Wednesday, November 27, 2013

دل من و این تلخی بی‌نهایت سرچشمه‌اش کجاست؟


رسمِ خوبی بوده/هست شبِ جمعه‎های سر به گورستان و امامزاده یا روضه و دعای فلان، وقتِ مشخصی را اختصاص دادن به بدبختی‌ها که اشکی بریزیم و دلی سبک کنیم، شاید که اینجوری کم‎تر مصدع اوقاتِ دیگرمان شوند.. به گمانم ما آدم‎های دنیای قشنگِ نو، که ازین چیزها دور شده‎ایم یا به این چیزها اعتقادی نداریم هم باید هفته‎ای-دوهفته‎ای یک‎بار بنشینیم به بدبختی‎هایمان فکر کنیم و بگذاریم اشکمان هم بریزد و نترسیم که فروبریزد آن تمثالِ سنگیِ نیرومند که ساخته‎ایم از خودمان، توی ذهنِ خودمان.

این‎طور شاید دچار نشویم به سندرمِ چشم‎های یک‌ریز اشک‎ریز، مثلِ حالای من، که دو روزست بس نمی‎کند؛ و من اصلا نمی‎دانم اینهمه اندوه را از کجا آورده (حالا که به ظاهر همه‎چیز خیلی خوب است، جز این که به‎غایت در هم پیچیده هم هست)، و این‎همه اشک را از کجا آورده، و چطور یادش بوده اصلا اشک‎ریزی را وقتی که عادتش هم نداده‎ام به این برون‎ریزی‎ها

(از) دیروز که تستِ شما از کدام نیمه‎ی مغزتان بیشتر استفاده می‎کنید را دادم، نوزده‌درصدِ عاطفیِ مغزم برای آن‌ورِ هشتادویک‌درصدِ منطقی(و تصمیم‌هایی که می‌گیرد/باید بگیرد) چند لیتر اشک فشانده. و هشتادویک‌درصد هیچ ازش برنیامده که مثلا توی خیابان نه، جلوی مردم نه، مدام و بی‌وقفه نه

عنوان: 
ترانه‌ی آب دریا، فدریکو گارسیا لورکا، احمد شاملو
عکس: Rebecca Cairns