Friday, April 29, 2005


چهارشنبه:
سرعت موسيقي زياد بود ، نمي خواند با ذهن من
خسته بودم زياد و فقط از ذهنم مي گذشت چرا اين همه هياهو
و چقدر مردم هيجان زده بودند و چشم هام چقدر مي خواست بسته شود
شلوغ بود و همه رنگ رنگ
پوست ها هم..
سياه ، مثل اعماق آفريقاي لنگستون
كنار كاهي موهاي بچه هاي صورتي
و سبزي تازه ي بهار
و طنين كاشي هاي آبي چقدر مي خواندند مرا كه بانوي آب ها شوم..


پنجشنبه:
بچه هاي صورتي را نبايد خورد؛
باز صداي كوبيدن مي آيد
مرا با خود نمي برد
خشك سيمي اگرهمراه بود با خشك چوب و خشك پوست شايد ميتوانستم
اما اينبار سرعت مغز و موسيقي مي خواند با هم
مرد نارنجي پوشيده.. روي زانوهايش مي آيد جلو .. تكان تكان تكان خوران
نمي گذارندش.. نبايد كه .. به حال خودش نيست اما
دمام نبايد كه بزند ديگر
صدا نبايد باشد
نكند كه ..
مي آيم بيرون

دو به شكم‌
وسوسه ي كاخ هست و ترس تنهايي
مرد مي آيد جلوم
كه مي خواهم ازدواج كنم با شما
بهار است كه مردم را شبيه اقوام بدوي مي كند ؟
پينوكيوي وجودم است يا شهرزاد كه آسمان به ريسمان مي دوزد
اينجا هميشه بايد زن كسي بود تا مزاحمت نشوند؟
من هم كه لاك و مهر ندارم كه معلوم باشد صاحبم
اقتصادش را برايم تشريح مي كند و از مغناطيس من مي گويد!
ديوانه بايد باشد .. صداش نازك است و كمي هم پير .. پسرِ مانده ي عقب مانده!
از بچه ام مي گويم و دوست پسرم ..
سند منگوله دار مي خواهد .. اجاره به شرط تمليك در كفش نمي رود
بايد مرا ببيند .. بايد با من ازدواج كند .. عشق در يك نگاه همين نيست!!!؟
آه
درهاي نجات بخش كاخ!!
آه
دوست پسر در انتظار من!!
...
چقدر خوب كه حتي ديوانه ها هم به فكرشان نمي افتد دخترها تنهايي هم مي توانند كافه بروند!
...

عشق بازي ديوانه وار انگشت هاي من با ليوان
پلكهام كه از وسعت سبزي و جادوي موسيقي به هم مي افتند گاه گاه
خوشي عظيم نوشيدن ليموناد
شهوت بلند كردن ليوان سنگين
پنجره هاي باز
باد كمرنگ
آسمان آبي و لكه هاي سفيدش
گلدان هاي پشت پجره ، هنوز خشك
سرخي لباس من در زمينه ي سبز ، گلهاش كه مي خواهند بريزند روي زمين
سرم را كه فرو مي برم ميان ياس هاي بنفش
اين همه سبز و آبي بالاي سرم
..
خوشبختي همين نيست؟

Tuesday, April 26, 2005


داشتم فكر مي كردم اوايل بهار است كه اذيت مي كند ،
بعد آرامش مي آيد و گسي تنهايي كم ارزشتر از شيريني حضور ديگري نخواهد بود..
دلداري بود شايد..

تاب مي خوردم ميان كارها
و هي ذوق كه يعني اين كارهاي اصل شاگال است
و آن چاپ هاي خود پل استراند..
جالب نيست كه در دوران تكثير مكانيكي درمورد هنري كه تك نبودن ذاتي ِ آن است
هنوز براي اريجينال بودن ، يكي از تعداد معدودي بودن ، ارزش قائليم؟
نافمان را با ستايش يگانگي بريده اند گمانم..
سرمست طرح و رنگم كه او زنگ مي زند
و من انقدر سرخوشم كه طعنه نزنم كه باز تنها شده اي و ياد من..؟
يا سادگيش وقتي مي گويد ميايد پيشم نرمم مي كند..
يا وسوسه ي بودن با كسي است كه مي كشاندم طرفش..

ـــــــــــ

مي رويم تئاتر
بعد از مدت ها ..
انگار كه ترس ازكاسته شدن قداست مكان رويايي روزهاي كودكيم اين فاصله ي كوتاه را دور كرده باشد برايم..
" روياي بسته شده به اسبي كه از پا نمي افتد" و ساير قضايا ..
يا آن طور كه به بيليت فروش مي گويم روياي بسته شده به فلان!!
طراحي صحنه و نورهاست كه جذبم مي كند .. متن پسم مي راند .. دور است از امروز من و
جوانيش آزارم مي دهد .. آرمانگرايي تا هنوز آروند،
ـ چه ساده اسمش را مي گويم .. جزئي از خاطرات نوجوانيم است آخر ..
روزهاي دبيرستان و شهرزاد و آروندش.. انگار كه بشناسمش خودم.. ـ
اجرا هم جوانانه است .. از جنس جواني ما اينبار
و من دوستش دارم و اگر متن نبود و بيان بازيگرها شايد دوست تر..

تمام كه مي شود ،
مناسبات بين تئاتري هاست و من اينبار داخلش و نه جزئي از جمع ..
كه ميبردتم روي سكويي .. تا ديد داناي كل داستان را از آنم كند ،
او اما محبوب جمع است .. مثل هميشه .. با آن لوندي خاص كه پسرها را مي كشاند و دخترها ...

پريشان كه مي شود
مي رويم
ــــــــــــ

كافه ي خانه هنرمندان
حرف هاي گاه و بيگاه و پك هاي بي گاه تر
تماشاي دود بالارونده و لب هاي او
صداي سرفه ها
بايد كه برگردم؟ بايد كه دود زيبايم را بميرانم؟
انساني ته وجودم نهيبم مي زند
بركه مي گردم مرد را مي بينم بنفش ، اسپري آبي جلوش..
عذرخواهي مي كنم و پيشنهاد كه برويد تو..
برمي گردم .. پكي ديگر .. انسانِ نهيب زننده لگدي مي پراند .. حرصم را موقع له كردن سيگار خالي مي كنم..
او حرف مي زند .. با همان لحن ماليخوليايي گذشته .. همان نگاه محو..
پوزخندم بايد كه نمايان نشود ..
بس كه شنيده ام اين حرف ها را .. هربار همين لحن ، همين حرف ها ، با شخص سومي متفاوت..
مگر نه اينكه عشق چيز جاوداني است كه هربار گريبان كسي را مي گيرد؟
پوزخند مي شود حسرت ، حسادت...
مرد سرفه مي كند .. حوصله ي مرده ديدن ندارم
فرشته ي نجاتي مي آيد .. دختر حالش را مي پرسد و هي نگاه چپ به ما..
حيف كه سيگار روشن مرد را نديده در اوج سرفه ها..
از ديدن دختر خوشحالم .. ترسيده بودم كه مرد بميرد ..
نه از شدت سرفه .. بس كه بي تفاوت بودند همه..از غصه .. حس بي اهميت بودن..
گوشم را مي سپارم به ميز كناري .. نگاهم روي او .. حواسم؟
دختر از خودش مي گويد .. كه حس مي كرده بايد بيايد اينجا و حالا كه مرد را ديده مي داند كه حسش دروغ نمي گفته..
مرد اما هنوز سرفه مي كند
دختر نقاشي هايش را نشانش مي دهد..
مرد البته بدچيزكي هم نيست .. تميز و شسته رفته و كروات زده ..

او از تجربه هايش مي گويد و گاهي هم سينما يا موسيقي يا آدم ها خودشان را مي اندازند بين ما..
بلند كه مي شويم برويم دلم براي مرد مي سوزد .. انگار كه تيرش خطا رفته باشد ..
سرفه نكشدش؟
دختر توي دستشويي نگاه مي اندازد به آينه .. مطمئن مي شود به خودش .. برمي گردد.. ما مي رويم
مرد هنوز سرفه مي كند؟؟

ـــــــــــ

ميان بحث هاي چراغي روشن است اينجا در سر من / ما .. جدال با بيهودگي ،
گفتن از فيلم ها ،
حرفي ميان اوردم از
luster
درآمد كه خيلي دغدغه ات شده اين چيزها؟
گفتم كه پيش آمده فقط ، پشت هم ..
و يادم رفت به دستش كه توي تاريكي تئاتر حركت مي كرد روي دست هاي من
و من چقدر بدم ميايد از اين تماس اندام ها وقتي متمركزم روي كاري
چه خوب كه دغدغه ي او نيست
و فقط منم كه..


ــــــــــ

حالا كه يادم آمد ، در مورد
:Luster
عكس روي دي وي دي ترساندم، پرنو دوست ندارم من
اما پرني در كار نيست .. نه از لحاظ بصري نه حسي حتي
فيلم راجع به روابط است و آدم ها .. منتهي كمي غريب .. دور از عادت
و چقدر مسخره است كلمه ي عشق پاك
عشق ، مگر ناپاك هم مي شود؟
و يادمان نرود نسبيت چقدر مهم است و موقعيت

Monday, April 18, 2005

باران مي تواند كه غرقمان كند
راه مي رويم و به يكي شدن فكر مي كنيم
با ياد روزهاي دورتر
تمام تهران را پياده گز مي كرديم و حرف و حرف ..
بعد من خسته شدم يا او
بعدتر آشتي بود
دوري و دوستي
حالا كه راه ها انقدر دورند از هم باز صحبت از پيوستن است
تجربه..
مي توانيم؟
نكند كه كنجكاوي كودكانه اي باشد
يا بدتر ادايي خود منورالفكربينانه؟
به كافه كه مي رسيم خشكند همه
آفتاب هم از پشت شيشه چنان گرم است
كه انگار ما تنها آدم هاي خيس اين شهر باشيم..
حرف ها هركدام مي روند به سويي و فكرها لابد
جوشانده هاي رنگيمان را عوض مي كنيم گاهي با هم
مخلوطشان نمي كنيم ولي

بيرون مي لرزيم باز

راه كه جدا مي شود
من مي روم ومستي ركوئيم برامس همراهم
او مي رود با دوستش به دنبال جايي براي بالا رفتن ، چيزي براي آويزان شدن
همه ي راهها اما در نهايت به هم ختم مي شوند؟

Tuesday, April 12, 2005


هورمون هايم به من خيانت مي كنند
بدنم به من خيانت مي كند
مي ايستد درمقابل من و خودش را وفق نمي دهد با موقعيت موجود
دندان نشان مي دهد و بيست ساله مي ماند
نبايد انقدر جوان باشد وقتي شرايط بيست ساله نمي خواهد مرا
خيلي پيرتر بايد باشد يا خيلي كودك
انقدر كه داغ نشود كه حالا بهار يا برف يا باران..
انقدر كه داغ نباشد هميشه
فريب نمي خورد سفيد كه مي كنم موهام را تا جواني فراموشش شود..
بدنم به من خيانت مي كند
بيست ساله است و داغ
داغ
داغ
مي فهمي؟ هات نه .. داغ .. من داغي را حس مي كنم .. مذاب سيال زير پوستم را..
دست هام داغند
انقدر كه اگر فرو كنمشان در خاك دانه هاي يخ زده را برويانند
بروم پيش فروغ .. دست هام را بكارم .. هنوز بايد دانه اي باشد در آن خاك كه از او بار گرفته باشد
سبز خواهد شد
مي دانم
مي دانم
تيستوي سبزانگشتي مي شوم .. دانه هاي مرده .. ميله ها.. رنگ سبز ميله ها را سبزي خواهد پوشاند..
اما اين خشم
اين خشم وحشي كه تنم را مي جود
فقط تيغ ها را بارور مي كند..

دست هام داغند
مشتشان مي كنم كه نريزد بيرون داغي
بعد خشك مي شوند
انگار كه بيابان زير آفتاب .. بي باران .. بي برف ..

راه مي روم
لاتين جز مي كوبد در گوشهام .. سرم .. پاهام ..
راه مي روم
داغي بايد كه بيايد در پاها
تبديل انرژي
گرمايي به مكانيكي؟
انرژي در هستي از بين نمي رود .. فقط از شكلي به شكل ديگر..
راه مي روم

Saturday, April 09, 2005

حالا هي به دست هام كرم نمي زنم
تا شبيه بياباني شوند كه قرار بود ببينمش و نشد

طعم خاك توي دهنم و
دست هام انقدر خشك كه انگار شوره زار
دلم را اما نه نرمي رمل هاست
نه گرمي آفتابش ؛
سياهي و سردي شب هاش و ستاره اي هم نه

كافي است بادي بيايد تا پاك شوند هرچه جاي پا
رد زخم هاي من اما مي مانند تا هميشه ـ حكايت خنجر و خاطره ـ

خطي جدا كننده سايه و آفتاب
اين طرف سرما و آنطرف گرما
خط ، نرم و هردو سويش هم
جا عوض مي كنند باهم ـ خسته كه بشوند لابد ـ
در بازي با آن توپ درخشان

مقاديري افق مي خواهيم
مقاديري نامتناهي
حالا هي مكعب مستطيل و ديوار
مغزمان دربند نمي شود اما چشممان شورش كرده ، وسيعيت مي طلبد
اين سرخي هميشگيش هم دليل
چپ است ديگر
از نوع داس و چكشيش لابد
خبر از تيروكمان كه نيست


Wednesday, April 06, 2005


باخ غوغا مي كند
گفته بودم فرانچسكو را مي خواهم
حالا اينجاست
با جاي زخمهاش كه مانده تا هنوز
چشمهام را مي بندم
موسيقي بايد كه برود تو
مغروقي او نمي گذارد
بعد صحبت هاي عادي ، بعدتر سكوت
نمي خواهم بروم

سكوتي كه آزاردهنده نيست
مشغولي من با خودم
و حضور او با آن لباس سفيد يقه بازش ، دور از من
دوست دارم اين لحظه ها كش بيايند
تاريكي و موسيقي و سكوت و كتاب ها بينمان
بازي دست هاي من روي موهاي بلند او
و بوسه هاي بي هوي او روي بي هوس ترين ِ جاها

از كودكش كه خواهد آمد مي گويد
و من مريم مي بينمش
بي گناهي متوجه او
و دلم مي خواهد يوسف نجار باشم براي دختركش

معجزه اي خواسته بودم
ظهور انساني را طلب كرده بودم
و حالا اينجاست
انساني كه من ساختمش ـ بارها در ذهنم و حالا پيش چشمم ـ
شمعون صحرا كه پايين آمده از بلنداي ستوني ميان بيابان
و سيگار پشت سيگار روشن مي كند

معجزه ها اما دوام ندارند
هيچ مي شوند
و يادشان مي ماند
جز آن چه پنهان شد در مكتوبي
و معجزت مرا پوششي براي پنهان شدن نيست
مگر آن كه در لباس غير درآيد
كه نمي خواهم
يادش كه زير پوستم نفس مي كشد را دوست تر دارم

مرغ صدا طلايي من در شاخ و برگ خانه ي توست
نازنين ! جامه ي خوبت را بپوش
عشق ، ما را دوست مي دارد
من با تو رويايم را در بيداري دنبال مي گيرم
من شعر را از حقيقت پيشاني تو در مي يابم

با من از روشني حرف مي زني و از انسان كه خويشاوند همه ي خداهاست

با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم*

* شاملو

Monday, April 04, 2005


پاپ ژان پل دوم هم رفت
غصم شد
سفيد نرم و گرمي بود

اما نه از ترانه ي باران روي شيرواني خبري است
نه لني كه خبر را برسانم به او
نه من گربه روي شيرواني داغم امشب
پاپ ژان بيست و سوم حكايت ديگري داشت اما
و خير بسيار بيشتري

لني پاپ را دوست داشت ، او خيلي از كساني را كه هرگز نديده بود دوست داشت.
بهترين آدم ها همان ها بودند كه او هرگز نديده بود.*

جس هم بيست و يك سالش بود راستي ، من هم تقريبا
اما حالا كه لني اين نزديكي ها خوابش نبرده ـ لابد بغل دختر ديگري است، به درك ـ
هق هقي هم در كار نخواهد بود
امشب هم جنين وار به خواب مي روم
با صداي باد كه برخلاف بارون بدش نمياد كسي تنها ترانه هاش رو گوش بده

پاپ كه افاقه نكرد
شايد عمو فيدل درمانمان باشد
خدايش نگهدارد البته كه زياده دوست مي دارمش

* خداحافظ گري كوپر