکسش را گذاشته بودم؟ و چندتا خانواده الان داغدار؟

نوشته بودم "این نزدیکی، بغل ِ گوش ِ خودمانی، ترسناک است"، و نمی‌دانید که چه‌قدر، وقتی که دو روز یک خیابان بسته می‌ماند برای یک ساختمان ِ خالی از سکنه، تصورش هم غیرممکن است که اگر آن زمین‌لرزه‌ای که قریب‌الوقوع بوده همیشه و به همراه ِ ما بزرگ شده و مرا روزی مباد آندم که بی‌یادش.............. ایزدمنان، بیا و بی‌خیال ِ خانه‌تکانی ما شو، خب؟


___

پ.ن- خیالتان که نیروی‌انتظامی ِ همیشه‌درصحنه‌ این‌بار را چشم‌پوشی کردند از اینجانب؟ پاسخش منفی است، وظیفه‌ی مقدسشان را که فراموش نمی‌کنند

عکس: خانه‌ی پشتی ِ آن است که فروریخته این
آقای کلبه گفت حالا وقت ِ درست کردن ِ این‌یکی کناریش.. بعد کناری آن.. تا کل ِ محله... خانه به خانه مثل دومینو تا فروریختن همه‌ی این شهر..... بعیدی هم نی

Tuesday, July 01, 2008

بار دیگر شهری که دوست نمی‌دارم

یک راه ِ دم‌دستی ِ بی‌نیاز از سرمایه‌ی فرهنگی هم هست برای آدم‌ها تا دل ِ من را به دست آوردن، یا نه درست‌ترش، توجه ِ من را معطوف ِ به خود کردن
- نه که فتحی باشدها، اما جزو ِ امراض ِ نوادگان ِ آدم است خب، این میل ِ به کسب ِ محبوبیت/موافقت ِ بیشترین‌های ممکن-

این راه هم مثل ِ دور و درازترهاش، از عادت‌های در جان نشسته‌شان است، ادای یک‌باره نیست، قلابی بودنش رو می‌شود
حالا تو بگو خاص نیست، بازی ِ تازه‌ی عمومی ِ جوان‌های این شهر است
تازه‌ی من که نیست یا که حتی همه‌گیر شدنش مایه‌ی ملالم
همین است که هنوز آدم‌ها که سرِ خرشان را می‌گردانند سمت ِ بالا، می‌فهمم که دوستم
حالا تو بگو که آدم‌های کلی‌نگر و مانده در سطح‌، من هم می‌دانم که ماندگارتری ِ فروروندگی ِ آدم‌ها به کنجشان/دنجشان
اما این شهر را، این کلِّ زباله‌دان ِ متعفن را جور دیگر مگر می‌شود دوست گرفت جز که مجموعه‌ی درهم‌جوشی از مکعب‌ها و خطوط.. و بعد نزدیک‌تر، دنج‌ترین و شخصی‌ترین جاهای متعلق به آدم‌ها، آدم‌هایی که نزدیکشان شدن امن است، که می‌شناسیم، که دوستشان داریم
دوست داشتن ِ این شهر برای من در میانه‌ی این‌‌ها، درون ِ خیابان‌هاش، حادث نمی‌شود

__

هاه! می‌توانست مقدمه‌ی پایان‌نامه‌ام باشد این، حیف که یک‌سالی دیر جرات کردم به اعتراف ِ کراهت ِ شهرِ مربوطه
اما عکس ِ مناسب پست حاضر، یکی از آن مجموعه است فقط، و بدرستی که جویندگان از یابندگانند
و تصویر ضمیمه زیادی تزئینی است الان، و سائوپائولو بااینکه خودش هم کثافتی است، ارجح است
___

ظهر که این‌ها نوشته شد، هنوز بی‌رحمیش را نشانم نداده بود شهرِ بزرگوارمان، حالا بیشتر از همیشه می‌ترساندم