Wednesday, January 25, 2006

Thursday, January 12, 2006

گمونم اسمش دل شوره باشه
همين حس بدی که من همش دارم
و حتی نمی دونم چرا
همين نگرانی هميشگيم برای آدمای اطرافم

گمونم اسمش پيری باشه
همين توی برف بيرون نرفتن
همين امنيت طلبی بيهوده ی اين روزهام
همين محافظه کاريهای احمقانه

گمونم اسمش دلتنگی باشه
همين که من هی منتظر تلفن هستم

گمونم اسمش دل پريشی ناشی از مرور خاطرات ناشی از پيری باشه
همين بوی اسپری هلوی فا که می زنه زير بينيم و حالمو بد می کنه

گمونم اسمش خستگی باشه
يا بی حوصلی
يا کم آوردگی
يا ..
همين که انقدر کج خلقم اين روزها

ـــــــــــــ

انگار نه انگار که از ديشب تاحالا دختره اينجا بوده
انگار نه انگار که از ديشب غيبت و خوشگذرونی
انگار نه انگار که ديشب برف و بستنی و پياده روی
دلم تنگ
و کوچک
و بدرنگ شده

Tuesday, January 10, 2006

قبل تر از یک هفته ی پیش ، یک خواب استعاری تخمی دیده ام
_ به معنای کامل کلمه لیاقتش همین صفت است _
ول کن هم نیست
می نویسمش ، بلکه تمام شود

جایی بودم ، اتاق انتظاری ، رفته بودم به اعتراض ، شکایت .
دیگرانی هم بودند ، دو مرد ، از اشنایان ، جناب دکتر دور دنیا که پشت سرش می گوییم اطلاعاتی
و برادر مذهبی زیادش ، یکیشان عصبانی بود خیلی ، داد می زد ، ان یکی مهارش می کرد
آمده بودند به شکایت که چرا فلان فیلم جنگی باید سانسور می شده ؟
فیلم های دفاع مقدس دیگر چرا؟
هی مسخرم می آمد ، این ها هم شاکی شده اند از سانسور!

پدرم بود گمانم که امد ، یادآوری کرد که اینجا همان جاست که بازجوییم کرده بودند
گفت باز همان ادم .. خواست که منصرف شوم
نمی شد که منصرف شوم
از انگشتم خون می ریخت
خون می ریخت و او پانسمان هاش را هی عوض می کرد
گفتم باید اعتراض کنم ،
باید شکایت کنم که از انتخابات تا حالا از انگشتم خون می ریزد یکبند ، کارهم که نمی توانم بکنم
از انگشتم خون می ریخت
مردها زودتر رفته بودند توی اتاق آدم مهم
بعد من رفتم ، یک طرف اتاق شیشه ای بود
به دیوارهاش عکسهای جمشید بایرامی بود ( امامزاده هاش گمانم )
کسی می گفت که پشت سرم عکسهای سالی مان را چشسبانده اند
من برنمی گشتم که ببینم ، سالی مان که جاش اینجا نیست ، اینجا جای امامزاده هاست
آقای مهم سرش شلوغ بود ، به من نگاه نمی کرد ، با دیگران حرف می زد
عکسهای روی شیشه را داشتند عوض می کردند
از انگشتم خون می ریخت
از انتخابات به اینور،
کار نمی توانستم بکنم.

صبح خیره شدم به انگشتم
درد می کرد ،
همان بود که سرمه ای شده بود و من انگار که تقصیر گردن او باشد
هی نگاش نکرده بودم و هی سابیده بودمش تا پاک شود آن رنگ منحوس..

من خواب های استعاری تخمی دوست ندارم
_ همان طور که مدت هاست فیلم های ، عکس های .. هم _
خواب های سوررئالم را هم (که دوست نداشتم ربطی پیدا کنند به عمو زیگموند) نمی خواهم
دلم خواب های صورتی و آبی و زرد و سبز می خواهد
تپه و چمن زار و آبشار کوچک ،
از همان ها که با فیلترهای سافت کننده می گیرند
و دخترهای خوب توی فیلم ها می بینند

Monday, January 09, 2006

همین امروز که هوا را آفتابی می خواستم
که تمام قرار و مدارهای عکاسی معماری شهریمان را هم گذاشته بودیم
این سفیدی که از لای پرده ها پیداست از کجا پیداش شد؟
من که پرده را نیمه باز گذاشته بودم تا نور بیدارم کند

برف می آید
و من " برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام "م نمی آید
بس که کار دارم امروز
بس که این هوا یعنی تعطیلی زندگیم
عکس هام را کی بگیرم پس؟
_ چه خوب که کلاری ابر و افتابش را ساخت ، که هی یادش کنیم ، که هی فکر کنیم بی آفتابی برای خیلی ها می شود درد_

نه که دلم راه فتن توی برف نخواهد
فکر می کنم همراهم می شوی؟
جوان که بودم
با اولین برف ، تلفن را برمی داشتم
برویم بیرون؟ برف بازی؟
بعد هیچ کس نمی آمد
بعد من تنها می رفتم گلستان خرید و گلوله باران پسرهاش هم نمی ترساندم
بعد من تنها خیره می شدم به دانه های ریز زیر نور چراغهای شهر و یاد پسرک می افتادم
بعد با بچه های حمایت از حقوق کودک می رفتیم کوه
و من دختر بد داستان می شدم بس که از سروکول همه بالا می رفتم
و مثل دخترهای دیگر گلوله های کوچک دلبریم تنها پسرکم را نشانه نمی رفت
بعد با من قهرمی کرد و
تمام پسیان تا تجریش و تجریش تا پارک ملت را پیاده می رفتیم تا آشتیش بیاید
بعد من آرام اولین بوسه ام را می زدم روی انگشتهاش و عاشقم می شد
چرا هیچ بوسه ای این روزها کسی را عاشق نمی کند؟

فکرمی کنم بستنی خوران تجریش _ پارک وی را همراهم می شوی؟
کاخ و بغل گیران درختهاش را هم؟
نه که دلم راه رفتن توی برف نخواهد
اما ترس امسال هم تنهایی برف رقصان رهام نمی کند
فکر می کنم
همراه
م
می شوی؟

Saturday, January 07, 2006

Friday, January 06, 2006


چهارشنبه های عزیز
تمام روز دلشوره که نکند خط مستقیم ببردت تا خانه ،
خط که پیچ می خورد
شال گردنم تا فرداش بو را نگه می دارد که هی فرو بروم توش
کوبش قلب خوشترت می آید یا هملت شوستاکوویچ؟

کاش بیشتر به خوابت می آمدم

Monday, January 02, 2006

بعد از آن همه سوگنامه و غمنامه و حسنک کجایی و احساسات عمیق لوزری
موظفیم به ثبت خوشی ها !! ی کوچک همیشگی _ در یک پست خیلی بزرگ ناخوش کننده البته _
( برای یادآوری به خودمان صرفا !
کس دیگری را حوصله ی خواندن این چیزها نباید باشد ، مثل باقی چیزهامان )
تا بعدها فکر نکنیم که غم بوده همیشه و احساس آرتیست عمیق افسرده بودن برندارتمان

توی این مدت_ کما فی السابق _ فیلم زیاد مشاهده شد ،
مثل همیشه هم بیشتر فیلم های کوچک _ در قد و قواره ی خودمان لابد _
بزرگان هم کمی رخصت حضور دادند حضرت برگمن با سایلنسشان مثلا و مقادیری هم رفیق وودی ..

تئاتر هم که 170 دقیقه ی " یک زن _ یک مرد " بسی شرمنده ی حوصله مان شدیم و از آن بیشتر نشیمنگاه گرامی ، بس که همه چیز خسته کننده بود و آن همه اسم که ریخته بود روی صحنه هم دردی دوا نکرد،
این رسم استفاده از بازیگرهای سینما در تئاتر نمی دانم از کی جا افتاد توی نمایشخانه ی مبارکه ی این دیار که تمام لذت دیدن بازیهای متفاوت را هم گرفت ازمان،
خوشحالیم که خبری نیامده از زلزله در بلاد کفر ،
برما مسلم شد که طاقت جناب برشت بسیار است
_ احتمال بی حسی از بسیاری تکرار هم می رود البته _
که متنشان ( زن نیک شهر سچوان ) و تئوریهاشان به .. رفته درینجا
( من که روی پرده ی بزرگ فقط اسم شریفی نیا را دیدم ،
نه اقتباسی ، نه برگرفته ای ، نه حتی با تشکر !
چون چنین چیزی خارج از محدوده ی ثبتی وقاحت هاست، می گذاریم به حساب کوری شخصیمان )

از فرط اجرای زنده ندیدن ، چیستی کنسرت داشت یادمان می رفت که خبر آمد از آن صد و خورده ای پسر،
گرچه ان چه کنسرت هال بود لابد کوچکتر بود از هال خانه ای و
مهمان ها / تماشاچیان هم که مثل همیشه اکثرا رفقا .. بحث های حاشیه ای هم که سر دراز..
من که همیشه می مانم بین گوش دادن و عکاسی کردن ،
بس که اکسپرسیون های این جماعت فوق العاده ست.
بس که الان راضیم از عکسهام ..
البته این یعنی لذت گم شدن در سرو صدا می رود به جاهایی که کاش نمی رفت .

گنجینه ی موزه را هم باز رو کرده اند
این بار هموطنان هنر ِ نوکار،
خواندن / دیدن تاریخ همیشه خوب است ، حتا اگر غصه ات بگیرد از تطبیق زمانی دادن با آن سر دنیا..

نمایشگاه حج جناب بایرامی هم که خانه ی هنرمندان را نورانی و معطر کرده بود چندروزی
_ گرچه انصافا بعضیهای زیاد عکس ها خوب _
برما معلوم نیست صرف حضور بین ان همه رنگ و پوست می تواند افریننده ی یک عکس خوب باشد
یا به خاطر " آن " هنرمند بوده که ..
این غبطه خوردن به چاپ های بسیار بزگ احساس قشنگی نیست فرزند !
آخ ! راستی ! عاشورایشان هم که بسی جالب ، فقط نکته این بود که روحانی توی بزرگ ترین عکس
مقادیری آشنا می نمود اما انقدر تاریک بود سالن تجربه که .. لابد آنانی که باید بدانند ، می دانند!
یک شبه غر دیگر هم این که
درک این همه اصرار بر محل تولد و میزان تحصیل نکردن هیچ وقت اسان نمی شود برای من ،
چطور زشت است کسی بنویسد بچه ی فرمانیه ؟ اما بچه ی نازی اباد بودن بسیار جالب است ؟
حالا اگر بزرگ ترین موزیسین کلاسیک دنیا باشی خوب .. اما این نیمه هنر عوامانه که جاش همینجاهاست!

نمایشگاه استاد گرامی ، حضرت شهریار خان توکلی ( دامت برکاته )
هم که برپاست هنوز توی گالری آقای ثمری جالب توجه !
البته واضح و مبرهن است که من کوچکتر از اونم که بتونم نظری ...!! 

آخرین نکته هم این که اگر بر اثر تجربیات قبلی
( مثلا شبه بیرون کردن با شبه تیپا از افتتاحیه ی نمایشگاه آشنایی که به ان دعوت نیستید)
محترمانه به این نتیجه می رسید که هیچ کس منتظر شما نیست
و حضور قرمزتان مورد استقبال که هیچ ، مورد قبول هم واقع نمی شود اصلا ،
هی حرص نخورید و جاسوس نفرستید و
بعد موقع خواندن یک نقد عجیب مثبت ، بنفش نشوید که نمی توانید مسخره اش کنید
چون مدرکی ندارید!

این بود گزارش واکنش های درونی ما به اتفاقات هنری اخرسال 2005
باشد که بر همگان معلوم شود ما نه که یک آرتیست عمیق ازغم دنیا و ماوراش سر در جبین ،
که یک موجود پاپ رنگ رنگ اهل غر و غیبتیم