Thursday, November 30, 2006

و بدگمانی امری شهری است


باز افتاده بودیم به هم .. تند تند راه می رفتیم و غر می زدیم .. انگار نه انگار قرار است خریدی هم بشود
می گفت پسر زنگ زده که توی شهر راه هم که برود خوب می شود حالش
غر می زدیم که هوا بده .. آدم ها بدند .. استاده بد نیست اما حماله و بدرفتار .. راه رفتن عذابه توی این شهر
پسر پاریس زندگی می کند .. دختر هم می رود زود .. چندماه فقط .. پایان نامه و این کارها و خداحافظ

چیزی نمی خریم .. یاد کیف هیجان انگیزها می افتم .. می رود او
هوا آلوده است .. باید بروم پایین .. پایین تر .. اشتباه پیاده می شوم و آن همه راه پیاده
سال های قبل تر وقت اضافه های دانشگاه را می آمدم اینجای شهر .. کوچه پسکوچه ها و خانه قدیمی ها
آن وقت ها که آخر هفته هایمان یکی درمیان بازار بود یا شمران .. که داشتیم اهلی این شهر می شدیم
دیوار سفید تمام نمی شود انگار .. نیفتم

مغازه بسته است .. ساعت ناهار

سه سال است توی راه پیتزا داوودم یا زودتر حتی
خانوم سروان ( یا یک مقام دیگر ! من چه می دانم ، مهم اما ) تشخیص هویت نیروی انتظامی بود
که بار اول گفت و من هیچ نمی فهمم چندتا خانوم چادری .. چطور .. آنجا
بعد فیلم ح حجیم بود یا خودش .. این آدم بدی کم نکرده به من / ما
اما فکر می کنم تا همیشه یک جورهایی احترام قائلم براش .. یک جورهایی احساس قدردانی
تورهای شهر گردی و خوردنی گاه هاش و حتی آن چندتا دی وی دی یا موزیک ها ، آدم قدیمی های توی فیلمهاش
حالا پستی کرده که باشد .. ور بی شعورش گاهی بر آدم خوبش می چربد باشد

باز دم کوچه ی دردارم .. گرسنه تر از آن که مثل همیشه پشیمان بشوم و بگذرم
پر است .. هیچ زنی هم نیست .. با رنگهام می روم تو .. آقا داوود توی فیلم آنجاست
غریبه و ترسیده که ایستاده ام هوام را دارد .. کالباس بهم می دهد و تشکر که می کنم که نه
دعوام می کند که خارجی بازی را بگذارم کنار و بخورم .. خودش برام جای خالی پیدا می کند
حواسش هم هست که حتما ببلعم من تابه حال با توده ی انقدر بزرگ کالباس روبرو نبوده ام
خارجی بازیم هم هست .. پیتزای قارچ می خواهم که لابد سالم تر است و آب که باید از مغازه ی بغل
گور بابای سلامت .. نگاه می کنم به نی که توی دست های لابد کثیف مرد سر می خورد توی نوشابه
و کالباس هام را می لمبانم
زل می زنم به در و دیوار و سعی می کنم غریبه به نظر نیایم .. چقدر خوب که خیلی پاتوق نشده اینجا
که پر نشده از جوجه هایی که صداشان را می اندازند توی سرشان
و حرف های دیگران را جیک جیک می کنند با صداهای دورگه شان
گرچه نوشته ی روی دیوار هم هست که گاهی یادآوریش می کند مرد .. لطفا خالی نبندید

آقا داوود شبیه آقای عکاس خبری است .. یک مقدار پیرتر ، چاق تر ، چشم پاک تر
مرد غریبه نشسته روبروم .. انگشتر گنده اش را می بینم فقط گاهی که می رود سمت آویشن دست هاش
یا سس مثلا .. او هم من را نمی بیند
روی جیب عقب شلوار پسر نوشته پلیز دونت تاچ مای .. باقیش را نمی بینم .. پسر کلا من را نمی بیند
امن است .. نه تنت را قیمت می گذارد کسی ، نه لباس هات را .. امنیت انگار از پیرمرد است که پخش می شود
که شب های جمعه گمانم باز نیست مغازه اش که برود دعای نمی دانم چی
و با وسواس صدتومن اضافی را نمی گیرد که آقتابش لب بام است

من پیتزای سالمم را می خورم و حسرت پیتزاهای پر از سوسیس و کالباس دیگران را
پنیر که کش آمد نزدیک بود از دهنم در بیاید کارد و چنگال که نگاهم رفت روی دست ها
و حالا حسابی سس مال کرده ام همه جام را

من خوشحالم که تمام آدم هایی که توی وبلاگهایشان از اینجا نوشته اند ، خبری ازشان نیست حالا
یاد ح حجیم می افتم و تسبیح اداییه دانه درشت قرمزش
که آن پسر دستش را انداخته دور کمر دختر و همه ی محتویات توی فویل را خورده اند و آقای پیر به زور باز می دهد بهشان


اولین باری است که تنهایی یک پیتزای درسته خورده ام ..پرواز می کنم
کیف سبز را انقدر شادمانه می خرم از آقاهه که یک سوم قیمت را خودش تخفیف می دهد
حالا هوا کمتر آلوده است .. گیرم که فقط سایه ای از کوهها معلوم باشد
آدم های شهر خوبند و هی باید لبخند زد بهشان .. استاده حماله ، با من بدرفتاری کرده اما گفته که بی شک عکاس خوبی هستم
پیاده روی توی خیابان های این شهر لذت بخش است

باید برای جوان ترها تور تهران گردی برپا کنم

Tuesday, November 28, 2006

گفتند به ملال گذشته می اندیشد


من غم دارم .. فکر کردم عکس آشناست .. فکر کردم او بوده که سخنرانی می کرده در بزرگداشت کسی
بعد یادم آمد این عکس مال همین اسم است .. مهندس علوی
ترسیم فنی درسمان می داد و من دوست نداشتم و یاد نمی گرفتم .. فیزیک هم
..اصلا می خواستم کم بزنمشان که رتبه ی طراحی صنعتیم زیاد بشود که مجبور نشوم یک وقت
اما تمرین هاش را روم نمی شد انجام ندهم .. حتی شده کپی

پرسپکتیو که درس می داد ، یک هو می دیدی یک شهر کشیده روی تخته با گچ
و من که خط هام آنقدر بیچاره و کودک بودند و کج و معوج و نیمه جان
سیگار که می کشید پشت هم و خسته که بود انقدر و حق هم داشت

غمم شد .. دلم خواست می شد زنگ بزنم به یکی از بچه ها و حرف بزنیم .. سحر مثلا
که شاگرد خوبش بود .. از سال قبل ترش آمده بود آن کلاس ها را و طراحی صنعتی می خواست و قبول هم شد
و حالا دوسالی هست توی راه هم ندیده امش
کاش می شد زنگ بزنم و انگار نه انگار این چهار، پنج سال گذشته و حرف بزنیم

کاش می شد بروم آن ساختمان قدیمی توی میدان توحید و همه چیز همان باشد که آن سال و من بو بکشم
و با گچ ها بازی کنم و تاریک که شد دلم بگیرد و فکر کنم کنکور را که بدهیم خوب می شود همه چیز
و ما همه کنکورمان را خوب دادیم اما هیچ چیز خوب نشد
و حالا من چقدر غم دارم و چقدر دلم آن سال را می خواهد و کلاس ترسیم فنی را که چیزی ازش حالیم نمی شد

من غم دارم و دلم هوای ساختمان قدیمی میدان توحید و بچه هاش و بزگ ترهاش
و تست هاش و رقابت های مسخره و شوخی هاش و ترس و هدف مشترکمان را کرده

فکر می کنم آن سال سال خوبی بود .. بهتر از تمام سال هایی که بعدش آمد ، بهتر از تمام سال هایی که قبلش بود
من غم دارم

Sunday, November 26, 2006

* I am a ViRGiN


وقتی نوزده ساله بودم ، تنها چیزی که مطرح بود پاکدامنی بود
عوض آن که جهان را به کاتولیک و پروتستان ، یا دموکرات و جمهوری خواه و یا سیاه و سفید و یا حتی مرد و زن تقسیم کنم جهان را به این دو گروه تقسیم می کردم ، آنهایی که با کسی همخوابه شده بودند و آنها که با کسی نخوابیده بودند ، و این تنها اختلاف قابل توجه میان دونفر بود
تصور می کردم آن روزی که از این مرز عبور کنم ، تغییر فاحشی در من به وجود خواهد آمد . به همان ترتیب که اگر به اروپا می رفتم تغییر می کردم . چون فکر می کردم وقتی به امریکا برگردم اگر به دقت در آیینه نگاه کنم در بطن چشم هایم قله ی سفید آلپ کوچکی می بینم . و حالا فکر می کردم اگر فردا در آیینه نگاه کنم یک کنستانتین عروسک شده را در حال خندیدن در چشمانم خواهم دید

حباب شیشه - سیلویا پلات - گلی امامی



آیییی .. نوزده سالگی
هاه ! بامزه نیست که نوزده سالگی دخترانه در امریکای اوایل دهه ی پنجاه انقدر شبیه نوزده سالگی های ماست
.. پنجاه سال اختلاف
تازه فکر می کنم صدسال دیگر هم که بگذرد هنوز هستند دوشیزگانی در این مرزو و بوم
که چهل سالگیشان هم ، اینجور می گذرد
خانوم هاویشام .. تارعنکبوت که به سقف و دیوار نمی بندد فقط
کسی هست که خاطره ی خانوم معلم های سبیلوی ابرو پهن را نداشته باشد ؟
موهایی که صورت بیرونی آن عضو مقدس زائد بودند

نوشته هایی مثل این بخش جنبی جالب تری دارند ، کامنت ها را که می خوانم می بینم
ویرجینیتی چطور هنوز مهم ترین دغدغه ی خیلی هاست
قبل تر بحث هایی دیده ام به مراتب دردناک تر ، مثلا اگر ببینید زن مقابلتان بوسیدن بلد است چه -
- مثل گوشت لخم نمی افتد در رختخواب تا شما قدرت نماییتان را بکنید چه

______

* It's a very old title

قصه ی این را دلم نمی آید نگویم
دوستی دارم که تی شرتی از فرنگ ابتیاع کرده با نوشته ی درشت
I am a Virgin

و آن زیرها با خط ریز
It's a very old T-shirt

و این شده ضرب المثل ما

Friday, November 24, 2006

هزار کاکلی شاد در چشمان توست .. هزار قناری خاموش در گلوی من

سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. ساپلیمنتری چه بود معناش ؟ ، می پرسد
می خندم ؟ .. تمرین انگلیسی می کنی ؟ حالا ؟؟
نگاهم که کردی پر شدم از حس های خوب
فکر کردم این چیزها فقط توی کارتون ها بود که اتفاق می افتاد
...کارتون ها هم که همه به زبان اجنبی .. این شد که
می خندم . قصه گوی ماهری است

زبان شیرین پارسی کی و چه گونه شد که زبان مهر نیست دیگر؟
زبان این دوستی های پیش پا افتاده ی روزمره ی روزانه ؟

آن وقت ها که عشق توی آسمان های دور بود
فکر می کردم همدلم ، همزبانم اگر نباشد چه کنیم اگر مولانا نخوانیم
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
شاملو اگر نخواند برام .. نگاه از صدای تو ایمن می شود
نداند اگر فرای موسیقی .. کلام است که آتش می زند وقت بی تو به سر نمی شود

عشقی بزرگ ؟
نه
عشقی کوچک ؟
هوس ؟
آری

بزرگترین اتفاق زندگیم لابلای باخ ظاهر شد و آن آواها که از پس قرن ها می آمد
و مالر وقتی اوج می گرفت
دنس می تو دی اند او لاو بود که تثبیتش کرد اما
هاله لویا بود که شستشوش داد
و میان تمام آن حروفی که مال من نبود ، ماند تا خشک شود
چرا زن توی فیلمت که شبیه سی و اندی های من بود باید به هر زبانی حرف می زد جز زبان شکرشکن پارسی ؟

از آغاز این طور بود اصلا . از آغاز که کلمه بود
یو لاو ا ومن تل هر دت شی ایز ریلی وان .. عشق با این چیزها بود که سراغم آمد
یا کریس د برگ که آن طور نرم می خواند و حالا حتی یادم نمی آید چی .. بارها لرزاند دلم را
از همان وقت ها بود .. همان حوالی پانزده سالگی
در جمع های دخترانه ی ما اما خیلی زودترش
لب لعلی گزیده ام که مپرس بود که گونه ها را سرخ می کرد
و بعد به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
که دختر می گفت پسرش نوشته روی دیوارش و من چقدر حسودی می کردم
حتی حالا که پسر که مردی است را می بینم حوالی تیاتر شهر با ریش کمرنگش و سبزی چشم هاش
بیشتر از تمام معروفیش این خط ندیده را می بینم روی دیواری که نیست حالا لابد

خیلی بچه بودم .. یک قاب بزرگ بود که روش به نستعلیق نوشته بود
" مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم "
و من هربار جوری می خواندمش .. یک مقدار بعدش بود که معناش را فهمیدم ولی
همان وقت ها که دختر اشک می ریخت و آب می شد
حالا درست که من مردش را هیچ وقت دوست نگرفتم
که بعد این سال ها زندگی مشترکی که با آن همه اشک به دست آمد
گمانم بزرگترین آرزوی زن دمی بی جضور مرد به سر بردن باشد
اما پر نمی شوی از تمام حس های خوب بی انتهای عالم وقت زمزمه ی این کلمات ؟

من سکوت می کنم .. حافظه ی شنوایی زن ها .. کلمه ای نیست اما
چیزی که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد .. کلمات روزمره
دوست تر داشتم به زبان من نباشند حتی که اینجور نزند توی ذوق بی ذوقی پشتش
شاید آن موسیقی که دورتر جاری است فقط بماند برام
صداهایی که هیچ وقت حافظ و مولانا نمی خوانند
شکوه باخ و موزارت هم ندارند حتی غالبا که بپیچند به دست و پات و هیچ نخواهی بشنوی

عشقی بزرگ اگر روزی به سراغم بیاید
دیگر ناراحت نمی شوم از ناهمزبانی اگر باشد
یو آر آگلی ، بات وی هو د میوزیک
چقدر دوست دارم این را بگویم و صدای سازها برود بالا
بعد توی دلم به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل می خوانم
و یواش زمزمه می کنم سام ور این مای یوف اور چایلدهود ، آی ماست هو دان سامتینگ گود
زبان عشق ، نگاه است و سکوت و آوای موسیقی لابد
به درک که مهربانی کارتون هایمان به زبان اجنبی بود
فیلم هایی که ازشان عشق بازی یاد گرفتیم هم
موزیکی که شده همدم خلوت و جمعمان هم
سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. می بندم چشم هام را .. موسیقی می رود بالا

Tuesday, November 21, 2006

I just can't go on The hung up way that we're livin' While I'm doin' all the givin'



وبلاگ این آقا رو که می خونم یاد دیدار فیلمسازا می افتم با رهبر انقلاب
و همچنین نظریات رییس جمهور محترم در مورد خانواده و ول دادن جمعیت

در اون نشست آقای اصلانی جالب ، با آن توهم فراگیر خانوادگیشان در مورد زندگی در پاریس ، به رهبر پیشنهاد دادند
که به جماعت متفکرین بابت در منزل نشستن و غور کردن در اوضاع دنیا و مافیها
حقوق پرداخت شود
من فکر می کنم رییس جمهور منتخب به جای شعارهای زشتش در مورد افزایش جمعیت
بهتر است تیمی از این مردان خانواده ی گرامی تشکیل دهد و زندگیشان را تامین کند
تا فقط بنشینند توی خانه و خاطراتشان را بنویسند
هر وقت که حضرتشان از خانوم مارانا و جناب جونیور می نویسند تمام نظریات مربوط به بی اعتقادی به خانواده و
ارتباط خانواده با نظام سرمایه داری و بهره برداری از مردم و ازین قبیل خنده دار به نظرم می رسند

به طور مثال بند بیست این پست ، به هوس نمی اندازتتان ؟

ـــــــــــــ



من نمی دونستم روبان آبی برای حمایت از حقوق کودکه ( برای مخالفت با چایلد ابیوس در واقع ) حالا یه دونه ازینا به شلوارم هست

ـــــــــــ

زیر چشمی داشتم جلد اون مجله ی تین ایجری رو دید می زدم که دیدم ایول .. این که عکس پسرکه روش
چارصدتومن سلفیدم .. حالا هم زیر تخته ، بدون اینکه حوصله داشته باشم مصاحبهه رو بخونم
انگار از خودم هم خجالت می کشم
بامزگیش ده دقیقه ی بعد از خریدنش بود که آقای مجله ایه زنگ زد
کاش نیوزویکی چیزی خریده بودم که یکی از اهالی اونجا تماس بگیره باهام
بعد تموم این دو روز خوشحالی بابت ناهار دوشنبه ای رازمیک
چه هیجان انگیزه که دوستای نوجوونی آدم تاهل اختیار کرده باشند
دیدن فامیلی خودم توی شناسنامه ش هم کلی جالب بود

چقدر ترسناکه که انقدر بدی دیدم که نتونم بذارم به حساب زیادی کول بودنه آقاهه
کاش که حق با ور خوشبین ذهنم باشه

ــــــــــــــ

به آدم پشت تلفن می گی داری برمی گردی به روال قبل و زندگی انتلکتی و دست می کشی به موهای من
فکر می کنم متنفرم از عضویت در جنبش عدم تعهد .. ازاین امنیتی که توی بی تعهدی دنبالش می گردیم
این منورالفکربازی ها.. این راحتی وحشتناک که بگی تو این ماه با سه تا ..ازین شرح خاطرات
با لبخند جوابت رو می دم
و فکر می کنم این جور زندگی مال من نیست
کاش می شد بی خیال همه ی این معاشرت ها شد .. حالا وقتی است که یک نفر باید باشد
چقدر پیر شدم

ـــــ

خوبیش اینه که بعدش اون یخی به وجود نمی آد
که مثلا بشینی سیگار بکشی در سکوت یا من خفه بشم
که با من با صدای نرم شده م می گم الهی بمیرم که غذاتو سرد می خوری
و تو بین بلعیدن هات از مادری می گی که دختر نه ساله ش رو برای دوست پسر سی ساله ی خودش اماده می کرده
و سزاواریش به مرگ و من مرد رو مقصرتر بدونم
و تو بگی که بچه نمی خوای .. بچه ت رو به مادرش نمی دی
ایده ی سینگل مام شدن من رو مسخره کنی
و بعد دنبال گردنبند من بگردیم و سر بردن سازها دعوا کنیم
برای من ساز نزدی ها .. شاید وقت دیگر .. ته دلم می خواهد هیچ وقت دیگری نباشد

Sunday, November 19, 2006

Lady for a day

پارسال توی جشنواره بالاخره رویت شد ، البته با قرار قبلی کلی دقیق
از دانشگاه مرخصی گرفته بود
و در مجامع عمومی ، و خصوصی هم ، حضور به هم نمی رسوند
از پشت موهای آبچکون و سروصداهای اضافیمون دیدمش
با پالتوی بلند مشکی و گوشواره ی طلا
دارم همون دختره رو می گم که همه می گفتن یه سیمش قطعه ها ، گیج و گول و رو هوا
همون که یه تیکه پارچه ی گلدار ریش ریش می بست به سرش که مثلا روسری
پرسیدم ازدواج کردی این چند وقت نبودی !! جوابش آره نبود اما سوالش همین بود اونوقتا به نظرم
بعدش یه بار حرفش شد .. آقای فیلمساز هم توی یه مهمونی دیده بودش با ماکسی جدی سیاه
و گفته بود بی خیال فلونی جون .. همون قبلنات بهتر بود
این حرفا مال اونوقتاست که دیگه یه حضور یواشی داشت
وگرنه قبلنش لابد حسابی قرنطینه کرده بوده خودشو که اون تغییر فاحش تونسته بود رخ بده
باز اومد دانشگاه .. اولش فقط سیاه و اینا می پوشید و با مقنعه
بعد کم کم و .. اون همه رنگ کاملا هم برنگشتا .. اما مثلا شد پیرهن گشاد قرمز با مقنعه مشکی

یه وقتاییم خسته می شم .. از این همه زرد و آبی و صورتی و بنفش و سبز و قرمز
لباسای کم تر رنگ دارم هم که بیشتر لباس عملگی اند و فاقد هرگونه شخصیت زنانه
این پالتوی مردونه آخه تو کمد من چیکار می کنه .. این کت های اسپرتی که بابا خریده و پرتشون کرده و شده لباس من
این بوت های یغر
چرا منی که این طور شیفته ی جنسیتمم ، یه دوره ی زیادی همیشه از لباس فروشی های مردونه خرید می کردم ؟

هفته ی پیش سر راه کلاسه رفتم سرخه - خشایار
سارافون قرمزه تنم بود و هی چرخیدنم می اومد که باد بره زیرش و پف کنه
بعد یهو دلم پالتوی جدی خانومی خواست .. بوت پاشنه بلند
البته که این بوت پاشنه بلند ویار دائمی زمستونای منه -
- نشد که سرما بشه و من یه مرد بلند قامت داشته باشم تا این عقده م بخوابه
فکر کردم این بانوی وجودمه که داره هدر می ره
همینی که می تونه کفش پاشنه بلند بپوشه ، بخرامه
فرداش دانشگاه بودم .. بنفش و صورتی و باغچه .. یورتمه و چارنعل و پرش از روی مانع

اما یه راه حل به نظرم رسیده
اگه یه سری خانوم و آقای متشخص و باوقار پیدا بشن که من هفته ای یه بعداز ظهر مثلا
ـ به عنوان دوره ی درمانی ـ
باهاشون معاشرت کنم شاید بانوی وجودم نابود نشه
باقی هفته هم همین زرد و آبی و صورتی و بنفش و سبز و قرمز
همین باغ و رنگین کمان و جیغ و ورجه
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان( آخ نه ببخشید ، ان دی* یتان ) هستیم


* ND = Neutral Density

Thursday, November 16, 2006

بالا بلند!بر جلوخان منظرم چون گردش اطلسي ابرقدم بردار

این خانوم یکی از دوست داشتنی ترین و زیباترین موجوداتیه که من می شناسم
و به طور قطع خوش هیکل ترین دختری که به طور زنده مشاهده کردم
و انقدر مهربونه و کول و ... وای ... صفت مناسبشو پیدا نمی کنم
ایده آل منه و کاملا قابل ستایشه
جزو معدود اتفاق های زندگیم که ترجیح می دادم مرد باشم در برابرش
در حضورش مبهوتشم و حالا هم فقط عکسهاش رو دوره می کنم

ـــــــــ

صبح که هیچ کاری ازم بر نمی اومد تلفنه دوسته گفت نریم کلاس
و بعد من مردم .. برای ساعت های زیادی تا ظهر دیر
نمی تونستم جواب تلفنو بدم حتی
بعد اون وسط پیشنهاد عکاسی دوسته که حالش خوب شده بود
و من فکر کردم اون دوتا همون دیشب ویتامین محبت و توجهشونو دریافت کردن
و حتما که زنده ترن از من .. حسودی
و من پای سیب گندیده ی تلفن پسرک نره خری که از عشقش به دختری هفده ساله می گفت و باید براش خاله گی می کردم خورد تو صورتم .. دلم سوخت واسه ی خودم

Monday, November 13, 2006

321434121214341234


دوشنبه ها .. اگه ظهر خودمو مستقیم پرت کردم بیرون یعنی رستگاری
وگرنه یعنی تا شیش ول گشتن و بعد تاریکی مسخره و حس بد بد بد من

دیروز تو ونک نزدیک بود هوس هات داگ فلسطین بکشونتم پایین
به یاد روزایی که شهر هنوز پایین و بالا نداشت برامون و راه بود که می رفت و می بردمون
.. انقلاب تا تجریش .. بعد چارراه استانبول و نادری جمعه تعطیل .. بعد شهرک .. بعد
حالا اما عاقله زنیم و عقربه هاست که می رن و می کشونن
نشمه م هم که نیست

بعد امروز می تونم بی خیال هات داگیه بشم .. اونم وقتی خانومم هم غذامه ؟
آخ .. همسر سابقم هم اومده بود دانشگاه ما امروز .. چاقکم .. دیگه هیچ حرفی نداریم با هم .. حیف
پسرک گفت پا برای دادنه نه پیاده گز کردن .. معاشرت اوت دور می خواست دلم

بعد زنم خواست بریم نادری .. مهربون ترین پیرمرد نادری بداخلاقی کرد باهامون
دوسالی هست پامو اینجا نذاشتم .. از وقتی بی نرینه باید می رفتیم تو پستو
یادش به خیر .. جمعای سه نفره با خانوم چشم سبزه و نون زیرکباب سابق

زوده خیلی .. خونه م نمی آدم .. معاشرت ایندور هم نمی کنه باهام دیگه
من چطور تو اون هوای خاکستری باید می فهمیدم تازه دوئه و اوووه تا شب

باز دانشگاه .. به خدا آنی دارند دخترهای صنایع دستی که گفتنی نیست
بی خود نیست تنها دخترهای دانشگاه ما هستند که عیالوار می شوند
پسر وحشی بی تربیت بدبوی همکلاسی سابق ما همچین رام و ساکت و محجوب
.. برای یکیشان نخ می پیچید و کانوا گلوله می کرد که
بعد حرص که می خورم خانومم یادآوری می کند خودم هم همچین شیری نبوده ام
انقدر خواندم از روی عددها که نخ ها را رد کند از توی سوراخ ها ، که حفظ شدم
ـ تایتل همان اعداد مقدس است که هی پشت هم ردیف می شد و .. باز ـ
کاش همسری مزقونچی داشتم .. ردیف دانی می شدم که نپرس
این لباس های تالار آبی کاخ مفت است با این حساب
تازه می فهمم چرا گلیم بافی دارد نابود می شود
چقدر صنعت چیز خوبی است و کارخانه و سری کاری
و صنایع دستی اعم از ظریفه و زخیمه کاری است صعب و مستلزم خودآزاری حاد

ـــــ

افزودنی های بی ربط بیهوده

یک ـ نمی خواستم روزمره بنویسم چندوقت .. اما می دونید که ماییم و همین یه روز دوشنبه ی ولگردی
حالا هم که شده شبیه خاطرات یک حرمسرادار
اما قسم به هرچیز که بسیار هم وفادار و منزهم من و چهارسالی هست که مونثین زندگیم همین قدر محدودند
خانومم .. زنم .. نشمم و البته همسر سابق و نون زیرکبابشون
حالا علی الحساب تا فردا البته که خانوم زیبای ایده آلم رو می بینم

دو ـ بی خود که نیست که همه دوستشون می گیرن

سه ـ یک نفر انگار اینجا خودش را اشتباه گرفته با ریشوهای ما
علت مقایسه آن آقایان با هم البته مشابهت مکانی و تاحدودی شغلی بود البته
وگرنه که ریش - منم هیچ وقت بازم نداشت از چیزی
جز یکبار که گفت جلو نشینی با اون خواننده فرانسویه ( اون موقع هنوز ممنوع نبود ) من غیرت دارم
که البته با عقب نشستن پیش سه تای دیگه از اون حضرات .. رگ غیرتشون خوابید
و یک بار هم همین تابستان و دستان که یواش گفت اونجور نشین .. وقتی یله بر زمختای صخره داده بودم

در ضمن آی دونت هو ا دی هفتاد .. اصلا محی الدین من چطور می تونه دی هفتاد باشه که اینهمه دختره!؟
البته یه دخترخاله جودی داره که ممکنه با اون اشتباه شده باشه
که نمی دونم چرا این مامانشم انقدر با من اشتباه می گیرن جدیدنا
دخترخالهه بحثش ازین خالهه علی حده است البت

Saturday, November 11, 2006

Dancer in the dark


دامن قرمزم رو می پوشم .. روز خریدش هم فکر کرده بودم چنین شبی
سال قبل تصمیم گرفته بودیم با لباس کردی .. تابستان پیش تابستان بی کامکارها بود ، این تابستان هم
مرداد که نشده بود و آقاهه گفت آبان .. فکر کردم آبان که نمی شود کاخ .. از سالن وزارت کشور متنفرم من

پارت یک فارسی .. خمیازه می کشم .. فکر می کنم شاید ایراد از این شعرهای نوست که نمی نشینند در این قالب
جمله ی معترضه : شجریان مگر غوغا نمی کند وقت زمستان و فریاد -
- یا حتی شهرام ناظری وقتی تو را من چشم در راهم می خواند و سهراب خوانی هاش هم
.. ولی لنگستون هیوز با این آوا و ادوات ( و آن فتحه ی آزارنده ی روی س می سرایم ) دیگه

آدم محبوب من هم که همانا خانوم صبای حالا اینهمه چاق است هم که اصلا پروجکت نمی شوند روی پرده
انقدر صداهای نکره شنیده ام که سوپرانو سوت می کشد توی گوشم
دلم باس ادا دار آقا پشنگ را می خواهد
نیامده ام که فارسی بشنوم .. پاهام را بغل می کنم .. بیچاره دامن قرمزم

پارت دو .. با لباس های برق برقوشون که میان روی استیج ، همه شادی می کنن
خواننده ی مهمان خوب است .. خیلی .. گیان گیان دوست دارم
هیچ آهنگی اما تکان تکانت نمی دهد
من منتظر هلپرکه ی اعانه ای آخرم .. بوتورای
شروع که می شود .. همه که جیغ می زنند .. دست ها که می رود بالا
شانه ها .. پاها .. قاسم خان .. چراغها را نیمه روشن می کنند و زودتر روشن روشن
مرد ریشو که ده ها بار ترسناک تر است از ریش دارهای سرخرمن خودمان ، آدم ها را می نشاند
.. شانه ها را اما .. دست ها را اما
از سالن وزارت کشور متنفرم من

نود درصد آدم ها آمده اند کردی بشنوند .. هشتاد درصدشان اینجور مشتاق شادیند
چرا پس ؟؟

دامن قرمزم حالا خوشحال است .. اما مست نیست

Friday, November 10, 2006

Girl you'll be a woman soon



یکهو که به سرم زد بروم به آن مهمانی .. من که هیچ وقت هیچ کس را با خودم نمی برم
که مهمانی جای آشنایی های تازه است .. که اینهمه وقت یک جمع به کل غریبه می خواستم
تکیه به حضور آشنایی هم باید باشد اما

دختر که امشب جایی است .. بی خطرها هم

آدم اول ... دوست هزاره های پیشین .. آشنای مشترک با صاب مهمونی
ارزششو نداره میگه
چرا انتظار دارم مردم شب جمعه شان را خراب من کنند ؟

آدم دوم/سوم ... آدم سده ی پیشین .. استخر
جفتش .. فوتبال
پیرمردها یاد سلامتی شان کرده اند

آدم چهارم ... ادعای مشغولیت کاری تا جمعه
مهمون داره اما

یک لحظه خواستم غصه بخورم .. شاید هم به وقوع پیوست
یک بار دیگر لیست چک شد .. نیست هیچ کس

شب اسکورسیسی تلویزیونی .. آدم چهارم .. تماس .. جواب که نمی دهم
پیغامش که بیام برسونمت خونه یه دیدنی هم بکنیم
چه پستم من .. فکر کردم شاید هم زیاد پیچاره نباشم

دلم مهمونی می خواد ولی
یه مهمونی پر غریبه .. یا یه نگاه آشنا .. یه آشنا

Thursday, November 09, 2006

و دامن نازکش در باد


خوب گمونم که تهوع به اوجش رسید .. سه شنبه موزه .. انجام نشد
میرم خانه هنرمندان .. زیاده عکس ها .. ترجیح می دم فیلم ببینم فقط

وسط سالن اول .. سرمو برمی گردونم طرف نگارخونه .. ممیز ؟
بعد توضیح توی سرم .. آقای ممیز فوت کردن .. تو اینو می دونی .. اون یه عکسه
اما شد مگه ؟ هربار سرمو برگردوندم فکر کردم اون جا ایستادن با اون نگاه ترسناک نافذ
و هر بار قصه رو از اول توضیح دادم واسه ی خودم
طبقه ی بالا .. انتظامی چرا ایستاده وسط درختای عباس ؟
اون یه مجسمه است
کم توهم دارم من .. عوامل تشدیدزا هم زیاد شدن

فیلمه راجع به آقا خیمه شب باز طفلکیه و یه فیلمم راجع به تارکوسکی

از پله ها که میومدم پایین ، آقاهه .. نگران بودم که ندیدمش
خسته نباشید .. احتمالا این جمله ایه که من باید بگم .. از طرف اون می شه یه حرف خنده دار
بعد این شولوغ بازیا دلم تنگ می شه براش .. مثل بعد انتخابات
حیف که بچه ها راضی نمی شن استادمون بشه .. من که خوشبخت می شدم

سر هفت تیر .. پسربچه .. تا خونه دعا می کنم که دروغ گفته باشه بهم
که به جای دارو برای مادرش برای خودش بستنی بخره
وگرنه چقدر حیوونم من که بهش یک سوم پولی که می خواست ، و خیلی هم کم ، رو دادم


چهارشنبه .. برف رو کوهها رو دیدین ؟؟؟ چه آسمونی

لباسای کاخ آبی .. گرون بودن چقدر
آقای بازیگر که گفتین از دست دادم دیدنش رو .. هم دیروزش خانه ی هنرمندان بود .. هم اینجا
موندم امروز قراره کجا رویت شن
اصولا هم که من شوقی ندارم به دیدن اکتورها .. جز آقامون جرج کلونی البت
خانومه بازیگر هم که عرض کردم .. معاشرت خونوادگیو برای چی ساختن پس

هنر مدرن فرهنگسرا .. دیگه تاب دیدن این نمایشگاها رو ندارم
دختره می گه چرا نمی فهمن نقاشی تموم شد .. راست می گه شاید

آرتیست کارای تو کافه بابای هستی نبود راستی

آقای دکتر بامزه و گولی ست .. برای دختره خیلی خوشحالم

آدم همیشگیا نبودن

مادر داره می ره .. دوهفته خیلی کمه .. خیلی .. خیلی


ـــــــ

جواب کامنتای آقای بی منزل

یک ـ بداخلاق نیستم من .. خیلی هم
دو ـ ترتسکی رو بیشتر / پیشتر از فریدا هم می شناسم .. ای بابا .. بی سواد نیستم که
مرسی بابت این همه توجه
سه ـ من صاحب قدرتی روی کامنتام نیستم .. کسی هم نمی خوندشون که پاکسازی و مرتب کردنشون مهم باشه

Tuesday, November 07, 2006

Do Crossed arms mean that " I am frustrated " ?


نه .. خسته ام دیگه .. از عکاس و عکس
بیا کارای گرافیکو ببین خوب
نمی خوام .. می رم فرهنگسرامون تئاتر فرانسوی می بینم
فرانسه نمی فهمم به درک .. بازیا خوبه .. موزیک خوبه .. جا نیست
چیز کیکه تموم رگهامو چرب و چیلی کرده انگار .. به پیشنهادهای غذایی دیگران گوش ندید

دوشنبه .. آقاهه می گه امروز دیگه خوب بود
آره .. معلومه .. عباس عطار معلومه خوبه
که فردا صبحش آقای فیلمساز زنگ بزنه که چرا من خبر نشدم پس

این دبیر بی ینال شبیه کاسبای خرده پا است
هیچ نشانه ای از اندکی هوش توی قیافش نیست
از مظنه ی بازاره که سوال می کنه
انگار یه صاحب یه اسباب بازی فروشی کوچیک تو یه شهرستان

دوباره خونواده ی خوشبختی می شیم
تی وی سیتینگمون بر پا شده باز
کافیه یهو زبون مادری از جایی که قرار نیست بخوره به گوشم
اونوقته که تا نیمه شبی که از خستگی و خواب رو به موت ، می شینم پاش
اونوقته که می فهمم عجب زری می زنم گاهی که بدم میاد از این زبون و خاک

لیلا ، لیلا .. مو لیلا نمی خوام
بلند و بالا .. مو لیلا نمی خوام
پارسال تو برنامه های تصویر سال .. خیلی ترسیدم وقتی دیدم آدم صندلی کناریم
اونطور که خیال می کردم یه خانوم با مانتوی بلند سفید نیست .. یه آقای سیاهه با دشداشه
سعید شنبه زاده .. حالا می فهمم کارش درسته واقعا

و این آقاهه که تو کنسرت فیه مافیه عکاسی کردم ازش
ـ و اسمشم نمی دونم ـ
دارم راجع به یه پرفورمنس جالب تو متزو می نویسما .. نه یه کنسرت فولک حتی
دیده کسی ؟

باید فواید بالقوه ی همه ی آدم ها رو ببینیم
دوشنبه صبح .. آقای کناری به قدر کافی گنده و تمیز و بی تفاوت بود
فهمیدم من بیشتر از شانه ای برای گریستن و دست هایی برای حمایت ، به بازویی برای خواب احتیاج دارم
دوشنبه صبح ها لا اقل .. به جای تکیه به پنجره ی سخت سرد
از بالقوگی به بالفعلی فاصله بسیار است اما

امروز .. باز .. گفتم که .. تهوع باید به اوجش برسه

Saturday, November 04, 2006

چرا عطسه نمی کنی ررز سلاوی ؟


این یکی دو هفته می خوام تموم روز ، فعالیت فرهنگی !! بکنم
به مناسبت ماه های آخر دانشجویی
و با نیت اینکه آخرین سال باشه و آخرین بار و الخ

امروز .. موزه .. استاد سابقمون که معلومه خوبه
این ... چقدر بده !!! چرا ؟؟

من اصلا مشکلی با این که نصف کلمه های یه آدمی انگلیسی باشه ندارما
اما اینکه با لهجه ی نمی دونم کجای نقشه ی گربه ای .. خیلی زور داره
هاه ! من کلی کلی سال فامیلیه این آقاهه رو اشتباهی می خوندم

بعد فیلم مسخره دوشان .. فرانسه بودن بی زیرنویسش به درک .. تصویر مهمه
اما نه این محو کمرنگ با پرش
بعد پالک .. باز کیفیت بد و صدای مشکل دار
از این موزه معاصریا بی شعورتر و کاسب تر خودشونن فقط
دم در مردک می گه با چه اجازه ای رفتین تو سالن فیلم مسخره
کسی که نبود بلیط بفروشه و فیلم کپی از روی ماهواره بلیط داره مگه اصلا ؟
من که فقط پولو می ندازم روی میز و میام بیرون

تو این یکی دو سال نهایت سعیمو کردم که دوری کنم از این آشغالدونی
اما گول خوردم باز انگار .. این دو هفته رو هم .. تهوع باید به نهایتش برسه
انقدر دوست دارم این موزه از روی زمین محو شه
اونوقت ساختمون فرهنگسرای نازنیم هم تک می شه

پی پی لوتا دلیکاتسا ویندوشید ماکرلمینت افریم جوراب بلند


خودم هم می دانم زیاده از حد لوس می شوم گاهی
اما آدم ها انقدر مهم اند توی زندگیم که در نبودشان روزگارم می شود چیزی شبیه به زندگی
دیروز من توی تخت و خانه ی تاریک و ساکت
بعد تلفن آدم جالب ها .. من که نمی روم بیرون اما تا همین جاش نصف سردردم پر
پشت بندش تلفن پسرک .. مدت هاست بی خبریم از هم .. گاهی آدمک های روشن و سلامی
آخرین بار همان حال و احوال حین عبور وسط شولوغی شب قبل از ولنتاین سه سال پیش
نه ، امشب بیرون رفتنی نیستم .. اما تمام سر دردم پر .. تهوعم پر

نسکافه ی سیاه سیاه و تکه های لاو ان د ران تروفو
فیلم های خوشحال زیادی آخر پیدا نمی شوند توی بساطم
همین است که هی سراغ این می روم و تیتراژ دوست داشتنیش

صبح امروز .. جذابیت پنهان بورژوازی .. قلک شکان محک
همه ی دوستان و آشنایان هم که فعال و از مسئولین
یادم هست در دایرة المعارف ما اصطلاحی بود شبیه دختر خیریه ای .. معادل نرینه اش را انگار نداشتیم
حالا امروز تمام دخترها ساده و معمولی اما تا دلتان بخواهد پسرهای جیگول .. ما که ناراضی نیستیم

عصر همان حیاط دوست داشتنیمان .. بلیط تئاتر فرانسوی که نصیبمان نمی شود
اما بچه ها که هستند و همان دوست این همه سال ندیده و دوست دیگر حتی دورترها
چقدر پیر شدی و بزرگ شدی و تو قبلنا گنده تر نبودی و تو رشدی هم نکردی این سال ها
بعد هم عزیزم های من که خواهره می گه شبیه خانوم بازیگر می گم
و باید از آقای چاق بپرسیم که اینگونه است آیا
گربهه هم حقیقتا به نظرم تا ته ته وجود ماده است یا من بی نهایت بدون جذابیتم براش
این آقاها هم که شدن مشتری همیشگی بدیم نیستنا
فقط فربهو "گوربا" صدا می کنن که اصلا دوستم نمی آد
تازه از رو هم نمی رن وقتی توضیح می دی براشون تازه اطاعت هم نمی کنن وقتی امر می کنی بهشون
دایره گچی قفقاز می خوان راه بندازن

بعد با دوستا - که شدن عزیزما - شام و انقدر دیر شده دیگه که حتی دربونا هم نباشن سر پستشون

من توی دلم از والدینی که اسم شروع شونده با الف می گذارند تشکر می کنم
دستم که اشتباهی رفته بود روی اسم و بعد که یادمان افتاد هستیم چقدر
حربه ی بدی هم نیست .. فکر کن چقدر دستم اشتباهی می تواند شماره ها را بگیرد
فکر کن چقدر شماره ی مرده ای که می تواند زنده شود

این رابطه های دور و دیر بسیار مطلوبند
پروردگار زیادشان کند

Thursday, November 02, 2006

کوره ها سرد شدن

سرم درد می کنه
حالت تهوع هم داری ؟ ، می پرسه
آره ، همیشه .. مگه تو نداری ؟

دیروز نیاورون .. پسر کوچیکه که عاشقشم .. آقا جدیده .. آقاهه دوست دوسته .. نمایشگاه بابای هستی
میزاش جاده نداره که نداشته باشه
انقدر همه مهربون هستن که آدم پناه نبره به چارتا خط
میزاش کوتاه هست که هست
انقدر حدقه های خیره نداره که فرو نری تو میزت

کسایی که تجریش - پارک وی بی بستنی طی طریق می کنن نیان اینجا لطفا
حالا درسته که ساندویچه خیلی خوب و تا ته وجود من سوزان تا ته شب
اما هرراهی / جایی / وقتی ، مراسم خودشو داره برادر من
انگار شب عید بوقلمون شکم پر بهت بدن
دست پیش : به درک که نه پرنده می خوری ، نه ماهی


یک حس هایی دارم شبیه انزجار
کم ترین دلیلش این دو صبحی که از خواب پروندتم
روز اول : پنج شنبه تمام وقت می خوام بات معاشرت کنم
روز دوم / امروز : ا ! من باید برم سر کار ! اما بت خبر می دم
حالا تموم برنامه هایی که من ریختم واسه این معاشرت کل روزی به گا
روزم هم ایضا
خودم هم به هم چنین
توضیح : این یکی خانوم نون زیر کباب سابقمونه نه اون آقای پیچش سر خود

Wednesday, November 01, 2006

باران می بارد ولی من باور نمی کنم


ته تهش خیلی هم خوشحال شدم که اون نشست مسخره ی عکاسی تشکیل نشد
من که به هدفم که همانا دیدن آقاهه ، نه ، دیده شدن توسط آقاهه بود رسیدم

بعد پیاده تا موزه .. همه چیز هم که سر برنامه .. از پنج و مقداری زیاد تا هفت و فقط آشنابینون
نور مایند .. انیمشن دوست ها و انیماتورها یک میلیارد بار از عکاس ها خوبترند
چندتایی آشنای جذاب .. آقاهه معلم ترسیم فنی خیلی جوونیها و اون همه مهربون
تازه پذیراییم شدم

بعد بارون و خیابون و ترافیک .. از اونوقتا که حرص نمی خوری چون عجله ای نداری
و پخش شدن نور قرمز ماشینا تو شیشه ی خیس

پله ها .. مقادیر دیگری معاشرت .. همین

__

! هاه ! تایتل دزدی
__

چقدر این آدم ها مهربانند .. یک کم از شب که گذشته باشد همه با اصرار می خواهند برسانندت
ـ به کجا معلوم نیست! ـ
اما به نظرم در خونه وا و مهماندوست هم هستند
یک صف درست می شود جلوت و لابد چقدر بی لیاقتم من که دلم پیکان خط دار می خواهد
و دقیقا موقعی که از شرمندگی اصرار آقایون و برای جلوگیری از خستگی شون پریده ام توی یه ماشین مسیر نزدیک
ماشین مسیر اصلی باید بیاید