Sunday, December 30, 2007

The answer is blowin' in the wind

بی‌مقدمه دلم می‌گه که مهمونی می خواد‎
یه بار که دیده باشی منو تو مهمونی هیچ باورت نمی‌شه اینجور ِ دلم.. باید چندباری گذشته باشه تا باورت شه اون دختری که چسبیده به مبل و گاهی فلاشش کورت می‌کنه خیلیم داره بهش خوش می‌گذره
بی‌مقدمه تولد دعوت می‌شم
تازه وقتیم داشتم حاضر می‌شدم یکی دیگه هم زنگ زد که یه جای دیگه.. کاش خواستنگاه ِدلم رو زودتر راه انداخته بودم، گویا جواب می‌ده
مهمونی پر غریبه که دل-خواسته.. که بچسبی به مبل ساعت‌ها و خیره شی به اون بدن‌های نرم و بی‌خیال
که حسودی کنی که رقصی چنین میانه‌ی مِیدانم..
که وقتی داره حوصلت از مبلت سر می‌ره با آدما معاشرت کنی و ببینی چه همه غریبه هم نیستن و چه خیلیای دوست‌گرفتنی و جالب
که بذاری از زنگ سیندرلا هم بگذره و کدوحلوایی هم نشی
که ته ِ ته ِ شب ببینی نشستی و با خانوم تولدیه که بالاخره قرار یافته داری راجع به بی‌نظیر بوتو و زن‌های گنده‌ی تاریخ حرف می‌زنی و فکر کنی چه خوبه خانومه که همه‌چیزش به‌جاست

و بر شماست اصلاح ژن‌ها
این‌طورست که برای هر زادی دو انسان واجب
تا جینجرک من لَخت و ساکن نباشد
که فکر کنی از اسمش فقط رنگش را دارد و نه هیچ تندوتیزی خصوصیتش را و نه هیچ یادی از جینجر ِ فِرِد اینها
که من خسته از بی‌انعطافیش بروم سراغ میچوی سبز ِ پرواز-کُن که توت‌فرنگیش را در سه گاز می‌خورد و نه مثل ِ این بی‌ظرافت بلعان

و فکر کنم دنیا عادلانه نیست هیچ
آدمهای منعطف، خانواده‌ی منعطف هم دارند و دوست‌های منعطف هم، و فرزندخوانده هم که بگیرند بخت باهاشان یار می شود، و اینجورست که نژادی نجات می‌یابد و نژادی تباه می‌شود
باید برای رودم پدری تن سپرده به باد دست و پا کنم

پ.ن- از این وبلاگ‌های مامان/بابایی متنفرم، اینا رو به چشم ِ "مامان ِ جینجر می‌نویسد" نخونید سر جدتون، حالا خدا رحم کرده بچه‌م نوه عمه‌ی پسرخاله‌ی مامان بزرگ نداره که بیاد قربون‌صدقه‌ش بره

Friday, December 28, 2007

Don't waste your time, on coffins today

تابستون بود، شال سفید ِ وِلی روی سرم، فکر کردم زن توی آینه‌ی تاکسی شبیه ِ کیه
شب به بابام گفتم شبیه بی‌نظیر‌ بوتو نشده‌م من؟، بی سر برگردوندن گفت آره
خواهره یادش نمی‌اومد قیافه‌شو، تابستون بود.. هنوز برنگشته بود.. هنوز تو خبرا پیداش نشده بود
گشتم دنبال عکس‌هاش.. خواهره گفت نه، حق با اون بود.. من می‌خواستم ولی
می‌خواستم حالا که بزرگ شدم.. شال ِسفیدِ وِِِِِِلی روی سرم، فکر کنم شبیه اون شدم و قدم‌هام محکم‌تر شه
تابستون بود.. هنوز برنگشته بود.. هنوز تو خبرا پیداش نشده بود.. گشتم دنبال عکس‌هاش.. عکسی که می‌خواستمو پیدا نکردم، پستی که می‌خواستمو ننوشتم

عصری، هنوز خواب به سر، می‌زنم سی‌ان‌ان.. عکسی که می‌خواستم چه گنده پشت آقای اخبارگوی محبوبمه
چشمهام‌ هنوز انقدر وا نشده که ببینم تاریخ زیرشو
1953 - 2007
مغزم هنوز اون‌قدری هوشیار نیست که معنی‌ش رو بفهمم، یا که دلم نمی‌خواد؟؟، گوش‌هام اما حرفا رو می‌شنون، مخابره می‌کنن به مغز که اون‌قدریم به دل راه نداره ولی بش اجازه می‌ده که غصه‌ش شه

گشتم دنبال عکس‌هاش.. عکسی که می‌خواستمو پیدا نکردم.. فرق کرده بود عکس‌ها، خون هم داشت، تابوت هم داشت
این پست رو اما می نویسم، از عصر انقدر عکسش بوده جلوی چشمم که بفهمم زن توی آینه‌ی تاکسی شبیه‌ش نیست
زن ِ توی آینه‌ی تاکسی اما شال سفید ِ وِلی می‌کنه سرش
زنِ توی آینه‌ی تاکسی اما قدم‌هاش محکمه
زن ِ توی آینه‌ی تاکسی برای خودش بی‌نظیره

Monday, December 24, 2007

I hang onto my prejudices, they are the testicles of my mind


ساکت بود، می‌دانست سرزنش به درد نخواهد خورد. در زندگی مسائل دیگر، عوامل دیگر قوی‌ترند تا پندها و شماتت‌ها. می‌دانست آدم حتی به تجربه های خصوصی‌ ِ خود بی‌توجه است دیگر چه خواسته اندرز و پند و حکمت از دستِ دوم و سوم. می‌دانست آدم در هرحال باید برای خود گز و معیار ِ خاص بسازد، که می‌سازد. می‌دانست حتی در معیار و گز نداشتن یک جور معیار، یا عیار پنهان است. تازه، این‌ها هم در زیر ِ بارِ حادثه‌ها باز شکل و قدر تازه‌ می‌گیرند. اُسّ ِ اساس ِ گز برای هر آدم باید صداقتش به خودش باشد. وقتی صداقت بود هوش هم به کار می‌افتد چون آن‌وقت می‌داند که آن‌چه می‌داند برای او بس نیست. هوشش به کار می‌افتد، چشم باز می‌شود، افیون ِ ترس و عادت از تاثیر می‌افتد- آدم می‌شود آزاد. بی آزادی آدم به آدمیت نمی‌رسد، هرگز. دروغ ضد ِ آزادی است. بی آزادی سلطه به دست نمی‌آید. بی سلطه آدم همیشه حیوان است. اصلا آدم یعنی مسلط به خود بودن. وقتی صداقت نباشد تسلط نیست. مسلط به خود بودن یعنی تامین ِ پایه‌ی آزادی. می‌دانست. ساکت بود و می‌دانست تا وقتی که کار هست چرا وِرزدن. وِر زیادی بود

اسرار گنج دره‌ی جنّی- ابراهیم گلستان

__

Title: Eric Hoffer

Thursday, December 20, 2007

Though the world is so full of a number things, I know we should all be as happy as, But are we?


یک مرضی داشتم قبل ترها، می افتادم لینک به لینک در جریان وبلاگهای مذهبی و می رفتم، از این طلبه به آن استشهادی به همسر جوان طلبه ای دیگر و همین طور
حالا اتفاقی رسیدم به اینجا .. کنارصفحه ی هیجان انگیزش اول چشمم را گرفت و بعد هم نوشته ها.. یک جورهایی معادل همان رفقای اسلامیمان باید باشد(در سطحی ترین قضاوت از روی پیشه) که نیست، رنگین کمان کنارِصفحه اش کوچکترین دلیل؛ اصفهان و مولانا هم که دوست دارد، بوش که دوست ندارد، جنگ که نه، می شود دوستش نگرفت؟
دیشب بود که یکی با عموهای بزرگ مملکت آشنام کرد، مثال بین المللیش گمانم بشود همین عمو فیلیپ
راستی هیچ کس نیست که یک شمارشگر بسازد برای رییس جمهور مردمی و مهربان خودمان؟
، همه ی هراس من این است که صفر که شد باز به کار بیافتد از سر،


انگشتتان خسته می شد از یک قدم نو رسیده مبارک ی؟ نمی بینید چه نازست دخترم؟
جینجرک ماهی سبز دوست دارد بهش بدهید، اما فقط خودمم که حق دارم هلش بدهم توی آب، گفته باشم!
این بچه را هم در پی روی از همین عمویمان صاحب شدیم



برای بار چندم.. با پیغام های سرخوشانه ازین کافه به آن کافه را گزارش می دهم بلکه بیاید..... خبری نیست
شبش می فهمم نزدیک بوده نباشد.. می فهمم روی سرش حفره دارد حالا
اما خوش ترین عیادت مریض ممکن بود.. ساعت ها و به همراه تمام مضریجات برای بیمار


آدم ها به یادم می آورند به عجیب ترین صورت و نشانی که می دهند یادم میاید من هم و این عجیب تر است.. مثلا نگاه آن دختر سر طالقانی که گفت یک شب هم مسیر بوده ایم و من یادم آمد پس این چشم ها بوده و چه چشم های غریبی هم.. یا آن پسرک زلف دار که یادش مانده بود دوسال پیش بهش گفته بودم بمان توی کنسرت، می خندیم با هم... روح سفید اما بیشترین مورد مشاهده شونده در سطح شهر است همچنان، مکان های فرهنگی کم بود، این بار آخر دم لوازم آرایشی نزدیک پاساژ ونک دیده شدند، حیف که چتر سبزش را گم کرده، کمبودش توی ذوق می زند


بالاخره برف نشست.. حالا تا ببینیم صباح ِ فردا اثری ازش هست یا نه.. یلدای سفید که دوست داریم، شنبه آفتابی باشد اما لطفا.. هزارتا کار ِ در آخرین لحظه انجام شو دارم
پ.ن - نشست، چه نشستنی.. اگر زنگ تلفن نبود اما سهم من نمی شد دیدنش.. سپیدی زیاد ِ هفت صبح و آفتاب گرم نوازشگر ِ زمین خشک کن در ساعت بیداری ِ من


Title: Musical Movie: Singin' In The Rain, Song: Make 'Em Laugh

Saturday, December 15, 2007

قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست


این وحدت کانون فیلم دانشکده ی دراماتیک ما با کانون کم سال ها امر مبارکی بود
مگر نه این که خیلی کَس ها که حالا سینمای ما دارد از برکت همین کانون
از علاقه ی وافر ما آدم های پیر به گذشته که باخبرید.. حالا فکرکنید همین گذشته ها را با کیفیت سی و پنج روی پرده، برنمی انگیزاندتان؟؟
یک هفته ی تمامی، که به دلیل اطلاع رسانی یک کم دیر از یک شنبه شروع شد و شهیدثالثش را پراند، عصرها زندگیمان را تعطیل کردیم و رفتیم همین دانشکده ای که سالهاست ازش دوری می کنیم، گذشته مرور کردیم


موارد دستگیر شده :

یک - زندگی در عصر نمادها و سمبول ها، آن هم از نوع معترض ِ آرمان گرای ِ آزادی خواه ِ عدالت طلب ِ جورستیز ِ تقدیس کن و تقبیح کن، بسیار غیرقابل تحمل می بوده است

دو- غصه از همان اول شروع شد که حساب کردیم که پنجاه و یک ما همان هفتاد و دوی آنوری هاست و دود از سر مبارک برخاسته، نعره بزدیم و بیافتیدیم و رخ زرد و احوال رنجور از بابت این همه عقب بوده گی

سه- دنیای بچه های قدیم آدامسی که نبوده هیچ، همه چیزش بدجور واقعی و هاشور مایل وتند با قلم فلزی بوده
بچه های خطوط راه آهن ِ هفت تیرهای چوبی شاپور قریب البته استثنا که بچه گی کردنشان شد مایه ی حسادت پسرک من، و مقادیری هم پوراحمد

چهار- تب ِ سرد ِ غرب و حومه ی اواخر هفتاد به بعد، معادل تب ِ سوزان جنوب و حومه است در پنجاه ها و حالا که فکر می کنیم یادمان می آید شصت ها هم همان وقتی بود که شمال کشف شد.. این شرق بی نوا انقدر شرایطش نامساعد است که کشف که نشد هیچ، رفقا از روش پریدند و رسیدند به افغان ها و تاجیک ها و حومه که دست کم ییلاقشان در جنوب فرانسه واقع شده
در پی تلاش دوستان در هماهنگ سازی دمای محیط نمایش با تفتیدگی ِ فیلم ها، به نهایت درک دست یازیدیم

پنج- کودکان قدیم دچار بلوغ زودرس بوده و چه ساده اند این آدم ها که آمده اند به هیهات که کودکان امروز زود قد می کشند

شش- راهی که سفر بیضایی را رساند به سگ کشی، مرور می کنیم و شکر گزاریم
حالا تازه می فهمیم که سگ کشی چه تعدیل شده و چه کم اغراق.. به نسبت

هفت- اگر این فیلم نامربوط شعار- رو را دیده بودیم پیش ترها که آن معاشرت از ابتدا آغاز هم نمی شد و ما از همان سه سال پیش توجهمان را متمرکز می کردیم روی فرزند این یکی آقا که چه هم شبیه پدر گرامی و چه موفق تر هم و چه شنیده ایم گولی تر هم و این همه احساس مغبونی نداشتیم حالا

هشت- روز آخر لذت مضاعف بود که نصیبمان شد که هی در فکر بودیم اباوت ناتینگ جاش کجا بوده پس میان آن همه آرمان و شعار که دیدیم آقای عینک های سیاه از همان همیشه همین بی راه ِ نادَرپِی ِمقصود خود را می رفته اند

قضیه شکل اول/ شکل دوم شد یکی از دیدنی ترین هایی که دیده ایم، حتی اگر سینما بودنش محل شبهه باشد، و با وجود آدم هاش که پر بودند از همان آرمان و شعار و چه حیرتمان شد از آن نوع ِ دید ِ اکثریتی.. کاش آقا اراده می کردند و حالا می رفتند سراغ آنها که باقی مانده اند از آن آدم ها و معادل های امروزیشان نیز تا ببینیم چه کرده این بیست و خورده ای سال با دنیا

Saturday, December 08, 2007

People call me a feminist whenever I express sentiments that distinguish me from a doormat


به هیسپانیولا رسیده. عرق کرده، قلبش تندتر می کوبد. رودی دوشاخه از اتوموبیل در خیابان جورج واشنگتن در حرکت است، و او فکر می کند همه شان رادیوهاشان روشن است و سروصدا پرده ی گوشش را پاره می کند. گاه به گاه سر مردی از پنجره ی اتوموبیل بیرون می آید و چشمان او یک لحظه به یک جفت چشم مذکر می افتد که به سینه هایش، پاهایش و پشتش خیره شده. آخ از این نگاه ها. منتظر است تا ترافیک لحظه ای قطع شود و از خیابان عبور کند و بار دیگر مثل دیروز و مثل پریروز با خود می گوید که در خاک دومینیکن است. در نیویورک دیگر کسی اینجور با تکبر به زن نگاه نمی کند. نگاهی که وراندازش می کند، سبک سنگین اش می کند، حساب می کند چقدر گوشت در هر سینه و هر رانش دارد، چقدر مو بر شرمگاهش، و انحنای دقیق لمبرهایش چقدر است. چشمهاش را می بندد، کمی سرگیجه دارد. در نیویورک حتی لاتینی ها – اهالی دومینیکن، کولومبیا، گواتمالا – این جور نگاه نمی کنند. یاد گرفته اند جلو این جور نگاه را بگیرند، فهمیده اند که نباید جوری به زن نگاه کنند سگ نر به سگ ماده نگاه می کند، و نریان به مادیان و گراز نر به گراز ماده

سور بز – ماریو بارگاس یوسا – عبدالله کوثری

--------
Title: Rebecca West, Age 20, 1913

Monday, December 03, 2007

!تو فرود آی، برف تازه، سلام


دوساعت نشسته بود رو پشت بوم خواهش کرده بود آفتاب شه
گفت می دونی حق هم داشت آفتاب.. آخه بیست و پنج سال کی نگاش کردم که نگاش کرده باشم که حالا به فرمانم باشه یا به خواهشم حتی
برگشتنه بارونی بود، گفتم آخه حالا وقت بارونه که بخوای.. آسمون لطف کنه خاکستری بی حاصل نباشه و نَمی پس بده ممنونشیم
گفت برف باید الان.. گفتم بخواه.. خوااست

رفته بودیم خانه هنرمندان که نمایشگاه خسته جنگی ِ آقای ای پی، که به همراهیش من استفاده ی تزییناتی از ابزارات جنگی
پایین نمایشگاه آقای آیناییه.. که من قراره.. یعنی بود، که حسن آقا گفت یخ می زنی..که راست گفت، و حالا بهار که شد شاید
عدم تفاهم زبانی لابد.. نه اون می فهمید عامیانه ی من رو، نه من ادب ِ باستان ِ مخلوط انگلیسی-دری اون رو
بیرون زدنی دلم واسه شوهرعکاسم سوخت.. گفتم من که رفتنیم.. بزار درش بیارم از کف ِ کی-هسته- بودگیم
بعد همون جریان لتر او ریکامندیشنو الکی بش گفتم که اسمم بچپونم تهش که گفت بله که می دونم که زر زد
که می خواستم شماره مم بدم که دیدم بی خیال .. زیادیه دیگه.. این احسان به خلقم خودم را نیز کشته
بعد هی همه رو معطل کردم.. انقدر که خواهره بگه آقای تاسیساتی چی پس.. اونم ازش برمی آد ریکامندیدن هااا
حالا که اینا رو می نویسم همه چی فرق کرده ولی
دیگه داره از آسمون سفیدی می ریزه.. دیگه با دامن ِ بالای زانویی نمی رم ددر فردا که فکر کنم سرما چی چیه بابا
الان یه حس ولویی داره پخش می شه تووم
یه حس ولویی خرس چاقی ِ در پی ِ خواب زمستانی
برف داره می آد
برف
برف
بهار که شد بیدار می شم.. بهار که شد می رم سراغ زندگیم
اونوقت همه چیز عجیب و خوب و هیجان انگیز می شه
تا بهار می خوابم

__
خانه ی فوق اگر در اختیار بود و گرم نگه دارنده ای از جنس پرشکوه انسان، زندگی چه می شد به کام

برف نو خوانی های هرساله ام را چک کردم.. امسال چندروزی زودتر از سال های پیشین، چه عجیب