Saturday, May 30, 2009

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

این بی‌قراری که شرّه می‌کند از تمامِ نوشته‌های حالِ اینجا، حالِ خودم را هم بد می‌کند؛ اما به لطفِ فیلترینگ ( و کلنِ بعیدی امکانِ وجودِ هیچ خواننده‌) خصوصی‌تر ازین دفتر ‌که پیدا نمی‌شود، باشد که این نهانی‌ها را فریاد در عمومی‌جا‌م

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند، به که ماند، به که ماند، به که ماند *

بهانه‌ی امروز این است، که بارها این سوال را من از خودم پرسیده بودم، تا بفهمم چه چیز دل برداشتنِ ازش را این همه مشکل می‌کند، وقتی این همه نیست؛ که را می‌توان/ می‌باید جایگزینش کرد تا قرار برگردد
فکر کرده بودم، مگر در افرنجیه، ابنِ ژان-لوک گدارشان را.. بعد این بچه‌َک خودش سرو-قدی خوش آتیه‌تر از پدرجانش حتی....
این‌طور بود که دریافتم جایگزین یافت می‌نشود، مگر به تقلیلِ خواست‌ها

Monday, May 25, 2009

You make me feel like spring has sprung

ستاره آخرین کسی‌ست که می‌شود ازش نقلِ قول مستند کرد، بس که همه باخبرند از آلت-پریشی‌ش؛ یک حرفیش اما هست که گردشِ زمانه مکرر به یادم می‌آوردش، که حرفِ تازه‌ و نغزی هم نیست، اما من با لحنِ او به یادش دارم و آن چشم‌ها که خمار می‌کرد تا تاثیرِ بیشتر بر مخاطب، که این بازی‌ها را هم از آن‌وقت بلد بود که هنوز هجده‌مان نشده بود (او شاید) و کنکوری بودیم و بهار بود، و جهتِ قلبِ او این‌بار، پس از جانگدازی‌های بسیار برای یانگ تیچر و نیمِ نرینه‌های موجودِ در اکنافش، متمایل شده بود به هم‌کلاسیِ تازه ، و من که بزرگ‌سالی ادایم بود از خیلی پیشتر و منطق و خرد پرستشگاهم، نگاهش کرده بودم به تحقیر که چهارده ساله می‌نمایی به این رفتارها، که دهانش شده بود غنچه و چشم‌هاش محوِ ابدیت که عشق چهارده ساله می‌کند آدم‌ها را... و من آن‌وقت حسرتم هم نبود به چهارده‌ساله‌گی که عاشقی را هم در آن سن چشیده بودم و شرمم بود از کودکانه‌گی‌ش

بارهای بارِ پسِ بزرگ‌سالی اما شد که من بشوم چهارده‌ساله.. تجربه‌ها کرده، تا اعماق رفته، بااااز دلم بلرزد پیِ یک نگاه، یک جمله‌ی صدایی دوورهای تصویرِ روی پرده ( و نه یک بار، یک صدا، و نه یک پرده) .... تکیه بر سریرِ هوس و لذت، اپیکورِ امروزهام باشم، آن‌وقت نیمه‌شبی، به حسرت و شوق، به دوستی آن‌ورِ آب‌ها بنویسم از دیدارِ در جمعی دوماه قبل‌تر، چهارخطِ چتی یک ماه پیش، نامه‌هایی که هفته‌هایی دور..؛ بی که کلمه‌ای از داشته‌هام، مَردهام، اینجا را پرکنم از هواخواهیِ به ثمر نَرِسِ او-یی

که آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چهارده‌ساله‌شان، سرتاسر بکرشان شوی، دل دل کنی تا چراغِ روشنشان، که باز داغی منتشر شود توت پسِ لمسِ دستی، گونه‌ات آتش بگیرد پیِ بوسه‌ی اولین،........

عاشقی‌ها ورِ چهارده‌ساله‌ی آدمند، مهِ دو هفته و یار ِ دو هفت ‌ساله، آدم یک‌بار چهارده ساله نمی‌شود، ماه یک بار قرصِ کامل

__

این نوشته نقیضِ پایینی‌ش نیست، که "ارتباط"ی نیست، که اتفاقی.. نقلِ کوب‌کوبِ دل است که از پا نمی‌افتد تا هست

Friday, May 22, 2009

کاش هرچه زودتر اتفاقِ هیجان‌انگیزی بیفتد

درواقع اتفاقی نیفتاده است. دوره‌ای از زندگی‌ام را از سر می‌گذراندم که بی‌خیال بودم از همه‌چیز و همه‌کس، خسته بودم و کار مهمی انجام نمی‌دادم، اما برای همان کارهای پیشِ‌پاافتاده وقتِ زیادی صرف می‌کردم.
...

می‌دانم، قبلا حالِ من هم بد بوده (قبلا هم حالِ من؟!)، اما درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگر هیچ‌وقت حالم خوب نمی‌شود، ناگهان همه‌چیز تغییر کرده، با این حال سخت می‌توانم به خودم بقبولانم که روزی شاید این وضع تغییر کند.
سخت می‌توانم باور کنم که روزی بتوانم با کسی یک رابطه‌ی عاطفی داشته باشم، جوری که انگار همه‌چیز از نو شروع بشود: با گفتن "سلام" به دوستی، ناگهان قلبم با آهنگِ قلبِ او بتپد و من و او که دو انسانِ کاملا متفاوت هستیم به هم نزدیک بشویم و زندگی‌مان به هم گره بخورد.
قرار است چه اتفاق‌هایی در زندگی من بیفتد؟


یک زن بدبخت- ریچار براتیگان- حسین نوش‌آذر

Monday, May 18, 2009

نامت سپیده‌دمی‌ست

نامه-طوری بود، از دریافت‌کننده خواسته بود براش بنویسد پنج‌تا کلمه‌ی اولینِ خطورِ ذهنیِ صبحگاهیش را، (کدام وبلاگ؟ یادم نی)، اما شد کرمِ ذهنیِ من، که اسمِ او را دیدم، تکرارشونده‌تر در تمامیِ روزهام

گشنه‌گی نکشیدی که عاشقی برود از یادت.. گشنه‌گیِ معدوی نبود، که شکم سیر از ماهی‌های خام و بیف‌های ناپخت؛ هراسِ جان به در نبردن بود از تیغِ سردِ انسان‌ها، که صبح‌های بعد از یک‌ساعت و کمی خواب ِ آن یک هفته را خالی کرد از هر کلمه، که فقط تلاشِ برای بقا، با لبخندی که روزهای اول می‌چسباندم روی صورتم، یا سرخیِ لب‌های روزهای آخر که سرخ-چشمی را کم‌نما‌تر

از ابتداش بود، از حرف‌های نیمه‌شبِ توی ماشین و بعد اولینِ کتابِ هم‌راهی که هم‌سفری نشانمان داد، اسمش روش، گفتم چرا این، به ناله.. و قبل‌تر لای کتاب باز کرده بودیم، سعدی یا حافظ چه فرق دارد، حرف همان عهدتغیر‌ناپذیر بود و مداومت، که نیت نه او بود، که پرسشِ چه خوش خواهد گذشت در سفر آیا، و فهمیده بودم هیچ، و فهمیده بودم جدا نمی‌شود ازم، رها نمی‌شوم ازش.... و حرفِ از بزرگ‌ترش مدام، و خودش، که یک نفر طعنه‌اش را زد، و آقای معلمِ نازنین هم بود، و من انکار نکردم، که یک نفر بیشتر بداند دراین ربعِ مسکون که در سرتاسرش هستند کسانی که مطلع

خوابم که شد خوااب، کلمه‌ها هم برگشت، و تکرارِ نامِ او

Tuesday, May 12, 2009

و وحشت‌های قرنی چنین آلوده‌ی نامرادی و نامردی

مکاشفاتِ ترس‌آور در بلادِ غرب

یک.
بی‌رحم‌تر از آدم که پیدا نیست،
که دریدن بسش نمی‌شود
نفرتش را هم محاط می‌کند بر قربانی؛
انگار که چرا هست،
که او را، مخلوقِ آسمانیِ بال‌دارِ مقدس را، واداشته به خوی حیوانی
بی‌چاره حیوان،
بی‌رحم از آدم که پیدا نمی‌شود

دو.
پشتِ پرده که پنهان شوی به اجراگریِ انسانی
یعنی تویی‌ها غریبه‌اند و تمامِ شهر محرم،
فنجانِ قهوه در مشت، یک شیشه از شهرِ غریب جدام می‌کند، کلفت‌ترینِ پرده‌ها از همنشینانم
شهرِ غریب نگاهم هم نمی‌کند، پذیرا، انگار که عروسکِ پشتِ ویترینِ ناآماده
گرمِ آفتابش به جانم می‌نشیند
..
بلند و مکرر، تمام شهر محرمند و تویی‌ها غریبه

_____

من که آفتاب‌پرستم را فرصتِ معاشقه‌ی مدام با زردترینش و نرم‌ترینش، و باد که خانه می‌کرد توی پیچ‌پیچِ پریشانِ زلف؛ چه‌جور عرصه تنگ کردند آدم‌ها- که به خیالم آشنای سالیان، که به خیالم دوست- که راه بروم توی شهرِ رنگ‌دار و قلپ‌قلپ اشک‌هام بریزند پایین
که نشسته باشم دورِ میزِ همگانی و چشم‌هام سرخ، سرخ، سرخ؛ کنارِ نازنین‌ترین معلمِ عمرم، خزعبلاتِ بالایی را قلمی کنم با روان‌نویسِ خاکستری، به خشم و بریده‌، بریده
دوست‌هام، دوست‌های واقعیم، هرجای دنیا که هستند، سهمِ غر و ناله‌شان را دریافت کرده‌اند یا در صف، اینجا هم بی‌نصیب نمی‌ماند، بشمار یک، تا بلکه خالی شوم من از آن‌‌همه‌همه اندوه

Friday, May 08, 2009

برای چه یارانی برگزیدی که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟

معلوم بود که واقعا خرابی بدجوری هست. خرابی از داخل بود. خرابی بود حتی پیش از خوردنِ ضربت از خارج، من دیدم برای آرزو و فکر خودم است که زندگی و رفتار می‌کنم، هرچه هم می‌توانسته‌ام امتیاز داده‌ام اما حالا نیروی من در راه برخورد به هم‌خانه‌هایم صرف می‌شود. می‌دیدم، شعار به کنار، بد بد است خواه توی خانه خواه بیرونِ خانه. من از بدی خوشم نمی‌‍‌آید. از آن بدی که به من نزدیک‌تر باشد بیشتر بدم می‌آید. بدیِ خودی‌ها بیشتر از بدی‌ِ غریبه‌ها آزاردهنده است.

ابراهیم گلستان- گفته‌ها- یک گفتگو درباره‌ی داستان‌ها- آذر ماهِ آخرِ پاییز- ص150


______
عنوان: احمدشاملو- سرود مردی که تنها به راه می‌رود