Thursday, March 31, 2005

حساب مي كنم الان چهل و سه... سال شصت و چهار چند؟
بيست و سه مي ماند
و فكر مي كنم فرمانده ي لشكر ، بيست و سه ساله؟

تازه از جنوب آمده ايم .. خرمشهر و خانه هاي تازه ساز و سوراخ گلوله ها بر ديوارهاي قديمي
شلمچه و گرماش و مردمي كه پابرهنه مي كردند.. سرزمين مقدس طوي؟ يا خاك سرخ؟
عكس هاي روي ديوار چادرِ يادآوري خاطرات.. كودك بود.. بچه نه.. كودك.. 10 سال هم كمتر
و من فكر كرده بودم به چه رويي؟ كه اين سند بي شعوري خودشان است..كودك كجاست حالا؟

من جنگ را دوست ندارم
شور دلاورمردهايشان را كه دفاع كه تمام شد سوداي فتح به سرشان زد را هم..
من فتح دوست ندارم
تصوير سياهي چادرهاي چسبيده به مستطيل هاي سه رنگ را هم

جنگ براي من خاطره ي گنگ لذتي است از هراسي كه به زيرزمين مي كشاندمان
و بعد فيلم هاي حاتمي كيا
و بعد عكس
عكاس ها تنها كساني هستند كه در اين ميانه تحسينشان مي كنم..
كاوه يادم مي آيد كه عكس بدن هاي قطعه قطعه شده را كه نشانمان مي داد
صداش مي لرزيد و با اينكه دور بود نم چشمهاش را حس مي كردم.. همان روز كه خواستم مثل او باشم..
و سعي مي كنم تصور كنم بين آن همه گرما و غبار و صدا و خطر و وحشت ، شوق چه چيزي نگهشان مي داشت
كه برنمي گشتند انجا كه دور بود و جنگ نبود و انها درس خوانده اش بودند
و خوشرنگي گوجه فرنگي ها و شراب و تن زن ها را ثبت نمي كردند
ايمان آويني ها را كه نداشتند به درستي فتح ، پس چرا روايتگرش شدند؟

ممد فرنود ،
( خوشم مي آيد كه بي شرف هم اضافه كنم آخر اسمش ، ياد چشمهاي گستاخش كه مي افتم و دريدگيش كه تحسين مي كنمش)
عكس هاش را كه نشانمان مي داد از جنگ شروع كرد تا سياهي چادرها كه سبزيشان را گذاشته بودند روي خاك
بعد خنده هاي هرزه ي مردان پوشيده در عباهاي بدرنگ و كت شلوارهاي بددوخت
و بعدتر گردن كشيده ي هديه تهراني بود در آينه ،زير گريم ..
تمام تصويري كه او برگزيده بود از دوئل، تمام تصويري كه براي او باقي مانده بود از جنگ..

به جايي نزديك اشاره مي كنند ، عراق است آنجا
و من خنده ام نه ، حرصم مي گيرد از اين خطوط كه روي نقشه هم معني ندارند چه برسد روي خاك..
رودخانه مال هردوست ، اروند اينوريها ، شط العرب آنوريها
اين وري ها با آن وري ها فرقي ندارند
پوست همه شان آفتاب سوخته است
و تشنه كه بشوند آب مي خواهند و گشنه نان و گرم آغوش..

بيست و سه ساله بوده و فرمانده ي لشكر
ـ و من فكر مي كنم بيست و سه ساله ها حق ندارند سرنوشت مملكتي را تعيين كنند
حتي اگر دكارت هندسه ي تحليليش را در اين سن نوشته باشد ـ
حالا يك چشم ندارد و كلي آهن قاطي شده با بدنش و مقامي طولاني را مي آورند در ادامه ي اسمش
مثل صليبي بر دوش يا زنجير آهني بر پا يا چهارپايي كه به مقصد مي رساندت؟
و فكرم مي رود به آن هايي كه كمي بالاتر از خانه ي ما پشت ديوارهاي بلندند .. بي خبر ازينكه كجاست
و تا كي.. نزديك آن ديگراني كه پشت ديوارها دربندند و مي دانند كجا و مي دانند تا كي .. اما شايد نمي دانند چرا..
و فكرم مي رود به آن هايي كه سرفه امانشان را مي برد در پي سعي به گفتن حرفي و سكوت را انتخاب مي كنند
و فكرم مي رود به موهاي سفيد شده زير چادرهاي سياه در حسرت داغي تني كه ديگر نيست و صفتي برجا گذاشته
كه مثل كمربند عفت جداشان مي كند از گرماي ديگراني كه هستند ..
و تصوير دست كارنكرده اي پوشيده در سياهي ، تكيه زده بر طلايي دسته ي مبل مي آيد
كه تسبيح سياهش را چنان مي گرداند كه انگار سرنوشت ما..
و مي ترسم از دوام طلايي مبل و دور گردش آن مهره هاي سياه..
و تنها دلخوشي شادي بي بهانه ي مردمي است كه آوارگي سال ها و نيست شدگي خانه و آشناهايشان را
از ياد مي برند در قهقه ي خنده اي و شامي دور هم..

پاندورا ـ نخستين زن روي زمين ـ جعبه اي را كه گفته شده بود هرگز نگشايد ، گشود
و مصيبت ها بر روي زمين پراكنده شدند
تنها اميد در ته جعبه ماند تا تسلاي بشر باشد..

زندگي ادامه دارد ..
موريانه اي كافي است تا مبل را بجود و هيكل قناسش نقش زمين شود و مهره ها پخش شوند هرجا كه مي خواهند
و ما باور كنيم مرده است .. خيلي وقت است كه مرده است.

Saturday, March 19, 2005

عروس را در آغوش مي گيرم گاه بگاه ، دامادش نمي توانم بشوم من
لباس برازنده اش است ، آرايشش هم
نه انگار كه لباس را ندوخته اند به قامت او

بهتم برده بود اول
عكس هاشان را ديده بودم قبل تر و دوست نيامده بودم
اما چند دقيقه بايد مي گذشت تا حس كنم چقدر صميمي
چه قدر مهربان
و حس كنم چقدر نزديك
تا به حال هيچ كس را به اين راحتي دوست نگرفته بودم
نه از مربع ها ، نه مثلث ها
دايره هستند اينها كه انقدر سبك ، كه انقدر آبي ، سيال؟

ان روز نرفته از خاطرم هنوز
كه ناراحت شدم يا ترسيدم و نوشتم ترسم را حتي
حالا اما تمام اين شرايط مرا پسند مي آيد

انسان!
ناگنجنده در مجموعه ي تقسيم مزخرف آدم ها به مثلث ـ مربع
سياهي ـ سپيدي / يين ـ يانگ
آدميزاده
فرزند مشترك حوا و آدم ، هرمس و آفروديته
هرمافروديته ؛
زيباترين پسربچه ي دنيا بود
يك پري به نام سالماكيس عاشقش شد و روزي كه او در چشمه آب تني مي كرد ،
به داخل آب پريد و تنگ بغلش كرد
و از خدايان خواست تا ان دو يكي شوند
پس هرمافروديته به صورت نيمي مرد و نيمي زن در آمد

اين ابتدايي ترين مخلوق است يا تكامل يافته ترينش؟

هيچ وقت فكر نكرده ام كه فول استريت باشم
و نخواسته ام هم حتي
بگذريم از حرف هاي بعد از دوازدهم راجع به همزيستي مسالمت آميز گي ها و لزها
من انسان را رعايت مي كنم
در فراسوي مرزهاي تنش
خود اگر شاهكار خدا بود يا نبود

Thursday, March 17, 2005

چند ساعت از زندگيم گم شده
چند ساعت از زندگيم را نمي دانم چه كرده ام / چه كرده اند
بايد كه بگردم دنبالش
تكه تكه هاي حرف ديگران را بچسبانم به هم بلكه در ميان قصه ها
پيدا شود اين چند ساعت

" قصه ي خرس هاي پاندا به روايت ... " به روايت كي؟
نقاش و عكاس و فيلمساز؟
بروم پيداش كنم - آدمي كه اگر اسمش را قبل تر نشنيده بودم
فكر مي كردم خواب بوده يا توهم - بگويم اتفاقي افتاد بين ما؟؟
اولين قطره اگر نيايد ؟

جهنم است اين
گم كردن لحظه ها
گم شدن من
حافظه ام خالي است ، خالي خالي
لحظه ها و صداهايي كه هست توي مغزم را هم نمي دانم كه ياد است يا توهم يا چي
فقط اين بو مانده
كه نمي دانم از آتش چهارشنبه سوري است يا شعله هاي كوچك روي لب ها
شامپو را خالي مي كنم ، اسپري ها را هم ، نمي رود بو ، هست،
ليدي مكبثي هم نيست اينجا تا يادم بدهد ظرف كوچكي آب كافي است براي پاك شدن
نيازي نيست به آب همه ي درياها

رويا بود يا كابوس؟
شماره هايي هست روي گوشيم كه دليل وجود آدم هاست
بروم زنگ بزنم .. بپرسم ... چه شد اين چندساعت من؟

قرار بود خودم بشوم
چقدر زشت بوده خودم
حالا بايد شرمندگي اين چند ساعت خودم بودن را داشته باشم تا مدت ها
و درد گم شدن اين چند ساعت را هم

اتفاقي هم افتاد بين ما؟؟؟

براي خودم مي نوشتم تا به حال
براي تو ـ كه شايد بيايي يا بسازمت ـ
تا بداني ، تا از يادم نرود
چطور
بكارتي سربلند را
از روسبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر بازآورده ام*

تصاوير را براي خودم مي خواستم
كه يادم بماند چه گذشت بر من ، بر ما


عكس ها منند
نوشته ها هم
گفته بودم عريان نمي شوم در ميدان شهر
تنها كسي راه دارد به عريانيم كه برهنگيش را تقسيم كرده باشد با من

حالا اما مي ايستم روي سكويي
تماشايم كنيد
تا يادتان نرود زيبايي چيست
تا تصوير ناراست اندام هايشان كه پوشانده شهر را نشود معيار باشكوه انسان

فاحشگي نيست كه
براي نظاره ام آگهي مي دهم
ـ اين آژانس تبليغاتي مخاطب عام نداره ، سروكار ما با خواصه! ـ

اي شمايان !
حكايت شادكامي خود را
من
رنجمايه ي جان ناباورتان مي خواهم!*


شاملو*

Friday, March 11, 2005

5

قصه ي من تمام شد
مي نشينم توي خانه و عكس هاي آرتيستيكم را مي گيرم
اما مردها را نمي دانم كجا بردند
همان ها كه نمي دانستند آن روز چه روزي از سال است
فمينيسم يعني چه
همان ها كه آن روز، در آن ساعت هاي نحس، گذرشان افتاده بود به آن پارك
برايشان دعا كنيد
4

روسريتو درست كن ، ماموره مي گه ، چشم ، اجازه بديد بند كفشامو ببندم
نمي تونم..
دم در ستاد كل توي پارك طالقاني بابام رو مي بينم ، مي برنم تو
ـ اجازه مي ديد پدرم بياد تو؟
مي آيد ، مي بينمش و گستاخي اين دو روز فراموشم مي شود
مي زند روي شانه ام ، مي دانم كه هست كه تحسينم مي كند
مي شوم بچه ي لوس بابا و اشك هام مي خواهند كه بريزند
كنارش كه مي نشينم ، بوي ادكولنش را كه فرو مي برم ، آرامشم مي آيد
خميازه مي كشم و شوخي مي كنم ، سي و شش ساعتي هست كه چيز درستي نخورده ام
دخترها هم مي آيند ، خواهر بزرگتر لب هاش مي جنبد به دعا
دو مرد مي آيند
سرهنگ ".. پور " جا مي خورد كمي ، قبل تر گفته بود جريان را مي بندد همين جا
بايد مهم باشند
با دخترك حرف مي زنند ، چندين بار ، زهرچشم مي گيرند
بعد ..من
بازجوييم مي كنند ، دريدگيم برگشته ، اجازه ي حرف زدن نمي دهم بهشان
حرف مي زنم ...
انقدر كه بگويند مي خواهي همكاري كني با ما
شماره ام را مي دهم
نان شما را مي خوريم و حليم خودمان را.. پستي را اغازي مي بايد

تمام مي شود بازي
موبايلم را مي دهند و دوربينم را
مي روم خانه
استقبال گرمي مي شوم
بعد چهل ساعت غذا ، خانه ، اس ام اس ..
حسرت عكس هاي نگرفته
درد امفي تاتر خالي
زخم خبرهاي دروغين

عكس هاي مراسم پارسال را مي چينم جلوم
همان ها كه فرستاده بودم براي مسابقه اي و از پنج تا دوتايي كه مردي نداشت و باتومي
رفته بود روي ديوار ، عكس ها هم كه دروغ نگويند يا كه عكاس ها ، به اديتورها نبايد اطمينان كرد

توي سرماي بازداشتگاه ، فكر مي كردم بيدار مي شوم از اين خواب بد
حالا مي خندم و مثل قصه اي باز مي گويمش
قصه ي دختري كه ديگر به انسان ها هيچ باوري ندارد

_3

ـ اتهام:
ـ اقدام عليه امنيت ملي
گرد مي شه چشمهاش
ـ چي؟
ـ همينه خانوم ،
مي ره مي پرسه
وقتي ديگران همينو مي گن بهش
مي گه : اصلا چيز كمي نيست چرا انقدر ريلكسي؟!
ـ ممكنه لطف كنيد بگيد توي كيفتون چي داريد؟
مودبه ، خيلي زياد ؛ تعجب مي كنم
متهماي بعدي رو كه ميارن مي فهمم چرا انقدر خوبن با من
همه جيغ مي زنن
اينجا كجاست!!؟

دست هاش مي لغزه روي سينه هاي من
مثلا بازرسي
يه برق عجيب توي چشمهاش
ناراحت هم نمي شوم..
راحتم پيش اين ها، بگذار با تعجب نگاهم كنند..
شب به خير مي گم انگار به يه دوست
يه اتاق دو تخته بهم دادن
زيادم بدي نيست
صدا زياده
"جايي كه تاريكي به اون راهي نداره"
1984 به يادم مياد..

نصفه شب بيدارم مي كنن
مي برنم يه جاي ديگه
روي زمين
سه نفر ديگه هم اونجان
خواب خوابن ، انگار در شرايط عادي
سرده
خوابم نمي بره
صبح بالاخره بيدار مي شن
بچن ، خيلي
16 ، 24
اتهام: روابط نامشروع
مي گن توي خيابون گرفتنشون
اون يكي 17 سالشه ، خيلي بچه تر به نظر مياد ،
ميگه رفته بوده از پدرش شكايت كنه ، خودشو اوردن اينجا
آويزون مي شه به نرده ها و خيره مي شه به پارك و
هي با حسرت مي گه كاش بيرون بودم من هم
باورشون مي كنم ،

شيفت مامورا عوض شده ، نمي شناسن منو..
ـ
ببخشيد خانوم ، نيومدن دنبال من؟ از اطلاعات؟
ـ پتوها رو جمع كن
پتوها رو جمع مي كنم ، بو مي دن ، بوي استفراغ ..
ـ نزنشون به من
ـ چشم - چشمام خيس مي شه ، جلوي عق زدنمو مي گيرم-
اسممو صدا مي كنن ، وسايلمو مي دن ،
خانومه سي دي من و فيلم هاي عكاسي رو به ماموري كه اومده دنبالم تحويل مي ده
لوازم آرايشم رو هم ديگه نمي بينم ، يعني چكارشون مي كنن؟ غصم مي شه
2

مي رويم ستاد ، جايي پشت پارك طالقاني ، عكاس باشي دربار زودتر از ما آمده
مي نشاندمان روي زمين ، رو به ديوار ، كسي مي گويد نه ، مي نشيند روي صندلي
مرد سبيلويي است كه از اول فحش مي دهد به همه
مي گويد قديمي است ، پارسال هم امده اينجا ، قبل تر هم..
شكم مي برد كه خودي باشد و جو را به هم بريزد ، خاطرات زندان زياد خوانده ام

آقاي عكاس همه كاري مي كند ، تلفن هاي مهم و فكس و ارتباط با بزرگان
حالا هي شك كنيد به قدرت عكاسي ، آقاي دكتر و مهندس قديمي شده جانم ،
دور هنرمندهاست!
عكس هم مي گيرد البته ، جلوي ديوار سفيدي با كاغذي دست نوشته ، اسم و
چيز ديگري كه آژانس شيشه اي را به يادم مياورد و با لحن كيانيان مي خوانمش:
« اقدام عليه امنيت ملي »
اقدام عليه امنيت ملي ، مي دوني يعني چي؟

مردها را مي برند بازجويي
من مي مانم و دخترها كه خواهرند و اهل جنوب جنوب شهر ، يكيشان مزدوج بود و خانه دار،
دوربين امانتي را برده بود براي آن كه خبرنگار باشگاه بود ، نگرانش مي شوم ، يعني شوهرش مي فهمدش؟
نزندش؟ طلاقش ندهد؟ اگر شب نگهش دارند؟
بعدتر دخترها و حضرت عكاس ايسنا را فرستادند خانه ، من كه درآمدم پس من چه؟
گفتند اين اقا خبرنگار است ، ايشان مردم را مطلع نكند چه كسي؟
خبر مخابره شدشان را خواندم بعدتر، تحسين برانگيز است! از دستش ندهيد..
اخلاق حرفه اي!!

سرهنگ "...پور" زنگ مي زند خانه ي ما كه سند بياورند ، آدم بدي به نظر نمي آيد

باران مي بارد ، مردها با دمپايي راه مي روند
" لخ لخ دمپايي پاكشان روي زمين "، كه خوانده بودم توي كتاب ها را حالا مي فهمم.
مجله مي خوانم ؛ تلويزيون مي بينند ، دنياي وحش و بعدتر فوتبال..
بازجويي مي شوم، بازجو مي ماند ، خنده اش مي گيرد ، سوالي ندارد كه بپرسد
مي رود
پدرم امده ، نمي گذارندش كه بيايد تو،
راه مي روم ، كف پوش ها را مي شمارم و اقدام عليه امنيت ملي را بخش مي كنم
زياد خوش آهنگ نيست ، اما به قدر كافي دهن پركن است.
باران مي ايد
مردي مي گويد دنبالش بروم ، فكر مي كنم مي رويم پيش پدر ، مي پيچد توي اتوبان
تمام راه را غر مي زنم، مي رويم وزرا
مرد كريهي كه قبل تر توي ستاد بوده آنجاست
ـ آوردنت اينجا بالاخره
جرم؟
ـ اقدام عليه..
ـ اين اتهام است اقا
كسي كه اوردتم مي گوي اثبات هم مي شود فردا
ـ مي تونم اسم شما رو بدونم؟
ـ" .. پور"
( سرهنگ ستاد هم همين اسم را داشت)
ـ همتون" .. پوريد"؟ "... " نگهدارتان

خانومي ميايد براي بردنم..
1

حدود 14:15 ـ 18 بهمن ـ 8 مارس ـ پارك لاله

جلوي آمفي تاتر خالي مي ايستم ، با وسوسه ي فريادي يا گفتن بلند جمله اي ،
آنتيگونه نيستم من يا مده آ ، تماشاگري هم نيست يا بازيگري ، انگار كه بر ويرانه هاي كلوسئوم..
خبري نيست كه نيست؟
نه از زنان و نه حتي برادران سبزپوش حافظ امنيت
دورتر دخترها و پسرها ، بي خبر از تقويم ميلادي ، بي خبر از روزهاي با نام

برمي گردم كانون پرورش ، جشنواره ي انيميشن ، اينجا خبري هست
شلوغي و شور براي ديدن
نه كه از بي خبري ، دوست بزرگتري را پارسال دانشگاه خواسته بود به خاطر حضور دورادور در تجمع
وقتي مي شود دست را گرم كرد بر آتش هنر ، چه حاصل از هياهوي بسيار براي هيچ
اگر نبود شوق ثبت نور روي سلولوئيد ، من هم مي ماندم همينجا..

17:45
دوباره پارك لاله ، دو جوان دستبند زده مي بينم ، يكي با شلوار پاره ، از فكرم مي گذرد ، موادفروش هاي پارك؟

آمفي تاتر خاليست ، مامور سبز پوشي ايستاده مقابلش ، دوربين را در مي آورم ، مامور نگاهم مي كند
با بي سيمش حرف مي زند ، نمي ارزد ، برش مي گردانم توي كيف ، صدايي مي ايد ، انگار هياهويي ،
مي روم به ان سمت ، خبري نيست ، هدفونم را مي گذارم
El Che Vive!
مي روم سمت دستشويي ، بي هدف ، مي آيم بيرون ، مردسبزپوش با يك لباس شخصي مي آيند طرفم ،
كيفم را خالي مي كنند ،مي گردند لاي دفتر ها را،دوربينم را مي گيرد .. ميبردتم.. تازه چندنفري را مي بينم
چندزن و تعداد زيادي سبز پوشيده .. سوار ماشين مي كنندم ..اعتراض مي كنم .. اعتراض...
مي رويم دفتر نيروي انتظامي پارك ، لباس شخصي ها ، سبزها و چندنفري دستبند زده ، جوان شلوارپاره هم هست
عكاس ايسنا كه آشناست و دو دختر كه دوربين تصويربرداريشان را گرفته اند ـ خبرنگاران باشگاه خبرنگاران جوان ـ
اينجا مردي مي ايد ، حضورش را بايد به ياد داشته باشيم ، تي شرت و شلوارجين و ريش ها زده ، كيف دوربين بردوش
مشهور به عكاس!
ـ آقا شما كه اينكاره ايد بگوييد مواظب دوربين من باشند.. شما كه بايد بفهميد من عكاسي نكرده ام .. فيلمم مال شما..
محل نمي گذارد كسي ، فحش مي دهد يكي ، بنشين روي چمن ها پشت به ما ، حرف هم نبايد بزني ، با هيچ كس

ما را ، من و دخترها را ، سوار ماشيني مي كنند ، لباس شخصي راننده و سبزپوشي با چند ستاره بر دوش كنارش..
، سبزپوش تلفني حرف مي زند ، روز خانومه امروز ؛ هرزه
ـ آقا شما مهمتر از اونيد كه علاف ما باشيد..

مي رويم كلانتري .. ، نزديك دانشگاه ما ، مي برندمان پيش رييس ، حرف مي زند ، مي گويد كه 103 ماه جبهه بوده
(103 ماه بيشتر از هشت سال نيست؟؟؟)
حرف مي زنم ، كتاب هاي روي ميزش را ورق مي زنم ، حرف مي زنم ، سر كه بر ميگردانم مي بينم همه ايستاده اند به گوش،
اينهمه جرات را از كجا آورده ام؟؟؟

مي رويم بيرون ، مجله ام را مي خوانم ، از سرباز مي پرسم حالا اين رييس واقعا رييسه؟ مي گه اون سرداره ، خيلي آدم مهميه
قائم مقام سردار فلاني (سردار بسيار مهم )
آقاي عكاس آنورتر با گوشيش صحبت مي كند ، مي بريمشان مفاسد!
همه را سوار ماشيني مي كنند ، معلوم است هدف بالا بردن امار بوده و نشان هميشه در صحنه بودن ، بيشترشان معلوم است
حتي نمي دانند امروز چندم است ، كه بدانند چه روزي..
سربازه مي گه مي برنتون وزرا ، چكار كردين؟
ـ بهمون مياد چكاره باشيم؟
ـ ما سي دي فروش ها و ... را مي گيريم..
ـ به من مياد سي دي فروش باشم يا اون اقا ريشوئه؟
از راننده مي خواهم صداي راديوش را بيشتركند ، موسيقي مي خواهم زياد ،
سي دي من خودم را جرات نمي كنم كه استفاده كنم ،
همايون شجريان است كه مي خواند..
شده ايم اسباب تفريح يك سرباز ، مي خواهد توي دلمان / دلشان را خالي كند
ـ وزرا كجاست؟ ( دختر مي پرسد گمانم )
ـ ساواك سابق
مي زنم به خوشحالي ، دار هم داريد ؟ گيوتين چي؟
نمي داند گيوتين چيست ، بي خيال ، چه وقت شوخي؟

وزرا كه مي رسيم ، پيادمان نمي كنند ، سردار فلاني ( مهمترينشان ) پيغام داده كه برويم ستاد كل
حالا سرباز هم باورش مي شود كلي مهميم ما

Saturday, March 05, 2005

زنگ مي خوره..
اگر تو نباشي؟
پس كي؟
اما تو نبايد اينجا باشي
پس كي؟
مي ترسم
زنگ مي خوره
حالا كه كلمات انقدر همراهند با اين هواي باراني
اين شك از كجا آمده؟
لعنت
لعنت
ـ اين دستگاه جز نوشتن كاربردهاي ديگه اي هم داره
من استفاده نكردم اما ،
گذاشتم تا پر شوم از شك
تلخي..
زنگ مي خوره
مي ترسم؟
مي ترسم.
از مضحكه ي ديگران بودن
يا ناراستي حرفات؟ يا ناراستي خودت؟
زنگ مي خوره
..
سكوت
صداي تو
اطمينان صدات آرامم مي كند
يا حضورت؟
بودن تو ،
تو بودن تو
صدات گم مي شود توي هواي باران زده

ـ مواظب خودت باش
پناه مي برم به حروف باز..
تو را با صدا شناختم ، به خاطر صدا؛
حالا گمي توي حروف
اين دكمه هاي كوچك
كه وصلمان مي كند
وصل؟؟

حروف نمي مانند
حافظه ي دستگاه جا ندارد براي يادگارهاي كل زندگي
حافظه ي من؟

به ياد دوستي هاي نوجواني
تو هم مي شوي از اصحاب حروف
تصوير چشمهات پس؟
يا صدا؟
مي ماني در خاطرم؟
نقشت را مانا مي خواهم
حتي اگر جاش درد بگيرد
يا خون بزند بيرون
ثبت كن خودت را..
خودت را روي من ثبت كن

Friday, March 04, 2005

بي مقدمه مي پرسد لزي تو؟؟
مي مانم
ـ هنوز شادي تايپ كردن صبحگاهي زير پتو همراهم است ـ
ـ كي هستي تو؟ آي دي من رو از كجا؟
جواب نمي دهد
عجله دارد
اروتيك چت مي خواهد
با من؟؟؟
ـ آي دي منو كي..؟
عقم مي گيرد
مانده ام در جواب
ـ شايد
اما به خاطر لذت بصري صرفا
ـ چطور ارضا مي شي پس؟
ـ نگاه مي كنم
لذت بصري
انگار كه تماشاي برف يا سنگ

مي خواهد...
با من؟؟؟
عقم مي گيرد

ممنون كه دي سي شدم
ممنون كه كارت ديگه اي در دسترس نبود

اين شوخي ها را دوست ندارم
اروتيك چت دوست ندارم
بي خيال من .. قبول؟؟

Thursday, March 03, 2005

صدايي كه صبح به خير تو را مي رساند به من ، گوشنواز نيست
بيدارم مي كند ..
تخيلم بايد آماده شود كلمات را با صداي تو بشنود
صداي تو هيچ وقت اين كلمات را نداشته با خود
تخيلم در مي ماند
بي صدا مي خوانمشان
فكر مي كنم حاضرم درد انتظار و انتظار و نبودنت را تحمل كنم
به خاطر اين يك ساعت خوشي كه هر چندين ماه يكبار..؟
حاضرم.

تو سلطان نيستي ، من يكي از زنان حرمسرا كه هر شش ماه گذرت بيافتد به شبستان من..
راههاي ما هم هيچ وقت يكي نمي شوند با هم
گاهگاه نزديك مي شوند و
من و تو ـ هريك در راه خود ـ
مجالي مي يابيم براي همقدمي ، هم صحبتي..
اگر هم دست تو نيايد بالا به نشان آشنايي ، راهم را مي روم من ،
مبادا كه مزاحمت.. مبادا كه نخواهي .. مبادا كه..
ـ درسته آدم هاي مدرني هستيم ، اما اولين حركت رو من نبايد انجام بدم
" اولين حركت " مي بردت به فكرهاي بد
_بي ادب
خودت گفته بودي " از من حركت ، از..."

دير و زود داره، ولي پيچوندن نداره
مي خوانم و تكرار مي كنم
تكرار مي شود ، مثل وردي در ذهن..

اين راه ها تلاقي مي كنند با هم؟

Wednesday, March 02, 2005

چهارشنبه ها بعداز ظهر
بعد از ظهرهاي چهارشنبه
روزاي عمومي!!
خونه ي عمومي كجاست؟؟

چهارشنبه بعد از ظهرهاي ترم بهار رو بذار جزو برانگيزاننده ها

مي لرزه پام
يه جك اس ام اسي لوس از بزرگترم
بعد از چند هفته؟
جواب .. يكي لوس تر
ادامه دار مي شه بازي
بعد از چندماه؟؟

ـ خيلي خوشگل شدي؟
علامت سوال؟؟؟؟؟؟

ترم يك ، كرج
دخترا زياد و پسرا كم
دخترا همه دچار سوء محبت
وظيفه داشت روزي چندبار به هركدوم اظهار عشق كنه
به خودشم بد نمي گذشت
هنوز هم...
داد مي زنه خيلي خوشگلي
وسط حياط
جواب اس ام اسمو بلند مي خونم
ـ اگه اينگونه بود كه وضع ما چنين...
ـ هميشه يه خواستگار نقد داري ولي ، مي پرستمت من
دلقك! عاشقشم من....چقدر دلتنگ مسخره بازيهاي اون روزام..
استاد مذهبي كلاس خاطرات مسكو با كشدارترين لحن ممكن ،
با بهت مي گذره از كنارمون
اين ترم افتادم!

مي لرزه دست هام
رژ گونه رو مي كوبم روي صورتم
ـ محبوبيت شما هم كه داره از كشته پشته مي سازه
ـ احمقن باقي
ـ اصلا ، جزو معدود كاراي هوشمندانشونه

مي ميره....
عادت دارم

بعد از ظهراي چهارشنبه ي ترم بهار رو بذار جزو برانگيزاننده ها
مي لرزم
داغم
گاز بايد بگيرم
مشت بايد بكوبم
حساب مي كنم چقدر مي شود پانزده هزار و نهصد و خرده اي يورو
به اضافه ي دوازده ميليون تومن براي هر بك
ورق مي زنم
جيپ و فورد و نيكون وكنون و هسلبلد
اين ها را بايد بگذرانم كه برسم به عكس هاي رضا از افغانستان
و ديگر نمي لرزد دلم يا دستم به خاطر فقر توي عكس ها يا بدبختي يا گرسنگي يا هرچي
دستي كه مي لرزد دوربين عكاس برده دلش را يا آرزوي به پاي او رسيدن..

دلم مي خواست انقلابي شوم و اعدام شوم
تيرباران!
مي خواستم دنيا را تغيير دهم
آرزوهام بيست سالي پيرتر بودند از خودم
نه كه باربي ها نمي گرفتند چشمم را ،
اما عكس هاي سياه و سفيد پيام يونسكو هم عالمي داشت
روزهاي دبستان كه گذشت با ماكارنكو و گوركي و آپارتايد
يا آرمانخواهي هاي سياسي راهنمايي و خفيف ترش در دبيرستان
خواستم دنيا را گزارش كنم
خواستم چشمهاشان ببينيد چيزهاي دورتر را
و بهترش كنيم ، دنيا را ، زندگي را

مي گويم آمده بودم عكاس خبري شوم
حالا ديگر مطمئن نيستم
گور پدر دنيا ، مردم
آرتيست بزرگي خواهم شد
پارك هاي نيويورك را پر مي كنم از دروازه هاي نارنجي
يا تنم را مي برم و نمايشش مي دهم..
حرف هاي استاد لنگ و چادر را به دقت مي گوشم
تا راز فروش هاي هزار هزار يوروييش را بدانم
اينجا چيزهاي خوبي براي فروش هست
تخت جمشيد و اسلام با هم ، مخلوط گران قيمتي است با خريداران زياد

....
ادامه دارد
دغدغه ي پول و ابزار ادامه دارد
بماند براي باقي پست ها
اين روزها آدم ها را هم پول مي بينم