Wednesday, December 28, 2005

می دانستم
تمام مدت می دانستم
تمام مدتی که تو دور دراز کشیده بودی و صدای مغزت را می شنیدم که ایت دازنت ورک انی مور
می دانستم نمی گویم
می دانستم وقت تمام می شود و سکوت من نه
تمام مدت که همه ی تنم پر بود از خواستن ، جز صدام که در نمی آمد
مثل بچگیهام باز همه چیز را ریختم توی چشمهام
توی این تاریکی که چشم چشم را نمی بیند..
مثل توی کلاس که جواب سوال های استاد محبوبم را می دانم و خفه خون می گیرم
و بعد هی دعا می کنم شوق را دیده باشد توی حرکاتم ، آگاهی را توی چشمهام

صدام در نمی آید
چشم هام هی مه آبی می گیرند ، جاذبه ای اما نیست که بریزاندشان
دست هام هی گره می خورند توی هم ، مشت می شوند ، فرو می روند زیر ژاکتم
تا نیایند سمت دست های تو ، سمت سیبک گلوت که آن طور با حرص بالا پایین می رود
لب هام هی فشرده می شوند ، انگار که سدی در برابر صداییکه باید در بیاید
یا بوسه ای که آرام بنشیند روی انگشت هات

می دانستم
که باز تمام می شود و نمی گویم
هزار بار گذشت از خاطرم
این بار
این بار...
فکر نمی کردم که این بار
بار پیش شاید
که باورم نمی شد باز هاله لویا و آیم یور من ، که باز دنس می تو دی اند آو لاو ،
انگار که شبیه سازی آن شب دور
سیگارت را که می کشیدی در سکوت و تاریکی ، رکوئیمم را نوشته بودم من..
اما این بار نه که باخ سرخوش بود و واگنر های و هوی راه انداخته بود و
گلن گولد دیوانگی می کرد و تو می خواندی ..
تقصیر این صداست که هیچ وقت همراهی نمی کند با چیز توی سینه یا حتی با چیز توی سر ،
تقصیر این صدای همیشه مخالف خوان است
همیشه وقتی که نباید ..
چشمهام اما پر بود
شاید اگر نور کمی بیشتر بود
یا چشم هات تیزتر
یا دلت همراه
اما هی صدای چیزتوی سینه یا سرت می آمد ، ایت دازنت ورک انی مور ، ایت دازنت ورک ..
بعد حرف زدی
سنگ هامان واکنده شد به اصطلاح
سنگ های من خشت نپخته بود اما ، از همان ها که بیمارند ، صدای مرگ می دهند ،
سنگ های من سنگ که نه ، خاک بود ،
چه نوشته بودی ؟ خاک مریم از آب جبرئیل ..؟ گل عیسی را که تنها نمی توانم عمل بیاورم..
سنگ ها ی تو سنگ گرانبهای تراش خورده ، پرجلوه و درخشش ،

" نفس با خستگی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ
چه راه دور
چه پای لنگ!" *
از" مراقب خودت باش" متنفرم من
یعنی که تنهایی بعد ازین
_ انگار که همیشه نبوده ام _
یعنی غصه نخور ، ا شک نریز ، بچه بازی در نیار ،
_ انگار که سفت نشده ام انقدر که هیچ دردی نریزاندم _
از " مراقب خودت باش " متنفرم من
یعنی که برو به درک!

چه راه دور!
چه راه دور بی پایان!

__

پس نوشت
1 _ * شاملو

2 _از شانزده سالگیم به این طرف
کسی را ارجاع نداده ام به نوشته ای
اما این بار ، صدام اگر در میامد برای گرفتم ای میلت لااقل ،
این را می فرستادم برایت
انقدر که تمام امشب من

Sunday, December 18, 2005

شنبه
از دم در حجله و پارچه ی سیاه و شمع
اشک و اشک و اشک
انقدر که زار می زنم دوستهای نزدیکش میایند به دلداری من
_ نگران شماهام من
آن یکی پسر چه می کند ؟ همان که سه سال اسم هاشان چسبیده بود به هم ،
که همیشه با هم .. انگار که با یک نفر ..
چهارساعت هق هق
همه جا عکسهاش و پرتره ی خندانش انقدر زنده که برگردی به صداکردنش ،
چند نفری بی ربط حرف می زنند
باربط ها زار می زنند
عکاس ها اشک می ریزند ، عکس می گیرند ..
مراسم که تمام می شود پناه می برم به جزیره که هی عکس و کتاب و موسیقی
تا یادم برود ..

__

توی خیابان انقلاب که سرم رفت بالا و آن پوستر گنده را دیدم
فهمیدم این هفته خانه بمانم ارام ترم
بس که همه جا عکس و حرفش ،
جز دوشنبه که همش نگران بودم استاد بخواندش موقع حضور و غیاب ، پرید از روش اما
خانه هم امن نیست
روزنامه ها وتلویزیون و وبلاگ ها و سایت ها ، گاهی حتی ماهواره

__

پنج شنبه
می رویم نکا
توی راه سعی می کنیم فراموش کنیم مقصد را
دم خانه شان پر ِ پرده نوشته ها ی سیاه
مادرش می گوید عروسیش باید میامدید ، با شما برنگشت ؟ امروز باید میامد آخر ..
طبق عروسی می برند
زنجیر می زنند
مداح با بی رحمانه ترین حالت سادیستیک ممکن ، از جنازه ی سوخته و جزغاله می گوید
ما با مازوخیستی ترین حالت گوش می دهیم ، اشک می ریزیم
آن یکی پسر عکاسی می کند با چشم های خیس خیس ، چشمم همش به دنبالش ،
نمی دانم برای کدامشان است که زار می زنم ..
عکاسی می کنیم که یادمان برود ،
دارم فوکوس می کنم روی عکسش که بالای طبق هاست ، زنده می بینمش ، بی حس می شوم

گورستانشان زیباست
پردار و درخت و زنده ، چقدر هم شلوغ
مداح زجه و ناله و غش کردن می گیرد از مردم
طبق های عروسی را می چینند
فکر می کنم کدام ِ دخترهای فامیل را مادرت نشان کرده بود برایت؟
با کدامشان خنده های زیر لب و عشوه های پنهانی؟
کدام دخترخاله ای / عمویی / عمه ای ، پزت را داده به دوستهاش
وقتی با ان دوربین و دم و دستگاه راه می رفته ای توی شهرتان ؟
مه می شود هوا ، شبیه داستان های قدیمی انگلیسی یا نقاشی های رمانتیک
دوربینمان را برمی گردانیم سمت غروب
گور را می بینم
هنوز فکر می کنم شاید که جا مانده باشی،
خورشید که طلایی می کند پشت درخت ها را و می رود پایین
بیایی از پشت یکی از درخت های بزرگ بیرون و بخندی ، آرام ، مثل آن پرتره ی لعنتی زنده ..

توی راه می خندیم
بچه ها می گویند بازی آخرت بوده این
بلکه خوب شویم ماها با هم _ ورودی مشهور ما ، شهریار قول یک ویژه نامه داده بود قبل تر
انقدر که اسممان هست همه جا ، این بازی تو هم که پررنگ تر کرده همه چیز را _
شب ماه گرد و سفید و سفید است
دماوند وسط سیاهی ها ایستاده
تو نیستی
من دلم برای آن پسر دیگر می سوزد
دلم برای مادرت که آرام بود انقدر می سوزد
سوژه ی رپرتاژهای کانال های خبری شده ایم _ انگار که راجع به گونه های عجیب جانوران _
و هی آن مرد کوتاه را نشان می دهند دستمال سیاه و سفید رزم به گردن
و صف های جنگ جویانمان
و مثل گونه های خطرناک جانوران عجیب صحبت می کنند ازمان ،
و من دلم اتش می گیرد که آن همه ادم سوختند تا رزمایش باشکوهشان گزارش شود
( کاش مقصدتان جای دیگری بود ، جای انسانی تری )
می ترسم ، آتش جنگ طلبیشان همه چیزمان را نسوزاند؟
نبودنت سنگینی می کند
دلم می سوزد ، آتش می گیرد ،
دلم نیست

Saturday, December 10, 2005

_1
هواپیمایی سقوط کرده.
در این نقطه ی جهان که من هستم ، کم که نیستند این اتفاقات ، کمی غصه ات می گیرد
کمی خشمت ، کمی اشکت .. ادامه ی دی وی دیت را می بینی ..

2 _ بيشتر سرنشينان هواپيما خبرنگاران و عكاسان رسانه‌ها بودند .
اشک پر می شود توی چشمهات ، یکی توی عکس ها آشنا می زند ،
نکند آن عکاس همشهری که دورادور.. خیس می شود صورتت ..

3 _ اینجا ، یک اسم آشناست
خیلی آشنا
فریادش می زنی
ضجه می زنی
بلند بلند .. اشکی نیست .. فریاد است .. درد است
سرم را می کوبم به دیوار ، چرا ، چرا ، چرا ..

من این روزها درد را تجربه کرده ام
حالا می دانم گلو چطور پاره می شود از بغض
اشک را تا کجا یارای همراهیت است و کجاست که تنها فریاد می ماند و
می پیچی به خودت از درد ، درد ، درد

حالا شده ای قهرمان
شهید ،
حالا یادشان می رود آن روز را که جاسوس بودی
اقدام گر علیه امنیت ملی ،
و تا نیمه شب نگهت داشتند توی بازداشتگاه ،
حالا می گویند با خدا معامله کرده ای
بیچاره خدا که تاوان حماقت و سهل انگاری آدم هاش را باید بدهد ..

چیزی توی تنم انگار که دیگر نیست
و چیزی توی سرم با قدرتی زیاد کشیده می شود به سمت پایین ، زمین
هی فکر می کنم هواپیماشان که می آمده سمت زمین ، او که صداش هیچ وقت بلند نمی شد
فریاد زده ؟ ان چشمهای آنقدر آرام پر شده اند از وحشت ؟
نکند دوربینش را برگردانده باشد سمت دیگران که ترس را ثبت کند؟
پروژه ی مستندش بود اخر ، " لحظه ی قطعی آدم ها " ، لحظه ی قطعی خودش
کدام ان هشت دقیقه ی منحوس بوده ؟ توی کدام یکی از دقیقه ها یخ زده چشمهاش ؟ گر گرفته تنش ..
درد کشیده ؟ من همش به آن لحظه ی قطعی فکر می کنم ، من همش دعا می کنم که زود بوده باشد
که بی درد .. که سریع ..

من این عکس ها را نمی بینم
من فکرمی کنم شاید که از هواپیما جا مانده باشد ، مثل بم رفتن ما
بعد یادم میاید آدم حرفه ای ، سروقت.. لعنت به حرفه ای بودن ، به این حرفه ..
می گویند پس می نشست توی خانه ؟ نه که در این نقطه ی زمین که ما هستیم هواپیما ناغافل
نمی اید توی خانه ات ..
شغل آبرومندی اگر داشتیم ، شاید سهممان هواپیماهای ارتشی نبود ..

من فکر می کنم فردا باز با آن پیرهن چهارخانه ی همیشگی و دوربین و لنز آویزانش
با سرعت از کنار هم می گذریم و سلام ، سلام ..
من فکر می کنم فردا باز دوره اش می کنیم توی کلاس که چقدر می گیری و
و چشمهاش باز می افتند پایین و می گوید شکر، راضیم و پاپیچش که می شویم
عدد را که می گوید چشمهام گرد می شود که چقدر کم .. برای این همه دویدن تو ..
این که قیمت یکی از کارهای بیست در بیست و پنج حضرات هم نیست .
من فکر می کنم باز نمره هاش بیشتر از ما می شود و حسودی می کنیم و
می خندد که خودش هم نمی داند چرا و من توی دلم می دانم که اگر یکی از ما جای او بود
سایه اش هم از کنار دانشگاه نمی گذشت بس که که ادعا داشت و او نداشت ..
من فکر می کنیم باز جایزه ای می برد و ما پزش را می دهیم

فردا باز از خیابان شانزده آذر خواهم گذشت
همان جا که دوشنبه با سرعت از کنار هم گذشتیم
انقدر که فرصت نباشد که تحقیرش کنم که سرکلاس نمیای و توی خیابون باید ببینیمت ،
لحظه ی قطعی ش برای من ؛
همان روز که پیکرش که نه ، خاکستری شاید
را ریختند توی جعبه و بردند برای مادرش
_ که نخواسته بود عراق برود تا بماند _
کاش زیر درختی خاکش کنند ، عکس های طبیعت خوبی می گرفت

Tuesday, December 06, 2005

کلاس که تموم می شه بی معطلی می پرم بیرون از دانشگاه
ظهرهای دوشنبه به شادی و بازی با دوست دیرینه می گذشت
اما حتی فکر مهربونی و نرمی دختر هم نمی تونه سنگینی تحمل ناپذیر محیط رو برام قابل تحمل کنه
از دانشگاه متنفرم
از انقلاب متنفرم
از چهارراه ولیعصر..
روزهای تعطیل سال های بچگی ، تفریحمان ول گشتن توی کتاب فروشی های انقلاب بود و تیاتر شهر
سینماهای همان حوالی ، عصر جدید سال های قدیم که آنجلوپولوس نشان می داد و
ژرار دیپاریو که دانتون بود و سرش می افتاد توی سطل و من که چشمهام را نمی بستم ..
حالا چندوقت است آن ساختمان گرد هم دیگر قدرت کشیدنم را ندارد
که کمی بیشتر هوای خاکستری این نفطه ی دوست نداشتنی شهر را تحمل کنم
حالا چندوقت که هی التماس می کنم آخر هفته ها نه دیگر!
شهرکتاب نیاوران مگر چه اشکالی دارد؟
برویم خرید لباس،
خانه مان بهتر نیست برای فیلم دیدن؟ ..

عینک تیره نیمی از صورتم را می پوشاند
_ روزگاری آفتاب که با شدت می خورد توی صورتم ، چشمهام با لذت جمع می شد
انگار که آرامدستی .. جهان باید که بی واسطه .. _
این نور بی رمق از پشت فیلتر اما بهانه ی خوبی است
که نبینند چشمهام چقدر خسته است
چقدر هرلحظه در آستانه ی استفراغ..
روزشماری می کنم تا روزهای شال گردن
که تا زیر چشم ها فرو برم توش
و موها هم که فضای باقیمانده را پوشش می دهند

شب ها هم مالر بیچاره باید سمفونی پنجش را هربار پرقدرت تر بکوبد
بلکه کم شود صداهای ناهنجار رادیوی تاکسی ها و دادها و بوق ها ، توی سرم

__

از آن روزهای مهربانیم بود
روزهای روژ صورتی و لبخندهای بی معنی ..
آرام که خواهش کردم زودتر بیایند بلکه تشکیل بشود کلاس
_ 55 دقیقه گذشته بود از وقت قانونی و من که انطور با شتاب رسیده بودم سر وقت ... _
پسر سال پایینی فریاد کشید سرم
سر من که نه .. ضمیر مخاطبی درکار نبود ، صداش بلند و واژه ها هم سخت و برنده ..
اشک هام نمی دانم از کجا پیداشان شد ، خیسی صورت را مدت ها بود از یاد برده بودم ،
فکر می کنم آدم ها هارش شده اند یا هار؟
سعی می کنم از تمام روابط غیرلازم ، حتی چند کلمه ای اجتناب کنم
آن دختر روزهای کلاس تئاتر خاله چیستا هم که در همه ی کارها بدتر از باقی بود جز آی کانتکت،
حالا فقط چشمهاش را می اندازد زیر تا نگاهها ندرندش

مدارس که تعطیلند ، ما هم که بزرگتر محسوب نمی شویم؟
کلاس پنجشنبه را هم خدا بزرگ است ، تشکیل نخواهد شد ..
این روزها را می خواهم توی خانه بمانم
ایزولیشین ایز گود فور می
انقدر که آدم ها به وحشتم می اندازند
انقدر که هوا سنگینی می کند روم
انقدر که بیزارم از خاکستری

منتظرم تلفن زنگ بزند
سریع زمان دقیق را بخواهد
و من پناه ببرم به تاریکی خانه اش
تنها برای رسیدن به این جزیره ی بی زمانی وبی مکانی است
که حاضر می شوم توی کثافات این شهر خاکستری غوطه بخورم

Wednesday, November 30, 2005

دیروز رفته بودیم تشییع پدر گرافیک ایران
_ می گویند که راضی نبوده به این جور خوانده شدن ، مرتضی خان ممیز _
دیگر نه خودم ، نه دوربینم توان این چیزها را نداریم
دوربینم که سنگینیش یا وسوسه ی همراهی هم جنس هاش وسوسه ام می کردم به استفاده اش
وقتی برگرداندمش سمت آن پیکر افقی سفید پوش
_ که هیچ وقت عمودی ندیده بودمش ، اما عکس هاش و حرف ها می گویند که یلی بوده _
زرتش قمصور شد و شروع کرد که به پیغام های نامربوط دادن
وقتی که مراسم تمام شد و باقی عکس هاش هم پاک ، تازه راضی شد به خوب شدن

محاصره شده بودیم میان خیل عکاس ها و خیلی ها هم برای اینکه جا نمانند
و یادگاری بردارند ازین واقعه که انگار انقدر شیرین است که هرچند وقت یکبار بنشینی به یادآوری و بازبینیش
متوسل شده بودن به دوربین های موبایل

آقایان عزیز کاش یاد می گرفتید تشییع جنازه و گورستان جای خوبی برای دختربازی نیست!
مرد پا به سن گذاشته که ازم رسم و درسم را پرسید و گفت که استاد دانشگاه ماست
و بعد همراه آن دیگری ایستاد جلوم که می رسانیمتان
سوار شدن را کار بدی ندیدم ، با وجود خلوتی و بی ماشینی روز تعطیل
آن یکی که پیاده شد که می رود سر خاک ، دیگر دیر بود برای عوض کردن تصمیم
خوشبینی انسان باورانه ام هم که هنوز بود
ازت خوشم اومده ، می خوام بیشتر آشنا شیم که شروع شد
تظاهر کردم به خریت
پیشنهاد قهوه ی در منزل اما انقدر آشکار بود که جایی نماند برای بلاهت کودکانه ام
باز از ترس روابط کاری و دانشگاهی مودبانه رد کردم
دستم را که گرفت هم فقط سنش را یادآوری کردم ،
تا اخر بازی هم که ختم شد به نامزد دوست داشتنی من ! و تعهد
جلوی خودم را نگه داشتم که حرف بجای مربوطی نزنم که بعدها به ضررم..
عینکم هم که استفراغ چشمهام را می پوشاند

انقدر سخت شده ام که این چیزها خیلی هم آزارم ندهد
فقط چند باری دست هام را شستم و صورتم که پاک شود لزجی نگاه های هرزه اش
اما بیشتر از تهوع ، تعجبم می گیرد
چطور مرد سن بالای کچل ، کوتاه شکم گنده ای فکر می کند می تواند برای یک دختر جذاب باشد؟
که حتی درجواب اینکه شاید کار نامعقلولی سر بزند ازتان ، بگویند شاید از هم تو!
انقدر که در تصورش حتی بتواند با دوست پسر جوانش مقابله کند؟
_ وقاحت انقدر به اوج رسیده این روزها ، که وجود مرد دیگری هم از میدان درشان نمی کند
باید بگردم دنبال بهانه های بازدارنده ی دیگر _
و یک سوال
به نظر شما هم فاصله ی زیاد سنی ، حتی اگر دختر سال ها از سن کودکیش _ زیر 18 سال _
گذشته باشد ، رابطه را ناسالم می کند؟
من اگرچه سال ها پیش فکر می کردم ، مرد مورد علاقه ام پیرمرد مهربانی خواهد بود
حالا سخت چنین رابطه ای را شکلی از آزار جنسی می دانم ،

این مرده خوری هم دارد می شود اسباب زحمت
انگار که بیمارهای جنسی جای بهتری ازین مراسم سراغ ندارند
که من هربار با یک خاطره ی شیرین باید برگردم .
اساتید گرامی ، لطفا تا وقتی من مترسکی با اسباب رجولیت دست و پا نکرده ام
رنج این دنیای دون را به خود هموار کرده ، به دیار باقی نشتابید

کدام آدم است پاییز برگ ریز را به مرگ تشبیه می کند؟
کافی است زردی بنشیند جای سبز چرک های اخر تابستان
و افتاب نیمه جان خودش را ول کند روی شهر سرمازده
تا رستاخیز رخ دهد
و دوستان گمشده برخیزند از خواب زمستانی

نمی گویمش که چقدر زندگیم کم داشته این ساعت های سکوت انسانی
و غوغای خداوندگاران موسیقی را
فاصله های بزرگ
هر کس کتاب خودش را ..
و گاهی زمزمه خواندن هاش
تاریکی
و بوسه های بی هوس روی لباس ها را

اگر زندگی به تمامی تن بود
و یا تنها فکر
و یا خوشگذرانی
آسوده می شدم از انتخاب
حالا لزومش دیوانه ام می کند
و ترس اینکه ناگزیر باشم از انجام چندباره اش ، اضافه شدن گزینه های دیگر ،
بیایستید روی صف ،
تک
تک
کسی منتظر نمی ماند
انسان اگر باشی ملزمی به گزینش یکی ،
من دومی را..
که می دانم دیری هم نمی پاید
که می دانم باید هر لحظه انتظار نیستیش را داشته باشم ،
لذت اینکه این آدم اینطور جا می افتد در نقش انسان آرمانی م
_ که سال هاست قالبش را می برم در هر رابطه ای ، تا کسی اندازه اش پیدا شود _
ترس بازنوشتن رکوئیم را کم رنگ می کند

من باز مچاله می شوم در خودم
نگاهش می کنم که چطور موسیقی عجیبش می کند
که چطور آرام نوشته های غریبش را زمزمه می کند
فکر می کنم من معشوق خودم هستم ، عاشق فکرساخت های خودم ،
اما چه زیبا جاافتاده ای دراین قالب

Wednesday, November 23, 2005

دو شنبه :
آقای پدر صراحتا نگفته اند که مرا می برند به سمینار کودک آزاری دانشگاه شهید بهشتی یا نه ،
این بی صراحتی " نه " تلقی شده و توهین آمیز محسوب می شود
من آسوده از کار دشوار انتخاب بین کلاس مفید استاد محبوبم و سمینار ،
آماده می شوم برای رفتن به دانشگاه و گاهی غر هم می زنم که با این همه داعیه ی دفاع از حقوق کودکان
حقوق من _ فرزندش _ را نادیده می گیرد
تلفن زنگ می زند ، کلاس تشکیل نمی شود ، تلویزیون فیلم جالبی ندارد ، فیلم های خودم را نمی خواهم
افسردگی می گیرم ، می خوابم
زنگ می زند ، خود عزیزی می کنم که شرمت میاید از با من بیرون رفتن ، در آخر هم با منت کشی راهی می شوم

___

همایش کودک آزاری با تاکید بر آزار جنسی :

امار و ارقام وحشتناک
تا ظهر حرفی بیشتر از خوانده ها و شنیده های همیشگی گفته نمی شود
عصر که بحث می رود به سمت بررسی قوانین کشور عزیزمان
باز ناخلفیم را شکر می کنم ، کافی بود حقوق بخوانم و همان سال اول دیوانه شوم ..
دردناک تر ازین می شود؟
" در قوانین کیفری ایران هیچ قانون خاصی برای کودک ازاری جنسی و جرم انگاری خاصی برای ان دیده نمی شود ،
به عنوان مثال درباره ی جرم زنا اگر فرد بالغ با فرد بالغ زنا کند حد آن رجم است
اما اگر با فرد نابالغ زنا کند حد ان کمتر می شود و تنها به صد ضربه تازیانه محکوم می شود."

!!!!!!!!!

_____

شب در تقارن شگفت انگیزی یکی از کانال های عربی
Good Mother
نشان می دهد
از دیدن مثال عینی حرف های جلسه ی امروز و تفاوت های قوانین میهن اسلامی و شیطان بزرگ غصه ام شد.

با وجود دایان کیتون نازنین در نقش مادر
ازینکه دادگاه حق سرپرستی بچه اش را از او گرفت ، خوشحال هم شدم
آخه میکینگ لاو توی تختی که یه بچه هم اونجا خوابیده؟؟ حتی اگه خوابش خیلی هم عمیق باشه؟
الان یاد یه ماجرای گریه دار افتادم
یه آشنایی که معلم دبستان تو یه منطقه ی محرومه تعریف می کرد
که بچهه گفته خانوم ما یه اتاق داریم و خونوادمون هم کلی شلوغه
بعد برای اثبات حرفش گفته که گاهی انقدر جا نداریم که بابامون روی مادرمون می خوابه!!
فکر کنید چقدر احتمال داره بچه ای که شاهد چنین چیزیه آزار رسان بشه
فکر کنید احتمال قربانی شدن بچه ها توی محله های این چنینی چقدره؟
گرچه در خانواده های معتبر تحصیل کرده ی مرفه هم ..
بماند برای بعد


Saturday, November 19, 2005

پنجشنبه ظهر راهی کار بی مزد می شوم
علافی طولانی مدت برای گرفتن عکس هایی که دوستشان ندارم
هی هم که یادآوری کنم سالخوردگیم را
باز مجبورم به دیدن کنستانتین!!
داستان جن و پری و گناه و بخشایش و آخر هم هپی اند!
با پرداخت تماشاگر دنبال کش البته
گرچه اخرهاش من همش خمیازه و غر...

عصر رفتم خانه هنرمندان
جلسه ی گفت و گوی پس از نمایشگاه کاوه و فرنود..
گرچه بعضی از حرف ها تکراری بود و آخرهاش هم فرنود زد به سیم آخر
و مقادیری جفنگ بافت..
دور و برم پر بود از عکس هایی که همه ی حجت من بود برای عکاس شدن
و شده بود مایه ی عذاب وجدان راحت طلبی این روزها..
گفت این عکس ها را " حالا " گذاشته ایم که یادتان نرود جنگ چطور است
که نخواهیدش..

شب میان شاینینگ نازنینم با جک نیکلسون پرستیدنی و خداگریهای کوبریک
و سالوادور استون ، دومی را انتخاب کردم
شیزوفرنیا بسم بود .. واقعیت می خواستم
میان آن همه کشتار و خون ، چشم هام وقتی از نفرت و وحشت بسته شد که
حلقه های فیلم را نور می دادند ، همان ها که عکاسشان خودش را به کشتن داده بود تا ثبتشان کند!
فیلم تصویر حرف های فرنود بود ..
شخصیت دوتا عکاسش هم بی شباهت نبود به خودش و کاوه..
یکی رفت و یکی ..

__

بعداز تحریر:
یکشنبه تلویزیون جمهوری اسلامی ، کنستانتین را تحت عنوان سینمای ماورا نمایش داد
واقعا زحمت کشیده بودند و فیلمی که هیچ صحنه ی مشکل داری!
نداشت را حسابی کوتاه کرده بودند ،
لابد کارگردان ها شعور کافی برای تدوین فیلم هاشان ندارند که اینها از نو..

Wednesday, November 16, 2005

شش صبخ تلفن زنگ می خورد
بعد ازینکه مغزم باورش کرد
کورمال پیداش می کنم و تلاش بسیار تا ببینم کی..
بعد هم سیمش را می کشم ..

فوق لیسانس عکاسی دارد
استاد دانشگاه آزاد
اهل کرمانشاه!
تمام این مدت معقول و مودب و کمی زیاد مردانه ،
حالا دیوانه شده
انقدر که به من بگوید دروغ گو
و سر دختر داد بزند و عامیانه ترین حرف ها را ول کند طرفش
انقدر که تهدیدش کند به آبرو بردن
و دلیل؟
من کردم
!! (kOrd)

دختر
تی تیش و جیگولی است
سفید و چشم سبز و کمی تپل
مرد ایرانی پسند!
سال اول که بودیم گیس بافته اش را رها می کرد
و تق تق کفش ها و جینگ و جینگ مهره های روسریش ، کلاس را می برد به ایل
توی این سه سال ، شلوارهاش بلند شد
و سیاهی مقنعه نشست جای ان همه آبی و سبز تند روسری ها
خنگیش حرص درآر است و عقایدش حوصله بر
معاشرت کردن باهاش بی خطر است
ساده است
و خوش هم می شود باش گذراند ،
جز این چند وقت اخیر
که مثل سایه می امد و می رفت و سرد..
فقط سیاهی دور چشم هاش مانده بود ،
صورتی براق لب ها کو؟

از سال اول دانشگاه دوست بوده اند
از دختر بشنوی دوستی ساده
از طرف پسر اما همه گمان می برند به ازدواج
یکروزهم توی کتابخانه انگشترچشم گیری هدیه داده شد
به جای پرچمی لابد
این قله پیشتر فتح شده ، چشمتان کور ، بگردید دنبال یکی دیگر..

هی به دختر هشدار داده ایم
هی دلگرمی که کشتن جنین ناسالم جنایتی نیست
تجربک من و تجربه ی بزرگ ان یکی دختر از مردهای کرد را گفته ایم برایش تا با چشمهای باز..
حالا پشت گوشی گریه می کند
صداش می لرزد و بدنش هم انگار
وحشی می شوم
حق زیاد را می دهم به او
اعلام همبستگی و حمایت می کنم !

تلفن دو روزی قطع می ماند
موبایل را هم می گذارم روی سایلنت که ونگ ونگش آزار ندهد
مادرم می گوید باید به ادم ها حق صحبت داد
بار دراماتیک قضیه را بالا می برد که تشویق شوم به پاسخ گویی به پسر
می خواهد خودش آرامش کند..
من حال این بازی ها را ندارم
می گویم توی نمی دانی مرد کرد چه اعجوبه ایست
تحصیل کرده و دور از وطنش هم که باشد ، رگ ملیش که بزند بالا ..

بهای از بین نرفتن استقلال و آرامشم ،
سرمای فردیتم را تحمل می کنم
تحمل دردهای دیگران اما طاقت زیادی می خواهد
آرامشم مبادا خطی بردارد؟
تلفن ها را بگذار بی جواب بمانند
هراس هم کلامی توی دانشگاه را چه کنم؟

Tuesday, November 08, 2005

صبح می نویسد هوا سرد است ، درست لباس بپوش
بس که این دو روز گول آفتاب ظهر را خورده ام و هی لرزیده ام
هوا خاکستری است
انرژی پایین امدن از تخت را هم ندارم
می گوید بیایم؟
نمی آید.

پنجره را باز می کنم
سرما و بوی خیسی
چیزی می پیچم دورم
آلبا گوش می دهم
دیوانه ام می کند
چرا می گویند سال های سیاه؟
موسیقی قرون وسطی و نقاشیهاش و ...
کریستف رضایی به پیامبرها می ماند
هی یاد آن شب سرد نیاوران می افتم
که کتاب به دست می خواند
و من فکر می کردم پیام آور دینی اگر بود ، به آن می گرویدم


صدها نوشته باید رد و بدل شود
تا برسیم به این سکوت
صدها نگاه معنی دار
تا این چشم های بسته

فکرش را می کردی؟ ، می پرسد
می گویم که نه
راست می گویم؟

دنبال کردن این جریان را دوست دارم
ریتم کندش را
و انفجار را
شاید اگر همه چیز با سرعت معمول پیش می رفت ، آرام آرام آتشی و بعد هم دود و خاکستر
حاصل انفجار هیچ است ، اما

فکر کرده بودم اشتباه بودنش محتمل تر است تا نبودنش
گفتم می روم تا تمام شود ، بعد از سه سال ، چهار سال
انرژی از بین نمی رود ، فقط از شکلی به شکل دیگر..
من این جریان را دنبال می کنم
من این جریان را زندگی می کنم
هر روز از شکلی به شکل دیگر

Friday, November 04, 2005

می گم سی دی " ... مو" می خوام
آقای خوشحال می گه ".. مرادی " کیه دیگه
بقیه بچه ها صداشون در میاد
" .. ش "
حرص از صداشان می بارد ،
چاره چیست ؟ تنها کسی هستی که هنوز می توانم با ضمیرملکی صداش کنم..

هوا پانزده ساله ام می کند
که بدوم خانه و چیز داغی بریزم توی فنجان و بشینم پای کامپیوتر منتظرش
که نخ های سفید را از روی پولیورم بردارم و هر صحنه صدبار بازسازی شود توی ذهنم
که فکر کنم دست هاش بزرگترین دست های دنیاست ، سرد
که توی تاکسی فرو بروم توی بغلش ، بی خیال فکر مردم

دخترها سی دی رو که می بینن با ذوق اسمشو می گن
و من مثل آن روزها که دوستی اسمش را از زبان دختر غریبه ای توی راه مدرسه شنیده بود ، گرم می شوم
کلیپ مسخرش رو با هم می بینیم
و من تازه دلم برای بچه ام تنگ می شود ، برای بچگیم
نه عکسش زیاد شبیه اون روزهاست ، نه صداش شباهتی می برد به خودش..
زمستانی که زلزله آمد دیدمش
بعد از سه سال؟
دست هاش دیگر بزرگ ترین دست های دنیا نبود ، بزرگ هم نبود اصلا،
وفتی شروع کرد همه را به فحش کشیدن و ایراد گرفتن از همه چیز را ، شناختمش
این سال ها که هم را دیده ایم گاه به گاه
من فقط با تعجب خیره اش شده ام که یعنی من؟ که یعنی ما ؟؟

عاشقانه ترین آهنگش را تقدیم دختری کرده
من حسودی می کنم
من به تقدیم یک اهنگ مسخره ی جلف توی یک آلبوم جلف تر
که حتی روم نمی شه از جای غریبه ای بخرمش که سلیقه ی موسیقیاییم مورد تردید قرار نگیره ، حسودی می کنم

من پانزده ساله نیستم
این هوا پانزده ساله ام می کند
دلم شب های تا دیر شماره های اشغال بی بی اس را گرفتن می خواهد
پنجشنبه های سینمای ابن سینا و فیلم هایی که هیچ وقت ندیدیم
دلم یک پولیور سفید می خواهد که حلقه شود دور شانه هام

از یاد می برم که چطور ترس توی هوا جریان داشت
که چطور تحقیر می شدم
که چقدر پای کامپیوتر لرزیدم ، اشک ریختم
که چقدر آزاردهنده بود سکوت که می کرد و من که باید ناز می کشیدم
فکر می کنم بعد از ان روزها
هیچ وقت ، هیچ رابطه ای انقدر پایبندم نکرده که ناز بکشم
شانه بالا انداخته ام و راهم را رفته ام..
فکر می کنم بعد از ان روزها ،
هیچ وقت ، هیچ کس انقدر اشک از من نگرفته..

دختر پانزده ساله مدت هاست که نبوده
در خیال من باز ، ساخته می شود
و من فکر می کنم چنین کسی واقعا بوده؟
شاید کتابی خوانده ام .. شاید توی فیلمی...
دختر پانزده ساله انقدر غریبه هست که تو..
تصور واقعی بودن چنین رابطه ای ، از ان هم غریب تر

بچه های دبیرستان تماس می گیرند
از تو می پرسند
خاطره ها را می چینیم کنار هم ،
سلبریتی شدنت را به خنده می گیریم

من کارهات را نمی گوشم
آلبومت را هدیه می دهم به برادر کوچکم ( یادت میاید ان روز بغلش کردی ؟)
پوستر گنده ات را نوار فروشی دم دانشگاه چسیانده به شیشه اش
می گویم این اولین دوست پسر من بود ، با خنده
دوستی می گوید که اگر جای من بود ، به روش نمی اورد
می بینی عزیزم؟ من هیچ وقت به تو افتخار نکرده ام
اما یک روز یک آهنگت را تقدیم من کن ، باشد؟
دوست های من روشنفکرتر از آنند که روشان را از عکس بزرگ تو با آن عینک دلبری ، برنگردانند

Wednesday, November 02, 2005

این مدت تمام راه انقلاب تا چهارراه ولیعصر و بالعکس و کوچه ی تمام ناشدنیمان را
با " بدم میاد" هام و " متنفرم " ها و عق زدن هام پر کردم تا اینجا خالی بماند
اما نمی توانم جیغ نزنم که چقدر ازین بلندگوهایی که صبح ها راه می افتند توی خیابان
و دنبال لولهنگ مسی موروثی و در و پنجره می گردند و
یا با نخراشیده ترین صداها دعوتت می کنند به خرید سبزی و گوجه و هندوانه متنفرم
..

دست نیو خانوم شکسته
اولش فکر کردم قضیه خیلی هم سخت نیست
دوتا خط می ماند روش و یک مقداری هم فلز اضافه می شود به موجودی بدنش
اما اعصاب دستش آسیب جدی دیده و تکون نمی خوره
براش نگرانم
نگرانم
نگرانم

یک مشکل جدی پیدا کرده ام
دیروز توی بیمارستان فقط تونستم کسی که روی صندلی بود رو بلند کنم و خودم ولو شم روش
همه ی محتویات سرم با فشار کشیده می شدند پایین و چیزی رو نمی دیدم و عرق سرد..، خوشبختانه کسی ندید
اون روز هم توی صف آزمایشگاه قبل از خون دادن کله پا شدم
شده ام شبیه این دخترهای سریالی که هی غش می کنند
این چیزها هم به هیبت پرروی من نمی آید ، مال دخترهای تیتیش کوچولوی صورتی است
نمی دونم این اتفاق فقط توی شرایط این چنینی برام ممکنه پیش بیاد یا ..
من همیشه به استقامتم ایمان داشتم
توی بازداشت چهل ساعت هیچی نخوردم و باوجود اونهمه فشار روانی خم نشدم
جنازه و لت و پار هم که چیزهای عادی زندگیم بودند
البته یه احتمال هم وجود داره که باعث شادمانیم می شه
و اون اینه که از حالت تماشاگر فیلم بودن دارم در میام و توی بطن قضیه قرار می گیرم
یعنی حسام انقدر قوی شده که گریه ی بچهه موقع خون دادن حالمو بد کنه
از بالا رفتن نیروی حسیم لذت می برم ، کم کم داشت باورم می شد آدم آهنیم

نیو جونم زودتر خوب شو
جای رنگیت توی دانشگاه خالیه
که من هی با جینگولک های روی دستت بازی کنم و سرگرم شم ، انقدر که هرروز یه چیز جدید..
که بریزیم توی ماشینت و توی تاریکی دم هفتاد و هشت کشیک بدیم تا شان پن نیاد!
که من هی از دور رنگهات رو ببینم و ذوق کنم که یه آشنا

Thursday, October 20, 2005

بازیم نمیامد با غریبه ها یا بازیم نمی گرفتند ، یادم نیست درست
درد می پیچید توی پام ، اشک می ریختم

فرشته را می رفتم پایین ، 10 ، 11 ساله بودم
می رفتم ماستم را بخرم
خورد بهم
پهن زمین شدم
بلند شدم ، با درد برگشتم خانه ، هیچ کس کمکم نکرد
دکتر هم نبردنم ، گفتند چیزی نیست ، ضرب دیده ،
خیال کرده ای که آن ماشین شاسی بلند زده بهت ، حسش کرده ای فقط

درد برخورد نبود که با من ماند
درد نیاستادن ماشین اما ماند
درد تنهایی تا خانه برگشتن
درد بی توجهی ، که چیزی نیست

باز درد می پیچد توی پام
باز ، بازی نگرفتندم
فکر می کنم کدام ماشین شاسی بلند اینبار خورد بهم که پام انقدر می سوزد؟
من که ماست خودم را می خواستم بخورم
من که به تنهایی خیابان را گز کردن عادت کرده بودم.
اشک میاید

Wednesday, October 19, 2005

اول فکر می کردم خیلی مسخرست که اهنگو بسازن ، بعد بگردن دنبال شعری که بهش بخوره
فکر می کردم آهنگه باید برپایه ی واکنشی که شعره ایجاد می کنه ساخته بشه ..
بعد فکر کردم سخت تره پیداکردن شعری که با حال و هوای آهنگ جور دربیاد..
بعد فکر کردم شعرمی تونه فقط یه صدا باشه بدون اینکه جونی کنده بشه که مفهومش با آهنگ بخونه

شده ام کارخانه ی عشق نامه نویسی
اول می نویسمش
بعد می گردم دنبال آدمش ، جاش می دهم توی متن
بعد نفر بعد
ادمی اگر پیدا بشود هم مجبورم بگردم مکتوب هم قواره اش پیدا کنم
گاهی هم هردو را باید خودم بسازم
اما اعتراف می کنم هیچ وقت ، هیچ کس ، خودش با عشق نامه اش آفتابی نشده

تازگی ها زود اهلی می شوم
ممارست های روباهانه هم نیاز ندارد
به خاطر رنگ طلای گندمزار..
گندمزار را بگیر گند و کثافت این شهر .. که مجبورم به زندگی در آن
هیاهویشان که مال من نمی شود ،
شهر را هیچ جور دوست نمی گیرم

نمی آید
که با ان لباس سفید میان سیاهی کوچه بخورد توی چشم
و من فکر کنم خودش است؟
بعد فرو بروم توی سیاهی و پتو را سفت تر بپیچم دورم که نبیندم
که دستش برود بالا و من فکر کنم سیگار می کشد؟ دوتا سوراخ روی تی شرتش ..
که نزدیک شود به خانه و من بپرم تو و سرم فرو برود توی بالش
بعد شب ها تا دیر بیدار بمانم که صدای قدم هاش که نه .. ویبره ی موبایلم بپیچد توی سرم که دارم می گذرم ..

نه گابو .. نه .. هیچ کس اینجا شب ها توی قبرستان ویولن نمی زند تا باد صداش را بیاورد
هیچ کس هم پیانیست اجیر نمی کند برای بدست آوردن دل بانو .. یا پدرش .. یا در و همسایه ..
سال وبایی که گذشت .. ویولونیست ها شب ها زود خوابیدند .. دکترها هم هیچ وقت محتاج پیانیست ها نشدند

راپونزل را نمی دانم که پوست سرش غلفتی کنده شد یا نه
اما زرویی نصراباد که فتوا داد
" زلفای رودابه دیگه بلند نیست ، پله که هست نیازی به کمند نیست "
رودابه ها زلفهاشان را از ته زدند و باش بالش ساختند که بلکه زال را آسانسور بیاورد بالا و
دلش هوس پیچ پیچ گیسوان بکند .. من اما هیچ " دی لیو هپیلی اور افتر" ی یادم نمی آید ..
هیچ تخمی هم که عمل نمی آید درین کشتزار .. که نترسی که توهم بوده باشد

الو!
مامان؟
مامان!
دخترت مریض نشده!
دخترت بهترین مریضی دنیا را نگرفته
مامان!
قلب دخترت گر نگرفته
همیشه هم پیش از ان که فکر کنی اتفاق نمی افتد
اصلا هیچ وقت اتفاق نمی افتد
طنین کاشی های آبی اصفهان هم صدای مرگ می دهد.. کاشی های غیر اصل .. آدم های ..

یک سال
..
یک ماه
..
یک روز
..
یک شب
..
یک ساعت
..
یک نگاه
،
باید برای زمان ارزش قائل بود
این همه آدم که باید تجربه بشوند ، این همه لحظه ، نگاه ، بستر ؛ گیریم که همش کپی های بد رنگ ..
از کنار هم می گذریم

عشق بزرگ؟
نه؟
عشق کوچک؟
هوس؟
آری

Friday, October 14, 2005

چندوقت بود چنین انتظاری را تجربه نکرده بودم ؟
چند وقت بود اینطور نیایش وار برای دیدن کسی خود را نیاراسته بودم؟
چند بار صدای ماشین ها دلم را لرزاند که آمد!
چه لذتی پیچید توی تنم وقتی دیدم هنوز می توانم انتظار کسی را داشته باشم
و دیرکردنش برنجاندم ..
بعد سعی که از میان غرها و موکشیدن ها نفهمد دل لرزه هام را ..

تاریکی جاده و سکوتش ، فراتر از مرزهای لذت و دوست داشتن است
جنبه ی برانگیزاننده دارد برایم ،
چقدر غیرمنتظره بود
فکر کردم می توانم چشم هام را ببندم و به انتخابهاش اعتماد کنم؟
چقدر خسته ام از هی هوشیاری

ممنون که یادم اوردی برای لمس لذت لازم نیست راه دور باشد
جاده هایی همین نزدیکی هست که ..

فکر کردم کاش بماند
فکر کردم ماندنش _ ماندن این این آدم خاص _ را دوست دارم
یا صرف خواست حضور انسانیست که اینطورخواهشم را برمیانگیزاند؟
هیچ کس نمی ماند

Wednesday, October 12, 2005

به اعتقاد من ، عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است :
" عصر فحشا " .
مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.
( آیا خوب بوده ام ؟ به دیگران هم توصیه ام می کنید ؟ )

عقاید یک دلقک _ هاینرش بل

__

خسته شدم بسکه سعی کردم بخش خوشایند آدم ها رو ببینم و دنبال صفات خوب گشتم
برای این اس ام اسی که دائم داره از اقصی نقاط کشور می رسه :
" منو تو یک کلمه توصیف کن!! "
بدترین قسمتش وقتیه که نهایت سعیتو می کنی در تعدیل بیان احساست نسبت به یه آدم
و باز بهش برمی خوره..
هاه ! دوستان عزیز، داغش رو به دلتون می ذارم که چنین چیزی رو بتونید در مورد من جواب بدید،
همیشه همانی هستم که می خواهم

Sunday, October 09, 2005

پنجشنبه :

بعد چهارسال تنبلی پنجشنبه ها
باید بروم سر کلاسی جدی ، درس جدی ، استاد جدی
دیر شده باز .. می جهم تو که پتوها می خورند توی چشمم .، آن همه آدم
پنجشنبه های تعطیل دانشگاه چه شد؟
حرف درس نیست
همنوایی روزانه / شبانه ی ارکستر مسخرشان را سر می گیرند
متحصنین دانشگاه!
از دوشنبه بی خبر بودم ، فکرکرده بودم تمام شده ، اما نه انگار

بچه ها جمعند روی نیمکتی
کلاس؟
استادی سکته کرده ، صبح امده با سال پایینی ها بر.ود کویر و راهش نداده اند
حراستی های دانشگاه!
صاب گروه ماست ، نصف بیشتر واحدهامان را..
راهش نداده اند و سکته کرده
بیضایی را هم یک بار راه نداده اند انگار ، به دلیل بدحجابی
رفته و نوشته که امدم راهم ندادند ، خداحافظ..
از ترس اینکه استاد ندیده ی جدی ، چیزیش بشود
کلاس را جدی دنبال می کنیم

_____

جمعه :

بی تفاوت ترین ادم ها به اتفاقات دور و ور که پیغام بدهد راجع به اعتصاب
لابد فضیه واقعا جدی است

_____

شنبه :

زنگ می زند که کلاسمان تشکیل می شود با این وضع؟
یادآوری می کنم که ما بی تفاوت ترین گروه هاییم.

اول ترسیده بودم راهم ندهند ، با لباس های تنش برانگیزم
قیافه ام هم که شبیه سرمداران انقلاب چریکی باشد ،
حتی حراست هم می فهمد که
من یک سال چهارمی سربه زیرم

دارم به دو می روم سرکلاس
که می فهمم استاد نیامده
کمی از حضرات حیاط نشین عکاسی می کنم
بعد می روم سرکلاسم

مرددم بین خانه و وقت گذرانی های حیاطی
که می بینم شلوغ شده
رییس دانشگاه امده و..
مشغول عکاسیم بی توجه به عکس نگیرهای ادم ها ، ایستاده ام روی یک بلندی
که پسره ی لمپن صداش را می برد بالا که هرکی عکس بگیره می زنمش!
طفلک نمی داند من چقدر دریده ام موقع عکاسی
فریاد می زنم
صدام انگار میپیچد ، نگاه ها که بر می گردد
دری وری هام را نثارشان می کنم و می روم
دست یکیشان هم بدجور کوبیده شد توی سرم ، انشالله که ناخواسته..

اتفاقی شروع می شود
شاید منطقی
اما جریان منطقی پیش نمی رود
می شود مایه ی سواستفاده ی حاشیه هایی که سعی می کنند
از بار اعتباری جزء اتفاقی بودن ، سود ببرند
بار شهوانی قضیه هم که دیگر هیچ!
اوه عزیزم! اوه چه گوارای من !
هیچ انقلابی ، شورشی ، مبارزه ای ، براساس شعور اولیه پیش نمی رود
شور حاشیه ها سکان را زود به دست می گیرد .. و گردابی چنین هایل ..

کم منفور بودم
حالا همه دشمنانه نگاهم می کنند
شانه راست می کنم
راهم را می روم

Saturday, October 08, 2005

تمام راه پر بود از صداهای ناهنجار
سکوت آزاردهنده ی یکی
حرف های تمام نشدنی باقی
از همه تون متنفرم های من
راه که خاکی شد
صدای تنبور پیچید
صداها آرام آرام مردند
بعد باد وآواز اساطیر و ستاره ، ستاره
خاکی تمام نشده
که شروع می کنند باز
کاش مسافران جایی دیگر بودید
..

شب ، سکوت ، کویر
می خوابیم روی زمین ، خیره به آسمان
بی صدایی کشنده و کمی هم رکوئیم موزارت که دیوانه می کند با سیاهی و نورها

کدام دختر است که که شو می کند به باد؟
دختر همه ی هوس ها

روز
سفیدی زیاد
سقف سواران
باد دوره مان می کند
کسی که هست اما نیست ..

گم می شویم توی سفیدی
صدای عجیب نمک زیر پا ، کاش برهنه بودم
آدم های دور برهنه اند
آدم های دور شبیه ما نیستند

دیر می رسیم به رمل ها و بی آب
خلاء جریان دارد توی تنم
راه نمی توانم
می خوابم
شن های داغ و افتاب داغ تر

راه
تشنگی
راه

_____

جنبیات :

با وجود همه ی غرهام ، مرسی

گفتم پایه ی سفرم با موزیک کاباره ای ، منظورم یه آهنگ بود اول راه شمال ، نرسیده به سبزی ها
نه توی بی نهایت صاف ، یکبند
تا من باشم خواسته ی بیخود ، عنوان نکنم
حالا نمی دونم تاکسی ها چرا بی خیال نمی شن
جرات نمی کنم چیزجدیدی هم بخوام ، می ترسم باز اشباع بشم

توانایی با جوان ها بودن را انگار ندارم دیگر
بس که همیشه با بزرگان..
چقدر سفر با پیر می خواهد دلم

وه چه غیرقابل تحمل و نفرت انگیز که منم

Wednesday, October 05, 2005

جنبش دانشجویی به سبک دانشگاه هنر

می دونستم ساعت نه شروع می شه
هی پیچ خوردم تا قانع شدم باید از موهبت خواب اضافی صبحگاهی بهره برد
کلاس ده شروع می شد
یه ربع مونده هنوز خونه بودم
وقتی رسیدم فقط تونستم از وسطشون جهش کنان بگذرم
تمام ظهر و بعداز اون هم بودند و گفتند تا شب که البته انجام نشده باز گویا
ما هم از دور تماشا
غریبه بودن تمام چهره ها گواه این بود که پیرترم ازاون که قاطیشون بشم
_ یک سری جوان از دبیرستان امده با کتانی های نو _

اعتراض پارسالی پرجوش تر بود ، همه ساز بدست ، انحصاری بچه های موسیقی بود ناسلامتی
این بار هم البته محضوضمان کردن با همنوایی ارکستر سطل ها و بطری ها
این امیرکبیریهای دوست نداشتنی هم هی با تعجب از پشت میله ها خیره می شدند


قطعا که حق با بچه هاست
و احتمالا باز ناحق می شه به راحتی،
مثل جریان قبلی که استاد آخونده گفته بود دخترهاتان فاحشه اند و
از اعتراض ، تعلیق سهم بچه ها شد

چقدر حیف که پیر شدیم
چقدر حیف که دهه ی شصت نگذرانده ( هم آن دوره ی حسرت برانگیز میلادی ، هم ان سال های سیاه وطنی )
پیر شدیم


Thursday, September 29, 2005

کنار چادرهای خاکی توی خیابان پاتند می کنم
روزنامه ها را که ورق می زنم حواسم هست نبینمشان
تلویزیون هم .. فقط امروز که از خون جوانان وطن را گذاشت ، حیفم آمد از شجریان
سرم را فرو کردم توی بشقاب، کلمه ها را هم نشنیدم ، تنها صدا ..
اون فیلمه هم که جنگ جهانی اول بود اگر همراه نبود با زندگی ارنست همینگوی ، بی خیال می شدم
In war & Love
سعی کردم فقط دومیش را ببینم ، سوخته ها و زخمی ها را نه

بابا تعریف می کرد که جانبازه چندباری اومده بوده شرکت و کار که بهش ندادن
زده با سنگ شیشه ی ماکسیمای اقای مدیرعاملو اورده پایین
مامان گفت مطمئنی حاج کاظم نبود
که جیگرش نسوخت ، شیشه شکست؟
بابا سالی چندین بار آژانس شیشه ای می بینه
هربار هم انگار که بار اول
بابا می گه باید از جانبازه شکایت کنن
بابا وسط خوندن یه شعر برای یه شهید توی روزنامه ،می مونه ، که نیبینیم صداش ..
بابا هیچ وقت جبهه ی جنوب نبوده
بابا می گه حاج داوود کریمی آدم بزرگی بوده
من که می گم از سال های هفتاد لابد
و می خونم دنبال مجوز ترور گاردی ها .. جزو تشکیل دهنده های سپاه .. توی کردستان ...
می گه حق ندارم راجع به بیست و خرده ای سال پیش نظر بدم

عکس های دان مک کالین و نچوی رو با شهوت می دیدم
کاوه که می گفت می ره جنگ عراق ، از حسرت مردم ، وقتی رفت روی مین هم پایانش برام تحسین برانگیز بود
آرزوم عکاسی جنگ بود ،
حالا سرخی روسری دخترهای کرد و سفیدی تربت حیدریه ای ها و سبزی دامن عشایر را
با هیچ خون و پرچمی تاخت نمی زنم..

توی تصویر سال ، یه فیلم کوتاه دیدم
یه عکاس می رفت جاهای بمباران شده ای که عکسشون رو گرفته بود
و با مردم حرف می زد
و عکس می گرفت باز
اما این بار زاویه ی دید پایین تر
نگفت پاهاش کجای اون عکس ها جا مونده ..

من می خوام فراموش کنم
می خوام تصویر اون جانباز شیمیاییه هرشب قبل از خواب سراغم نیاد
که وقتی ازش پرسیدن پشیمونی
یه لبخند تلخ زد و صداش که درنمی اومد گفت خدا اون روزو نیاره..
من می خوام تصویر آدم های روی تخت و جعبه های سبز ، سفید ، قرمز رو از یاد ببرم
می خوام یادم بره که سر عباس افتاد رو شونه ی حاج کاظم
که سعید دم راین چه دادی می زد
من می خوام حاتمی کیا یادم بره
اون صدای عجیب روی تصویرای کج و خاکی روایت هم..
می خوام عکس نادرکمونیست رو که ولو شده بود روی زمین با پوتینای جنگی و یه بازی فکری توی دستش
از دیوار بچگیهای مادربزرگم بردارم ، که هی نپرسم این آقاهه کی بوده
که هی جواب نگیرم بمب که می خوره حواسش نیست کی ماه آخر سربازیشه و کی اول
عکس اون جوونک تازه پشت لب سبز شده رو هم ..
می خوام فکر کنم بازی بچگی هامون بود که بعد یه صدای بلند بپریم توی تاریکی زیرزمین
عروسک سوراخ سوراخی که دایی از اهواز اورده بود ، سالهاست که گم شده
فشنگ های اسباب بازی من هم

حالا هم اگه پیغام محبتی نرسیده بود از سرزمین خون و حماسه
یادم نبود به این ها

Wednesday, September 28, 2005

و بدان که ذوعقل بودن را مصیبت های گران هست ،
و آسیب های عظیم در جمال و در سلامت
و درد بسیار از آغازی که سر بر می کند تا پایانی که به تیغ جراح می سپاریش


Tuesday, September 27, 2005

من یه آدم چاقم !
ظاهرم دل خیلیا رو می سوزونه
بهشون می گم بابام یه دیو وحشتناکه که به دختراش غذا نمی ده
ولی من یه آدم چاقم
ساعت ها راجع به غذا حرف می زنم
و برای وعده های آینده ی غذاییم نقشه می کشم
فیلم های مربوط به غذا و شکلات هم محبوبم هستند
( نان سال های جوانی هاینریش بل رو دوست ندارم ولی)

امروز بالاخره رفتیم رازمیک
تمام تابستون دلم برای غذاهاش تنگ بود
حمله ور شدم به کتلت و فرانکفورتر و سالاد ذرتم
انقدر وحشیانه که هیچی از طعمش یادم نمونه ، جز یه حس خوب و سوزش خردلی
و اعتراف می کنم وقتی می بلعیدم هیچ هم یادم نبود به آدم های گرسنه ی دنیا
مدام هم ترجیع بند" من یه آدم چاق خوشحالم " رو تکرار کردم
اصلا هم دلم برای عمو فرمان آرا که پشتم نشسته بود نسوخت که یه آدم واقعی چاقه
( انقدر که خوشحال یا ناراحتیش زیاد معلوم نیست)

رفتیم نمایشگاه مهران
بعضی عکس هاش رو دوست داشتم ، بعضی رو هم نه
در هر حال انقدر باورش دارم که فکر کنم می دونه داره چکار می کنه و لابد من نمی فهمم
هییییی
استاد محبوب من
چقدر دلم می سوزه که دیگه باهات کلاس نداریم
تا از دست مودب بازی های مسخره و نمره دادن های شاهکارت حرص بخوریم
هییییی ....
حواشی نمایشگاه هم اصلا جالب نبود
فقط کمک کرد تا نیاورون حرفی برای گفتن داشته باشیم

توی فرهنگسرای نیاورون یه نمایشگاه نقاشی بود ، گمونم یه جور آرت اکسپو
کارا هم بی ربط
بعضی ها خیلی خیلی بد

یه آقای کت دکمه بسته ی مرتب اومد ازمون دعوت کرد بریم یه نمایشگاهی گوشه ی حیاط فرهنگسرا
که اسمش صلح جهونی بود
به قول خودشون
البته Global Peace
مدل آدماش یه جوری بود که ورود ما ممنوعه ، اما دعوت آقاهه کنجکاوی آور بود
اولش من سرم پایین بود که دیدم یه آقاهه بالای سرم داره انگلیسی حرف می زنه
فکر کردم آدم فرنگی دیده لابد
سرمو بالا کردم و یه شاخ شمشاد کراواتی دیدم که انگار با ما بود
( زیاد مشخص نبود که طرف صحبش ما باشیم ، چون نگاهش ورای ما بود و من انقدر که دوروورم دنبال آدم گشتم ، گیج شدم )
دوستم باهاش صحبت کرد که از اشتباه در بیاد اما شاخ شمشاد دست از توضیح دادن با زبون قشنگش برنمی داشت
من هی دنبال صلح بودم و ربطش به این آدما
که دیدم ای دل غافل ! کلید صلح جهونی که به دست عمو مهدی خودمونه !
البته یه جریان طولانی رو باید طی می کردی تا میرسیدی به این
و همه هم اصرار عجیبی داشتن که این راه رو به ما بنمایونن
و البته به زبان شیرین انگلیش
( انگار که امتحان عملی زبان حوزه بود یا شاید هم روابط بین الملل حضرات وزراتخونه ای )
ترکیب جالبی بود یه خانوم چادری با یه سری خانوم چادر دیگه انگلیسی راجع به ظهور اقا حرف می زدن
بیچاره ها داشتمتند سعی می کردن حرف های دوازده سال کتاب دینی رو با زبانی نو ! ارائه کنن
ما هم خیلی غیرمحترمانه مراحلو پیچوندیم و برگشتیم سر پذیرایی
که الحق چیز خوبی بود!
دوست دیوانم در حالی که مشغول پذیرایی شدن بود هی می گفت اینا که تروریستند ، چه ترسناک
ولی انقدر آدمای گولی بودن هی ازمون پذیرایی می کردن و می خواستن بیشتر بمونیم.
یه مهدکودکم زده بودند که وقتی درگیر مسائل پیچیده ی بشری هستی بچه ها سدراهت نشند
ما رو ولی توش نپذیرفتند.
کلی آدم و ان جی او طرفدار صلح داریم ، بعد یه بودجه ی هنگفت رو انقدر راحت حروم می کنن

بازم بد نیس

Sunday, September 25, 2005

از دور که لکه های رنگی رو دیدم
تازه فهمیدم چقدر توی زندگیم جاشون خالی بوده ،
بعد که قرمز و سبز تازه رو بغل کردم و دست کشیدم به صورتی
یادم رفت اضطرابمو ، مرد توی تاکسی که بو می داد ، که سه تای من جا گرفته بود ..
چند ساعت که لنگر انداختیم توی هفتاد و هشت ، با غیبت های طولانی مدت و عرق های مسخره
یادمون رفت دختر سال پایینیمون چه بیخود مرده ،
که یه مرد هیز بی سواد بد لهجه استاد یه درس تخصصی مهممون شده
که هنوز خبری از نمره های سه ماه پیش نیست..
توی خانه ی هنرمندان طراحی زغالی های گاوزن از یادم برد
چقدر تنم یخ زد وقتی برادر دختره با لباس سیاه و چشمهای خیس قرمز برگشت توی صورتم ،
کارهای رنگی آدم مکزیکیه حال بدمو وقتی بهش تسلیت گفتم از ذهنم پاک کرد ،
روی زمین که نشستم به ورق زدن کتاب ها
دیگه کاملا خودم شده بودم
جیغ جیغو و بدرفتار و به هم بریز،

دستبند سوغات ایتالیامو نگاه می کنم و یادم میره تابستون امسال ، تابستونی نکردم
توی کارت پستال ژرژ پمپیدو نوشته جای من اونجاست، یادم میره چقدر چیزها حالمو بهم می زنن

صدای گاوی کوئن جانم را می رسانم به اوج ، تمام گاوهای توی خیابان بی صدا می شوند

Saturday, September 24, 2005

دیشب حال بدی داشتم
مخلوط اضطراب و شک و وسوسه
اتفاق هایی که باید برای من کهنه بشوند یا از بین بروند در خانه ی ما تازه هستند
وقتی وسط این اتفاق ها قرار می گیرم ، قاطی می کنم ، بی تفاوت باشم یا جزئی از اتفاق؟
مثل این مهر و بازگشایی مدرسه ها
خودم را قاطی خرید کیف و کفش و نوشت افزار نو می کنم
بعد فکر می کنم چه مسخره ، این بازی ها مال من نیست که ..
دیشب تمام وسوسه هایی که می توانستم را به خودم عرضه کردم
تمام موارد انگیزشی ممکن را مرور کردم
کتاب فروشی های انقلاب و هات داگ سر فلسطین و کافه های نزدیک
خانه ی هنرمندان و موزه معاصر
دیدن بعضی از دوستان و کنجکاوی هرساله برای آدم های نو ،
هیچ کدام کارگر نیافتاد

صبح سروصدا میامد
زودتر از ساعتی بود که گذاشته بودم بیدارم کند و راهی شوم
کسی پنجره را باز گذاشته بود
که لابد روز وسوسه ام کند ، آفتاب و ورور پرنده ها و باد حتما
رفتم ببینم چه خبر شده
ماشین ها زده بودند به هم انگار و راننده ها داد می زدند
فکر کردم نکنه سوار ماشینی بشم و بغل دستیم بو بده ، موزیک فاجعه ی تاکسی ها چی؟
حرف های مردها و نگاه های زنها چی؟
حراست دانشگاه باز هوس نکرده باشه مقنعه را اجباری کنه
اگر ببینم استاد نمره ام را کم داده چی ؟ اگر انداخته باشدم؟
نرم دانشگاه باز اولین روزم با دیدن اون پسره که قیافش شبیه پدوفیل هاست
و نگاه های هرزه و حرف های هرزه ترش شروع شه
اصلا اول مهرها فقط حضور اون ثابته ، همکلاسیهاش همه استاد شدن و این اخراجیه همیشه هست
...
ترافیک
دود
مردم

پنجره رو بستم
پریدم توی تخت
مچاله شدم زیر ملافه
خودم رو فشار دادم توی تشک که باهاش یکی بشم ...

آیا چیزی هست که وسوسه ام کند برای بیرون رفتن؟
فردا
فرداش
فرداترش
..
تا کی دوام میاورد خانه نشینیم؟

فرزند ، بدان که نیکوتر آن باشد قبل از مویه ساز کردن برای آب ریخته
ببینی به چشمه رفته ای یا نه
چشمه خشک بوده یا نه
کوزه آب کرده ای یا نه
کوزه داشته ای یا نه
...

چقدر نازنینند آدم هایی که توی پروفایلشون ایمیل الکی می زنند


Friday, September 23, 2005


این تابستان ، فیلم زیاد دیدم
خیلی هایشان را همین الان هم به خاطر ندارم
از بعضیشان اما ، تصویری ، حرفی یا حسی همراهم می ماند
از دیشب پرم از رنگهای
Far From Heaven
بعد از فیلم که رفتم سراغ عکس های پاییزی خودم
حس دختربچه ای رو داشتم که جعبه ی مدادرنگی دوازده رنگش در دست ،
با حسرت به جعبه های دو طبقه ی مدادهای صدرنگ فکر می کنه ،
با این حال کلی شوق پیداکردم برای پاییز ، برای پریدن توی کپه های زرد _ خاکستری کنار خیابون
که هی حرص می خورم از دست آقاهای نارنجی که جاروشون می کنن

داستان فیلم هم جالب بود،
برای آدم هایی که برای اثبات روشنفکریشون نمایشگاه های پیکاسو و میرو برپا می کنند
و به جلسات دفاع از حقوق سیاها میرن،
ارتباط آروم و بی خطر زن سفید و مردی سیاه ، قابل پذیرش نیست ، برای همرنگ های مرد هم ،
اما همین آدما چشمشون رو روی هم جنس خواهی شوهر زن_ که آدم مهمی هم هست _ می تونن ببندن

نقش جولیان مور نازنین ، با اون قیافه ی شیرین مکمل رویای امریکایی دهه ی پنجاهش
هی برام یادآور
دوست داشتنیم بود The hours

Wednesday, September 21, 2005

آخ که چقدر دلم می خواد سيندرلا باشم
ساعت دوازده ضربه بنوازد و من نوشتن يادم برود ، حرف زدن هم..

توی مهمانی ها ، دير که می شود و هی ترسان نگاه می کنم به ساعتم
همه فکر می کنند ديوی توی خانه در انتظار دير آمدن من است و به مجازات رساندنم
نمی دانند ديو توی من است که شروع می کند به مزخرف تر ، بيرون دادن..
( شايد هم فکرشان نمی رسد بدتر ازين هم می شود )
ظهر که بيدار مي شوم مجبورم هی فشار بياورم به حافظه ی نداشته و
شواهد باقی مانده ببينم باز شب تا صبح چه خرابکاري ای کرده ام ،
با این مقدمه در باب خویشتن شناسی ،
باید اضافه کنم که کافیه اتفاقی ـ هرچند کوچک ـ کمی خط صاف هميشگی را بالا پايين ببرد ،
آنوقت است که فرداش حسابی شرمنده می شم وقتی می بينم هیجان زده شده ام
که ديدم کسی که کارهاش را هميشه تحسين کرده ام ( این مسخره ترین ترجمه ایه که برای فن کارهاشم ، به ذهنم می رسه)،
جوابم را داده،
بعد خاطراتم را اینجا نوشته ام ( خدارا شکر که خودسانسوریم شب ها کاملا تعطیل نمی شود و قصه ها کامل نیستند )
بعد هم برداشته ام به آن آدم ايميل زده ام .. که چی ؟؟ بيايد بخواندم !! به حق کارهای نکرده ! ( به خدا آدرسی که توی میل نوشتم شاهده که چقدر خواب آلود بودم )
و فاجعه وقتی کامل می شود که بعد از نوشتن ...هام ، مودم می پیوندد که به ملکوت سفلی ،
( اون یکی کامپیوتر هم روز قبلش زرتش قمصور شده بود ، توی خونه ی ما بلایا با هم نازل می شن)
حالا هم می دونم که نباید حسرت آب ریخته رو خورد ، ولی کاش یاد می گرفتم که آبو نریزم
به امید اینکه بعدا قاشق قاشق جمعش کنم ، چون این وسط یا همه ی قاشقامون گم و گور می شن یا جاذبه ی زمین بالا می ره و همه ی آب رو یهو می کشه توش ..

ــــــــــــــــــ

اعتراف می کنم که خوشحال شدم بهم لينک دادن
اما تیترش یه مقدار ، اغراق آمیزتر از حد باور و تحمل بود ،
" مصائب زن بودن "!
من که اگه از چنین تیتری برسم به چنین متنی ، کلی حرص می خورم
این ها فقط کمی از "روزمرگی های زن بودن " به حساب میان ..

ــــــــــــــــ

هنوز ساعت صفر نشده
اما من این پست را دوست ندارم
شاید بعدتر پاکش کردم

Sunday, September 18, 2005

یادداشت اول :

گفت فلانی را برده اند دادگاه ، چندتا دختر ازش شکایت کرده اند ، نیشم تابناگوش باز شد ، به دخترها آفرین گفتم
این کار در کشوری که شکایت از مورد تجاوز واقع شدن در مضان اتهام به روابط نامشروع ! قرارت می دهد
و یا متهم می شوی به خود را در معرض تجاوز قرار دادن ، شجاعت می خواهد
حالا روابط حرفه ای و حرف هایی که دورت را می گیرند بماند

زمستان سه سال پیش بود گمانم ، تلفن زد و خواست به دلیل بی دلیلی ببنیدمم
مضطرب بود، ترسیده ، با احساس گناهی
فلانی را نام برد که می شناسم یا نه ، اسمش را شنیده بودم ،
_ بعد دنبال اسمش که گشتم ، معلومم شد همان عکاس معروف کوی _
رفته بود دفترش ، پی کاری ، مرد خواسته بود ... ، و بعد که ترسیدگی دختر را که هیچ وقت دوست پسری هم نداشت ، دیده بود
حرف از احساساس و صمیمیت زده بود
و بعد که شک و احساس گناهش را ، گفته بود مدت هاست از همسرش جدا زندگی می کند
سرگردانی دختر میان احساسات بد و باور حرف های مرد ، حکایت چندماهمان بود

فروردین ، توی تشییع کاوه دیدمش
ماشین ها رفته بودند و من و دختر و دختر خبرنگار محجبه ای که سخت شیفته ی مرد . کارهای مذهبی و ایمانش! بود و
گرافیستی مشهور و یکی دیگر از آدم های مهم تجسمی، سرنشین ماشین آقای عکاس شدیم تا لواسان
من چنان بودم که یک دانشجوی سال یکی را شایسته است ، مقنعه و مانتوی گشاد و بی هیچ آرایشی..

فرداش امتحان یک چیز اسلامی داشتم ، اواسط اردیبهشت بود یا خرداد ، تلفن زنگ زد
مرد بود ، می دانستم شماره ی مرا دارد ، قرار بود اگر با دوستم کار داشت با من تماس بگیرد
( ما همیشه با هم بیرون بودیم و دختر تلفن نداشت) ، اما به فکرم هم نمی رسید به یادم داشته باشد!
گفت چرا باید دیگران شماره ام را به او بدهند ، اگر من مایل به این ارتباط بودم چرا خودم پیشقدم نشدم؟
بعد هم مدت ها مثل پسری هفده ساله که سعی در ربودن دل دخترکی سیزده ساله دارد ، حرف زد و حرف زد ..
از نمایشگاهش در شهرستانی گفت که چقدر بازدید کننده ی دختر داشته و دل سوزاند برای دخترهای شهرستان
که از یک مرد هنرمند هم نمی گذرند ، بس که در فشارند ، جایی برای اینکه دختری که به نمایشگاه عکس می رود ،
می رود کارها را ببیند نه صاحب کچل پیر شکم گنده ی آن ها را ، در ذهنش نداشت .
فرداش باز زنگ زد ، خانه ی هنرمندان بودم ، دفترش خیلی نزدیک انجا بود
گفت که می خواهد ببیندم ، دلم را زدم به دریا ، باید می فهمیدم چه می خواهد!
توی پله های تنگ دفترش دست کشیدم به چاقوی ضامن دار توی جیبم و سعی کردم محکم باشم
توی دفتر سناریو را حفظ بودم ، بارها توی دلم تشکر کردم از دختر که همه چیز را با جزئیات تعریف کرده بود،
همان حرف ها ، اداها .. نشسته بود کنارم ، دستش را اورد جلو ، پرسیدم چرا ؟ گفت دست تمنای دوستی است
نگاهش نمی کردم ، چشمهاش بسته بود لابد ، چاقوی باز را گذاشتم کف دستش ، پس کشید ، پرسید ازش استفاده هم می کنم؟
گفتم لازم بشود چرا که ، محترمانه بیرونم کرد ، هیچ وقت هم دیگر به روش نیاورد که می شناسدم
من انوقت ها ، گذاشتم به حساب بددلی خودم ، باورم نمی شد مردی که دخترش از من بزرگتر بود بتواند ..
بعدها که هی داستان با دوستان دیگر تکرار شد ، آقای عکاس شدند منفور جمع و نقل ثابت نشست های غیبت،

سعی کردیم زیاد هم حرص نخوریم که زیباترین دختر جمع معشوقه اش شده بود
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی به عنوان عکاس نیایش همه جا حرقش بود ،
و دوست دختر جوانش که رفت فرنگ و قلب آقا گرفت ، توی سایت های عکاسی نوشتند بس که نگران چاپ کتابش بود ،
و چشممان را به روی پاترول دم در دفتر که نشانه ی بودنش بود ببندیم ،
تا از فکرمان نگذرد دختر آن بالا حالا چند ساله است و به چه بهانه ای و آیا چاقویی همراه دارد؟
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی توی نمایشگاه کتاب غرفه ای داشت ، پر از کتاب های قطور چاپ اعلا از عکس های حجش
و سعی کردیم حماقت همسر تحصیل کرده اش با آن ظاهر موجه و
دخترهاش که تحت سخت ترین مراقبت ها در خانه اش زندانی بودند، حرصمان را در نیاورد.

گمان نمی کنم دختری از قبل رابطه با این حضرت عکاس به جایگاهی حرفه ای رسیده باشد
فرهنگ لوله کشیش ( شغل سابقش ) قویتر از آن بود که اجازه دهد دختری را به عنوان همکار ببیند،
سوراخی و دیگر هیچ .

__________________


یادداشت دوم :

بم بودیم
دستش که زیر اورکت های سبز دستم را لمس کرد ، پس نکشیدم
برای خودم زمزمه کردم " آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ،
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد "
و من چقدر دنبال زندگی بودم ، میان آنهمه عدد و رقم کشته ها ..
چندماه بعد ، توی تهران زنگ زد که بیا خانه ام ، دبیرسرویس یکی از خبرگزاری ها بود و
گزارشگر چند روزنامه و اشاره ها انقدر آشکار که بفهمم .

ترس برم داشت نکند هیچ وقت دستی ، زندگی را در مقام یک انسان با من تقسیم نکند .

__________________


یادداشت سوم :
دختر عکاسی سال بالایی ماست ، میگوید توی یک آژانس عکس فرانسوی کار می کند
جایی نیست که چند عکاس مرد باشند و نام او به مضحکه نیاید
می گویند عکاس مرد قدیمیی حامی اوست
وگرنه زن ها و این غلط ها؟
حرف هم که بزنی ، می پرسند اسپانسرت کیست یا طعنه می زنند که با این بداخمی ها راه به جایی نخواهی برد.

من هم دیده ام در اکثر مواقع برای پیشرفت یا حتی ورود به مطبوعات باید ارتباطی به هم زد
حالا ارتباط جنسی هم که نه ، کمی مهربانی ، کمی خود را به نفهمیدن زدن حتی ،
من یادگرفته ام به جای راننده های تاکسی که جلوت حرف های وقیح می زنند، بهتر است
دل خوش کنی به همتایان همکارت _ که در ظاهر حداقل ، مودب ترند _ و بعد که به مقصد رسیدی
نامشان را هم فراموش کنی
و تلفن را هم می شود جواب نداد.
و فکر می کنم در همین موارد است که می شود از آنها استفاده کرد،
وگرنه مردی که زن را به عنوان ابژه ای جنسی می بیند ، حاضر نیست با او در مقام حرفه ای یکسانی انگاشته شود.

توی این دو ، سه سال ، انقدر دبیر سرویس و مدیر اجرایی و عکاس دیده ام که بدانم
کوتاهتر از آنند که نردبان ترقی من باشند.

_________________


یادداشت چهارم :

من سعی می کنم خوشبین باشم
سعی می کنم یاد دخترهای خبرنگار که می افتم ، که شب توی هتل بم میک آپ کرده دنبال قهوه می گشتند
فقط آدم های معمولی بدونمشون به دنبال زندگی ، جدای از حرفه شون
ولی نمی دونم چرا وقتی قاطی جمع خبرنگارهای مرد می شوم و همراهشان ، کسی منو یه آدم معمولی دنبال کار نمی دونه!

در نهایت هم غریزه م می گه بهتره بی خیال مطبوعات و عکاسی خبری بشم
بچسبم به عکاسی مستند خودم که دور از آدمای دیگست و بحث های محفلی خاله عمویی!

_________________


یادداشت پنجم :
این ها را بی ربط نوشتم برای نشخوار خاطرات متناقضی که بعد از خوندن
نوشته های نیک آهنگ و سیبیل طلا و فرنگوپولیس و مرجان عالمی ، هجوم آورد به سرم

__

راستی دیده اید در مجامعی که جای اقلیت زنانه با اکثریت صاحب قدرت مردانه عوض می شود ، نقش ها چه جالب تغییر می کنند؟
من که خودم بارها جزوه ی درسیم را شب امتحان رسانده ام به فلان پسرجذاب دانشگاه
و شاهد و دست اندرکار انجام پروژه های دوستان مذکر ، به دست همکلاسی های مونث بوده ام
و تا به حال هم نشنیده ام کسی بگوید این حضرات ، مردانگیشان را برای رسیدن به مقصود به کار می گیرند

Monday, September 12, 2005

نشسته ام منتظر که صبح بشود
می بینم سرمه ای آسمان کمرنگ شده
باز آن لحظه ی تغییر رنگ را از دست داده ام
غصه ی ندیدن طلوع همیشه آزارم می دهد
بارها نشسته ام به انتظارش اما فقط سرمه ای است که انقدر آرام رنگش می پرد که به چشم نیاید
و من همیشه وسوسه / حسرت دیدن توپ زردی را دارم که یکهو از جایی می پرد بیرون

به ایوان می روم
خروسی می خواند و من این را برای بخشیدن بار ادبی و تمثیلی نمی نویسم
صدای خروسی _ اینجا، توی یکی از مدرن ترین محله های شهر _ می آید !
کاش صدای اذان هم بود، چقدر دوست دارم

حالا هوا حسابی روشن شده
به صبح های روشن نشده ای فکر می کنم که توی سرما بیشتر، بیرون بوده ام
منتظر سرویس یا بابا ، یا پیاده راهی مدرسه
هنوز خوابم نمی آید
یادم باشد بچه را مدرسه ی بعد از ظهری بنویسمش که صبح ها حسابی بخوابیم
یا اول طفلک را بگذارم مدرسه ، بعد برگردم بخوابم
گمان نمی کنم دیگر خبری از از جلو نظام و صف باشد، مال بچه های جنگ بود این چیزها
هر روز سرود وشعار هم،
یادم باشد جزو صبحانه اش موسیقی هم باشد
شیر یادم نرود
بوسه هم
یادم باشد ، باشم

Saturday, September 10, 2005

سیزده ساعت کار می کنم
بعد همین قدر می افتم تو رختخواب
تموم روز بعد هم پای تی وی

دیشب انقدر چشمهام افتاد روی هم که بی خیال " گلن گری گلن راس " شدم
از آل پاچینو و جک لمون هم کاری بر نمی اومد ( گرچه دوبله ی نوذری برای لمون انقدر نفرت انگیز هست که بخوابونتت)
روز کاری برای کارگر روزمزد هم هشت ساعته ، اونوقت من ..
وسطاش داشتم فکر میکردم اگه به خاطر پوله بی خیالش شم ، فکر کردم تمام پولی که من برای این همه جون کندن می گیرم
به اندازه ی یکی ، دوساعت پدرم هم نیست..
گاهی خیلی بی شعور می شم ، انقدر که بگم زندگی توی دوبی ( به عنوان یه زن اهل اونجا ) خیلی هم ایده آله
مالیات که نمی دن ، کلی مزایای مالی هم دارن ، فقط حق رای ندارن!!! ولی امکان و زمان بی پایان برای شاپینگ دارن!
این جمله ها خانواده ی محترم رو حسابی کلافه خواهد کرد ..
از دیشب افتادم به جفنگ گویی و انگار تمامی هم ندارد ،
یادم باشه شب هایی که فرداش می رم عملگی ، بیشتر از یک ساعت و نیم بخوابم که به این فضاحت نیافتم

صبح / ظهر می پرسد که بیداری؟
دو ساعتی بود بیدار بودم ، اما درازکش ، می زنم که انگیزه ای برای بلند شوم ندارم
تلاشی هم نمی کند ،
مردم که مسئول انگیزش ما نیستند ، همین که نقش ساعت را بازی می کنند گاه گاه غنمیتی است شایسته ی شکرگذاری

تمام روز تلویزیون
فقط لیست عصر ِ دیر تا بامداد ِ زودم برای تهوع کافیست
مولن روژ+یه مستند مانندی راجه به ناتالی وود ( نیمه ) +اعتراف به گناه هیچکاک +شکلات + هفت
تازه تلوزیون جمهوری اسلامی هم ساعت ها گذاشته بوده ، که از دست رفت
لابد یک بابایی فیلم رو دیده و گفته فقط سه تا بوسه ی ناقابل داره که حذفش می کنیم
تمام مضمون فیلم که بر روی این موضوع می گرده هم کاملا بی اهمیته
خیلی دلم می خواست ببینم چه گندی زدن

گفته بودم دلم موزیک کردی می خواد
انقدر پنجشنبه تنبور و دف نواز دیدم که حالا چغانه خانوم را هم نمی توانم نگاه کنم
حالا یه مقادر پیانوی جز لطفا ... ( اما سرجدت نه انقدر که حال بهم زن شه )

بروم کمی هزار و یک شب بخوانم ، وسوسه ی تصویر متحرک اگر بگذارد

Thursday, September 08, 2005

باور کرده بودم صدو هجدهم یا یک شماره ی اطلاعات شهری ،
یادم رفته بود تلفن همیشه برای اطلاعات خواهی نیست
یادم رفته بود می شود زنگ زد و شماره ی کس دیگر را نخواست
به خاطر همین جواب احوالپرسیهاش را سریع دادم که برسد به اصل مطلب
وقتی درآمد که خواستم حالتو بپرسم، خوشحال شدم که مریض نیستی و یا غمگین مثل تمام این تابستان
حرصم گرفت که نگفتم
حالا، هم سرما خورده ام ، هم انگار قرار نیست این جوی های قرمز هیچ وقت بند بیایند
لابد بارندگی انقدر زیاد بوده که تاهمیشه سرخی روان باشد


کامکارها می ذارم و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن
و هی دلم هوای کنسرتشان توی کاخ را می کند،
شانه هام را بی ضرافتی تکان می دهم و یاد " بشان " های دوست کرد پرورشیم می افتم
که هرچه کرد ساده ترین رقص های کردی را هم یاد نگرفتم
پا می کوبم و دلم برای روزهای کردی گوش کردن و تلاش برای فهمیدنشان تنگ می شود

تصمیم گرفته بودیم کنسرت امسال با لباس کردی برویم
و بی ترسی از ریشوهای گنده ی لولوی سرخرمن که می شناسیمشان به اهل موسیقی بودن و حنای ریش و پشمشان برامان رنگی ندارد حسابی تکانی به خودمان بدهیم ،
کنسرت نگذاشتنشان را می گذارم به حساب فوت مادرشان و به دلم وعده ی سال بعد می دهم
گرچه شهریور دارد تمام می شود و حتی خبری از سراج نیست
چقدر دلم را خوش کرده بودم به شهریور..

دلم شب های تا دیر ناظری می خواهد
روزهای کردی گوشیدن ،
دلم می خواهد با صدای تنبور بیافتیم به جان ابروهای من و هی نیست ترشان کنیم
از ارمنی حرف زدن زن های آرایشگر خسته ام می شود ،
دلم می خواهد سوار هر ماشینی می شویم از دوست های شاکی تا راننده تاکسی های شاکی تر
به زور موسیقی های غریبمان را قالبشان کنیم ،
دلم می خواهد باز چغانه خانوم را همه جا دنبالم بکشم و به روم نیاورم که هیچی یاد نگرفته ام از ساز زدن
بعد بنشینم از عشقم به حضرت والا شعر ببافم ،
احمق جانم ، دلم ترا می خواهد که با موسیقی کردی اشکت بریزد و هی حرص خریتت را بخورم

Tuesday, September 06, 2005

خاطرات زندان نبوی را که می خواندم ، نوشته بود زندانی ها شب ها بیدارند و روزها تا ظهر خواب
روز که بیدار باشم دلم هوای بیرون میکند، بعد روم نمی شود بگویم تنهایی نمی خواهم یا می ترسم یا چی..
تلویزیون هست و کلی فیلم نادیده هم .. یادم باشد یک چیزی باید بنویسم در مدح تصویر متحرک
حالا که عمو رابرت و خاله مریل و عمه جان مرلین اینهمه دور و برم را شلوغ کرده اند،

شب ها می نشینم به خواندن
هوس زندگی هم که بکنم ، وبلاگ ملت را می خوانم و تصویر می سازم
فلان غریبه را می بینم که می رود توی آن کافه ، آدم هایی که می نویسد را دیده ام
از کنسرتی می نویسد ، نشستی ، خیابانی .. از کنار هم گذشته ایم؟
می گردم خودم را پیدا کنم

________________





Saturday, December 25, 2004


باد غربی و خورشید بحث می‌کردند که کدام قوی‌تر هستند. باد غربی گفت شرط می‌بندم می‌توانم پالتوی آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت نمی‌توانی.
باد غربی شروع کرد به وزیدن. ولی مرد پالتو را درنیاورد. هر چقدر باد شدیدتر می‌وزید مرد پالتویش را محکم‌تر می‌چسبید.
بعد خورشید رفت وسط آسمان و لبخندی زد. هوا گرم شد و مرد پالتویش را درآورد.
Michael, The movie


comments(1) ،peakovsky، 11:58 PM

بی هوا رسیدم به این
جمله ی اول این نوشته را ، آنجا دیدم

تصویری آمد جلو
زرد پوشیده ام ، موهام بلند
خورشید منم
اسم باد یادم نمی آید
مرد روستایی نسیم زهتابچی است ، گریم مسخره اش بهش می آید
آن وقت ها که توی خیابان زن های چادری جلوی من مقنعه پوشیده را می گرفتند که دست هات به خاطر آستین های کوتاه توی آتش جهنم خواهد سوخت ، جوراب شلواری گل گلی پایش می کرد با تی شرت و من آیییییییی حسودی می کردم..
توی مقصودبیک که می پیچم از سرکوچه شان رد می شوم
فکر می کنم حالا کجاست؟
حالا بچه های کلاس چهارم دبستان شهید دربندی که تئاترهای بداهه از درس جواب دادن نجاتشان می داد
تا کجا پخش شده اند؟

آلبوم عکس ها اینجا نیست
دست می کشم به کوتاهی موهام
لباس های زرد خواهرم را دزدکی می پوشم

Saturday, September 03, 2005

مانده ام که چطور نوشته ام را شروع کنم که چشمم می افتد به زانوهای بغل گرفته ام
و کبودی شان ..
اصولا که من همیشه زخمی و کبودم ، انقدر که حالا که دیگر حقوق کودکان حامی ام نیست
وسوسه می شوم بروم شوهر کنم وکبودی ها را بندازم گردنش ( بس که قوانین سرزمین گل و بلبلمان..)

1 _ ثابت ماندن و به خصوص در جایی ایستادن و عکاسی کردن از آن کارهای نکردنی است برای من
با سه پایه هم به همین خاطر همیشه مشکل داشته ام ، آخرین بار هم سه پایه را گذاشته بودم روی یک بلندی
که آوار شد روم و دستم داشت می رفت که ناقص بشود ..

2_ من علاقه ی زیادی به صعود دارم ، منتها کمتر کوه و بیشتر دیوار و میله و درخت ،
_ جدای متلک ها و مشکلات عاطفیش ( که ناشی از کم توجهی مادران گرامی به خوراندن شیر به پسران کاکل زریشان است )
من صادقانه اعتراف می کنم ؛ که این یک و هفتاد و هشت و شاید هم کمی بیشترک همیشه به نظرم کم آمده _

3_ میل به پیداکردن زوایای دیگر به کنار، از میله آویزان شدن و سینه خیز رفتن
عکاسی را با حرکات فیزیکی نشاط آوری همراه می کند و از خستگی بدنی می کاهد
(خدا نویسنده های رادیو و مجلات آموزنده را خیر دهاد )

4_ این ها را نوشتم که کسی هوس نکند شماره ی 123 را بگیرد و
در مورد خشونت های خانگی اطلاع رسانی کند

____________


وسوسه ی کاخ و کافه و آدم های آشنا ، کافی است تا هوسبازی مثل مرا راضی کند
که قید یک روز کاری و پول و مهمتر از همه قول به خانم رییس زیبا را بزنم
و به جای فرهنگسرای خاوران که برای پیداکردنش محتاج نقشه بودم و عکاسی از موسیقی محله!!
راه آشنای نیاوران و کنسرت تنبورش را در پیش گیرم
این دو شب کنسرت علی اکبر مرادی ( تنبور ) و پژهام اخواص ( دف / تنبک ) را عکاسی کردم
حالا هم کلی لذت می برم عکس های مرادی را که می بینم ( هیچ وقت از نوازندگان سازهای کوبه ای عکس های خوبی نگرفتم )
بس که خودش است این آدم ، و صمیمیت و انسانیت و هنرمندیش از عکس های من هم می زند بیرون ،
( حیف که من وحشی و بی ادب و بی شعورم و عادت دارم حرف استادم را گوش نکنم
وگرنه بعد از فراغت ازین دودلی و تنبلی به جای اینکه مثل تابلوی بازگشت پسر نافرمان
با شرمندگی برگردم پیش تهمورس خان ، حلقه ی شاگردی چنین استادی را به گوش می کردم )

____________

حاشیه نویسی :

هنوز با مشکل این که یا می شنوم یا می بینم و موقع عکاسی به کل کر می شوم کنار نیامده ام

آشنای زیاد هیجان انگیزی ندیدم ، حتی استاد تنبورنواز

خانواده ی فرانچسکو آمده بودند و از خودش خبری نی ، ترسیدم که بپرسم که هست اصلا

بعضی خبرنگارها کی می خواهند یاد بگیرند اگر روزنامه ی مجانی به مردم قالب کنشان ، عکاس ندارد
عکس را باید که بخرند

این بابا اومده اسم رستورانش را گذاشته بابی ساندز که هر قاشق آشی که فرو میدی ( بماند که چقدر چرب و چیل )
هی یادت بیافته به اونهمه روز اعتصاب غدا و لذات دنیوی کوفتت بشه؟

همین جا رغبت خودم رو به یک سفرهمراه با یک مجموعه ی موزیک جانانه ی پیاز مشتکوب اعلام می کنم
از مجموعه داران محترم تقاضا می شود پیشنهادات خود را همراه با لیست آهنگ ها ، که ترجیحا
خوشگل مو شرابی ، رفته بودم سقا خونه و موارد مشابه را در بر بگیرد ، برای اینجانب ارسال نمایند
بدیهی است ترانه های نغزبرانکار بیارید ، منو توش بذارید که من خورد و خمیرم و ..
و شاغلام کله داری ؟ بله دارم ..
نهایت امتیاز رو به دارندش متعلق می کنه

Wednesday, August 31, 2005

زیر سرم می لرزد
ثلفن را توی روبالشی پیدا می کنم ،
خواسته بلند شوم و هوا را ببینم و کمی قضایای محبت آمیز
با چشم های بسته پنجره را باز می کنم
زمین خیس است و هوا کمی خاکستری ، شباهتی به صبح های دیگر ندارد
می روم زیر ملافه ی سفید
بوی باران می آید و باد را وقتی سرم را محتاطانه بیرون می برم می توانم حس می کنم
پاییز آمده ؟
زیر باران رفتنم آرزوست اما سپیدی ملافه را کنار نمی زنم ،
سعی می کنم باز بخوابم و آرزو می کنم خواب روزی بارانی را ببینم ،
از آنروزها که مال خواب ها و فیلم هاست ..

فردا می رویم اصفهان
فکر می کنم به فیروزه ای کاشی و رنگ سفال ها و آجرها
فکر می کنم به هیاهوی بازار و سکوت مسجد هاش
اصفهان همیشه انگار توی خواب هام بوده
خاطرات خودم را به یاد نمی آورم
فقط پری را می بینم که می دود توی مسجد خالی
و صدای اذان می آید

صدای موسیقیم قطع می شود
سرمیگردانم
تو خاموشش کردی؟ ، از مادرم می پرسم
گریه می کنی ؟ ، می لرزد
کسی مرده ، از دوست های قدیمی ، انقدر که از قبل از تولد من
انقدر که همه پرند از خاطره
تصادف کرده
پسر بزرگترش از من کم سال تر است
مات می مانم
بزرگترین مشکل من در چنین شرایطی ، مشکل مترسک جادوگر شهر از است
فکر می کنم لابد قلب ندارم ، پس چرا چیزیم نمی شود؟
پس چرا انقدر راحتم ؟
تمام جنبه های اندوهناک قضیه را می بینم اما انگار نه انگار ..

تلویزیون را روشن می کنم
ششصد و هفتاد و خرده ای توی عراق مرده اند ، بعدتر فهمیدم از شدت ازدحام جمعیت !!!!!!!
کلی آدم هم توی این طوفان آخری..
کاری نمی کنم ، می زنم جایی رکوییم برلیوز می گوشم ،
چرا چیزیم نمی شود ؟؟

اصفهان رفتنمان کنسل شد
کار پنجشنبه را قبول نکرده ام ، لعنت ، چقدر پرید ؟
بلیط کنسرت مرادی را هم که ندارم ،
اصلا تقصیر توست که با آن چشم های مسخره ی آرام و صدای مسخره تر آرامترت هی می گفتی " تو اصفهان نمی ری "
حالا امیدوارم بلیط یادت نرود

Sunday, August 28, 2005

این پست را هم که بنویسم ، رکوئیم تو می شود آخرین نوشته ی صفحه
از صفحه که برود _ مرده های قدیم باید برای مرده های جدید جا باز کنند _
یعنی انقدر نبوده ای که جایت بشود آرشیو ، _ با لایه ای خاک روش _
پس چرا هنوز دلم تنگ می شود ؟

دست هام شب ها می خواهند که باز بمانند
با پاهای وارونه آویزان
حواسم هم باشد یک وقت دختر عکاس / خبرنگاری ( یادم نیست کیم بسینگر کدامشان بود یا کدامشان خطرناکترند ) بلند نکنم
که نیمه شب هم چشم هاش کاملا بسته نشود و ..

آخ که چقدر خوشحالم می کند کسی که سری بتمن عنایت کند
_ خودم هم باورم نمی شد انقدر دوست داشتنی بشود برایم که بعد این همه وقت هی هوسش کنم _
یا کارهای دیگر این دیوانه ، تیم برتون را
عجیب دوستش دارم ،
دختر بچه مهمانم کرد به شکلات و پاستیل همراه با چارلی و کارخانه ی ...
داستان های نامنتظره ی رولد دال را دارم می خوانم راستی

با همه ی عشقم به جک نیکلسون ( ژوکر ) خفاش دارم می شوم انگار
با این شب نخوابی و روز ..

کاش مدادرنگی هام بودند و یک ورقه ی بزرگ
این طور ، راست خط ، نمی توانم بنویسم
هی مجبور می شوم شعبه های حرف هام را بخورم
بعد هی تاب می خورند توی سرم و من نمی دانم کجا جاشان بدهم

Thursday, August 25, 2005

عادت که نکرده باشی به در صف ایستادن
حقت است که نمایش را نتوانی که ببینی
همیشه که نمی شود مردم توی برف و یا هرم گرما توی صف
وتو خرامان بلیط بادآورده به کف

نوشته بودند ساعت 11 فروش بلیط
11 و دو دقیقه انجا بودم
صف 3/4 دور تالار گشته بود
نفری یکی..
6 تا می خواستم
چه فکری می کنم ؟؟؟؟

یک بار دیگر هم اما اقدام کرده بودم ، انروز هم آقای بلیط فروش نخواسته بود که بیاید
بعد هم که دیده بودم مدیر برنامه آشناست ولی همت دریوزگی هم نداشتم

آدم اول صف از شبش مانده بود و آخری که بلیط نصیبش شد از 3 صبح
بیاد بیاوریم نابرده رنج....

می دانم که پرت است
خوشحالم که خواننده ای نیست
اگر بی هوا کلاهت افتاد اینجا
این ها را اسباب یادآوری به منظور متنبه شدن و درس اموختن بگیر

مرثیه ای برای فنز که هنوز ته امیدی به دیدن بعدتر فیلمش دارم
روزی هزار بار بگو باید ازینجا بروم
و فکر کن رفته که باشی این نیستی دیگر
یک کس دیگر، چیز دیگر
و رفتن را معادل تولدی خودخواسته بگیر
با همان درد زایش
...
بنویسمش زیاد می شود

باید ازینجا بروم

Friday, August 19, 2005

پايين را نگاه می کردم ، گيج ، خسته
آقا من هيچ تصوری از موقعيت جغرافيايی اينجا ندارم ،
تا جايي که بشود سر را بالا گرفت و پشت دودها بودن کوهی را حس کرد ، همراهشان رفتم ..
چه راه دور ..
چشمم که خورد به تابلوی سينما بهمن ،
باورم شد که تمام شده .

چقدر دويده ام اين چند روز
چقدر صبح های زود ..
صبح های زود دانشگاه ملی ، دختر دبستانيي که اينجا بزرگ شد کو ؟
ظهرهای داغ فرهنگسرای بهمن ، شب های راهنمايي که سر ضبط مسابقه اينجا می گذرانديم يادم ميايد؟؟
شب های کوفته به خانه رسيدن ، اديت عکس ها ، حمام ، فردای باز زود..

چقدر عکس گرفته ام
چين و چين براق پيراهن های های عشاير و کردستان
پاهای حنا گرفته ی هرمزگانی ها ، برقعه های قرمز ، سازهای ابتدايي پرصدا
سفيدی تربت جامی ها ، خشکی مضراب دوتار
روسری های گل گلی اردبيلی ها ..

امروز زدم به سيم آخر ..
بلند بلند فحش می دادم و همه را می زدم کنار
فلاشم را می چکاندم توی چشم های غضب آلود محمد نوری که می دانم عکاسی شدن را دوست ندارد
آنهمه اصرار را که ديدم برای عکاسی شدن با مخمل خان ، عليرضای افتخاری
و او که می خواست برود ، داد زدم سرش ..
چقدر دوربين دست گرفتن وحشيم می کند ، انگار که کمان در دست انسان اوليه
يا خشم / شوق تک تيراندازی به هدف ناشناخته اش ..

اين هفته ، جشنواره ی موسيقی ( هنرهای آوايي !! ) دانش آموزان را عکاسی کرده ام ،
الان ديگر خسته نيستم
وقتی که عکس ها را می بينم
که پرند از رنگ
و ياد مهربانی های بی دليلشان

Tuesday, August 16, 2005

در راستای پست قبلی :
از تماس شما متشکريم

عقيميتتون هم گرچه باعث تاسفه ، اما ديگی که واسه ما نجوشه .. الخ

Monday, August 15, 2005

۱ ـ " يه کم به من توجه کن ، استحقاقشو دارم "

۲ ـ " ندارم يعنی ؟ می تونم اثبات کنم " ( روز بعد)

۳ ـ حداقل می تونی چيزی بگی در باب دعوت به خفگی ؟

۴ـ بی لياقت

Thursday, August 11, 2005

نشسته ام توی يک اتاق گرم ، خيره به پسر عينکی که به اخراجی های شريف می ماند و برای باوراندن حرف هاش شر و شر عرق می ريزد
فکر می کنم پدر اين آدم سی سال پيش برای به کرسی نشاندن کدام عقيده از کدام حزب عرق ريخته؟
چقدر راه است از خانه های تيمی و جلسات پنهانی در پی آرمانی
تا اين اتاق محقر آپارتمانی در جنوب شهر و جوانک هايی که برای قالب کردن تمثال های طلايی پاپ و ملک فهد و صليب و نقش خانه ی خدا ، آمار و ارقام تحويلت می دهند و رويای روزهای خوش و پول که همه چيز از اوست ..؟

تلفنی عجيب دعوتم کرده برای کاری ، بی توضيحی
و من پذيرفته ام اش ، از سر کنجکاوی ، احترام به يک آشنا ، وسوسه يا ناتوانی در نه گفتن..
حالا جزئی از اين پاروديم
با اين لباس های بی رنگ و چهره ای که تلاش می کنم بی بار نگه دارمش
و وسوسه ی بلند شدن و در سکوت رفتن
يا شليک خنده را سر دادن
جديت شان نگهم می دارد
من هيچ وقت با چنين اعتقادی از چيزی حرف نزده ام / به چيزی فکر نکرده ام ،
هميشه شايد و اما و اگر و گمانم ..

به خنده گفته بودم آرتيستم ما ، بی خيال این چرک دست
و ارتباطم را قطع کرده بودم با ديگری که در پی داخل کردن من بود ،
حالا باز همان دليل هاست
پول به شما کمک می کند تا به هدف هاتان برسيد
چطور می شود هر کس را به چشم گاوی ديد برای دوشيدن و در راه هدف ديگری گام زد؟
چقدر بيزارم ازين بازی ، چقدر بيزارم از کاسبی ، واسطه گری..

بايد روی لباسم بنويسم فاک گلد کوييست
بعضی درس هام را خوب خوانده ام
نابرده رنج ، گنج ...

Wednesday, August 10, 2005

تو دلم می گم
کاش يه آدم جالب باهام تماس بگيره
فرداش سيل اس ام اس و تلفن ..
آشناهای دور ، آدمای قهر ...

حضرت ، ميشه يه بار سفارشمو درست بيارين؟
من که تو پرانتز اوردم که کی جالبتره

Saturday, July 30, 2005

چقدر صدای قاطی بوی علف ها توی زندگيم کم بود ،
انقدر بار دارد آن آسمان روی سرم که گاهی موسيقی فراموشم می شود و
پر می شوم از صداهای روزهای دور ..
هندی ها که می زدند دست هام را گرفتم که تکان تکانشان نيايد ..
رنگ ها شفافند و خالص ،
مثل نقاشی بچه های خوشبخت با پاستل های نوشان
زرد و سبز و آبی و قرمز..
قاطی نمی شوند با هم ،
مثل عکس توت فرنگی های تازه جلوی زردی ديوار

Tuesday, July 26, 2005

سزاوار است نشستن بر روی زمين و تحقيرشدگی
کسی را که روز دو مرداد امامزاده طاهر کرج را فراموش کند در سودای ديگری ،
هرچند که استاد بهرام عامل وسوسه باشد ؛

مجلس شبيه استاد را ديديم ،
اولين کار بود که من می ديدم ، سال پيش که توفيقش دست نداد
و پيشتر قد نمی دهد به سن ما ..

اعتراف می کنم لذت چندباره خواندن پرده خانه و باقی مکتوبات را به همراه نداشت
و چقدر هی من به ياد مانا و گرافيک ناول هاش بودم..

اعترافم را بگذار به پای جای بد و عذاب وجدان دو مرداد
اما از فکرم ـ با شرمندگی ـ گذشت که اگر کار استاد نبود ، به خودم اجازه ی بدگويی می دادم ؟

جوانترم که طعم خانه نشينی و کابوس هميشگی و سکوت اجباری را چشيده باشم
ولی می توانم حدس بزنم خشم مردی آگاه به توانايی هايش را
وقتی در شهری زندگی می کند پر از کارهای نازل و
خانه اش پر از طرح های خاک گرفته و سرش پرتر از انديشه ..
و مگر خشم هميشگی آن چشمهای سرد و زنده را برحق ندانسته ام ؟

گفتيم دير بود ، و انقدر در کنايه چرا ؟ به صراحت که گفته بودند و خوانده بوديم پيشتر؟
اما يادمان نرفت به گرسنگی فرياد زننده ..

لرزيد ته دلم .. نکند برگردد کابوس پالتو پوش هايی که به بيدار خوابی رانده بوديمشان؟

Sunday, July 24, 2005

پاشنه های بلندی کافی بود که قدم هام را بلند کند و محکم

تا بيايستم جلوش و بخواهم که کم لطفی اش ! را عذر بخواهد ..

کتانی های قرمز اما به ورجه ورجه ام انداخت در پی درخواست نگاهی

و نگاهش همش زير ، همش دور

Thursday, July 21, 2005

بيست و يک
عدد خاصی بود ، نه ؟
هنوز که اتفاقی نيفتاده..
يادم رفت بالشم را قبل از بيدار شدن تکان بدهم ، پسرک موفرفری امسال هم نخواهد آمد

Monday, July 11, 2005

راه رفتنم را که ديده ای ..
سرافراشته ، نگاه رو به جلو ، خودم را می بينم فقط ؛
تحسين ها پشت ديوار شيشه ای برق می زدند
من اينده را روشن می ديدم..

حس کردم چيزی توی سرم بزرگ شد
چيزی جدای من
ترس برم داشت
مرگ نيايد؟
من آینده را ..

غره نشو به جمال و به مال
کانرا به تبی برند و وانرا به شبی ..
تب ، تب ، تب


من که هميشه هنرمند اول را ستوده ام!

غره مشو
اول آن ناروی هفده مليونی بود
نگو که چرا انتظارش را نداشتيم ،
بگذار به حساب به ايده آليتستی و خودخواهی ، نخواه که نارو نخوانمش، حرص نخورم..

بعد حرف استادها که هی عوض می شد ، بی منطقی ..
جسارت اعتراضت هم اگر باشد ، کو گوش شنوا ؟

بعدتر آقای فيلمساز عزيز
که شرمنده ام کردند با رفتار يکه شان
هنوز هی همه چيز را مرور می کنم و هی "چرا !؟ "
و نمی فهممش؛
چطور می شود ارزشی قائل نبود برای انسان ها ؟

بعدتر مرد آرام که مغز درهم و پرش جايی برای رياضی ندارد ..

بعد خوش قولی بی نظير غول درياچه
و نگرانی چندروزه ی من برای محی الدين
که چون مادری نگران خواب را از چشمانم ربود!!!

اين طور بود که تمام تن من پر شد از نفرت
و نفرت زد بيرون
و نفرت سر باز کرد ،
تمام اين چرک آب هايی که پوشانده تنم را
تمام اين زشتی
نيمی از نفرت درونيم است
نيم ديگر نمی دانم چه می شود

تلخ خواهم شد؟

Friday, July 01, 2005

تابستان شد .

چهارشنبه پنج و نيم عصر ناگهان تابستان شد

و من باز سرما را حس کردم.

يخ شکن ها را مرور کردم:

تلفنی عجيب ؛ نخواهد شد ، می دانم .

پاستيل ؛ حاضر نيستم به رفتن اين همه راه ، شايد هم که جواب ندهد .

بعد

کودک چهارساله ی بهانه گيرم گفت ليوان بزرگی آب پرتغال طبيعی اگربود

فرو می نشست اين همه غمش ..

حکايت تير و پرتغال و ناتوانی و خودبدبخت بينی مستمر!



خانه که رساندم خودم را به زور

پاستيل های رنگی اماده بودند روی ميز

و پرتغال های ترش پاييز!

و شادی انقدر آسان حادث می شود

حتی اگر کسی از ما ياد نکند

Wednesday, June 29, 2005

داد می زنم

سبابه ی سرمه ايم هی خودش رو به رخم می کشاند و من داد می زنم

عصبيم ، وحشی

مثل وقت انداختن کاغذ که دوربين ها به کار افتاد و من داد زدم

نمی بينيد شرمنده ام؟

که متنفرم ازين کار؟

به کسی که شريک جرمم نيست توهين می کنم

گاز می گيرم

می درم ..

فرداش اما ننگ ديروز می شود مهر تائيد

ما سعيمان را کرديم .. شما چه؟

آنکه می خندد هنوز خبر هولناک را نشنيده است

به خنده هم نرسيد ، خبر آمد ، خبر زود آمد ، خبر با درد آمد ، با تب ،

انگار که بچه ی ناخواستت بشود هيولايی و بپيچد دور گردنت..

داد می زنم ، فحش می دهم

گور پدر مردم وقتی ما را نمی خواهند ..

من که هميشه اعتراف کرده ام ته دلم هميشه ستايشی است برای نخبه سالاری ،

من دموکراسی را ، مردم باوری را ، وقتی ايمان دارم به جهلشان نمی پذيرم ..



ما بسی کوشيده ايم

که چکش خود را

بر ناقوس ها و به ديگچه ها فرود آريم ،

بر خروس قندی بچه ها

و بر جمجمه ی پوک سياستمداری

که لباس رسمی بر تن آراسته . ـ



ما بسی کوشيده ايم

که از دهليز بی روزن خويش

دريچه ای به دنيا بگشاييم . ـ



ما آبستن اميد فراوان بوده ايم ،

دريغا که به روزگارما

کودکان

مرده به دنيا می ايند !



اگر ديگر پای رفتنمان نيست ،

باری

قلعه بانان

اين حجت با ما تمام کرده اند

که اگر می خواهيم در اين سرزمين اقامت گزينيم

می بايد با ابليس قراری ببنديم .*



و باورت می شود ميثاق ما را با ابليس؟

باورت می شود خواستنش را ، تنها به مهر خاک يا نامش شايد اينرسی باشد

همان که مطلوب را می کند در جای ماندن ، در جای باقی ماندن ..

ابليس اما مرده بود ، گفته بودم موريانه ای لازم است تا بجود طلايی مبل را

و ابليس نقش شود روی خاک ..

اما کسی با من نگفته بود که ابليس چون ققنوس هربار به هيئتی باز زاده می شود

شمعونی هم نيست که بماند روی ستون و به هماوردی بخواندش



پای رفتنمان هم که نباشد

ناگزير رفتن که باشيم

چه راه دور ، چه پای لنگ ...



اين هفته را ننوشتم

بلکه خالی شوم ازينهمه تلخی

که ثبت نشود آنچه نبايد

اما

هرچه بگذرد

نمی توانم بار ديگر اين ادم ها را دوست بگيرم

نادانيشان انقدر می خراشدم که نخواهم با هم بودن زير يک نام را

حالا اعتراف می کنم

شرمنده ام ازين نام که اميخته است با درد ، و نادانی هم

ايرانی !


*شاملو

Wednesday, June 22, 2005

آرشيو انسرينگ ماشينش پر فحشه

" ديگه فارسی حرف نزن ، ديگه خودتو ايرانی ندون .. "

کدوممون حاضريم بار اين ننگ رو تنهايی به دوش بکشيم ؟؟

چشمام گرد می شه وقتی می گه مگه چی می شه ،

يه ۱۲۷ ه که ديگه موزيکش اجرا نمی شه ، تويی که ديگه نمايشگاه نمی ذاری ، منم که ديگه فيلمای مزخرفمو نمی سازم ..

می گه رای نمی دم

نمی گم تحريم ، اما به رفسنجانی رای نمی دم .

دولت آبادی رو ياد می کنه و شبای اضطرابی که توی دوره ی عاليجناب سرخپوش حکم کشتن همشون اماده بوده ..

شب شرق رو می بينم ؛ دولت ابادی ، تاريخ بيهقی به دست از جبر انتخاب گفته

آيا گزينه ی ديگری هست ؟

می لرزم ..

ازين حمايت همگانی از کسی که تا چند روز پيش عقم می گرفت از عکاسی از ستادش حتی ، می لرزم

ازين که بخوام بهش رای بدم ..

شوهرخالم که به هاشمی رای داد گفتم ـ نه حتی توی دلم ـ

چطور خالم حاضره با چنين آدمی زندگی کنه ..

بعد از نوشتن اسمش چطور می تونم با خودم تنها باشم؟

روزنامه ها رو دير می بينم ، انقدر که گذشته باشه از ساعتی که بتونم

فاطمه حقيقت جوی تحريم چی۱۰ روز پيش رو ببينم که ايستاده توی ميدون انقلاب و از لزوم رای دادن به هاشمی می گه

به اسم دفاع از آزادی !!

می لرزم..

اين همه اسم منو می ترسونه

اسم تموم هنرمندای محبوبم ، تموم سياست پيشه ها و نويسنده ها ..

چطور می تونيم ؟؟؟

آيا گزينه ی ديگری هست ؟

می لرزم..

گفتم که ايرانی نيستم ، به فرياد ، روزای داغی بعد از اعلام نتايج بود ،

گفتم می رم اروگوئه پناهنده می شم ..

مگه نه اينکه وطن جاييه که آدماش رو دوست داشته باشی

وگرنه خاک که مهر نمياره ،

من اين آدمايی که مجبورم کردن به انتخاب بين يه قاتل با يه مغز متفکر قتل

رو دوست ندارم .

مجلس ختم دکتر سامی اولين مجلس ختمی بود که يادم مياد ،

روزای قتل پوينده ، مختاری رو هم اما به ياد ميارم ..

باربد می گه رفسنجانی تموم کودکی منو خراب کرد ،

و من يادم مياد اسم پدرشو تو ليست مهدورالدم ها ..

خاله فرزانه حالا به رفسنجانی رای می ده؟؟

می لرزم ..

داور نوشته کسی که پشت چراغ راهنماييه بايد يکی ازين

سه رنگ رو انتخاب کنه برای رد شدن ،

و من دلم می خواد چشمهام رو ببندم و بپرم از روی خط ها

درست بين لحظه ی زرد ـ سبزی/ زرد ـ قرمزی ..

و من دلم می خواد چشمهام رو ببندم و اين ور خطوط

تبديل بشم به يه چراغ راهنمايی تا کسی برام رنگ های چراغ رو تعيين نکنه ..

امير سيدين
نوشته کيش شديم ، نگذاريم ماتمان کنند

و بغضش را فرو خورده تا بعد .. بغض من اما گلوم را دارد پاره می کند ..



نوشته اند

Let it Be

می خوانمش به درک ،

گفتم اگر رای داده بوديد به معين ، نمی افتاديم به لجنزار حمايت ازين کريه ،

گفتند معين عرضه نداشت ..

يادم رفته بود زور هنوز شهوت برانگيزترين خصوصيت آدم هاست

Let it Be

فرقی هم می کند ؟

اسمی فقط ، به همان راحتی که عکسی جايگزين شد با عکس ديگری

توی پسترهای انتخاباتی و همه هم کنار عکس سيد خندان ،

خاتمی از إ سلبريتی !!



لابد اين بار هم رای می دهم

مصونيتی نيست در برابر اين شور پوپوليستی ..

شناسنامه ها هم چند سال ديگر تعويض می شوند و تطهير خواهيم شد!

وجدان هم گم می شود ميان سفسطه بافيش ها و يادش ميرود پاکی چه طعمی داشت.

می لرزم

Tuesday, June 21, 2005

موهاش سياه سياه بود و خيلی نرم

با يک پيراهن بلند زرشکی

توی بلندی می ايستاد و گاه گا ه می گذاشتندم که دستش بگيرم

عروسک عمه که سوغات فرنگ بود ، بانوتر از دخترکان موطلايی من

حالا شبيه ترم به او يا عروسک های بنجل پلاستيکی نمی دانم

جای روشنی موهام را اما سياهی گرفته

وضعيت زندگی بی شباهت نيست به رنگ موهای من

طالب آبييم و می رسيم به سياهی

بعد که می گذرد سياهی می شود مطلوبمان

يادمان می رود حلقه حلقه های روشن اگر شهوت بر نمی انگيختند ، نرم بودند و مال خودمان ، بی منت

ــــــــ


به چهارراه اخری که رسيدم

داشتم می لعنتيدم به روزگار که اينبار هم بی آشنای هيجان برانگيزی بوده راه

ديدمش

جوان ,

انقدر که هی فکر که چطور روزی انرژی از دست های او می آمد توی دست های من

ـــــ



شام آخر را هم رفتيم

مهمانی اخر هم شد بحث انتخاب بين بدتر و بدترين

کاش بدنم می شد که مال من نباشد

پر می شوم از غبطه دست های در هوا گردان را که می بينم و پاهای لغزان بر زمين را



چرا نبودی پس؟


Saturday, June 18, 2005

سرمه ای انگشتم خيلی زود رفت

سياهی ماژيک روی مانتوم اما پاک نمی شود

خستگی اين چند روز هم می ماند توی تنم ..

کداممان فکرش را می کرد؟

دوربين يک دستم ، تلفن دست ديگرم و هی خواهش که بياييد..

به ما می گويند گول خورده ايم

می گويند قاطی بازی شده ايم ..

پدرم راست می گويد مردم ايران غيرقابل پيش بينی اند

مگر نه اينکه قرار بود همه ی صندوق ها خالی..؟

پس انهمه صف ...؟

عکاس ها همه روی هم سوار و مردم ..مردم..

قبول که حوزه های ديگر ازدحامی نبود اما..

حسينيه ارشاد که تا اخر شلوغ ، شلوغ ..


بايد باور کنيم؟

بايد آدم های شهرمان / کشورمان را بهتر بشناسيم

بايد ياد بگيريم کجا زندگی می کنيم..

اينجا مردم حافظه ی تاريخی که ندارند هيچ ؛ نگاه نو ، ايران نو را چنان راحت میپذيرند

که نمی پرسند از ان هشت سال ..

اينجا تقاضای مقداری تفکر, آرمان خواهی است

تقصير از ماست

انقدر گيج ميخوريم ميان دايره ی آشناها که يادمان می روند ديگران

بعد انها را با معيارهای خودمان می خواهيم

بايد توقعمان را پايين بياوريم

همين.

تحريم ، ترحيم آزادی شد





Friday, June 17, 2005

نمی تونم بخوابم

شک دارم

اضطراب دارم

می ترسم

می خوام رای بدم

بعد اين همه فرياد که رای نخواهم داد

بعد اين همه بحث..



ميون منگی صبح اس ام اس اومد ,

يه چيزايی ديدم راجع به رای دادن و غذا دادن به ماهيا!

ماهيای گرسنه با سرای بالا گرفته از آب می پريدن بيرون..

ماهيای عشق نور توی پری يادته؟

به عشق نور از آب می پريدن بيرون ،بعد .. روی خاک جون می دادن..

ماهيای کور هميشه زنده می مونن

ماهيای کور هيچ وقت نمی فهمن کورن

ماهيای کور هيچ وقت نمی دونن نوری هم هست ..

بيدار که شدم دوباره خوندمش ،

"عزت الله سحابی : اگر بيست و هشت مرداد مردم در خانه نمی ماندند،

مصدق می ماند ؛بيست و هفت خرداد چه؟

با راي به معين نگذاريم باز دموکراسی عقب افتد! "

خبری از ماهی ها نبود! جز لزجيشان در دل من که بالا پایين می پريدند!

و دودلی آغاز گشت .. مامانه گفت بفرما پسرتو قبول نداری مگه..

دبيرستانی بودم , عکس سحابی کهتر هميشه توی کيفم ..

سحابی مهتر, انسان / مرد ايده آلم بود ، پسرش پسرم..


تصويرها قاطی می شوند توی سرم

يکشنبه ،جمعيت ، باتوم به دست ها که حمله می کنند

دست های عرق کرده ی ما گره خورده در هم

حکومت زور نمی خوايم ، رييس جمهور نمی خوايم ..

پوسترها که پاره می شدند،

من اما ديگر يار دبستانی هم نمی آيد روی لب هام ، فقط هی دور می شوم ، دور ؛

همان شب .. ايران وطن من دامبولی ، دخترای جيگول و پسرای گوگولی ،

من تب دارم ، اکبر شاه ، ستاد فرشته

صدای بلند بلند بلند ..

سه شنبه، چند دور دور زمين فوتبال بايد بچرخم؟

سيمرغ راه به جايی نبرد .. نسيم؟

مرده است باد ؟

يادت هست سبز تويی که سبز می خواهمت ؟

خواندم و اسمش را نوشتم ، سبز .. نه که فريفته باشندم با آفتاب گونه ای ..

اما نردبام به چشمم استوارتر می آمد ، نه که شکايت کنم از لقی پله ها

که انقدر افتاديم ازشان که افتاب از چشممان افتاد ..

درست که نردبام ما را به جايی نرساند ، اما به يادمان آورد که می شود

بالاتر هم رفت و ما قد کشيديم .. !

چهارشنبه ، آويزان که می شوم از پنجره بيرون

ميان عکس هام می بينمش ، باافتاب گونگی موهای درهمش ،

پستر را برده بالا .. همه جا که هستی تو ..

می خندد ، شعور توی چشمهاش قاطی شده با شور

دست می برم توی موهاش ، موفق باشی..

خيابان ها زير پای ما ، مفروش کاغذ ، چقدر درخت ؟

برای چاپ عکس اين همه کراهت و نوشته های اين همه وقيح ..



برای ناشناسی که اس ام اسی زده بود در حمايت معين

نوشتم که رای نمی دهم ، اين عقيده ی امروزم است ، فردا را نمی دانم..

حالا فردا نشده .. اما گمانم شاهين ترازو ميل به سمت ديگری دارد ..



نوشته ها را می خوانم،

خشايار ديهيمی و اجماعی که حاصل نشد

عزت الله سحابی و قاصدک ..

تمام انهايی که می خواستند رای ندهند و حالا ..

بعدتر نيک آهنگ يادم مياورد که چقدر مشارکتی ها را دوست ندارم

و چقدر نا اميدم از محقق شدن کمی از ادعاهای معين ..



می ترسم

از شب هنوز مانده دودانگی ..

رای می دهم؟

Wednesday, June 08, 2005

در اتاقو می بندم ، شجریان می ره بالا
آن لاین می شم و نگاه به لیست تاریک که چه کسی روشن می شود آیا
روی اسمش می مانم که یعنی قطعیت، نخواهد آمد .
و یادم می رود به روزی از بازی آبی و قرمزها که آمد با غر
چند سال پیش بود ؟ پنج ، شش ؟
و فکر کرده بودم چه لطف بزرگی ، حضرتشان دوستمان می دارد..
صدایی .. تق تقی ای ..
_ اینجا چه می کنی جووون؟
- بالاخره که می ره جام جهانی ، حوصله ندارم
_ پیر شدی ... پیر.....

استرالیایی ها که باختند
دلم سوخت
روح زیبایی پسندم نمی توانست شادی هموطنان نازیبا را
به غم پسرک خوشگل جزیره نشین ترجیح بدهد .
چقدر هم که آن سال ها همه پیگیر و
تمام دخترکان چادر به سر مدرس تسبیح به دست و سر سجاده ،
چفدر هم که آن سالها همه ، فن ِ فوتبالیست ها
و من، خیانت کار ِ به میهن..

اخ که سر فیلم سیف الله _ ساعت 25 _
چقدر هی چشممان تر شد
ما که هیچ وقت ننشاطیدیم اما خاطره ی نشاط مردم را مال خودمان پنداشتیم
حالا خواهره هی طالب شادی ، من هی خمیازه

این خاطرات ما از مقدماتی جام یا چیزی شبیه به آن
یادت نرود
بروند ، شیرینی ، شام
ببازند ، باخت شرط بندیت، شام
اونی که نخوره!

Friday, June 03, 2005


شنبه و یکشنبه که هی دویدن و به جایی نرسیدن

دوشنبه هم حرص و ترس و هیجان با هم
دست راستی که مفاصلش در هم می روند و ناخن های چپ همه جویده
چرا من؟
وقتی دخترهاشان همه عکاسند و بزرگتر و یکی از پسرها هم ؟
چرا من ؟ که هی سکوت کنم و ناخن بجوم و انقدر شلوغی که دفن بشوم زیر پله ها..
آدم های هیجان انگیز همیشگی هم که نبودند
دیدن دختره بعد از این همه سال اما جیغم را درآورد واقعا

سه شنبه ها باید ول گشت
بعد از شب نخوابی ها..
مرد آرام هم که برگشته باشد، بودنش را باید جشن گرفت
بستنی و ولی عصر و چنارهاش هم جایزه ی عکس هات که بدی نبودند
زق زق ناخنت هم از یاد می رود

چهارشنبه هایی هم هست که می شود بی غر گذراندشان
بی درد،
حتی اگر تمام تنت کوفته باشد
انگار که یک هفته کتک خوری..
چهارشنبه هایی هست که با هات داگ و چای و آتش بازی توی حیاط
و هفتاد و هشت و نقاشی های جدیدش و چهل گیاه و کاردستی
و میزهای پرآشنا و آشناهای هم راه و دوست های رنگی
و بحث های طولانی راجع به تاپ یا بات بودن پازوللینی
می گذرند
و ختم می شوند به میدان محسنی بی حضرت البته

پنج شنبه هم می شود خوابید
و بد اخلاقی کرد
خانه که خلوت شد ، عکس های تک رنگ داغ گرفت
و هی ذوقشان را زد

زندگی بدی هم نیست
با همه ی پروژه ها مانده
و کامپیوترها همه تعطیییییییییییییییییییییییل

Thursday, May 26, 2005


گفت بهتره ادامه نديم
رفت بيرون ،
سكوت
شك زده گفتم ـ بلند ـ: قهر كرد رفت!
توانايي واكنشمونو از دست داده بوديم
چي شد؟ آروم ترين آدم ممكن.. چرا؟

رفتيم دنبالش
حق داشت
آزرده بود ..
رفت
غصم شد زياد
به خاطر بدبختي هايي كه زين پس نازل خواهد شد بر سرمان
و ناراحت كردن اون

كاش مي فهميد چقدر براي خودش و كلاسش اهميت قائل بودم
كاش مي تونستم بهش بگم بهترين استادم بوده ، چيزهاي زيادي ازش ياد گرفتم ..

حالا دوشنبه ها ظهر بايد بساطمو پهن كنم تو پاراديزو
بلكه وقتي مياد لوبيا پلو بخوره ببينمش ،
حالا سه شنبه ها هيچ بهانه اي براي جينگول شدن و لباساي رنگي رنگي انتخاب كردن ندارم

ــــــــ

بليط 127 تموم شد؟؟؟؟؟؟؟

ــــــــ

اعتراف :
من وودي آلن دوست ندارم
آني هال هم نخندوندم

ـــــــ

خوشحالم كه هست
اين همه زميني ، اين همه واقعي ، و پرحجم و پر رنگ
اما دلم براي موهومات كمرنگ مه گرفته ام مي تنگد هي ، بدجور

جز هم دوست دارم ، اسكار پيترسون هم
اما پيلگريم سانگز