Monday, January 26, 2009

Wait.. we embraced.. we were happy.. happy.. what do we do now that we're happy.. go on waiting.. waiting.. let me think.. it's coming.. go on waiting

نوشته بود نیست سه‌هفته‌ای را
نوشتم که می‌شوم هفته‌شمارش

امروز‌تر به انجام می‌رسد این مشغله
و نه که حالا به قول خودش الساعه.. می‌دانم باز روزهااا، اما دیگر وظیفه‌ای برعهده‌ نیست من را

و در این سه هفته شد وقت‌هایی که ببینم خودم را لحظه، دقیقه، روز شمار
و پیش آمد وقت‌هایی از چرایی.. که لگامِ ذهنِ پرسش‌گر را کشیده و نهیبِ هشدار که شمارش‌گری فقط
بشمار،
بشمار،
بشمار

و این سه هفت را افزون بر هفت‌های قبل‌تر، تا بدانی این شمارشگر چقدر غافل است از سبب و حاصل
و آخ از آن بهانه‌ی مضحک که شده سائقش

Saturday, January 24, 2009

I wanna be bigger, stronger, drive a faster car

جمعه. کارِ خوبیه روزانه نوشتن، توی تقویم نوشتن، که هی مقایسه‌ی روزای سال‌ها با هم
که حالا من می‌دونم جمعه‌ی پارسالیِ این‌وقتی، رفته بودیم سیلک‌راه نمایشگاهِ تداومِ کاریه استاد ب.ج
که توی تقویمه ننوشتم، اما یادمه دامنِ مربع‌های گُلین رو بسته بودم رو شلوار و همین شالِ قرمزِ زعفرون-طوره که امسال سرِ خواهره.. که بخوام امسال هم همینا رو بپوشم، اما که قرارمون نیست به اونجا، که ترسوییِ از مبادا همان سرمان بیاید که بارِ پیشین،
- منظور لوزر-وِی را چهارنعل رفتن است تا نهایت و از شدتِ غصه‌ی دوست‌نداشته شدن نفهمیدن که چه زیاد است راه-

بلیت‌ها رو باید از تیارتِ شهر ابتیاع کرد، حتی اگه مولوی.. می‌دونستی؟.. نمی‌دونستیم
- چهارشنبه اما دوتا کارِ خوب دیدیم، عروسکیِ آقای غ (که یکی از ده‌تا قابلِ احترام‌ترینِ عالمِ هنرِ این مملکت) و اون لهستانی غولا که مهمونِ این هر سه سال.. به همراهی و سعیِ خانوم ژاپونی و آقا -
بلیت نداریم و آشنای درست هم نه

ح برگشته و هنوز ندیدیمش
نیم‌پیاده و آسه‌آسه
- یه نمایشگاهِ نقاشی هم می‌بینیم توی کوچه بالایی که کاراش هم خوبه تقریبا و بی‌ادا و هم خیلی ارزون، و کسی سی‌صد و پنجاه چوق ِ اضافه نداره بده به من که بخرم یکی‌شو؟؟-
اطلاع‌رسانی درست بوده و حجیم‌تر شده ح، نه که چندوقته ندیدیمش همون حرفای خیلی‌خیلی قدیمی با همون‌جورِ آب‌وتابِ معمولش..
من که دامن مربعیه رو نپوشیدم، که دامنم بنفش‌ و شالم بنفش.. اما ح داره می‌ره نمایشگاهِ کاشتنِ فروغ و مهمون سگِ صابخونست، از قدیم گفتن

شلوغه
..
. . . . . . . .
. . . . . . . . .
اینا که مهم نیست اصلا
اصلِ مطلب اینه:

امسال به آقای عکاس (با سر برهنه‌ که بدجور خودش را جا کرده کنار ِتنها عکسی که من از آن آقا دارم) می‌گم سلام آقای ک (دیگه کلی آشنا محسوب می‌شیم، پی‌آمدِ مهمونیِ بی‌ربط‌ها)، دورِ بعد وایمیستیم و گپ می‌زنیم (جورِ انگار مجبوریِ گپ‌هامون، که من هی دودو می‌زنه چشمام به پشتِ سرش که یه نجات‌دهنده پیدا شه و در برم و اون حوصله‌ش سر می‌ره لابد که این دختره‌ی کسالت‌بار لاسم بلد نیست بزنه)، می‌گه فیلم هم می‌سازه، می‌گم همون که با....، می‌گم منتظرم برگرده و فیلمو ببینم، می‌گه می‌شه پیشِ خودش هم، می‌گم آره اما منتظرم ..... برگرده، منتظرم..........

این منتظرم برگرده، توفیرِ پارساله تا امسال

اگه هم برگشت و هیچی، پا می‌شم می‌رم پیشِ همین آقای عکاس،
فیلمه رو می‌بینیم و سعی می‌کنم چشمام دودو نزنه اصلا،
که لابد واقعا نجات‌دهنده در گور
که اصلا مگه برای چیزی جز این قرارمه به انتظار؟
فیلم‌ها

Monday, January 19, 2009

زانکِ دلم هر نفسی دنگ خيال تو بود

چون که من از دست شدم بر رهِ من شیشه منه.. نه، خیالتان راحت، این‌بار لیوانِ آب را واژگون نکردم، یا که ظرفی را بیاندازم از دست.. از خصوصیاتِ بزرگ بودن همین‌هاست، همین قراری که من در ظاهر کمی از آن بهر‌ه‌مندم.. این را اما داشتم می‌خواندم از کنارش که گذشتم، نگاهش هم نکردم، صورتی (همان که بعدها صداش می‌کردیم /یاسی) لباسش البته رفت توی چشمم و آن نگاهِ من که برترم‌اش، سلام هم ندادم، شاید اگر برتر نبود یا من (آخه این جمله رو چه‌جور می‌خواستی تموم کنی فرزند؟؟!؟)..؟

خواهره گفت امروز نگاهت نمی‌کنم خیلی، خنده‌ام می‌اندازی.. از جهت لوزر-بوده‌گی؟.. آری، و آن‌وقت خودش یک لوزر بود، و من هنوز امیدکی داشتم.. بی-مووی می‌دیدیم، اما نه آن‌طور که می‌باید با کف و سوت و پفک، به‌مانند انسان‌های محترم، و من یکی از آن‌ها نیستم، قاه‌قاهم را سر می‌دهم و آدامسم را می‌ترکانم و غولِ خانواده بالشِ بسیار نرم و گرمی است.. زنگ که به صدا در می‌آید، زیر لب می‌پرسم یعنی کی می‌تونه باشه.. غول معنی می‌کند که قتل، یادآوری می‌کنم که انگلیسی می‌دانم.. تمام که می‌شود، دارم کمربندِ واشده را جمع‌وجور که خواهره بگوید پشتِ سرت را.. و من یک لوزر نمی‌باشم

چون که من از دست شدم... دارم این‌را می‌خوانم و می‌گذرمش، ایستاده، صورتی به تن و آن نگاهِ.. و من سلام هم نمی‌دهم

من یک آبی هم پوشیده‌ام، یک آبی ِ آبی که نگویند بدرنگ، که معلوم شود هر رنگِ پارچه روی هر رنگِ پوست است که بد می‌شود یا خوب

گم می‌شود.. عادتش است گمانم

__

بشمار دو

آبیِ به برِ آن‌روزم آستین نداشت، بارِ دومین حاضری، تابستان
نوشته را هم همان‌وقت.. نیمه، تا بماند در پستوی نگارنده
قرارم بود با خودم که تصویرش هم بکنم با هر شمارش.. شاید تا نرود از یادم، که چی را دارم می‌شمرم اصلا
این‌روزها اما نوشتنم نمی‌آید
و حالا این را که قرار نبوده.. که کامل هم نیست حتی.. که کاملش هم نمی‌توانم بکنم، از جهتِ ازیادبرده‌گی

Monday, January 12, 2009

بیخِ مداومت را روزی شجر بروید

ما نشسته بودیم توی آشپزخانه، من داشتم محاکمه می‌شدم چرا به خارجی‌ها سرویسِ اضافه می‌دهم
محاکمه‌گر: آقای کیوریتورِ خودش از قِبَلِ همین خارجی‌ها به هرجا رسیده
من فقط پیِ یک روایتِ درست بودم، حالا که خارجی قصه‌اش را می‌بافت
پیِ سرخاب-سفیداب مالیدن ِ روی ِ آکنه‎ایِ عروسِ گلمان ایران‌ خانوم
نفع که از خارجی به من نمی‌رسید هیچ
چندشم هم که می‌شد ازش، با آن پررویی‌ش، با آن بوی گندِ همیشه‌گیِ دهانش
گفتم تهش شاید وصل شدن از طریقش به رییسِ بزرگ، عکاسِ غولِ هم‌وطنِ آن‌ورِ آب‌ها
اصلا می‌خواهم بروم زیرِ سایه‌ی یک نامِ بزرگ، اعترافم
همین‌وقت‌ها بود که آمد توی آشپزخانه، با نامِ بزرگِ موروثی‌ش لبخندِ کجی زد و رد شد
دو فصل گذشته از این خاطره، من همان فرداهاش سایه‌ی آن نامِ بزرگ را بخشیدم به رهایی از بوی بد و بلاهت و خود-برتر-بینی ِ سفیدپوستانه‌ی خارجی
آقای کیوریتور از قِبَلِ رفقای فرنگی‌ش طی‌الارض می‌کند
او، با آن نامِ بزرگِ موروثی‌ش

_

بشمار یک
از سری پست‌های "تیرِ چراغِ برق و سیگار" ( سلام آ)

‌____

آدم چه‌قدر که بد باشد حالش
The perfect sky is torn
را می‌شنود

The perfect guy is tall
؟!

که صدالبته فکتی است غیرقابل‌انکار

Friday, January 09, 2009

You can't wait for inspiration. You have to go after it with a club

سیلویا که صبح به صبح کاغذها را می‌چید جلوش.. نوشتنش که نمی‌آمد.. کیک که می‌پخت به جاش
فکر می‌کردم هه! شعرنوشتن مگر این همه آداب دارد.. که اراده کنی، که فکر کنی، که با برنامه
بس که از بچه‌گی جمله‌ی خنده‌دارِ "شعر جوششی است نه کوششی‌"شان را توی سرمان کرده بودند
بعد برمی‌داشتند می‌سرودند به مناسبتی.. به جوشش؟ هه
نقاشی هم این‌جور بود لابد به نظرم.. نه که هرروز کارت‌زده بنشینی به پاش
آهنگ‌سازی کمتر.. کلِ هنر ای‌ی‌ی

عکاسی مستند که پایه‌اش به برنامه بود و تحقیقات
اما این که وقت، وقت، وقت بگذاری برای پیدا کردنِ موضوعِ عکس‌های هنرمآبانه‌ت
که یادداشت‌ها برداری
کلافه شوی از بی‌موضوعی گاهی.. حیران چرخ چرخ چرخ بزنی
این‌ها تجربه‌های زندگیِ بزرگسالانه‌ی منند
که رعد و برق‌های الهام‌رسان معدودند.. ننشینی به انتظارِ باران
تحقیق‌ها باید بکنی، خاک را بشناسی، که کجا زودتر به آب می‌رسانتت، کجا دیرپاتر
بعد بِکَنی، بِکَنی، ب ِک َنی

_
عنوانِ اولیه: آقای بیکن به روایتِ نازلی
عنوان تعویضی: جک لندن به روایتِ افزودنی‌های گوگل

Friday, January 02, 2009

و خلوتی، که به سنگینی، چون پیری عصاکش، از دهلیزِ سکوت، می‌گذرد

یزد سکوت دارد،
مسافرِ چندروزه‌اش که باشی می‌گویی با زنگِ شادی لای آرامشِ صدات
خاک مرده پاشیده‌اند روی شهر،
مقیمش اگر باشی می‌گویی لابد، با افسرده‌گیِ ته‌نشین ِ شُلیِ صدات

میانِ خاکی‌ها سفید باشی بهترست یا سیاه
-هرکدام را به تمام، یا سامتینگ بلویی(از نوعِ فیروزه‌ایِ کم‌جان)همراهِ اولی-
ناظرِ خودت می‌شوی میانِ تصویرها
و قدم‌ برمی‌داری باحواس تا
منقص نکنی کمالشان را، حیفِ تمامِ فیلم‌هایی که نساخته‌اند

عاشقی‌ها که می‌شود کرد توی پسکوچه‌های ممنوعه‌اش...که نکردیم

و ساکتیش ان‌قدر حجیم که مجال ندهد به خلوتی آواهای به آلینا حتی که نیم‌شنوده برش می‌گردانی

___

باریکی کوچه‌ که برف می‌گرفت با آن علامت سفید‌ها که قطع می‌شود با آبی سرش
روی پنجه‌هام اگر می‌ایستادم دوتا خط می‌نشست پایین ِکادر، ناهم‌جهت، مکملش
سردی یواش ازناچفتیِ پنجره‌ها توی صورتم
پارتیشنِ یادگارِ ح جدا می‌کردم از حال و دستم حائلِ گوش‌هام تا داخل نشود حرف‌های پرمدعا دَرَش

صدای خوشحالی‌های آدم‌های بیرون را قبل‌تر شنیده، ندیده بودمشان، حسودی را اما کرده بودم

تصویر آخرِ چهارشنبه‌های من