Sunday, January 24, 2010

Coz I’ve been waiting for just one look...


یک‌وقتی هم بود که سر و تهِ سرخوردگی‌های عاطفیِ من با یک بسته پاستیل هم می‌آمد، نه که یعنی غم‌هام سبک‌تر بود آن‌وقت یا روی سطح‌تر، یعنی کلِ آدمی که من بودم، خوشحال‌تر بود از زندگی‌ش، میلِ بیشتر داشت به شفا، امیدِ زیاد داشت که فردا روزِ دیگری است، روزِ بهتری است، و به آدم/آدم‌ها که می‌آیند و خواهند آمد... حالا غمِ زمانه که به جانم، رنگ‌رنگِ بسته‌های پاستیل را زیرورو می‌کنم و آخرش هم دستم خالی از آنها، یا همین خرسک‌های سفتِ مانده‌اش که هی هی انداختم بالا و دیدم هیچی، که چه‌قدر گذشته از آن‌روزها که می‌رساندم خودم را به اینجا به صرفِ آب و پاستیلِ با همی، که حالا من مانده‌ام و لیوان‌لیوان آآآآب و همواره تشنه‌گیم..
دیدم دوست ندارم خوشحالش شوم، باشمش، شنیدم صدای سوتِ قطارم را، دیدم رفتنی‌ش هستم

Friday, January 15, 2010

و گیسوانِ بیهُده‌اش، نومیدوار، از نفوذِ نفس‌های عشق می‌لرزد

قفلِ گردن‌بند خراب شده، از نمی‌دانم کِی، یعنی بوده بارها که من مستاصل دو سرِ بندش را بگیرم توی دست که گره، و فکر کنم به شاید هم باز نشدنش، اما بی‌خیالِ بستنش نشوم، که زیاد دوستش دارم و زیاد معلوم است که مالِ من است

این‌بار هم ناگزیر گره زدم دو سرِ بند را، و امید بستم به توانستن که گره را گشودن به وقتِ خواست، اما.. یعنی یک‌بار تلاش کردم فقط، که‌ ان‌قدر سفت دیده می‌شد گره و در هم تنیده که من ادامه ندادم تلاشم را، یا حتی فکر که بارِ دیگر، گره را قطعی تصور کردم وراه‌ِحلش را بریدن، که فکر کردم حالا چه‌کاری، سر می‌کنیم با هم، تا زمانی که لزومی باشد بر نبودنش

این‌طور شد که روزان و شبانی است که این عِقد بر گردن دارم، و آدمِ ازین دست متعلقات را به طورِ دائم حمل نمودن هم که نیستم من، و به جاش آدمِ برهنگیِ خالصِ بی هیچ زیور و آرایه و پوشش..این است که این همیشه بودنِ گردن‌بند تاثیرات زیاد دارد روی روزمره‌های من، کم‌ترینش این که شرطِ اولِ انتخابِ لباس را کرده به آن آمدن، و با یک نشانِ ساده که آدم لباسِ چیتانش نمی‌آید(نه که هم اصلا لباسِ چیتانی موجود است در بساطِ من) و من شده‌ام پیروِ ساده‌تر زیباست
و دوم این که گاهی که فشاری روی من هست، این طوق می‌رود لای موها و زیرِ سر و می‌کشد روی گردن و به رخ می‌کشاند حضورش را، انگار هوار که گند زدی، گند زدی، ریدی به اصولت، عقایدت، من هم بخشی از ادات، ظاهر درست کردی فقط، امضا می‌گیری علیهِ لایحه و همان‌وقت خودت.... این هشتِ مارس به چه رویی سرت را می‌خواهی بگیری بالا؟ ... و ادامه دارد این اعلامِ موجودیتش توی آینه، و توی حمام، و به ‌وقتِ لوسین-مالی، و به‌وقتِ بی‌کاری‌های دستِ راست، و هر وقت و هرجا

این‌جور است که گردن‌بند شده صلیبِ من، به دوش می‌کشمش، به عذاب.. که حواسش هست یادم نرود چه طرفدارِ حقوقِ زنانی که نیستم، چه احترام-قائل-شو برای حقوقِ خودم که نیستم

Saturday, January 09, 2010

زن گاهی خون میبیند/هر هفته/گاهی هر چند قرن یک بار

این ماه پریود نشدم، یعنی به وقتش خیال کردم دارم می‌شوم بس که خوابم می‌آمد و این خوابم آمدن و تمایل به جاخوش کردن در نقطه‌ی صفرِ بی‌تمایل به هیچی یعنی که فرداهاش روشن می‌شود چشمم به لکه لکه‌ی سرخ‎

هی خوابم آمد و هی پریود نشدم، و حتی نگران هم نشدم، یعنی دیگر در بیست و پنج ساله‌گی دارم یاد می‌گیرم باد که تنبانِ مردی را بجنباند روی بندِ رختِ همسایه، من ازش بار نمی‌گیرم

و هی‌تر خوابم آمد و پریود نشدم و از نقطه‌ی صفرِ متمایل به هیچی البته تنزل کردم به منفی و منفی و منفی و هی عق‌ترم گرفت از دنیا، هی من افتادم روی تخت و بختک هم روم و توان و جانِ بلند شدنم نه

‎و این‌جورست که زندگیِ من دارد می‌شود یک پی‌ام‌اسِ طولانی، و من دارم در حسرت یک آبشارِ خونین می‌سوزم، که هربار پوششِ اندامِ زیرین را می‌کشم پایین چشمم به راه تا که خبر می‌رسد ز دوست.. و با چه اشتیاقی برای یک آزمایشِ پیزوری نصفِ سرنگ خونم را دادم اما کافی‌م نبود و خالی نشدم، و نمی‌توانم هم بروم بنگاهِ خون‌دهی که ریشخندم می‌کنند که صلاحیتِ اهدا ندارم، و این‌جورست که من هی می‌خوابم و رویای دراکولایم را می‌بافم که در گور هم اگر خفته باشد مجالِ رهایی‌ش هست در شبِ وطن/و نجات‌دهنده‌گی‌ش من را.. که در خون خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده توفان

_____
عنوان: تریاک ذهن- رضا براهنی

Wednesday, January 06, 2010

به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می‌ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی‌هایش می‌چکد

بعد می‌بینی این سرخی روی لب‌های تو، این رنگ‌ها که به تن کشیده‌ای ( تا مگر شادانت کند، بپوشاند ترک ترکِ جان را لعابِ ظاهر)، چه شبیهت کرده به این دلقک، که زنگ می‌زند پاهاش،تنش،گوش‌هاش، که به لبِ بچه‌های هارهارخنده هم دیگر لبخند نمی‌تواندش آورد.. که می‌بینی لای خنده‌های قاه‌قاهِ پسرکت یک قطره دارد یواش راهِ خودش را پیدا می‌کند از کنارِ صورتت تا گم شود میانِ موها آن‌جا که دلقک می‌گوید فهمیده صدای زنگِ توی سرش صدای بچه‌های خرس است، و صدای ناله‌های خرس است آن‌وقت که در بندش می‌کرده‌اند، و صدای این همه خیانت است و جنایت (آخخخ، چه‌قدر هم که دلت خواسته شعارِ برگزیده‌ات را پی‌اش فریاد کنی) که زنگ می‌زند توی سرش.. که می‌بینی این همه خالیِ توی سر تو، پر از صدای آن‌همه آدم است که گم شده، پشتِ میله‌ها، که زخم بر تن، که داغ در دل

می‌بینی تلخی هست، آمده نمایشِ بچه‌ها، قاطیِ خنده‌هات، با شما آمده نشسته روی چمن براونیِ خواهر پز خورده.. می‌بینی این سرخیِ روی لب‌هات، این رنگ‌رنگِ به تنت، هیچ کم نمی‌کند از تیرگیِ وحشت‌بارِ حرف‌های با دوست‌هات؛ این دلقکِ رنگ‌دار هم زنگ‌ زده، خنده‌ی از ژرفای جان را نمی‌تواند، خنده آوردن بر لبِ دوست‌هاش را نمی‌تواند، توی سرش زنگ می‌زنند، زنگ‌ می‌زنند... جنگلِ سبزش کجاست؟ باید برود

Sunday, January 03, 2010

این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست

شب نهم، یک‌جایی توی سرپایینیِ جماران تا نیاوران، مردم می‌شوند خرگوش، جست می‌زنند روی دوپا؛ من دارم فکر می‌کنم خرگوش‌ها-ستاره‌ها نوارِ بچه‌گیِ همه‌ی این آدم‌ها بوده یعنی، یعنی داریم می‌رویم که دشتِ هویج را ستاره‌باران کنیم؟ که حالا جمعیتِ یک صدا می‌خواند
اگه که دل‌دار باشیم.. با هم‌دیگه یار باشیم
در نمی‌ریم
وا نمی‌دیم
ترس‌و به دل، را نمی‌دیم ++
و دشت ستاره‌باران می‌شود، و شترگاوپلنگ سرنگون، و آقای روباه دم بریده؟

__

بعدتر داریم یک خیابانِ موازیِ همان را می‌دویم به سوی بالا.. یکی می‌گوید چرا به دو؟ موتوری‌ها که نیامدند این‌ور.. که دویده باشیم توی شبِ خیابان‌های این شهر، با باد توی موهایمان.. داریم می‌دویم سربالایی را، و یک مردی که خیلی نفس دارد میانداری می‌کند و ما بریده، بریده

وا نمی‌دیم