Sunday, February 26, 2006

نشد که يادشان برود جزيره ی ما دورافتاده تر از ان است که قوانين ديگران شاملش بشود
نگذاشتند برويم سرکلاس
گفتند برويد توی حياطی جايی در اعتراض به اقدامات کفار امت مسلمان را زياد کنيد
سه ساعت هم وقت دادند ، دقيق
سرصبح هم نه که فرو بروی توی رختخواب که بی خيال
ده صبح به بعد که حسابی هوای بهاری بزند توی سرت و نيومسلمين خوب چيزهايی از آب در بيايند
من هم که هاله ی هورمونهای معلق در فضا دورم را نگرفته که برادران مسلمان را متوجه کند
ازین تخمک هم می شود توله ای تقدیم اجتماع کرد
بغ بغو هم که نمی توانم بکنم

کار غيراسلامی هم نشد که بکنيم در اعتراض به اعتراض کنندگان مسلمان
رفتيم ماه مهر کارهای آرتيست های بی دين را ديديم
عصر دکتر يگانه گفت دين افيون توده ها نيست

Saturday, February 25, 2006



جنبه های خوب قضيه را هم خواهم ديد
اما باور کنيد خيلی مسخره و دردناکه که هنوز کلاس های ما تشکيل نمی شن
من هم که به قول استادم ساده ( نفهم ) ، از اول ترم هی می روم و دست از پا درازتر..
دردناکی وقتی به زجرآوری تبديل می شه که رنج راه کرج را هم به خود هموار کرده باشی
از برای گذران دو واحد تربيت بدنی ناقابل که ـ در نهايت ممکن است موجب دوری دائميت
از مدرک نازنين و بی حاصل ليسانس گردد ـ و بعد از رد شدن از هفت کوه و هفت بيابان
و پاره کردن هفت کفش آهنی ببينی ساختمان تربيت بدنی پر از برادران نيمه برهنه کشتي گير
است ـ البته بوشان از بيابان آخر هم به مشام می رسيد ـ بعد با تلاش بسیار برای کر نمودن در برابر صحبت های دلچسب ايشان تمام راه را برگردی و ببينی تا دوساعت بعد محکومی به ماندن در جزيره ، خبری هم از آشناهات نیست و هيچ موجود قابل توجهی هم در جزيره ی نيمه مسکون رویت نمی شود ..

اما اين دوساعت را يله دادم در آفتاب و گوش سپردم به نوای فرح بخش توليد شده
توسط دوستان دانشکده ی موسيقی و جامعه شناسی گيدنزم را خواندم
آسمان هم به غایت آبی بود و پر از پنبه های ولوی سفید و آفتاب پر از حس های نشاط آور
اما به دلیل نبودن همنشینی ضمن لذت بردن از تمام این مواهب نمی شد وظیفه ی صادر فرمودن غرهای مبسوط اندر حرام شدن وقت را از یاد برد ، چون شنونده ای نبود غرها را ذخیره فرمودیم در وجود مبارک تا برسیم به گاربیج مقدسمان
انقدر هم که خوابیده ام که امروز ( تمام راه رفت و برگشت کرج و بعد برای اعتراض به این
وضعیت در خانه هم ،ساعت ها ) که منگم هنوز


Tuesday, February 21, 2006

رسما روزمره نويسی با ادب و افتخار

شنبه
صبح های شنبه با بيگانه پنداری شديد شروع می شود ،
مردم همه غريبه اند ، غريبه ها بو می دهند ، خطرناکند و دشمن محسوب می شوند ؛
بعد می رسد به استفراغ های صبحگاهی در توالت دانشگاه
نيمی از غريبه ها که بدين وسيله دفع شدند خلقمان خوش می شود ،
این هفته هم گویا خبری از اساتید گرامی نیست
حبس می کنم خودم را در بخش نشریات کتابخانه و هی " تماشا " می خوانم
کتاب اول ـ سال پنجاه
هدف آبرومند این کار بررسی اتفاقات هنری آن سالهاست و از آن هم آبرومندتر
بررسی نقش زنان در تبلیغات مجله ها
باور نکن ولی ، مهم لذتی است که خواندن قدیم ایجاد می کند

چه بهانه ای بهتر از جلسه ی عکاسی خبری در دانشکده
برای از زیر تربیت بدنی و کرج در رفتن؟
جماعت عکاسان خبری به یمن حضور آلفرد یعقوب زاده ریخته بودند توی دانشگاه،
کلی عکس دیدیم و کلی حس کارمفید کردن برمان داشت
بعد هم که آن جمله ی فرحبخش جناب فرنود که تا ساعت ها موجبات انبساط خاطر
را فراهم آورد ،
برگشت به من که " شما دیگه چرا اومدین ؟
ما که حرفی واسه ی شما نداریم ، خسته می شید"!
بعد قیافه ی تعجب زده ی من بود و لبخند ملیحی که زدم که اختیار دارین..
برداشت اول ( واقعا لحنش انقدر طفلکی بود که گمونم همین منظورش بوده باشه ):
انقدر منو اینور اونور دیده که فکر می کنه من عکاس خبری پرکاریم ،
لابد خیلی هم شرمندست که نمی دونه اسمم چیه؛
برداشت های بعدی البته انقدرها هم خوشبینانه نبود
فکر کردم شاید منظورش به شلوغ بازیهایمان موقع حرف زدنش بوده
و البته همش را هم انداختم گردن پسرک سال بالایی که نشسته بود کنارم
و وندالانه ! به روکش صندلی ها ور می رفت و با آدامسش مجسمه می ساخت
در نهایت کلی جالب بود ، گمونم بتونم به راحتی به مقام نوچگی حضرت فرنود نایل بیام
از الان هم اعلام کردم همه جا که بعدا یه سری آدم بیکاره شبیه خودمون برام حرف درنیارن.

ــــــ

یکشنبه
یک ربع می رم سر کلاس صبح ، درواقع کلاس هشت ( با ارفاق هشت و نیم )
رو از نه و نیم با حضورم منور می کنم
آقای استاد محبوب هم نمی آیند و این یعنی بیکاری تا کلاس ۴!
می رم سرکلاس نقد آذرنگ ( این آقا که کم هم مهم نیستند مخلوط آذرخش و سارنگ نیستند،
برای خودشان هویت مستقل دارند ، قابل توجه خواهر گرامی )
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چندباری با تپش قلب بسیار
دانشجویان بسیار سال پایینیمان را مورد نصیحت قرار بدهم و بعد استاد را به
خدا بسپارم و در حین آرزوی صبر و آرامش از کلاس بزنم به چاک،
بس که خواهران گرامی این کلاس فاحشه تشریف داشتند ( منظورم از نظر
تیپ شناسیست ، وگرنه من برای سکس ورکرهای عزیز خیلی هم احترام قائلم )
دریده و گستاخ و هارش و حمله گر ! پسرهاشان هم که مصداق تعطیلات دائمی ..

ساعت تعطیلی ظهر کتابخانه هم برایم عذاب واقعی بود
بس که دانشگاه شلوغ و همه هم غریبه و یکجور دوست نداشتنی ( برای من قطعا )
فکر کردم توی این سه سال هیچ چیز عوض نشده
باز من می گردم دنبال یک کلاس خالی ، خیره می شوم به دانشگاه زشت روبرو
باز هیچ کس نیست که برویم ناهار
( هی خانم خودبیچاره بین، مراسم فلافل خوران دیروز چی پس؟)
بعد هم که کلی سلفیدم برای فیلتر و حس بیچارگیم بدتر شد!
یک چیزی :
از دم پیشدانشگاهی مطهری که می گذشتم خودم را حسابی جمع و جور کردم
از ترس پسرها ، بعد یکیشان درآمد که چه قدر خوشگله ،
بعد من اصلا که خوشحال نشدم چون یادم افتاد روزی که من یک دختر دبیرستانی ساده بودم
دوستی داشته ام که همین جا می آمده و لابد فکر می کرده چقدر خوشگلترند دخترهای بزرگ
بعد به جای دختر دبیرستانی دوست پسرک و به جای دخترکی که خودم بودم غصه دار شدم.

بعد پناه بردم به "تماشا " خانه ام ..

ساعت سه و نیم ابرهای تیره کنار رفتند
با پسر خوشتیپ زمان خودمان و سایرین افتادیم به مسخره بازی
رییس دانشگاه هم که عوض شده باز و یک آقای یقه آخوندی هر تکه لباس یک رنگ آمده
( فکر نمی کنند رییس دانشگاه هنر کمی زیبایی شناسی باید حالیش بشود ؟
گرچه بیله رییس جمهور ، بیله رییس دانشگاه)
بعد کلاس جامعه شناسی دکتر یگانه
یکی از معدود کلاس های خوب این سال ها
انقدر که این آدم نازنین و باسواد
شش ساعت انتظار ارزشش را داشت واقعا

از کلاس که آمدیم بیرون کاملا شب بود
من هم که شهر ندیده و نازنازی شده ام این چندوقت
فاصله ام را توی خیابان با آقای همکلاسی بداخلاق حفظ می کردم
که شدت حرف ها کم بشود برایم که آقای ارشد خوشحال خودش را رساند بهمان
و سه تایی همراه شدیم ، بعد من خودم را به بهانه ی ندیدن کافه تحمیل کردم بهشان و
آقای بداخلاق هم که رفت و آشنایی اولیه با آقای کوچک انجام شد
قسمت خوب ماجرا آغاز شد
...
وقتی آمدیم بیرون فهمیدم احتمالا راس ۵/۸ بوده که جداشده ایم ( همنام کافه ی گل و گشاد )
بعد فکر کردم بیشتر از دوساعت نشسته ایم و چقدر حرف زده ایم و
چقدر همه چیزمان و همه ی احساساتمان را ..
هنوز آدم های نازنینی وجود دارند که شب های بدرنگ انقلاب را رنگی رنگی می کنند
و توی دوساعت بیشتر از دوسال احساس نزدیکی می کنی بهشان

ــــــــ

دوشنبه
صبح که میان خواندن فمینیسم و فرهنگ عامه
خانم بغل دستی توی تاکسی( یه دختر چادری خوشحال که دم دانشگاه تهران پیاده شد )
بلند و با کمی هم ناز اعلام کنند
که می دونید که خانوما از سرعت می ترسن ،
جز بستن کتاب و گوش سپردن به موسیقی دامبولی چکار می شه کرد ؟

کلی کسب اطمینان کرده ام از آمدن استاد ، بعد راهی شده ام، زهی خیال باطل
استادی در کار نیست

فکر نکنی باز می نشینم به تماشا خواندن ! انقدرها هم دیوانه نیستم یا صبور..

می رویم عکس های انقلاب اکبر ناظمی را می بینیم و من باز هی بیخود لب هام
می روند توی هم و چشمهام خیس .. گمانم این داستان آدمی که من قبلا بوده ام
و تجربه های سال های پنجاه و هفتم زیاد هم تخیلی نباشد .. وگرنه این همه
احساس مرور خاطرات دست نمی داد
بعد من می روم نشر مرکز و کلی کتاب می خرم برای خانه نشینی آخر هفته،
بعد هی پیاده می روم و تمام هم نمی شود راه
توی تاکسی کتاب های آقای کوچک را می خوانم و قاه قاه می خندم
بعد می رسم خانه و ساعت ها بیهوش می شوم

ـــــــــ

جز تک و توکی ماه به ماه آنهم که کسی سر نمی زند اینجا
بگذار روزمرگی هایم پرش کند تا بعدها خودم خوشحال شوم از یادآوری بعضی چیزها لااقل

Sunday, February 19, 2006

پيرهن گل گلوم داد و بيداد ، داد و بيداد

Thursday, February 16, 2006

آفتاب جوری خودش را انداخته توی اتاق که انگار نه انگار غرش ديشب..

آن وقت ديشب ، خواب بودی تو ، من بيدار شدم ديدم صدا می آيد . گوش که دادم
فهميدم باران می بارد : نرم نرم می باريد و گاهی يکی دوتا به همين شيشه می خورد.
خواستم چراغ روشن کنم که ببينم ، گفتم بيدار می شوی .
خوب ، دست بردم آهسته تلفن را از عسلی برداشتم ، گذاشتم روی سينه ام .
می خواستم به يکی زنگ بزنم که بلند شود ، اگر می تواند ، چراغ روشن کند ،
برود توی حياط ، برود توی مهتابی ، سرش را همين طور کجکی بگيرد تا دانه های ريز و سرد بخورد به پيشانی اش ، بچکد روی گونه هاش .
همين طور هم فق و فق گريه می کردم و فکر می کردم به کی تلفن کنم که نگويد :
" زده به سرش ؟ " *

گلشيری اگر زنده بود شماره م را می رساندم به باربد که بدهد به باباش تا
نيمه شبی اگر باران می آمد تلفن به دست بروم توی ايوان ..
باران که نمی خورد توی صورتم اينجور اما می توانم دستم را دراز کنم ..
چقدر ديشب فکر کردم به کی تلفن کنم که نگويد "زده به سرش "

* انفجار بزرگ ـ هوشنگ گلشيری

Wednesday, February 15, 2006


کامنتی برای خودم :
من هر شکلی از ناسيوناليسم را خودپرستی تبهکارانه و يا آميزه ای از حماقت و بزدلی می دانم. فرد ناسيوناليست در واقع ترسو و بزدل است چون که محتاج حمايت توده هاست؛
او جرات ندارد به تنهايی سرپای خود بياستد . نادانی و حماقت او نيز از آنجا سرچشمه می گيرد
که خود و همپالگی هايش را بهتر و برتر از ديگران می پندارد . کارل پوپر


حالا بيا و اشک هات را برای سرود انترناسيوناليسم خرج کن

Tuesday, February 14, 2006

ترديد بايد باشد اين حس سختی که پست پيشينم را تمام می کند
بعد از نتايج انتخابات بود که اعلام کردم ايرانی نيستم من
چه روزهايی زيادی هم که اين میل شدت گرفت
چه روزهای زيادی هم که لذت بردم که مردم کوچه و بازار مرا از غير بگيرند

بيسته ی فجر را می نشينم به تماشای تصاوير خيابانی انقلاب
می نشينم به شنيدن سرودهای انقلابی؛
"غریو لاتخف سر ده به گلبانگ مسلمانی"
شب توی تب در سرم می کوبد ،
انقدر تکرار می کنم " نه ظلم و نه زنجیری در اوج خدا هستیم.."
که مهمان هم فراری می شود از خانه مان ،
براش رژ گونه را با ریتم " ارتش خلقی بپا می کنیم "خواندنم ، می کوبم روی صورتم

چقدر خوب که این دوساله برای اینکه یادمان بیاورند
خلاف ادعاهای همیشگیشان انقلاب فقط کار امت مسلمان نبود
که ما هم بوده ایم ، ما خیلی از مردم
فیلم های مستندی را که تپانده بودند گوشه ی آرشیوها
یا مثله شده به خوردمان می دادند ، حالا کاملتر نشانمان می دهند

شروع کرده بودم از شک بگویم
تردید وقتی می آید که اشک حلقه می زند توی چشمهام
وقتی نگران تمام آن جوانک های سیبیلوی توده ای و
دختران سفت روسری بسته ی مجاهد می شوم
ـ چند سال دوام آوردند ، چند ماه؟ زنده هاشان کجان ؟ کدام روانکاوی آرامشان می کند ؟ ـ
بعد فکر می کنم چند چشم خیس حالا خیره اند به این تصاویر
فین فین راه می اندازم که چشمم نیافتد به بابا
بعد فکر می کنم چرا تصویرهای انقلاب کوبا پس اینطورم نمی کند؟
مگر عمو فیدل دیکتاتورم را دوست ندارم ؟
عکس آن مرد خوش استیل مگر سال ها همراهم نبوده ؟
مگر اینها مردم نیستند ؟
آدم ها !

من که با موزیک های امریکای لاتین زندگی می کنم
اما حسی که این آهنگ برام می سازد چرا انقدر متفاوت است؟
چرا بار اول آن طور به گریه ام انداخت ؟ موسیقیش که در حد شاهکارهای خدایان نیست.
بی وطن می خواستی باشی ؟ هه !
پس این زر زر موقع شنیدن وطنت چیه؟
میگذارم ده ها بار تکرار شود
نه موسیقی نیست ،
عاشق صدای آقای خواننده ـ که اسمش را هم می توانم حدس بزنم فقط ـ نشده ام
کار واژه هاست..
حتی نوستالژی هم نیست
مثل ای ایران که انقدر ایستادیم برایش و انقدر همه علمش کردند در هر شرایطی
که سحرش کمرنگ شد نیست
یا سرودهای انقلابی که از بچگی همراهم بوده
پیر شده ام لابد
باید بچسبم به جایی
وطنی چیزی
شاید حرف هام را هم پس گرفتم
پیرمرد توی یک بوس کوچولو گفت :
" آدم شناسنامشو که پاره کنه اسم باباش عوض نمی شه "


*اولين سرود ملي ايران مربوط به دوره قاجار ساخته موسيو لومر فرانسوي (موسيقي‌دان نظامي اعزامي به ايران در دوره قاجار. اين سرود براي پيانو نوشته شده و يك بار به هنگام ورود مظفرالدين شاه قاجار و در حضور وي در پاريس اجرا گرديد و اجراي آن توسط اركستر ملل اولين اجراي رسمي و اركسترال آن است كه به پيشنهاد رهبر اركستر در دوره حاضر ترانه اي براي آن توسط بيژن ترقي سروده شد.) به همراه خواننده در دهم و يازدهم مهرماه ۸۴ در تالار وحدت اجرا گرديد.
از طریق پینکفلویدیش

Sunday, February 12, 2006






خسته ام .. خودم را هم که ببندم به ويتامين و روی و آهن و کيلو کيلو ميوه
اين کوفتگی را چاره نمی شود
تعطيلات باشکوهم امروز بايد تمام می شد
اما تعطيلی اساتيد گرامی گويا تمامی ندارد
شب کنسرت ۱۲۷ که خفه کردم خودم را با رنگ و شب گردی و خوش گذرانی
نمی دانستم بايد برای اين دو هفته خوشی ذخيره کنم
و رنگ
يک روز هم رفتم بيرون
قرمز نپوشيدم .. آبی و کمی هم زرد .. آدم ها چقدر خيره می شوند
۱۰ روز سياه را می مانم خانه ..
امروز سفيد بودم ، آشنای قديمی را که ديدم سلام شادم را آرام جواب گفت
و با فاصله پريد توی دانشگاهشان ، مبادا کسی اوی مذهبی ريشوی سياه پوشيده
را با اين نماد پلشتی ببيند ..

ـــــــــــــ

پنجشنبه رفته بودم گلوبندک
شوی بزرگی برپا بود
مناسب حال عکاسان و تصویر برداران عزیز و همه ی دوستان هم که حاضر،
انقدر که همه جا پر از آدم و دوربین
چندساعتی را روی سقف یک دکه ی روزنامه فروشی در حال فروپاشی از شدت تجمع
گره خورده بودم به هم
با صورت یک قربانی ، انقدر که هر لحظه فکر می کردم چطور روی زمین پهن می شوم

جمعه فقط خودم را تقویت کردم
مشت مشت ویتامین ..

شنبه از سر صبح می روم آزادی
هرسال بیدار که شده بودم قبولانده بودم به خودم که اینکاره نیستم من،
امسال اما عمله ی روزمزدی بودم
قبل ازینکه مردم بیایند یک ساعت و نیم نوحه بود که با بلندترین صدا پخش می شد
من سعی کردم به گوش موسیقی بگوشمش
به یاد پیروز ارجمند که می گفت اسلام که آمد به مقابله با موسیقی ( و شادی لابد )
اهل فن شادترین میزان ها را سپردند به امن ترین جاها
همین است که اکثر نوحه ها شش و هشت است ( راستیش گردن گویند )
حالا معنا را بگیر از واژه ها تا صدا بماند فقط
بعد خودت را با ریتمش تکان تکان بده
اما مگر می گذاشت این انرژی هسته ای حق مسلم ماست ایستگاه صلواتی روبرو
بعد هی فکر کردم به روزی که سکو بگذارند توی شهر و روش موسیقی اجرا کنند
شادی هم نمی خواهم
فقط فکر کن به جای این حسسسین حسسسسین رکوئیم موزارت ...

یک دستم دوربین است و یک دستم تلفن ،
دست سوم به این شال خاکستری لعنتی که عقب نرود یکوقت
زن می پرسد ایرانی ؟ چم می شود که سری به تصدیق تکان می دهم؟
شروع می کند یک ایرانی ! مسلمان ! شیعه ! روسریت را ...
می آم بگویم مسلمان نیستم من .. یهودی مثلا .. می ترسم سنگسارم کند یا تفی چیزی
دور می شوم .. نمی شنوم

هی می ترسیدم که مدیر دبستانم را ببینم
اولین مثلث بینی زندگیم
که صبح های سرد به صفمان می کرد توی حیاط و بعد کلی شعار و دعا
می گفت دو حزب داریم ، حزب شیطان ، حزب الله ، شما ...؟
و ما باید فریاد می زدیم حزب الله!
بعد من فکر می کردم حزب توده جاش کجاست پس؟

من از تعزیه ها عکاسی می کنم
می دانستی می شود با ساکسیفون موزیک تعزیه زد؟
باید به برادرم بگویم که ساکسیفون را نشانه ی موسیقی جز می داند
کارم را سمبل می کنم و می روم به عکاسی از مردم
دلم می خواست باورم بشود آمده اند برای ایستگاههای صلواتی
یا از طرف ارگان ها
اما باور کن
مردم بودند !
خود مردم !
چقدر هم زیاد ...
مثل انتخابات
که خود مردم آمدند و این برادر درد کشیده را انتخاب کردند
این چیزهاست که هیچ ویتامینی قویت نمی کند در برابرش
راه زیاد است ، خیلی زیاد .. من از نیمه اش آمده ام ، مردم از خیلی قبل تر ها پیاده اند
خوراکی هم که نمی دهند
یا باید صف بیایستی یا از میان هجوم مردم ..

فکر می کنم کارناوال ندارند خوب
حسودی می کنم دوستی که از گی پرادهای پاریس عکاسی کرده بود
وقتی من مجبورم اینجا ..
اینجا هم بی شباهت نیست به گی پراد ولی
برادران مسلمان دست در دست هم
مرد یقه ی آن یکی را مرتب می کند
بعد باز دستش می رود پایین و دوتایی دست در دست هم..
خواهر و برادری نشسته اند گوشه ی خیابان ، در آغوش هم
مثلثی از خواهر پیداست و باقی سیاهی ، برادر هم که محاسنی و ..
از چشم هاش شهوت است که می بارد یا عشق؟
دوربینم را بگردانم؟؟
حریم خصوصی آدم ها!!!!
چت شده است دختر؟
مگر دوست های گیت را عاشقانه دوست نمی داری؟
مگر آرزویت بوسه ای وسط میدان شهر نیست؟
چت شده پس؟
حرمت مهر کجا رفته پس؟
تحمل چشم های شهوت بار را نخواه از من
جاش رختخواب هست و خانه
خیابان نه
بوسه ها و آغوش های شاد را بیاورید به خیابان

پرچم هم آتش می زنند
چشم هام می سوزد
کنار که نمی توانم بروم یا سرفه کنم مثلا
که قطار عکاس ها برگردد که برو بچه ی نازنازی؟
کسی می گوید خانم داری می سوزی
می بینم ایستاده ام میان آتش و خاکستر
چه خوب که قدیس وار نسوختم !
جای آن خانم خالی که بگوید بسوزانیدش این نماد امریکا را ..

مردم بودند
خود مردم
هی می خواستم بپرسم اصلا این انرژی هسته ای چی هست ؟
یا حق؟
یا حق مسلم!!!!!!

ای یاوه یاوه خلایق
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر می کنید ؟

کلاهک هسته ای حق مسلم ماست !! ازین بچه بسیجی ها هستند
می گویند و می خندند
انگار که بازی ، انگار که اسباب بازی..
می خواهم داد بزنم که نگویید ، اگر کسی بشنود ؟ اگر کسی بنویسد؟
مگر بدشان می آید ؟ جنگ می شود و همه می رویم بازی
شاید هم توفیق نصیبمان شد و رفتیم آنجا که حوریهایی دارد یک میلیون بار سکسی تر از تو
پیرمردی یک پلاکارد دارد در نفی هولوکاست
هی می خواهم بپرسم عمو ، این هولوکاست چی بوده اصلا؟
من هیچی نپرسیدم اما
حتی از آن پیرمرد که با دوچرخه ی زوار در رفتش ایستاده بود گوشه ی میدان
و عکسی با لباس ارتشی دستش و نشان در جبهه بودن..
من هیچ چیزی نپرسیدم ، هیچ چیزی هم نگفتم
فقط عکس گرفتم
شاید چندتاییش را بگذارم این جا
مثلا آن دختری که ..یا آن کودکی که ..
یا تمام بچه هایی که انرژی هسته ای حق مسلمشان بود را

انگار که نذر کرده باشم بروم به دیدن رییس جمهور،خودم را می کشانم سمت میدان
ما را که نمی گذارند برویم آن جلوها
شاید این لنز تله بتواند ..
حیف نیست از رییس جمهور منتخبمان عکسی نداشته باشم؟
حرف که می زند پشیمان می شوم
برمی گردم
می گوید : می گویند تحریمتان می کنیم
می گوییم ما به جنس هایتان نیازی نداریم و..
سال های بچگی یادت هست؟
که لوازم ابتدایی زندگی هم به زور گیر می آمد ؟
انواع مارک هایی که تو از بینشان انتخاب کنی پیشکش..
سال های بچگی یادت هست که خیلی چیزها نبود؟
پسربچه ی دبستانی به خواهر کوچیک محجبه اش می گه
لگو هم دانمارکیه ، تحریم می شه ..
هورا ! اینجا یه بچه هست که چیزی به جز انرژی هسته ای می خواد !

قاطی کردم
من فقط می دوم
که دور شم
کیفم سنگینه ، خیلی سنگین
رییس جمهور حرف می زنه
من از آزادی تا توحید پیاده می رم
و سعی می کنم نشنوم خارجیه رو!
پیاده می رم و سعی می کنم این همه درخواست عکاسی شدن رو نشنوم
خودم رو که می ندازم توی تاکسی
آقای راننده که ازین پسر جیگولاست که توی فیلما به عنوان سمبل
غرب زدگی و گم گشتگی نشون می دن می گه مشت محکمتون زدین؟
با من که نیست .. آقای جلویی طرفدار رییس جمهور محبوبه اما خیلی مودب
من بهشون نمی گم که هر دوشون چرند می گن

من خسته ام ، روحم خسته تر از جسم بارکش بدبختم
من مریض می شم
که مردم بودند
خود مردم
چقدر هم زیاد !
و چقدر زیاد سخته برام دوست گرفتن این مردم یا تحمل بلاهتشون
من ایرانیم؟
چقدر سخته

Monday, February 06, 2006


گفتیم :" حد می زنند . چند تا را تاحالا زده اند ، جلو چشم مردم ، خوابانده اند و زده اند ."
گفت : " می دانم . باید بزنند . امیر مبارزالدین محمد هم همین کار را کرد ،
خودش به دست خودش حد جاری می کرد. شما که باید خوانده باشید ،
در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند ،
همیشه هم اول از همین زهرماری شروع می کنند ، بعد روزی می رسد که
حتی نمی گذارند فردوسی را توی قبرستان هامان خاک کنیم ."

فتحنامه ی مغان _ هوشنگ گلشیری

Friday, February 03, 2006

گمونم تغيير کردم
جشنواره ی فيلم کوتاه رو که حتی بدون يه سانس ولويی تو سينما گذروندم
بايد متوجه می شدم،
اما مگر می شد جشنواره ی فجر؟؟
که سالی حداقل ده فيلم و بدون توجه به برف و کوران و بهمن؟

دختره منطقی شده
پذيرفت که جشنواره گذرانی يک فعاليت اجتماعيه
وگرنه کدوم اين فيلما ارزش اين همه معطلی دارن
گپ و شولوغی قبل و بعدش مهمه ، اون دوساعت وسط هم ..

الغرض
خلاف پار و پيرار و پیشتر
فقط دو فيلم فرنگی مشاهده شد
اما در مقام فعاليتی گروهی تمام و کمال
ابتدا قول چن کایگه در سینمای فرهنگ
که حقیقتا سینما بود
فهمیدم که چرا هیچ وقت لذتی ازین فیلمهای پرواز در آسمانی نبرده بودم
جلوه های ویژه در پرده ی عریض و صدای دالبی است که جلوه می کند واقعا
با وجود موضوع پیش پاافتادش
انقدر رنگ داشت که حداقل یک ساعتش را با هیجان کامل ببینی
یک ساعت بعدی را هم با وقار صبر کنی،

گل های پژمرده
یک ساعت و نیم صف ـ بیشترین زمانی که تابه حال ـ
اگرچه پر از شلوغی و پاستیل و پفک و سایر قضایا بود
اما برای فیلم کوتاهی که توی سالن کج و کوله ی عصرجدید
به همراه کله ی پشمالوی نامیزون آقا جلویی دیده شد
اصلا نمی ارزید
انقدر حالمو بد کرد دیدن هیکل قناس و تکه تکه شده ی فیلم جارموش
که ترجیح می دم چیزی نگم
و دنبال دی وی دیش بگردم

فکر کردم شهوت جشنواره م آروم گرفته
اما یه چیزی هست که حال بدی این دو روزه رو توجیه می کنه
بدنم برای دوازده بهمن به بعد تنظیم شده بوده
و تازه الانه که ..

ــــ
پی نوشت :
مناسک بستنی خوران تجریش ـ پارک وی انجام شد
اما نیمه
برف درستی که نیامده بود
بستنیش هم که لیوانی

جشنواره تئاتر و موسیقی هم که هیچ
سال به سال...