Tuesday, May 24, 2011

خورشید بود و زندان بود و کاتب در دل زندان بود و کلمه در دل او، و در پس دیوارهای زندان آن جلیلی دیگر را به دیوان همی بردند

توی یک پاسگاهِ دورافتاده‌ی بیابانی در بند بودم، منتظر اعدام، اول قضیه را جدی نمی‌دیدم، تا آن یکی نفرِ هم‌بندم را دار زدند؛ من از اخلافِ حلاجم، تا زردروی نبینندم، اجازه خواستم سرخیِ لب‌هام را داشته باشم، رخصت دادند.. ایستاده بودم توی اتاقکِ محقر پاسگاه با رنگِ دیوارش که پوسته پوسته، و در آینه‌ی شکسته‌ی جیوه‌ریخته، مداد را می‌کشیدم روی لبم تا سرخِ سرخ.. کمربندم را سفت کردم، نگاه کردم به آینه، تصویر چه‌گوارای نیم‌برهنه‌ی بر تخت مرده با من بود، دل‌گرمی لابد که چریک‌وار داری جان می‌دهی در این متروکه‌جای.. فکر کردم پس این‌جور شد انتهای من؟ دار.. سقوط را نمی‌خواستم به عنوانِ طریقِ مرگ یا که تیرباران؟..
مردجوانی آمد، پیراهنِ آبی تنش بود، گفت به تعویق افتاده اجرای حکم، یا لغو شده، یادم نیست، فقط می‌دانستم در آن لحظه قرار نیست بمیرم.. آن‌وقت تازه انگار اعدام و دار و مرگ برایم واقعی شدند؛ مرد خوش‌حال بود، من را که مات مانده بودم در آغوش گرفت، تنش رعشه‌ی خواستن داشت.. لرزه‌اش افتاد به جانِ من هم، از ترس بود یا طلب تکان‌های تنم؟..  نمی‌توانستیم جدا شویم، و می‌دانستیم که نمی‌توانیم بیش از این.. من را برد توی اتاقی (سلولم؟) روی تختِ فلزی یک‌نفره خواباندم، ملافه را کشید روم، و رفت.

قسمتِ دومِ خوابم، سبزی برگ‌ها را داشت و آفتابِ نرم، ایستاده بودیم منتظر توی محوطه‌ای تا برنامه‌ای که در سالنی در حالِ اجرا، تمام شود(و کسی بیاید؟).. من حواسم بود که از مرگ جسته‌ام، اما هیچ‌کس اشاره‌ای بهش نمی‌کرد، جوان‌ها خوش‌رنگ و خندان و پر صدا بودند، می‌گذشتند و من را نمی‌دیدند.. من شاکر بودم از زنده بودن و شگفت‌زده‌ی آن دنیای تمیز و رنگین و خوش‌حال

از قسمتِ سوم فقط  لبم را که  درد می‌کرد یادم هست، فکر می‌کردم تب‌خال زده‌ام و غصه می‌خوردم.. بیدار شدم، روی لبِ سالمم پماد مالیدم، قسمتِ اولِ خواب را یک دور توی سرم نوشتم و باز خوابیدم

عنوان
عکس

Monday, May 02, 2011

Our most fiery moments of ecstasy are merely shadows of what somewhere else we have felt, or of what we long some day to feel

توی خوابم من ان دختری بودم که با مردِ مورد علاقه‌اش ایستاده بود در فضای باز و زیرِ درختان و دقایقی نمی‌گذشت که اتفاق عاشقانه‌ای بینشان می‌افتاد، این صحنه را داشتم از زاویه‌ی سوم شخصِ دانای کل می‌دیدم، قدِ دختری که من بودم کوتاه‌تر بود و یک‌قدری هم تپل و موهاش تیره‌تر و رام‌تر (یکی از همان‌ها که در فیلم‌های تین‌ایجری حضورِ دائم دارند) صحنه‌ی قبل را ازدیدِ دختر دیده بودم که از پایین خیره شده بود به مرد (احساسم این بود که مرد هم این که توی زندگی واقعی هم، اما گمانم نقش او را هم داده بودند به یک برنزه‌ی عضله‌ای امریکایی)  و از چشم‌هاش ستاره داشت می‌ریخت از شعف؛ نشسته بودند در مهمانی‌طوری و مرد داشت میگفت که در همه‌ی این اوقات به فکرش بوده و اصلن وقتهای بعد از باران می‌رفته زیرِ همان درخت -که آن شبِ برفی دختر ایستاده بوده زیرش و تکانده بوده برف‌های روی شاخه‌ها را روی سرش-، و شاخه‌ای را تکان می‌داده تا قطره‌قطره باران بباراند بر سرش.. و دختر توی دلش غنج می‌رفت و توی سرش کدام درخت؟ چی بود درخته؟ کاج؟ مست که من بوده‌ام و یادم نی... یک صدایی هم توی سرِ من لابد می‌گفت عق عق که دیالوگ از این سطحِ پایینتر نبود؟.. یک صدای یواشی هم  داشت لابد قربانشان می‌رفت

صحنه‌ی حالا، بیرون بود، که لابد شازده آورده بودم که زیر همان درخت اولین بوسه‌ را.. توی سرِ من  سوالِ درخت؟ کدام درخت؟ البته هم‌چنان باقی، ولی پا را هم از سر نشناس از ذوق اتفاقِ بعدی.... بعد یک‌هو پرش داشت صحنه، کاتِ بدی خورده بود به وقتی که من یک قدر دورتر از مرد ایستاده بودم انگار همین حالا از بوسه و آغوش فراغت یافته، (خدایا! دارم این را توی کانال‌های عربی می‌بینم مگر؟ بوسه‌ام کو؟)، یعنی از گل که انداخته بود صورت دختر و برق برق که می‌زد چشم‌هاش و در پوست نگنجی‌ش بود که می‌فهمیدم بوسِ را کرده بالاخره
بعد هم راضی بودم از بالاخره، هم ناراضی از سانسور، هم عق‌آلود از سطح حرف‌ها و آرایش صحنه و نور و دختره و دوربین و هرچیز..
 یک تیمِ حرفه‌ای‌تر پیدا نمی‌شد اتفاقِ مهمِ زندگیِ من را کارگردانی کند؟

ازین‌جاش یک کم کیفیت ظاهر کار ارتقا پیدا کرد، یعنی دست‌های ما بود که رفت توی هم، و تنم مال خودم بود، و نور و رنگ کم شد و مایل به سپیا، تصویر هم از پشت بود که داشتیم می‌رفتیم سمتِ خانه، و من داشتم به خودم تذکر می‌دادم وا بده، قدم‌هات را نه به این سفتی و سرعت.. بی‌خود نیست نقشت را داده بودند به آن دختره‌ی کلیشه.. بعد لابد چون می‌دانستم توی خانه سانسورِ بیشتری در انتظار است، یا از بس که دیگر صبر و توانیم نمانده بود در تحملِ این همه سطحی‌گری  بیدار شدم

سانسور نکنید، سانسور بردگی است، نمی‌دانید چه‌قدر حال‌گیری‌ست آدم بوسه را بپرد، و از اشتیاق برسد به رضایت، بی که تکانه‌ی وصل واقعن تنش را پیموده باشد


Title:Oscar Wilde, letter to H.C. Marillier, ca. early 1886