Wednesday, June 25, 2008

The sound of Cheese

آدم‌هایی هم بودند زرنگ‌تر که بلیت استادِ آوازِ مملکت را داشتند
کسی هم بود که خوش‌شانس‌تر یا در جایِ بهتری از دنیا و رفته بود دوست‌های ما را شنیده/دیده
ما می‌توانستیم لااقل شبه ِ قرون‌وسطایی‌های دو برادر ِ بسیار مو دار/ندار را

اما........... بیشترش از روی خودآزارخواهی‌ بود و بعد آن‌چیزی که لَشی می‌نامندش-که هم راه نزدیک و مجانی و به شاهی هم-، با مخلوطی از اعتیاد به انجام ِ کارِ همیشگی، اعتیاد به ثابت نگه‌داشتن ِ تمام ِ دنیایی که در حرکت، به در قاب کردن هر چیز، حتی گه
این‌طور شد که آخر ِ هفته‌ی نازنینم در شرایطی گذشت به اسم کنسرت و به رسم جُنگ

ترکیبی از یک‌قطعه‌ی ترکی، یک خراسانی، مقادیری جنوب و خانواده، دوتایی مثلا اسپانیش، خارجکی‌طوری و... در کم‌تر از دو ساعت.... به همراه نورهای رقصان.. سلبریتی‌هایی که حضورشان در سالن اعلام می‌شد مدام و برمی‌خاستند به عرض ِ اندام.. حالا دست،دست..تاپ‌تاپی که می‌رفت تا توی تن ِ من..و جیییییییییییییییغغغغغغغغغغغغهای دخترکان و له‌له زدن برای یک لحظه پسرک بازیگر را

جالبیش آنجاست که زیادی از این نوازنده‌ها آشنا و قبلا امتحان پس داده در گروه‌های دیگر، و حتی حالا هم دست به سازشان نه بد و حتی صدای آقای بازیگر، اما این ترکیب... سودای به دست آوردن ِ پول به چه کارها که وانمی‌دارد، چه‌جور ور ِ گند ِ آدم را رو نمی‌کند

عکس‌ها را حتی کامل هم ندیده‌ام، اما به گمانم که بدی نیستند، یعنی چیز/کس های توش را که دوست ندارم آن‌قدری، ولی خودشان خوب و اداهای این جوانک ِ بازیگر- که اصلا یک‌دلیلی هم همین بود که در قاب ِاین آقا را بعدا قالب کنیم به له‌له‌زنندگان-، و دوست‌هایی هم پیدا کردم و دوست‌هاییم را هم دیدم

برای یک دم بی‌خودی از آواز ِ استاد، تشنه و در حسرت

Thursday, June 19, 2008

Why this farce, day after day?


Nothing is funnier than unhappiness, I grant you that. But...
Yes, yes, It’s the most comical thing in the world. And we laugh, with a will, in the beginning. But it’s always the same. Yes, It’s like the funny story we have heard too often, we still find it funny, but we don’t laugh any more.


End-Game. Samuel Beckett

Friday, June 13, 2008

La Petite mosquée dans la prairie

حالا که آدم‌های سری‌بین فرندزشان را تمام کرده‌اند و سکس‌انددِسیتی‌شان را هم و در کفند تا سیزن ِ بعدی ِ لاست برسد، من هم سریال ِ محبوب ِ تازه‌ای پیدا کرده‌ام -این یعنی جز ساوت‌پارک که دوست‌داشتنش امری بدیهی‌ است، یا گیلمورگرلز که فک‌وفامیل و یا پرستاران، تنها چیزی که شرحه‌شرحه‌اش را از تی‌وی ِ اسلامی مُصرانه .. -، رابطه‌ام با این چیز ِ جدید قدری عجیب است، یعنی خودم هم نمی‌فهمم چرا.. اما می‌دانم که حدودهاش همش چشم به ساعت و آخرش هم طاقت نیاورده از ده‌دقیقه قبل کانالش را می‌آورم و باقی را هم مشتاقانه دعوت ِ به تماشا

ورد و دعاهایی هم هست که می‌خوانم از دست ِاین شیطان ِ بزرگ، حضرت ِ معظم ِ تلویژن، که دور بمانم از هوس ِ سری‌های پشت ِ همی که از ظهرِ دیر تا عصرِبه‌موقع بی‌وقفه و از قضا چهارتایشان هم دوست‌های من.. اما این چهارمی را مستثنی می‌کنم، بیست‌ (و دو) دقیقه که..

و اما آشنایی ِ اولیه‌ی من با مجموعه‌ی مذکور، زمستان بود که لوگویی کنار ِ صفحه‌ی آقای پیرمرد ِجالب چشمم را گرفت، کلیک کردیم و گفتیم وااااه، چه دیوانه است پیرِمرد... روزی در همین هفته‌ی پیش اما که ناامیدانه در انتظار ِ شاید که تکرار ِساوت‌پارک ِ ندیده‌شده بودیم در کانال ِ مربوطه -که کانال ِ به‌علاوه می‌باشد که مال ِ ما روی فرانس ِ فایو- موزیک ِ دلنشینی به گوشمان خورد و همان لوگو را دیدیم و اظهار ِ هیجان که اِه! این‌ن... و خب تقریبا لاوی بود که در فرست ‌سایت محقق شد.. از آن روز حوالی ده‌دقیقه به پنج‌ها در همان حال ِ مشتاقی هستیم که روایت شد.. از آنجا که کسی نمانده از اطرافیان که بی‌خبر ازین دوستی، گفتیم اینجاآینده‌گان را هم بی‌اطلاعیم، باشد که همراهی کنند

___

حواشی

یک- خانوم محجبه خوشگله که آدم دلش اعتقاد می‌خواهد و لچک ِ سفت و سخت را ببینید، یا آن آقای جوان ِ جذاب ِکاریزماتیک(هه!) در میانه، که امام ِمسجد است.. این ج.ا چرا شعور ندارد که اینهمه نیرو و هزینه‌ای را که صرف ِ پروپاگاندای اسلامی می‌کند نیم‌قدر ِ این هوشمندانه

دو- مشترک گرامی نام ِ فرنچ ِ سریال را گوگلید و !!!! برخورد به فیلی که خشک نبود.. در بهت که چه خطایی نموده این مسجد ِ کوچک مگر، کشفید که کوچکی که فرانسه باشد بزه‌ای است لابد بزرگ

سه- اوه! هیجان‌انگیزترین سایتی که تا حالا دیده بودم، پُرِ دوست‌هام.. حیف که اینترنت ِ زغالی ما جواب نمی‌دهد، انگار باید تشریف ببرم سر ِ کار و از آنجا دست‌به‌کار

Sunday, June 08, 2008

اگر که بیهده زیباست شب

یک شب ِ این تعطیلی بیهوده را هم باید تن داد به معاشرت ِ خانوادگی.. "اِبی گُلِسّون"را با بداخلاقی‌هاش و ستایش‌پذیریش نیمه گذاشته‌ام و پتوی نازک پیچیده دور ِ تن شب‌گردی می‌کنم میان ِ درخت‌ها و فکر می‌کنم خوش‌مزه‌ترین زردآلوهای دنیا نیستند اینها؟.. باد توی موهام هست و ستاره‌ها هم توی آسمان.. می‌روم کنار ِآبی که چشمه نیست و پشت ِ بیشه‌ها هم نیست و حیف که شونه ندارم، موی پریشون را که..؛ روی لبه‌ی باریک‌تر می‌خوابم، پام دایره‌دایره می‌سازد روی آب و نقطه‌نقطه نور توی چشم‌هام.. نامه‌ای در یادم هست، نوشته از نورهایی که مال ِ ما نیست، که شاید سنگینیمان کنند، شاید اذیتمان.. این نورها که مال ِ من نیست، من را می‌ترسانند، من را که این‌همه کوچک می‌شوم، اذیتم اما نمی‌کنند، این‌جور فکر می‌کنم

این حال خوب است، اما بهترین نیست، این را می‌دانم، به بارهای دیگری که می‌شد حالی این‌چنین را داشته باشم فکر می‌کنم، حال‌ها را می‌گذارم توی ترازو، چه وقت ِ کدام ِ حالتی‍ش را ترجیحم به داشتن.. می‌شد که جنگل باشیم، یکی از این رین‌بو گدرینگ‌ها -که من هیچ‌وقت نرفتم و حالا می‌ترسم نکند وقتش گذشته باشد- از کنار ِ آدم‌هایی که درست نمی‌شناسم بلند شده باشم تا چشمه‌ای، آب باریکه‌ی روانی.. نمی‌شد بیست‌ساله باشم، اواخر ِ شصت ِ فرنگی باشد، از خانه زده باشم بیرون تا راک‌ن‌رول برساندم به آزادی و توی ماشین ِ قرمز ِ قراضه‌ای روی تپه‌ای، ستاره‌باران روی سرم و فکر کنم پتی اسمیت می‌شوم، پتی اسمیت می‌شوم ( این‌یکی کاملا نشدنی است، مکان و زمان ِ کلی‌ش که هیچ، درون‌جمله‌ایش هم پُر ِ پَرِش است، اما بدجور خواستنی است).. می‌شد کویر باشد، رویای بیداری‌های من بالاخره به وقوع پیوسته، پَسَش خزیده باشم توی تنهایی و پام را یواش سُر داده باشم روی خنکی شن‌ها و فکر کنم کدام چشمه به خاطر ِ من خواهد جوشید؟.. حالا اما این‌جا هستم، میان ِباغ ِ خوش‌مزه‌ترین زردآلوها و آدم‌هایی که با خون به هم متصلیم و لابد به مِهر – که بودنشان هم امنیت است و هم گاهی انقدر در برت می‌گیرد که فکر می‌کنی همین‌حالاهاست که خفه..-، از این حال‌ها پیشتر هم بوده، ستاره‌باران‌ترش هم، کویری، دریاکناری، یا همین‌جا حتی ... این نورهای زیاد یعنی چه شب‌هایی که نگذشته/گذشته، خواهند آمد/نخواهند آمد، این اما من را آزار نمی‌دهد، می‌ترساندم

....

ظهر را کنار ِ همان آب مذکور گذراندم، اولین بار از سری خودآزاری‌های فصل ِ آفتاب، روشنایی یادم آورد چه غیررویایی می‌باشد این آب، بس که پاکیزه‌گی را فراموش می‌کند..... به تیغ ِ تاریکی گردن چرا نمی‌دهیم و نبود ِ نور که پوشاننده‌ی نقصان است را چه طور این‌همه دوست نمی‌گیریم و بی‌تابانه روشنی می‌خواهیم که زشتی ِ چیزها را هم فرو می‌کند توی چشم‌هایمان و راه ِ تصور را می‌بندد


__

این بخشی است از شبه‌نامه‌ای به جواب، جوابی که در پَسَش آمد کارِستانی بود آنریپلایبل!.. خودخواه شده‌ام، پاستیل‌هایم را قایم می‌کنم زیر ِبالشم، از کجا معلوم، چه بسیار ِ از کم ِ آینده‌های به اینجا شاید اصلا پاستیل دوست نداشتند، گفتند خَرکُنَک ِ بچه‌های لوس.. من کِی انکار کرده‌ام

Wednesday, June 04, 2008

I had the photo album spread out on my bedroom floor

تتمه‌ی ناپایدار ِ رو به زوالمان نشسته‌ایم دورِهم و از روزهای انگار چه‌ دور ِ دانشگاه
بی‌حافظه‌گیشان آن‌قدر که من یادآور ِ شخصی‌تری‌های آن‌ها
و رسالتم جز این بود مگر؟ که این سه‌سال ِ آخر را عکس‌به‌عکس.. و چه حسرتی که از روز ِ اول نه و چه لحظه‌های گم‌شده
حالا، چه پیر و چه آرام و در صلح
چه منطقی و حرف ِ از احوالات ِ جامعه و اخبار و سیاست و حتی‌ اقتصاد
بزرگترینمان که فکر می‌کنی به ت..مش هم نیست که در کجای زمین، داغ می‌کند که بزنیم به جنگل و مسلح، "به‌خاطر ِ یک برگ، به‌خاطر یک قطره"، من پایه هستم به حرف، باقی نه، تفنگ برنمی‌داریم، اسبابمان را هم نمی‌کنیم سلاح، دخترها مردم را خوشگل‌تر ثبت می‌کنند، پسرها چیزها را، من که گرایشم فرق می‌کرد و قرارم بود به استناد، بلد هم نیستم اگر بخواهم، زیبایی اگر بخواهم مجبورم بگردم دنبال ِ آدم‌ها و چیزهای به‌تر‌

___

عکس: آقای پشت دوربین که صاب‌نیم‌دانگِِ لانگ ریلشنشیپی با یکی از اهالی (خودش اصرار دارد از هشتاد و یک آشنا، اما شما بگیر هشتاد و دو)، دوتای کناری‌تر از قبل‌ترها بوده‌اند اما به واسطه‌ و نه عضو ِ رسمی(پسر چندوقتی جاش اینورتر بوده، کنار یکی از داخلی‌ها)، پشت ِ پنجره برادری است که اول‌ها بچه بوده و حالا جزو نسل ِ جوان ِ هنرخوان(سیبیل هم ندارد بیچاره، این بازی من اینجورش کرده)، پنج‌تایمان شده‌ایم مثلث و ششمی فرنگ است (تا سال ِ بعد حداقلی می‌مانند برای مثلث‌سازی یا حتی خط؟).. در راستای جدایی‌های مضحک ِ قومی هشت‌تا از تهران بودند در ورودی ما که دوتاش هیچ و باقی خرده‌معاشرتی با هم، ششمی که نیست و آن‌یکی که تا کمتر از ده‌روز ِ دیگر می‌رود همان‌جا که او، سال ِ سوم نشده خوردند به هم و دایره‌ی معاشرت خرد-خرد تر شد.. من هم که نه در این دسته حضور ِ پررنگی داشتم درواقع نه در آن دسته‌ی گسترده‌ترِ کل ِنقشه‌ای، رابطه‌هام چیزی بود در میانه (گه بگیرند، تَه‌تر ِ من هیچ‌وقت واقعا از بودن ِ در این میانه‌ی صلح‌آمیز خوشی نکرد).. اما به یک چوب اگر می‌خواستند بزنند من را هم با اغماض می‌گذاشتند همین‌تو، بعد لابد پشت ِسرمان می‌گفتند این بچه‌های متفرعن ِ پایتخت

___

تایتل: فتوگراف، نیکل‌بک
یک بم‌صدای چاد کروگر-طوری توی بساط ِ هیچ‌کدامتان نیست؟ به شدت خواهانم