Saturday, September 27, 2008

How to Make Fake Tears

وقتِ بیرون رفتن، پای آینه‌ی پیرا/آراسته‌گی یادتان می‌کنم، هربار.. قلمِ آخر را که هول‌هول برمی‌دارم تا نیاندازمش از قلم مبادا، وِن یو ر این لاو ویت اِ مررید مَن، یو شودنت وِر ماسکارا (سلام خانومِ شرلی مک‌لینِ آپارتمان).. فکر می‌کنم این لاو که نیستم با شما، اما آن‌روز که ناروی بزرگ را خوردم پستی خواهم نوشت با این عنوان، و حتی می‌دانم تک عکس‌های داستانی که تعریف خواهم کرد را همین حالا و جمله‌هاییش که با فعلِ گذشته‌ها را هم

امشب یک‌هو پرید توی سرم که فردا که گاسیپ‌کنونمان را – که مطلعتان هم کرده‌ام از احتمالِ وقوعش و فکر کردم نکند این‌جور محتاط‌‌تر عمل کنید و شک کردم اصلا نکند هشدار را داده‌ام که در اعماقِ دلم کاش این‌طور، و بعد گفته‌ام که نه بابا، مردها خنگ‌ترند از این حرف‌ها- راه انداختیم، و اگر که شما شدید محورِ شرارت، عنوانم باید حاوی ِ "گرید" باشد که معلوم شود چه گناهکارِ کبیره‌ای بوده‌اید، حالا اما فقط هرکی دَلَه‌ست ذلیله، مخلصش عزراییله، هرکی اسیرِ آزتررر..دساش از پاهاش درازتر را می‌توانم تقدیمتان کنم

بعد بدترین جاش این تناقضه‌ است که هیچ دلم نمی‌خواهد شما بشوید آدم بده‌ی داستان، و درعین‌حال پایانِ خوش که هیچ، راهی آفتابی هم برام قابلِ تصور نیست

Tuesday, September 23, 2008

Like a lazy ocean hugs the shore

و لعنت به قفل‌های آسان‌بازشو، و تاکسی‌های پشتِ در منتظر، و بغل‌های چاق که ان‌قدر زود جا می‌شوند توی دل، و دل‌هایی که ان‌قدر زود تنگ

Wednesday, September 10, 2008

Enjoy the silence

سلام آ

گمان نکنم گذارت بیافتد به اینجا دیگر، اما این نامه را می‌نویسم تا بگویم "برای آلینا" را شنیدم، و خوشحالیِ بزرگم آن بود که نه‌آنوقت که توصیه کرده بودی و یا نه‌همراه با نامه‌ات، تا حالا مجبور باشم بنویسم "برای آلینا"ت را.. اصلا جمله‌ای که به محضِ دانستنِ اسمِ آن‌سکوت‌های بزرگ گفتم هم همین بود، جای اینکه سکوت کنم.... نه که سکوت نشت نکرده باشد توم‌ها، می‌شد مگر؟ با آن سکوت‌های بزرگ که آبِ دهانم را یواشِ یواش قورت می‌دادم و لعنت به تن که سکونِ محض نمی‌شود تا خط نیافتد سکوت.. البته بدی هم نیست‌ها، این خط انداختنِ سکوت توسطِ تن، که حس کنی دستش دور شده تا سیگار را بتکاند، یا آن سنگینی که سنگینی می‌کند روی تمام ِ ثانیه‌های با صدا یا بی.. تن ِ من ولی می‌ترسد که صاف بشود تا برابر شدن ِ نیروها و گاهی صدای مزاحمی در تهِ مسکوتم تلنگری که عادلانه نیست‌، می‌شکنم من.. این‌ها را هم گفتم حتی، جای آن‌که سکوت.. یعنی نمی‌شد که سکوت.. نه که ندانم که بهتر است یا حتی باید، می‌شد مگر؟ همین بهتری اما ترساندم، همین که فکر می‌کنی سکوتی که شکسته نشود کش می‌تواند بیاید تا روی زندگیت و مِه‌دارش کند؛ یا اصلا تقصیرِ شاملو بود با سِحرِ کلام و صداش که (به اسمِ عمه‌جان مارگوت) سرشاری سکوت از ناگفته‌ها را باوراندمان، و ناگفته ترس دارد خب (آب‌وتابِ توضیحیِ خط‌های بعدیِ شعر هم حتی اگر فراموشمان)، پس قطار راه می‌اندازیم از کلمه‌ها تا ناگفته‌ای نباشد/نماند.. قطاره رد می‌شود اما خالی ِ از بر زبان ‌نیامده‌ها

Friday, September 05, 2008

Like a bright new day

امروز شریعتی را که باران زد و من سرم در کارِ کُنه‌یابی ِحسی که آیا از جنسِ انتظار، انتخاب یا چی و که چی اصلن..یک دقیقه‌ی قبلش حسینیه را گذشته بودیم و بابا تذکارش را داده بود که هربار اینجا، به یاد بیاوریم دکتر را و آن مردِ درست‌کارِ دیگر را، و من بی‌ملاحظه‌ای درآمده بودم که دفترِ فلان‌هم کوچه‌ی روبرویی است، و بگذریدنِ ازینجا، بعدها، یادِ او را خواهد داشت، برای من

بعد دیده بودم تصویرِ چوبِ صیقلی‌ِ میزی که زاویه‌ی دیدِ من بهش عمودِ بالایی نبود از جهتِ قاصری ِقد به سببِ صِغَرِ سن، و صدای دوری از بابای جوانِ ایده‌آلیست‌تر با لحنی شبیهِ همین حالاش که تهش ستایشی و حسرتی که می‌گویدم صاحبِ اصلی ِ میز همان دکتر صاب خیابان، و آن بعدازظهرهایی که سر زدن به مردِ درست‌کار می‌شد تفریحشان، از یادم نمی‌رود.. حتی اگر آقای دکترِ صاب‌خیابان را هیچ‌وقت قبول نداشته بوده باشم، حتی اگر همان‌جور خیره به دستی معلق که پس‌زمینه‌اش آبیِ آسمانِ آبستن اما نوردار، جواب کی بود آقاهه‌ی برادره را بدهم که آدمِ درست‌کاری بود، اما درست بودن فایده‌ای ندارد

پیاده که شده بودیم، نَمَش را آغازیده آسمان.. درست همان‌جا که چهار روزِ قبل، لچکِ بنفشِ سیرِ افتاده بود و ماشین‌نشینانِ پشتِ چراغ خیره، تا چه‌جور از پسِ جمع‌کردنش برمی‌آیم من که یک دست موبایل و آن یکی آی‌پاد و کیفِ سنگین‌تر هم

حالا می‌بینم میانِ همه‌ی تصویرها، دو روز بهار/تابستانی است که باید از آنجا پاک بشود، حتی با نورِ سرِ ظهری که آدم‌ها را آبی و سبز ‌می‌کرد، درست وقتِ انگشت‌ها را جوهری کردن، و تمام زیاد بودن ِ انگشت‌ها، و انتخاب‌ها که حاصلش شد این.... دو روز ِ کاملن عمومی با عق‌های درونی.. باقی ِ روزها ازقدیم تا بعدها را می‌گذارم که باشند، با هم، کسی که جای کسی را نمی‌گیرد

آمده بودم از آن حسی بنویسم که نمی‌دانم از جنس ِانتظار است یا چی و اصلا که چی.. از شریعتی را در بی‌برقی تند پایین رفتن، سرودخوانان بالا آمدن.. ازین که آیا بارِ دیگری یا که هیچ‌وقت.. اما تصویرِ پررنگ‌تر را نگه می‌دارم فقط، سرم که موازی شد با زمین تا خیسی ِ بیشتری را جا بدهد و آسمانی که فراموش کرده بود تمام خاکستری روزش را و آبی شده بود با زردِ نور ِ محتضر