Wednesday, September 13, 2017

But now I don't even dream



خاطره‌ای هست كه دليل تعريف كردنش حجت آوردن است بر بلاهت من، و نتيجتا تفريح جمع شنونده، من اما اول قصه را دوست دارم كه در توصيف شرايط می‌گويم يك روز اول پاييز بود و من وليعصر را ميرفتم به سمت بالا و هوا خوش بود و حال من خيلی خوب.. بعد يادم می‌رود به حال خيلی خيلی خوبم كه زيبايم كرده بود، به استواری رقص‌كنان قدمهام.. باقی خاطره را، اوج و جای خنده‌دارش را يا سرسری و بی‌لذت تعريف می‌كنم يا نقلش را واگذار می‌كنم به خواهر. 
ذکر آن‌روز هربار چند ثانیه‌ای غیبت از حال را در پی دارد برایم و دنبال منشا آن شعف گشتن.

ديروزها راهم باز همان بود، قامتم را سعي كردم كه راست نگه دارم، اما ديدم آن سبكباری قدم‌ها را، آن شور را هيچ نمی‌توانم باز بيابم.

آن روز ابتدای مهر نود، حال خوبش را مرهون شوق ديدار ياری نبود، سرمستی پاهام بهره‌ی وصالی نبود يا موفقيتی..و غریب‌تر اين كه من ابتدای ويرانی را سال نود ميدانم با انبانِ پرِ اشكش.. اين بعدازظهر، آن چند دقيقه ي پياده از پارك‌وی تا نشر باغ، با اتفاق مضحك مابينش، اما وصله‌ی خوشرنگی است به جامه‌ی زشت آن سالِ كدر، يك لمحه آفتاب درخشان است پيش از غروبی كه بعدش تاريكی‌ها.

ديروزها داشتم پارك‌وی را می‌رفتم به سوی بالا و مشتاقی احساس دور و گمی بود، و پاهام يادشان نمی‌آمد آخرين بار را كه روی ابرهای خيابان مرا به جايی رسانده بودند.

Thursday, March 26, 2015

سالی، نوروز، بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید



آن یکی نوروز هم همین‌طوری‌ها گذشت؛ که لحظه‌ی مستقر شدن در هتل و آغاز سفر، خبرِ بد رسید. من سرخی را پررنگ‌تر کشیدم روی لب‌هام و ما انگار نه انگار را وانمود کردیم، ترس‌ناکی‌ش آن لحظه‌هایی بود که سکوت می‌شد، بعد یکی چیزی حاشیه‌ای می‌گفت راجع به خبر بد، یا یک خاطره‌ای از آن آدم، آن‌وقت بود که می‌دانستیم در یاد همه‌مان هست خبر.
این نوروز هم این‌طوری شروع شد، از اشک‌های چندساعتِ قبلش، تا لحظه‌ی سال تحویلِ نیمه‌شبانه که لب‌های من رنگی بود(هرچند سرخ نه) و موهام خیس و لباس‌هام مرتب.. بعد باز انگار نه انگار را وانمود کردن.. شاید فرقش این بود که این‌بار نعش را پیش از بازگشت ما خاک نکرده بودند و عزاها تمام نشده بود بی که پر سیاهیش به ما بگیرد، نعش توی خود من بود، خودِ من بود، این‌طور بود که اشک دخیل بود در ماجرا، می‌ریخت گاهی در میانه‌ی انگار نه انگاری.

از چندروز قبل، می‌گشتم توی شهر پی عیدِ خودم، جز حسادت به آدم‌ها و عیدشان اما چیزی دستم را نگرفت. خسته‌ی این سالِ سخت، چقدر هم احتیاجم بود به یک نشانه‌ی کوچک از تازگی.. آن‌وقت نمی‌دانستم نودوسه لگد بزرگش را نزده هنوز، نگه داشته تا سه ساعت پیش از آمدن سالِ نو، که هرآنچه سخت و استوار می‌نماید را دود کند و به هوا بفرستد. 
آرزوی بزرگم این بود که نودوچهار شروع نشود برای من، حالا که آمده و با این شروع شکوه‌انگیز، کاش زودتر تمام شود، کلا.

Wednesday, November 27, 2013

دل من و این تلخی بی‌نهایت سرچشمه‌اش کجاست؟


رسمِ خوبی بوده/هست شبِ جمعه‎های سر به گورستان و امامزاده یا روضه و دعای فلان، وقتِ مشخصی را اختصاص دادن به بدبختی‌ها که اشکی بریزیم و دلی سبک کنیم، شاید که اینجوری کم‎تر مصدع اوقاتِ دیگرمان شوند.. به گمانم ما آدم‎های دنیای قشنگِ نو، که ازین چیزها دور شده‎ایم یا به این چیزها اعتقادی نداریم هم باید هفته‎ای-دوهفته‎ای یک‎بار بنشینیم به بدبختی‎هایمان فکر کنیم و بگذاریم اشکمان هم بریزد و نترسیم که فروبریزد آن تمثالِ سنگیِ نیرومند که ساخته‎ایم از خودمان، توی ذهنِ خودمان.

این‎طور شاید دچار نشویم به سندرمِ چشم‎های یک‌ریز اشک‎ریز، مثلِ حالای من، که دو روزست بس نمی‎کند؛ و من اصلا نمی‎دانم اینهمه اندوه را از کجا آورده (حالا که به ظاهر همه‎چیز خیلی خوب است، جز این که به‎غایت در هم پیچیده هم هست)، و این‎همه اشک را از کجا آورده، و چطور یادش بوده اصلا اشک‎ریزی را وقتی که عادتش هم نداده‎ام به این برون‎ریزی‎ها

(از) دیروز که تستِ شما از کدام نیمه‎ی مغزتان بیشتر استفاده می‎کنید را دادم، نوزده‌درصدِ عاطفیِ مغزم برای آن‌ورِ هشتادویک‌درصدِ منطقی(و تصمیم‌هایی که می‌گیرد/باید بگیرد) چند لیتر اشک فشانده. و هشتادویک‌درصد هیچ ازش برنیامده که مثلا توی خیابان نه، جلوی مردم نه، مدام و بی‌وقفه نه

عنوان: 
ترانه‌ی آب دریا، فدریکو گارسیا لورکا، احمد شاملو
عکس: Rebecca Cairns

Friday, April 12, 2013

I say, leave me alone, this is my winter, I will stay here if I choose


کاوه پیغام داده که باز اشتباه کردی و با من نیامدی. جواب می‌دهم که زندگیم سرشار از انتخاب‌های اشتباه است. قبل‌ترش هم برای ر به توضیح -که چرا حالا در تهرانم و شمال نه- نوشته‌ام که گمانم بود که آنجا کسالت‌بار ولی حالا اینجا هم این‌همه ملال‌انگیز.. بعد هم نشسته‌ام به جستجو در گودر پیِ ملول و ملال و مشتق‌های دیگرش که ببینم کدام وبلاگ چه‌وقت حالش این‌طور بوده که من، که کم هم نیست.
 کاوه اسمس می‌زند که "دفعه‌ی بعد نمی‌ذارم خودت انتخاب کنی.. از تو سوال نباید پرسید. باید موی سرت رو کشید و برد توی غار..." دارم فکر می‌کنم شاید هم حق با او باشد. حقِ انتخاب را اگر می‌گرفتند از من، الان کرمانشاه بودم با کاوه، یا شمال بودیم با بچه‌ها؛ و حالم هم لابد خوش‌تر از این بود که حالا.. اصلن شماله را این‌طوری شد نرفتم که ابتدا همه‌چیز را آماده کردم برای سفر، بعد رفتن یا نرفتن را تبدیل کردم به یک تصمیم‌گیریِ خطیر، و دیدم که تهِ دلم با این سفر نیست، و گفتم که نمی‌آییم. ترسم حالا بیشتر از این است که رفیقی که مدعو بیزار شده باشد از این تلونِ مزاجِ من و تهران که امد هم ببندد درِ معاشرت را ..بعد این تغییرِ رای یک‌باره همه را شگفتزده هم کرد، بابا را مثلا -که پیشترش چندباری یواش گفته بود که نگران هم هست که من جاده برانم که این خودش یکی از دلایلِ انصرافم- گفت این‌جور که تو تصمیم می‌گیری می‌شوی از اینها که نشسته‌اند پای عقدِ ازدواج و یکهو می‌دوند و می‌زنند به خیابان..
برنامه‌ی جایگزینِ خودم چه بود؟ پیک‌نیکِ امروزه در لواسان. به چه تبدیل شد؟ خانه‌نشینیِ مدام. چرا نشد؟ یادم رفته بود دوستی ندارم که بتوانم ازش درخواست کنم همراهی را.

_______
خانومِ آ. میم در فیس‌بوکشان مرقوم کرده بودند:
".فکر می‌کنم اگه قیامتی در کار باشه، همه‌ی جاده‌های زمین در محضر عدل الهی حاضر می‌شن، با انگشت نشونم می‌دن، می‌گن هزار بار صداش زدیم، فریاد زدیم که «بیــــا» و نیومد که نیومد."
داستانِ زندگیِ من است.


___________
TitleMargaret Atwood, from “Hesitations Outside the Door
Photo: Vaclav Chochola - Slepej, Prague 1971 
(اسم عکس را اگر من قرار بود انتخاب کنم، می‌شد: او نیست با خودش،
او رفته با صدایش،
اما رفتن نمی‌تواند)

Tuesday, March 26, 2013

I wish to cry. Yet, I laugh, and my lipstick leaves a red stain like a bloody crescent moon on the top of the beer can


 یک امکانی هم باید در دست باشد که آدمی بعد از هر دوره‌ی زندگی‌ش پوشیدنی‌های آن‌زمانی‌ش را بگذارد توی یک جعبه، برود بدهد به موسسه‌ای و یک جعبه‌ی دیگر بگیرد از رخت‌های مستعملِ یک‌دوره‌ی خاصیِ کسِ دیگر.
این‌طور زنی که پوشش من (این لباس اسم ندارد، یعنی مانتو نیست و شق‌ورق‌تر از آن است که سارافون نام بگیرد) به تنش هست و دارد می‌رود گردش توی تعطیلاتِ سالِ جدید، چشمش که توی آینه‌ی کناری اتوموبیل می‌افتد به ته‌رنگِ قرمزِ مانده روی سرشانه‌ها فقط حرص می‌خورد از این که لباس را این‌جور ضایع کرده‌ صاحبِ قبلیش که من باشم. شاید هم اهلِ حرص‌خوردن نباشد و بلکه داستان‌ساختن، این‌طور سرش هم گرم می‌شود که خیال کند این ته‌رنگِ قرمز از کجا آمده: شاید من رفته بودم آن آب‌بازیِ معروف که قرمزیِ شالم رنگ‌داده به لباس، شاید تیشرتِ قرمزش را کسی انداخته توی ماشینِ لباس‌شویی و گند زده به همه‌ی لباس‌ها و چه‌دعواها که ما نکرده‌ایم سرِ این.. اصلا این ایده که تعویضِ مستعمل‌های دوره‌ای را برای این گفتم که بتوانیم بگردیم دنبالِ داستان‌ها و خاطراتی که مالِ ما نیست؛ که چی می‌شده که در یک‌دوره‌ای آدمی قرمز خیلی می‌پوشیده، که روی سرشانه‌های لباسِ کرم‌-----خاکی‌رنگش هم ته‌رنگِ سرخی مانده.. که آن آدم حالا چه رنگی را زیاد می‌پوشد یعنی؟ که رنگ آیا از زندگیش رفته و شده هی سیاه خاکستری سبز؟.. سعی که خاطره بسازیم برای لباس‌های نو سخت می‌شود گاهی، باید از روی ردِ حضورِ کسِ دیگر خاطره وام بگیریم.

برگردیم به قصه، زن دارد می‌رود پیک‌نیک و توی آینه‌ی کناری ماشین -که اجسام در آن دورترند از آنچه درواقع- چشمش می‌افتد به ته‌رنگِ قرمزِ روی شانه‌های لباس.. زیرِ لبش می‌گوید
باران زد، قرمزی شال رنگش را داد به زار و زندگیم، تو مشغولِ مردنت بودی..
فکر می‌کند چندسال شد؟ شش؟ و آن‌روز هم چهارم فروردین بود.

Title: Sylvia Plath, The Unabridged Journals Of Sylvia Plath
 Picture: Penny Siopis (South Africa) - Bed, 2007

Tuesday, February 26, 2013

Saying you’re friends is easy. Being friends is not



 اوایلِ اسفندِ سالِ گذشته باید بوده باشد، منظره‌ی پشتِ شیشه‌های اتوبوسی که چمران را می‌رفت به سمتِ پارک‌وی از آن آسمان‌ها که آبی و ابرهای سفید و کوه‌ پیدا بوده لابد، با آفتابِ یواشِ خنک؛ که حالِ من این‌همه خوب بوده و حالِ خوبِ شخصیم فائق آمده بر نفرت از زندانی که صرفِ اطلاع داشتنِ از حضورش پشتِ منظره‌های قشنگِ پیشِ چشمم افقِ دیدِ آن‌وقت‌هام را تیره می‌کرد همیشه .. 
یادم هست داشتم فکر می‌کردم زندگیم آن‌قدرها هم بدی نیست، با وجودِ حضورِ نصفه‌ونیمه‌ی مرد و این رفقا که هستند و وقتی که هوا این‌همه خوب، می‌شود باهاشان رفت کافه؛ خانه‌ی مرد همان حوالی بود، دیروزش هم را دیده بودیم، و حالا داشتم فکر می‌کردم شاید بهتر باشد یک‌وقتی برایش بگویم اسمِ احساسی که بودنش به من می‌دهد انبساطِ خاطرست، توی تنم یک چیزی بود شبیهِ گشودگی، گره نداشتم هیچ.
خواهرم را قرار بود سرِ پارک‌وی ببینم، رفیقم را توی کافه‌ی سر تجریش، که نیامده بود هنوز وقتی ما رسیدیم و رفتیم توی کتاب‌فروشی کناری لاجرم، اس‌ام‌اس مرد همین‌موقع بود که رسید. نوشته بود که اگر دیدمش توی فلان گالری همین الساعه، به روی خودم نیاورم که می‌شناسمش؛ مرد را هفت‌سال بود که می‌شناختم.
احتمالِ بودنم در آن ساعتِ وسطِ هفته، اگر که ماجرای دعوای جدی‌م با صاحبِ گالری را نمی‌دانست و ماجرای پانگذاشتنم به آنجا را، شاید سه‌درصد بود.. چرا این ریسک را کرد که این حرف را زد به منی که می‌دانست چه رمنده می‌توانم باشم هیچ نفهمیدم. بعدن‌ها که نوبتِ عذرخواهی کردن‌های بی‌جوابش بود نوشت که با دوست‌دختری بوده که رابطه‌شان رو به سقوط و نمی‌خواسته دیدنِ من مزیدِ برعلت. (بله، در میانه‌ی خوش‌ترین وقتِ با هم بودنمان دوست‌دختری هم گرفته بود و من رفته بودم و بازگشته بودم، بس که ناگزیر بودیم از هم؛ و حرفش قرار بود نباشد، یا حسِ حضورش، و من مگر چقدر جا می‌گرفتم توی زندگیِ مرد کلا؟).. من ولی هیچ‌وقت درک نکردم که آیا دوست‌دخترِ یک مردِ خیلی‌بزرگ‌سال فکر می‌کند هیچ دخترِ دیگری را نمی‌شناخته او تابه‌حال که نشود سلام هم کرد توی محیطِ جمعی؛ یا پس چی؟
دمِ کافه ایستاده بودم در بهت و گره هم آمده بود توی گلوم و اشک حواسم بود که نریزم که هم اعتباری به ریملم نبود که سیاهی نریزد پای چشم‌هام، و هم من و اشکِ عمومی!؟ 
  رفیقم آمد و  یک دختری هم بود از دوست‌هاش،  کافه و بعد هم چهارتایی ولی‌عصر را پیاده‌پیاده رفتیم تا سر نیایش و حتا توی لباس‌‌فروشی‌های حراجی هم رفتیم و خوش گذشت آن‌روز؛ و به مرد که از زندگیم گذاشته شد بیرون از آن‌روز، فکر هم نکردم خیلی؛ و غصه به دلم راه ندادم.. شب، پیغام دادم به رفیقم و تشکر کردم که اگر نبود از بدترین عصرها می‌شد آن عصر برای من.
آن‌وقت رفاقتمان تازه بود.
 بعد رفاقته هی زیاد شد، انقدر که جای خیلی از آدم‌ها را که نداشتم را هم پر کرد برای من.. شد دوستِ خاصم، دوستِ خصوصیم. دوستم اما دیگر دوستم نیست، یعنی دوستِ خصوصیم نیست، در جمع‌ها هم را می‌بینیم و خوبیم با هم، اما خبری از ناهارهای طول‌بکش تا شاممان و هی راه راه راه توی تهران نیست دیگر.

و عجیب این، که این برای من خیلی خیلی سخت است.. چند بار با خودم گفته‌ام از دست رفتنِ یک رابطه‌ی دوستانه سخت‌تر است از یک رابطه‌ی عاشقانه. و این جمله حتا به نظر خودم با منطق نمی‌خواند، ولی عملن این‌طور رخ داده برای من، که روابط عاشقانه‌ام را به راحت‌ترین و بی‌اشک‌ترین حال رها کرده‌ام همیشه.. یا از تنها شدنست که می‌ترسم، حالا که معنی دوستِ اختصاصی داشتن را فهمیده‌ام؟


بیست‌وپنجمِ تلخِ امسال، اول با خواهره رفتیم تجریش، یعنی هوا خیلی خوب بود و دلمان نیامد بسنده کنیم به انقلابی که می‌دانستیم چه‌قدر هم خالی و بیهوده.. کنارِ رودخانه را که قدم می‌زدیم به سمتِ کوه، شکرگزار شدم که خواهره هنوز هست، توی دلم هم اضطراب که نکند سالِ بعد این هم رفته باشد خارج یا بالا بیاورد از من و همراهم نباشد.. نقدا حضورش خیلی خوب است، توی این زندگی که هرروز دارد خالی‌تر و زشت‌تر می‌شود.

بعدتر نوشت: از زمانِ نوشته شدنِ این یک‌هفته‌ بیشتر می‌گذرد. اول دلم نمی‌آمد پست شود، که لابد امیدم بود به بهبودِ اوضاع و از موضوعیت افتادن این حرف‌ها.. حالا ولی بخشِ میانی‌ش غلط شده بیشتر، اصلن چه انتظاری به بهبود در این دنیای مدام نادرست‌تر


Title : David Levithan 
(photo: Rodolfo Vanmarcke - Modern Solitudes (2009

Sunday, August 12, 2012

Misery sits within me like some intimate personal illness



گفت: - خیلی از روحیه‌ی ارمان خوشم می‌آید. چه نیرویی دارد: هرگز دچار شَک نمی‌شود.
-‌ شما شک می‌کنید؟
گیلاسش را روی میز گذاشت؛ الکل داغ گونه‌های رنگ‌باخته‌اش را کمی سرخ کرده بود.
- هیچ میلی به شنیدن گفته‌های ما ندارند... گاهی از خودم می‌پرسم آیا بهتر نیست بگذاریم راحت زندگی‌شان را بکنند و بمیرند؟
- آن‌وقت خودتان چه می‌کنید؟
لبخندی زد و گفت: - برمی‌گردم و در سرزمین‌های گرم زندگی می‌کنم؛ همان‌جایی که به دنیا آمده‌ام. زیر نخلی دراز می‌کشم و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم.
- چرا این‌کار را نمی‌کنید؟
گفت: - نمی‌توانم. راستش نمی‌توانم فکر نکنم. دنیا پر از فقر و بدبختی است؛ این را نمی‌توانم تحمل کنم.
- حتی اگر خودتان خوشبخت باشید؟
- نمی‌توانم خوشبخت باشم.
- همه می‌میرند، سیمون دوبوار، مهدی سحابی

یک بار هم مستِ خراب در آغوشِ معشوق برای مردمانِ سرزمینِ درحالِ جنگی اشک، اشک ریختم.. این البته در یادم نبود، انقدر خراب بودم که نفهمم چه می‌کنم/می‌گویم، یا که هیچ‌چیزی به یادم بماند؛ عادی‌تر که شده بود حالم، او گفته بود.. من اندوهی را به خاطر آورده بودم که بعد از آن اشک‌ها؛ یادم آمده بود که بعدش هم اشک، اشک، اشک ریخته بودم که چرا این‌طور شدیم ما؟ این چه حالی است که من دارم؟ چرا مِی در کف و معشوقه به کام، فکرهام این باید باشد؟..
 چرا از میانه‌ی یک شادی، یک خنده، فکر بدبختی‌های جهان باید هجوم بیاورد به سرِ من که ته خندهه یک‌جورِ رقت‌بارِ شرمنده‌ای بماسد؟..نمی‌توانم فراموش کنم، نمی‌توانم که فکر نکنم، نمی‌توانم خوش‌بخت باشم، و این خیلی سخت و تلخ و رقت‌انگیز است.

خیلی‌بعد-نوشت:  در میانه‌ی آن حال بد مدام می‌گفتم قرار نبود این‌طوری بشه.. صدای توی سرم (یا که او؟) می‌پرسید چه‌طور؟.. بعد اضافه می‌کردم، به توضیح، که این‌همه غمگین باشیم.. که این‌همه بدبخت باشیم.. که قرار بود خوش‌ باشد حالمان... قرار بود؟ قرار با کی؟.. نمی‌دانستم.
بعدترش بود که باز برخوردم به این شعر:
اين که اين همه خسته
اين که اين همه خودفروش
اين که اين همه نااميد
اين که ...
اين که ... قرار ما نبود!
فکر کردم شاید هم پسِ ذهنم این

 Title:  Simone de Beauvoir, The Prime of Life

Monday, March 12, 2012

تو خودت را دوست نداری؟

یکی از کارهای ناصحیحم در این روزها، سابسکرایب کردنِ این وبلاگ بوده است، 
صاحبش (بنابر قرائن) مونثِ تین‌ایجری است که جز از خود-بیزاری‌اش و خود-چاق‌پنداری‌اش و خود-سراسرعیب‌بینی‌اش نمی‌گوید، هدفِ بزرگش لاغر شدن است که براش یعنی خواستنی شدن، دیگر تنها و وامانده نبودن، جدامانده نبودن..
اول خواستم براش بنویسم این‌طور نیست، که من چاق نیستم، زشت نیستم (؟)، اما تنها چرا..
بعد..

اول- هیچ‌وقت این‌طور نبوده برای من که فکر کنم به قدرِ کافی خوب نیستم، که می‌باید خوب‌تر می‌بودم/بشوم تا قبولِ عام (یا حتا خاص) بیابم در روابطِ انسانی؛ آدم‌ها اگر نخواسته‌اندم، یا پسم زده‌اند گذاشته‌ام به حسابِ بی‌لیاقتی‌شان یا نامربوط بودنمان به هم.. و اعتراف می‌کنم که احتمالِ عیبِ ظاهر را هرگز خیلی هم بازی نداده‌ام توی علت‌یابی ناکامی‌هام.. 
یعنی دارم می‌بینم که خواستنیِ آدم‌ها(ی زیادی) نیستم، اما نات گود ایناف هیچ معنی نداشته در توضیحِ خودم برای خودم، توو گود شاید..

 دوم- من فَت‌ُفُبیک هستم، انکار نمی‌کنم، علی‌رغم تمام این وبلاگ‌های خارجی که مشتریشان هستم و مدام یادآور می‌شوند که این‌جورِ دیدن زباله (حتا دو سه‌تایی تامبلر داشتم توی لیستم که آدم‌ها عکسِ شکمِ بزرگشان یا غبغبشان را می‌گذاشتند که یعنی هر تنی زیبا، اما خیلی نتوانستم پیگیرشان بشوم، دیدِ زباله‌ی من متاسفانه خیلی چیزها/تن‌ها را نمی‌تواند که زیبا ببیند). من اگر تنها و طفلکی باشم سعی می‌کنم بیشتر نرمش کنم/کمتر بخورم، چون این گمان را دارم که چاقی هم می‌تواند اضافه بشود به غم‌هام، و همیشه فکر کرده‌ام یک افسرده‌ی لاغر (که من هستم) از یک افسرده‌ی چاق (که ممکن است بشوم) به مراتب وضعش بهتر است ( در موقعیتِ من)

حالا بس که توی این وبلاگه افسردگیِ چاق ریخته، بخشِ دومِ من دارد هی خودش را می‌سُراند روی بخشِ اول، نگرانم می‌کند که نکند دارم چاق می‌شوم، نکند چاق بشوم و از اینی که هستم نخواستنی‌تر/دوست‌نگرفتنی‌تر

فکر می‌کنم بردارم یک نامه بنویسم به این دختره، توش را پر کنم از این کلیشه‌های خودت را دوست بدار و گورِ پدرِ دنیا و مردمانش، اما بهش هشدار هم بدهم که خیلی امید نبندد به یک روزِ لاغری و قشنگی و پرطرفداری، بنویسم ظاهر زیاد دخیل نیست (چی هست؟ ابله نبودن؟ بی‌خبر نبودن؟ پلید و پلشت و دون نبودن؟).. بنویسم گاهی آدم‌ها کسی را دوست نمی‌گیرند و این تقصیرِ او می‌تواند که نباشد.. بنویسم که اگر فکر می‌کند حالش بهتر می‌شود شکلش را آن‌طوری کند که فکر می‌کند زیبا-بی‌نقص، اما بداند که احتمالش هم هست که اوضاع بهتر نشود.. بنویسم کلن خیلی امید نبندد وقتی که یک‌سرِ ماجرا فقط وابسته به اوست، بپذیرد فقط.
می‌ترسم همه‌ی امیدهاش را بگیرم، که به جای این زخم‌ها که هی می‌زند به تنش، زخمِ عمیق‌تر را بزند این‌بار.. فکر می‌کنم این سرنوشت بهتر؟ بله، شاید.

Tuesday, May 24, 2011

خورشید بود و زندان بود و کاتب در دل زندان بود و کلمه در دل او، و در پس دیوارهای زندان آن جلیلی دیگر را به دیوان همی بردند

توی یک پاسگاهِ دورافتاده‌ی بیابانی در بند بودم، منتظر اعدام، اول قضیه را جدی نمی‌دیدم، تا آن یکی نفرِ هم‌بندم را دار زدند؛ من از اخلافِ حلاجم، تا زردروی نبینندم، اجازه خواستم سرخیِ لب‌هام را داشته باشم، رخصت دادند.. ایستاده بودم توی اتاقکِ محقر پاسگاه با رنگِ دیوارش که پوسته پوسته، و در آینه‌ی شکسته‌ی جیوه‌ریخته، مداد را می‌کشیدم روی لبم تا سرخِ سرخ.. کمربندم را سفت کردم، نگاه کردم به آینه، تصویر چه‌گوارای نیم‌برهنه‌ی بر تخت مرده با من بود، دل‌گرمی لابد که چریک‌وار داری جان می‌دهی در این متروکه‌جای.. فکر کردم پس این‌جور شد انتهای من؟ دار.. سقوط را نمی‌خواستم به عنوانِ طریقِ مرگ یا که تیرباران؟..
مردجوانی آمد، پیراهنِ آبی تنش بود، گفت به تعویق افتاده اجرای حکم، یا لغو شده، یادم نیست، فقط می‌دانستم در آن لحظه قرار نیست بمیرم.. آن‌وقت تازه انگار اعدام و دار و مرگ برایم واقعی شدند؛ مرد خوش‌حال بود، من را که مات مانده بودم در آغوش گرفت، تنش رعشه‌ی خواستن داشت.. لرزه‌اش افتاد به جانِ من هم، از ترس بود یا طلب تکان‌های تنم؟..  نمی‌توانستیم جدا شویم، و می‌دانستیم که نمی‌توانیم بیش از این.. من را برد توی اتاقی (سلولم؟) روی تختِ فلزی یک‌نفره خواباندم، ملافه را کشید روم، و رفت.

قسمتِ دومِ خوابم، سبزی برگ‌ها را داشت و آفتابِ نرم، ایستاده بودیم منتظر توی محوطه‌ای تا برنامه‌ای که در سالنی در حالِ اجرا، تمام شود(و کسی بیاید؟).. من حواسم بود که از مرگ جسته‌ام، اما هیچ‌کس اشاره‌ای بهش نمی‌کرد، جوان‌ها خوش‌رنگ و خندان و پر صدا بودند، می‌گذشتند و من را نمی‌دیدند.. من شاکر بودم از زنده بودن و شگفت‌زده‌ی آن دنیای تمیز و رنگین و خوش‌حال

از قسمتِ سوم فقط  لبم را که  درد می‌کرد یادم هست، فکر می‌کردم تب‌خال زده‌ام و غصه می‌خوردم.. بیدار شدم، روی لبِ سالمم پماد مالیدم، قسمتِ اولِ خواب را یک دور توی سرم نوشتم و باز خوابیدم

عنوان
عکس

Monday, May 02, 2011

Our most fiery moments of ecstasy are merely shadows of what somewhere else we have felt, or of what we long some day to feel

توی خوابم من ان دختری بودم که با مردِ مورد علاقه‌اش ایستاده بود در فضای باز و زیرِ درختان و دقایقی نمی‌گذشت که اتفاق عاشقانه‌ای بینشان می‌افتاد، این صحنه را داشتم از زاویه‌ی سوم شخصِ دانای کل می‌دیدم، قدِ دختری که من بودم کوتاه‌تر بود و یک‌قدری هم تپل و موهاش تیره‌تر و رام‌تر (یکی از همان‌ها که در فیلم‌های تین‌ایجری حضورِ دائم دارند) صحنه‌ی قبل را ازدیدِ دختر دیده بودم که از پایین خیره شده بود به مرد (احساسم این بود که مرد هم این که توی زندگی واقعی هم، اما گمانم نقش او را هم داده بودند به یک برنزه‌ی عضله‌ای امریکایی)  و از چشم‌هاش ستاره داشت می‌ریخت از شعف؛ نشسته بودند در مهمانی‌طوری و مرد داشت میگفت که در همه‌ی این اوقات به فکرش بوده و اصلن وقتهای بعد از باران می‌رفته زیرِ همان درخت -که آن شبِ برفی دختر ایستاده بوده زیرش و تکانده بوده برف‌های روی شاخه‌ها را روی سرش-، و شاخه‌ای را تکان می‌داده تا قطره‌قطره باران بباراند بر سرش.. و دختر توی دلش غنج می‌رفت و توی سرش کدام درخت؟ چی بود درخته؟ کاج؟ مست که من بوده‌ام و یادم نی... یک صدایی هم توی سرِ من لابد می‌گفت عق عق که دیالوگ از این سطحِ پایینتر نبود؟.. یک صدای یواشی هم  داشت لابد قربانشان می‌رفت

صحنه‌ی حالا، بیرون بود، که لابد شازده آورده بودم که زیر همان درخت اولین بوسه‌ را.. توی سرِ من  سوالِ درخت؟ کدام درخت؟ البته هم‌چنان باقی، ولی پا را هم از سر نشناس از ذوق اتفاقِ بعدی.... بعد یک‌هو پرش داشت صحنه، کاتِ بدی خورده بود به وقتی که من یک قدر دورتر از مرد ایستاده بودم انگار همین حالا از بوسه و آغوش فراغت یافته، (خدایا! دارم این را توی کانال‌های عربی می‌بینم مگر؟ بوسه‌ام کو؟)، یعنی از گل که انداخته بود صورت دختر و برق برق که می‌زد چشم‌هاش و در پوست نگنجی‌ش بود که می‌فهمیدم بوسِ را کرده بالاخره
بعد هم راضی بودم از بالاخره، هم ناراضی از سانسور، هم عق‌آلود از سطح حرف‌ها و آرایش صحنه و نور و دختره و دوربین و هرچیز..
 یک تیمِ حرفه‌ای‌تر پیدا نمی‌شد اتفاقِ مهمِ زندگیِ من را کارگردانی کند؟

ازین‌جاش یک کم کیفیت ظاهر کار ارتقا پیدا کرد، یعنی دست‌های ما بود که رفت توی هم، و تنم مال خودم بود، و نور و رنگ کم شد و مایل به سپیا، تصویر هم از پشت بود که داشتیم می‌رفتیم سمتِ خانه، و من داشتم به خودم تذکر می‌دادم وا بده، قدم‌هات را نه به این سفتی و سرعت.. بی‌خود نیست نقشت را داده بودند به آن دختره‌ی کلیشه.. بعد لابد چون می‌دانستم توی خانه سانسورِ بیشتری در انتظار است، یا از بس که دیگر صبر و توانیم نمانده بود در تحملِ این همه سطحی‌گری  بیدار شدم

سانسور نکنید، سانسور بردگی است، نمی‌دانید چه‌قدر حال‌گیری‌ست آدم بوسه را بپرد، و از اشتیاق برسد به رضایت، بی که تکانه‌ی وصل واقعن تنش را پیموده باشد


Title:Oscar Wilde, letter to H.C. Marillier, ca. early 1886

Tuesday, March 08, 2011

My body is a battleground.. and I'm sick of wars

بله من دلم تبعیض مثبت می‌خواست، که مردی اگر داشتم، این یک روز را، که به اسم جنس من است، برای خاطر زن بودنم لوسم کند، به جای همه‌ی روزها که شهر همه بیگانه‌گی و عداوت است.. دلم می‌خواست صبح میز صبحانه‌ی آراسته داشته باشم، یا یک ناهار تماما مخصوص.. و جیک‌جیکم اگر بود که فمینیست که منم توی نگاهش ترحم نباشد و تحمل نباشد و خب حالا دیگر ساکت شو و مثل دخترهای خوب بده نباشد

دلم می‌خواست زنی اگر بود توی زندگیم (بعله ذهنیتی دارم با قابلیت دو جنس را خواهی) یک صبح ولوی سفیدپوش داشته باشیم، مثل همین قسمت ال‌ورد که صبح تعطیلشان بود و جودی حوله‌ی سفید و بت پیراهن و یک صبحانه‌ی خوبی توی حیاطشان برپا ( و دل بت داشت می‌زد که جودی را دودر کند برود بخوابد با تینا).. دلم آن تصویر را می‌خواست بی که بدانم دل یکی تپنده برای کس دیگر

دلم می‌خواست مادرم دیر شب بیاید توی اتاقم، با یک جور هم‌دلی و هم‌دستی او-مای-باد، کادو بدهد بهم.. برای این دختر بزرگی که هستم، برای زن تنهایی که هستم

دلم می‌خواست فردا را زرد بپوشم، سفید بپوشم، یا هر رنگ و لب‌هام سرخ.. خودم را ببرم گردش.. یا برویم با دوست‌هام توی خیابان راه برویم و بلند بلند هی بخندیم و بستنی بخوریم و هیچ فکر نکنیم به روزهای بعد که می‌آیند و روزهای بد که رفته‌اند، و این‌همه دلنگان نباشیم و اگر تعلیق بود توی زندگی‌مان لااقل زیر پامان را ببینیم که چمن‌زار سبز و بدانیم هرجا هم که بیافتیم دست و پامان سالم و آخی و خنده‌ای و باز بلند شدنی.. نه که بالای سرمان سیاه، زیر پامان سیاه.. سیاه.. سیاهی بی‌انتها


دلم نمی‌خواست امشب با پدرم دعوا کنم که ساده‌دل و ترسو و بی‌مسئولیت است، و همین‌طور پرخاشگری انگار که مسبب همه‌ی رنجی که می‌بریم او باشد؛ که خودش که نمی‌آید هیچ، آیه‌ی یأس هم می‌خواند به گوش ما
دلم نمی‌خواهد به لباس‌های فردام فکر کنم که کدام بی‌رنگ‌ها را
دلم نمی‌خواهد هی فکر کنم فردا کدام مسیر کم‌خطرتر
دلم نمی‌خواهد هی بترسم برای این روزهای توی خیابان
برای کداممان که برنمی‌گردیم و کداممان که له می‌شویم

دلم می‌خواست صبح و ظهر آفتابی‌م را داشتم و عصر می‌رفتم یک‌جای امن برای زنان مورد تبعیض و دشواری‌های زندگیشان دل می‌سوزاندم و داد سخن.. و فکر می‌کردم مفیدم، فعالم، دنیا را بهتر کن‌م
مثل شهرزاد که پارسال یک برنامه‌ی قشنگ برگزار کرده بودند از طرف سازمان عفو بین‌المللشان در خارج غربی و امشبش که بود کلی نگران که برنامه‌ی رقص و موسیقی و هرچیز خوب پیش برود
چه‌قدر دارم به شهرزاد فکر می‌کنم کلن،
اصلن باید بنشینم بنویسم از زنی که شهرزاد هست و من نیستم
که دلم می‌خواست یک فردا را لااقل، زندگی او را زندگی کنم

Sunday, July 18, 2010

که تشنه است که خونم تلاطمی دارد؟

رفته‌ام دوتا دست‌بندِ چرمی خریده‌ام؛ دست‌بندِ چرم که مدلِ من نیست، می‌بندمشان دورِ مچم و باز می‌کنم، یکی‎ش سه دور می‌پیچد و سفت سفت، آن‌یکی خودش پهن

از آن صبح شروع شد که نشسته بودیم توی  اداره‌ی میدانِ نیلوفر، و ظلم دوره‌ام کرده بود، و پر بودم از نفرت، و جز به کشتن فکر نمی‌کردم.. آن‌وقت رشته‌های آبیِ رگ‌هام را دیدم، مانندِ مارهای زنده، فروخزیده به سمتِ دست‌ها، دست‌های آویزان، خالی، سرد.. که مشت می‌کنمشان، ناخن فرومی‌برم توی گودی، بلکه کم ‎شود این نفرت، این درد

تصویرِ این رشته‌های آبی، هیچ رهام نکرده از آن‌روز، تیغ را می‌بینم که فرو می‌رود توشان، مسیر عمودی را طی می‌کند،  و سرخی می‌پاشد، یا بدوی‌تر، مثل آن زندانیِ داستانِ براهنی جویده جویده به دندان.. مچ چپ مدام زیرِ چشمم، دست می‎کشم روشان، توی تاریکی هم می‌دانم که هستند، و آن سرخی که درونشان روان
یک‌بار هم سبز کردم مسیر را، با ماژیک، یعنی ببین، نکاشته توی باغچه هم سبز می‎شوند، درخت که تویی..  این‌جور امید-بازی‌ها اما نیامده به من، پاکش کردم

رفته‌ام دوتا دست‌بند چرمی خریده‌ام، می‌بندم که حواسم نرود پیِ رشته‌ها، بعد می‌بینمشان، از دوسوی دست‌بندها جاری، جاده ساخته‌اند روی دستم، و من نمیفهمم چه‌جور تجمعِ قرمزها می‎شود آبی/سبز/کبود، و فکرم نمی‌تواند که نرود پیِ آزادسازیِ این‌همه قرمز، پاشیدنش روی این دنیای این‌همه سرد، خالی، تیره

آدمِ خودکشی که نیستم من، اگر بشوم هم، این  طریقم نیست، این جاده‌های آبی روی دست‌هام پس راه به کجا ببرند؟

Saturday, June 19, 2010

تکرارِ دردِ یاد

ای خاطراتِ کهنه‌ی پرپر
جرأت نمانده است و گر هست،
نوعی جراحت است.
اما...، هنوز
من ایستاده‌ام
و با دهانِ آن‌همه از دست‌رفتگان
از تو سوال می‌کنم
فریاد می‌زنم
محکوم می‎کنم.
آن شور و شوق شهامت
گیرم که بی‌مهار
                     شرارت بود،
آیا؟

نصرت رحمانی

Wednesday, June 02, 2010

Diamonds shining, dancing, dining with some man in a restaurant.. Is that all you really want?

گفته یک دورِهمیِ کم-نفره، من از خانواده‌ی زردها پیرهنِ بی‌آستینی برتن کرده‌ام و شلوارِ جین و کفش‌هام تخت‌ترین و زلفِ پریشانم.. وارد شده‌ایم و تاریکی، و دخترها همه سیاه‌پوشیده‌ی بیرون‌انداز و کفش‌ها پاشنه‌بلند و موها اتوکشیده‌ی همرنگ.. گوشه‌نشینی کرده‌ایم با کلمات تا خلوت شده و رفته‌ایم توی آشپزخانه پیشِ باقی.. نشسته‌ام بالای کابینتی و تا بهم نگویند ضدِاجتماع لبخندِ یواش زده‌ام به حرف‌ها.... بعد یک‌هو درآمده که با همه‌ی اینها صفتت کول نیست و بلکه شیک!
من این صفت را نشنیده بودم، تا همین حوالی، یعنی نه به خودم، به هیچ‌کس نشنیده‌ بودم، یک شیکی-پیکی داشتیم فقط ما که هیچ هم شبیهِ من نبود؛ بعد در این دوماهه‌ی اخیر این دومین نفَرَست که این نسبت را می‌دهد به من.. باز اولی ادعای مردمی‌بودن داشت و خلقی‌گری و آزارش می‌داد متشکرم، اما نمی‌خواهم‌، ببخشید های من در جوابِ پسرکِ فال‌فروش و من بیزار بودم ازحاجی و قربان گفتنش به مردمِ کوچه.. اما این پسرِ ناخلفِ آقای شاعرِ آرمان‌گرای توده‌ها با ساعتِ رولکسش چرا؟

جونو را باز دیدم، آن‌وقت که می‌خواستم ببینم کدام کله‌خری عاقله-مردِ موزیک و فیلم‌های مشابه را رها می‌کند برای خاطرِ احمق‌ترین پسربچه‌ی زشت، می‌خواستم جونو باهام همراهی کند، بعد ترس برم داشت، دیدم هیچ شباهت به او ندارم، دیدم دارم شبیهِ ونسای عاقلِ نظم و برنامه‌دارِ فیلم می‎شوم

آن‌وقت که تازه فیس-بوک، که هنوز سوم‌شخصِ مفرد بودم توی استتوس‌هام (چقدر،چقدر،چقدر هم که دلتنگم برای آن یرمایی که خوشی می‌کرد، و سیبِ سبز گاز می‌زد هی، و انتظارش را می‌کشید با دو انگشت شست و اشاره ...) و زندگیمان انقدر بهتر بود که وقتمان برود پای کوییزها، من این آزمون‌ها را پشت سر می‌گذاشتم که چه طور آدمی و چه جور عاشقی و چه‌قدر عاقلی، نه به خاطرِ نتیجه‌های چرندِ تهش، که سوال‌ها و جواب‌ها می‌بردم به فکر، می‌گذاشت بشناسم خودم را، وگرنه من خبر نداشتم از این زن که دلش فرست-دیتِ در رستورانِ حسابی می‌خواست (یک‌بار هم اجازه دادم برود آخر، اما نتوانستم جلوش را بگیرم که بعدا فکر نکند پولِ آن ناهارِ دونفره‌ چند وعده‌ی غذا می‎شد برای آن‌ها که ندارند)، و دلش شامپاین-توت‌فرنگی می‌خواست برای زنگِ تفریح‌های میانِ عاشقیت، و لابد نورِ شمعی و موزیکی که آهسته.... که این زن را کجا نهانیده بودم پس در این سال‌ها که به سخره تمامِ این مجللات و حشویات را نگاه..  عیانش هم نکردم زیاد البت، رو ندادم بهش، از فردای آن رستورانِ کذایی باز رفتم پیِ همان سوسیس‌بندری و دل‌وجگرها.. اما فهمیدم که هست، دیدم که نمی‎شود انکارش کرد وقتی دست‌هاش تند دستمال را سه گوش می‌کند وقتِ آش‌خورانِ روی چمن‌های پارک؛ دیدم حالا هی زانوها به بغل و گل‌های موخیتو را با دست‌خور، پنهانِ دیده‌های همه نمی‎شود

گفتم این صفت را از کجا، گفتم این صفتِ من نبوده هیچ‌وقت، نالیدم دارم که بزرگ می‎شوم، گفت شده‌ای
__
Title: Sophisticated Lady_ Ella Fitzgerald

Sunday, May 16, 2010

A hundred billion castaways, looking for a home

دویست تومانی داده‌ام به آقای راننده‌ی اتوبوس*، که یعنی بقیه‌اش پنجاه‌تومانی، باقیِ پولِ نفرِ دیگر را زودتر می‌دهد، سکه.. امیدِ کم دارم با جوری از اضطراب، تا پنجاهیِ اسکناسِ تقریبا نو را می‌دهد به دستم.. پنجاه تومنیِ نو-تقریبا، یعنی یک دانشجوی زندانی آزاد باید گردد زیرِ سردر

من آدمِ روی پول نوشتن نبودم، یعنی مخالفش حتی، هم که تخریبِ سرمایه‌ی ملی؛ هم آن‌وقت که داد می‎شد زد، جولان می‎شد داد، چرا این‌همه یواش.. حالا اما یواشم، محافظه‌کارم، شالِ سبز را که دارم می‎پوشم، لب‌ها را سرخ‌، سرخ‌تر می‌‎کنم، که یعنی فقط برای‌ خاطرِ رنگ‌بازی، که یعنی من خوبم، شما چه‌طورید، چه اتفاق افتاده مگر که این رنگ بد، من نا‌دانم. آن‌وقت چراغِ ماشینِ پلیسِ کناری که به کار افتد، بلندگویش هم، من که نمی‎شنوم -از بس که توی گوشم را پرصدا که عایقِ زباله‌های شنیداریِ غالبِ در اتوموبیل-، راننده می‎گوید با شما، من فکرمی‎کنم این حقه هم رو شد یعنی، کاری نکرده‌ام که، چی؟، به اطلاعم می‎رساند که حجابم را..، چه حیف شد نشنیدم اصلِ پیام را، چی پخش شده یعنی در خیابان، خواهرم حجابت را، خواهرم خودت را..؟

یک‌بار هم شبِ قبل از چهارشنبه‌سوری بود، من از رختخواب بیرون کشیده شده مسلسل‌وار کارِ درون‎شهری انجام بده، هیچ رنگ به صورت نداشتم، به تن هم، جز همین سبزِ بر سر، بعد عصر که داشت می‎شد و من در قلبِ میدانِ مادر، دیدم که خیابان را قرق، بعدتر تاریک که داشت می‎شد و برمی‎گشتم، وحشت برم داشت، علتِ مضاعفش هم یک موتوریِ ساکنِ ریشو که چیزی طولانی گفت که من نشنیدم، که توی گوشم صدا، اما اداش ترسانیدم.. که نمی‌دانید چه خیال‌ها که گذر نکرد تا برسم به یک مسیرِ امن؛ یعنی می‌خواهم بگویم که فرق دارد سبز با سبز، سبزِ لب‌های سرخ و همه رنگی،  و سبزِ ناراحت که داد می‌زند بعله،دادزدن هم داشته‌ام در رزومه.. فرق دارد ترس هم با ترس، اما تلخی‎ش این است که هست، و مدام هم هست، و زیاد هم هست، که خب، هم کرده‌هات را بلدی خودت، هم منطق-نداری اینان را می‌دانی که ناکرده هم اگر باشی تا ثابتشان شود بر باد رفتنت ممکن

روان‌نویسِ سبز را برمی‌دارم، پنج‌تومنی یعنی فرمانِ پنجم: قتل مکن، دو هزاری و هزاری و دویست‌تومانی آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟، فرمانِ هفتم: دزدی نکن، یا زندانی سیاسی آزاد باید...، و پنجاه‌تومنی شده محبوب‌ترینم، مدام یک پول‌هایی می‌دهم که جوابش این باشد، و هربار دلم می‌لرزد که مبادا سکه؛ یک‌بار هم بیتی از عطار نوشتم، مربوط می‌آمد به نظرم.. فحش اما ننوشته‌ام، بد به کسی نگفته‌ام، مرگ بر هم .. و دارد که خوشم می‌آید از این کار، یعنی گورِ بابای سرمایه‌ی ملی، که زمانِ مصرف هم دارد و از چرخه باید که بالاخره خارج، بنویسیم، اما یادتان باشد که قشنگ بنویسید، و حرفِ قشنگ بنویسید، و بگذارید دست به دست شود این پیام‌ها، انگار که مسیج این اِ باتل، نجاتمان که نمی‌دهد، خوشحالمان شاید بکند، که یکی هست، که یکی حواسش هست
من که ادامه‌اش شاید دادم، که دوستم آمده این روشِ ارتباط برقرار کردنِ با خلق‌الله را، کاشکی اما به زودی بی‌الزامِ به سبز؛ با قرمز، نارنجی، آبی.. بی حرفی از بند

*- برای ثبتِ در تاریخِ ارقام، تا دوسال بعد بخوانیم و بگوییم هه، تورم دویست درصدی یا چقدر

Wednesday, May 12, 2010

اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید

وقتی که شما از کشتنِ ما فارغ شده‌اید
وقتی که دیگر پاهای ما از چوبه‌ی‌دار آویزان نیست
وقتی که در برابر جوخه‌های اعدام دیگر چشمِ بسته‌ای نیست
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

وقتی که ما را دسته دسته چال کنند
وقتی که ما دیگر اعتراف نمی‌توانیم کردن
وقتی که نه ناخن، نه دندان، نه پا و نه دستی از ما باقی است تا شما را سرگرم کند
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

تمام قدرت پیامبری و پیش‌بینی انسان، به شما که می‌اندیشد، عقیم می‎شود
انسان در برابر شما می‌پژمرد، مثل گلی که به ناگهان بپژمرد
به ما بگویید
وقتی که ما مرده‌ایم و شما هنوز زنده‌اید
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!
                         ای جلادانِ عالیمرتبه‌ی من!

خطابه- رضا براهنی- ظل‌الله

Saturday, April 24, 2010

She'll let you deep inside, But there's a secret garden she hides

پدربزرگ توی آن دم و دستگاه خوب مقامی داشت، خانه‌ی‌شان اما توی شهرکِ حومه‌ای بود لابه‌لای خانه‌های سازمانی دیگر، آن‌جا باز چندتایی هم‌زبان پیدا می‎شد که مادربزرگ که نمی‌دانم از دافعه‌ش بود یا بی‌استعدادی‌ش که هیچ یاد نگرفته بود از آن زبانِ دیگر در چهارده‌سال سکونتِ در آن شهرِ غریب، افسرده‌گیِ عمیق‌تر نگیرد (همان که دلیل شد آخر که بابابزرگ تن بدهد به بازنشستگیِ با تاخیر، و بازگشت).. تابستان‌های من در این خانه بود که می‌گذشت بیشتر، به همراهیِ مامان یا تنها؛ و من بچه‌ای بودم مقید، به قانون‌ها و فرامینی که بزرگ‌ترها وضع کرده بودند برای زندگیم، که یک‌قدم از در فراتر نروم مثلا وقتی قرارم نبود به بیرون رفتن، اما یک راه‌های دور زدنی هم بود آن‌جا، مثلا اگر می‌گفتم توی حیاطم، زمینِ بازی‌م کش می‌آمد تا فرسنگ‌های دورتر که دیوار و مرز نداشت حیاط با محیط

دنیای من زیاد واقعی نبود، از زیرِ یک لایه‌ی غلیظِ فانتزی روی چشم‌هام بود که می‌دیدمش (هنوز هم؟!)، یک وقتی کمان می‌تراشیدم که آرش‌ام یا جنگجوی جنگلِ شروود، یک وقتی با سنگ‌ها شهر می‌ساختم با خیابان‌ها و کوچه‌ها و بعد می‌ایستادم به تماشای از بالا و خدایی‌ش را می‌کردم، یک وقتی کشتی‌بان می‎شدم و اسیرِ طوفان‌ها.. یعنی می‌خواهم بگویم کمتر پیش می‌آمد خاله‌بازی و بچه‌داری.. یا ترجیحم بود که اصلا، اما تا توی پچ‌پچ بزرگترها نشنوم که غیرعادی است این بچه، یا مادرم دوره نیافتد برام دوست پیدا بکند، یک بچه‌هایی باید یافت می‎شدند که هم‌بازیم، که راه بیایند با من و چادر گلدار ازم نخواهند و مهمان‌بازی، بشوند همراهِ سنگ‌چینِ راه‌های شهرم مثلا، یا رفیقِ به بیابان‌زدنم پیِ نی برای کمان

در آن تابستان‌ها، با بعدازظهرهای ‌کش‌دارِ خوابِ بزرگترها، یک دختری هم بود که دوست‌ترینِ من ، با لهجه‌ی زیاد که من گاهی حرف‌هاش را نمی‌فهمیدم درست و او هم لابد حرف‌های من را

بعد، یک خاطره‌ی پررنگِ من این است که ما نشسته بودیم رو به صحرا (دشت؟ بیابان؟ زمین خشک؟.. یادم نیست.. به چشمِ من شبیهِ یک صحنه‌ی عالی بود از یک فیلم)، و خورشید داشت پایین می‌رفت و آسمان زیاد رنگ‌دار.. حرف داشتیم می‌زدیم، از زیباییِ صحنه بود یا کمیِ سن‌مان(هشت نه سالمان بود نهایتا) که رقیق شده بود حرف‌ها و شده بود شبیهِ دردِدل، درد دنیای بزرگ‌ترها که هرچه‌قدر هم تلاش می‌کردند باز زمختی‎ش به چشمِ ما می‌آمد، دختر داشت می‌گفت از بی‌پولی (که یک خانه داشتند می‎ساختند توی شهر و من هم دیده بودم آن قالی‌ها را که فروخته بودند و کفِ خانه‎شان شده بود خالی، که خرجِ مسالح).. و من هم به زبان آمده بودم از دغدغه‌های مالی که می‌دانستم هست در زندگیِ دانشجویی‌مان (هرچند من کتاب‌هام را داشتم، و مادرم –به چه درستی-اعتقاد داشت بچه‌ها باید همیشه اطمینان داشته باشند به توان‌گریِ بزرگ‌ترهایشان و تلاش‌ها می‌کرد در این جهت).. آن عصر، بعد از آن‌همه سالِ بازی‌های بچه‌گی، مراوداتِ ما را برد به یک فازِ دیگر...
غروب کرد خورشید و وقتِ خانه رفتن

تابستانِ بعد، من بزرگ شده بودم، و عمیقا باور داشتم به صورتِ از سیلی سرخ، دورانِ دانشجوییِ والدین هم تمام شده بود و دستمان بازتر؛ از دستِ خودم مدام ناراضی که چی شده بود که در آن غروب پرده‌های پنهان‌کاری را دریده بودم، احتراز می‌کردم از دختر که توی چشم‌هاش می‌دیدم که باز می‌خواهد آن حرف‌ها را پیش بکشد و دلش پیِ آن‌جور نزدیکیِ  غروبانه؛
برای بازی‌هایم هم بزرگ شده بودم و میلم بیشتر به خانه‌-مانی بود و آن اتاقِ تا سقف مملو از کتاب و آن کتاب‌های جلد پارچه‌ایِ روسی.. از این تابستان خاطره‌ای ندارم جز که تلاشم برای دوری
و بعد دیگر تابستان‌های آن شهر نبود
_
حالا، همه‌ی این نشخوارهای برای این، که بگویم حسِ خوبی داشت نزدیکی با شما (آقا)، در آن عصرهای مطرودی، درِ قلبم را بازکردن، از ضعف‌هام گفتن و بیزاری‌هام، وقتی که دورادورم را دشمن گرفته بود و من باید خدنگ می‌خرامیدم در میانِ این کارزار که یعنی به تخمم.. که با همه‌ی دوست‌های دیگرم جوری رفتار می‌کردیم که انگار نه انگار، در آن حال که شرایط معلومِ همه‌شان بود... اما، این که هربارِ گفتگوی با من بخواهید باز برگردید به آن عصرها، به روم بیاورید چه رازها که نداریم ما با هم؛ نمی‎شود، فراری می‎شوم من، کتاب‎هام هم منتظرند، کفِ زمین را پوشانده، چیده بر روی هم

Sunday, March 28, 2010

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند، در قصه‌های عشق من


ویژه‌گیِ بارزِ مشترکشان را که بخواهی بگویی می‎شود که همه‎شان توی کاری که می‌کردند موفق بودند و صاحب‌نام، یا نه، صادقانه‎اش می‎شود همان دومی، یعنی اسمی داشتند و رسمی، ترجیحا به سبب، نشد به نسب، ترجیح‌تر به توانِ هر دو؛ بیشتر از میل به جاودانگی -خود را چسباندن به یک اسمِ گنده-، از آنجا باب شد این رسم که کم‌حوصله‌تر بودم از این که هربار برای مثلا مادرم توضیح بدهم که این نره‌غولی که دارم همراهش می‎روم اسمش این است و شغلش این و قدوبالا فلان.. آن‌هم مادری که هیچ میل ندارد حافظه‌ی بلندمدتش را اختصاص بدهد به توصیفاتِ همنشین‌های من (که هیچ هم براش صرفه نمی‎کند تازه، بس که عابریم ماها) و هم دلش نمی‌آید از وظیفه‌ی والدینی‎ش قصور کند.. این‌طور شد که من بیشتر با آن‌ها مراوده کردم که می‎شد فامیل را همراهِ اسمِ کوچک بیاوری و خلاص، یعنی پسرِ فلانی، برادرزاده‌ی آقای بیسار، برادرِ خانومِ بهمان.. بعد این رسم درونی شد، یعنی حتی آن‌وقت که ممنوع‌تر از این بود رابطه که بشود اعلامش کرد، نام و ننگ در هم

امروز اما به یک حقیقتِ تازه دست یازیدم، یک ویژه‌گیِ مشترک پیدا کردم در همه‌شان، همه‌ی مردهای من، که نهان‌تر است و عمیق‌تر هم؛ و آن این که همه‌شان راه هموار می‎کردند برای یک مقصدِ نهایی، به گا رفتنِ من، انگار که دوره افتاده باشم من، دو شاخِ راه‌یاب در دست که به-گا-ده-های این شهر را بجویم و خب من گرچه مفلسم نپذیرم عقیقِ خرد، این شد که این به-گا-دهندگان همه‎شان صاحب‎ جاه و جلال هم .. بعد فکر کردم چه‌قدر پسرکِ گوگولی را، جوجه مهندس-طورِ هر روز احوال‌پرس، از سرکارِ روزمره‌اش که خلاص شد یک گشتی زن، درِ ماشین باز کن، شام پیتزا با دسرِ دل‌بری، را که اصلا حذف کردم ازموجوداتِ دنیا و یا آن‌وقت‌های نهایتِ تجربه‌گری از ساعتِ اول هی ناخن جویدم که این طورِ زندگیِ من نیست، این آدم به قدرِ کافی باهوش و خبره نیست (حالا بخوانید هوی آقا، چه‌طور می‎خواهی مرا به گا بدهی پس، با این دمِ نرم و نازک؟ زکی.. عقل‌ها باید بگذاری، تاریخ‌ها باید پشتِ سر)

بعد اصلا آدم‌های بیست‌وپنج‌ساله‌گی‌م که هیچ؛ خدایانِ گا، بعد همه‎شان هم نام‌نبردنی، غیبت‌نکردنی، سرِ دل‌ ماندنی

___

وقتِ نوشتنِ این، هنوز نیامده بود این آدمِ آخر، و بدانید که هیچ کم نداشت در ویژه‌گی‌ها، هم در نام (از نوعِ بی‌زحمتِ موروثی – اما در راستای تکاملِ کلکسیونِ معطوف به یک حرفه‌ی خاص) و هم در به-گا-دهنده-گی.. جوجه بود البت که مدت‌ها بود نداشته بودم، و این بود که خیلی چیزها باهاش تازه و اول-باری، یعنی می‌شد که وقتِ بیشتری بگیرد، قرار هم بر این بود (هم در تصمیماتِ منطقیِ اولیه‌ی من، هم در تهِ دلِ من).. نشد. بیشتری‌ش تقصیرِ این دنیای غم انگیز نادرستی که داریم.. این‌طور شد که من باز در خانه‌ی مألوفم هستم، آنجا که راه‌ها به گا ختم می‎شوند؛ تنها فرقش آن آشکاره‌گی که این حق را به من می‌دهد که پا بیندازم روی پا، تکیه به پشتیِ صندلی، لیوانم را توی دست بچرخانم و غرش را بزنم

__
به رسمِ هرساله- بیلانِ روابطِ عاطفی سال- در منظرِ داشته‌ها و نداشته‌های همه‌ی عمرِ بزرگسالی

Saturday, March 20, 2010

کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد، دیوارِ یک امید، تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

گفت پسرک هرشب شال و کلاه کرده منتظر است که راهی، وابسته‌ی درجه‌ی چند هم نداشتند آن تو، جز حالا که هم‌صنفی.. پسرک اما معلوم بود که آموخته‌ی ماه‌هاست به آن فضا، که پله‌ها را می‌دوید پایین و بالا، و در که باز می‎شد رهبری می‎کرد به دست زدن، و خبر می‌آورد که حالا نوبتِ زن‌ها و چند نفر
گفتم چه‌ خاطره‌ها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی‌ از سرگرمی‌ِ شب‌های کودکی‎ش

من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشه‌ی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر می‎گذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آن‌جا که معلوم بود حضورِ هرشبی‌ش، و هم بالاخره بعد از این‌همه ماه می‌باید کنار می‌آمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجه‌ی شرم‌سار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..

رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدم‌ها را که خوش‌تیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، می‌آمدند قرارِ کله‌پاچه‌ی صبح را می‌گذاشتند، آدم‌های خودشان تازه به در آمده، آدم‌های این همه ماه انتظار
بعد آدم‌های خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبک‌تر شده بود

و در باز شده بود، و آدم‌ها گریه کرده بودند، و آدم‌ها خندیده بودند

و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمی‌سازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکاره‌گی‌ها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را

آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدم‌هاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ به‌جای آمدنِ کمترینِ این اولین حق‌

*هربار که در باز می‎شود، و آدمی آن پله‌ها را پایین می‌آید، از پسِ ماه‌ها و روزها، من فکر می‌کنم جاش اگر بودم چه می‌کردم؟ می‌دویدم، می‌دویدم و فریاد؟

__

بعد دیوار هیولایی‌ش را از دست داد، شب‌های دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شب‌ها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، ان‌قدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را

__

امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بی‎شعوری دوست‌هام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بی‌خبر، دوست‌هام بی‎شعور نبودند؛ حضرات بودند که بی‎شعورِ خانواده-نافهم، که شب عید این‌جور گذاشتندمان بی‌خبرِ خوشی، که پا گذاشته‌اند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم 

Wednesday, March 10, 2010

این شرط وفا بود که بی‌دوست، بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم



تلبنارکُنِ تاخیر‌دار که منم، روزانه‌هام را دارم می‌نویسم، باورم نمی‎شود ان‌قدر کم بودن روزهایمان را

فایده‌ی این همه‌دانسته‌گی می‎شود خبری که این‌همه زود می‎رسد به من، یک ربع بعد از نیمه‌ی شب، در کمینِ خواب هستم، و خبر بد می‌رسد، و من تا صداش را بشنوم می‌لرزم و تا بعدترش هم... بخوابم اگر خوابِ گیرندگان را می‌بینم، بازگشتِ کابوس‌ها

فردا صبحِ زودش لباس می‎پوشم، می‎روم پیِ او، کجا؟، نمی‎دانم، هیچ‌کس نیست که جوابِ من را بدهد، من را راه نداده‌اند توی بازی‎شان، بازیِ دردناکشان.. گوش‎به‌زنگ می‎نشینم........ حنیف شده، خبر از خودش می‌دهد گاهی،کم؛ اذنِ دخولِ من را در بازی اما نه

فایده‌ی این آشکاره‌گی می‎شود همه‌ی این آدم‌ها که سراغ از من می‌گیرند، که دل می‌دهند به نگرانی‌هام، از هر طرفِ دنیا

روز سوم آغاز نشده، خبرِ خوب را می‎گیرم، زودتر، زودتر از پخشِ عمومی.. آن‌شب خبر می‎شود غصه تمام کنمان، از فرداش دوباره حواسمان جمع می‎شود که هنوز سر نیامده دورانِ بد

یک هفته گذشته، من را نمی‌بیند، شب‌ها چنددقیقه‌ای من، او و تصورِ حضورِ برادرِ ارزشی با هم تلفنی صحبت می‌کنیم، من جز که ای‌وای ازم برنمی‌آید
_

داشتیم از گندوگهیِ روابطمان می‌گفتیم، با کسی دیگر، اعترافِ من که چه مدت‌هاست نبوده‌ام در یک رابطه‌ی بسته، درک ندارم از بعضی واژه‌ها، یکی‌ش خیانت، حد ندارم براش، یعنی دستِ کسِ دیگر را بگیرم می‎شود، یا بروم توی بغلش، یا بوسیدن، یا که خوابیدن؟، نمی‎دانستم

این چندروز اما رساندم به جواب؛ آن‌وقت که دلم نبود به هیچ‌کار، یک دوست (ریشه‌دار و قدری هم عاشق و کلی رفیق)، اصرار داشت به دیده‌شدن، برای همدلی، نمی‌خواستم همدلی‎ش را، گفتم، گفت پس برعکس، که من بشوم خاصیت‌دار برای رفیقم، حالا که انقدر مشتاق است دیدنم را، نوشتم آخه من الان دلم فقط می‌خواد برای یکی خاصیت داشته باشم، آن‌وقت فهمیدم می‎شود که این کلمه‌ی وفا-داری برای من هم جسمیت پیدا کند، که در مفهومش جسم نیست و تنانگی که مطرح فقط، این است که دستت اگر نمی‎رسد به دلِ آن یک نَفرَت را شاد کردن، نتوانی و نخواهی هم که دلِ کسانِ دیگر را؛ که بخواهی تمامِ همّ‌ات را بگذاری برای آن یک نَفَرت آن‌وقت که در رنج؛ بعد دیگر از خودم و کم‌دانشیم به مفاهیمِ دونفره نترسیدم، از مبادا از پسش برنیایم‌ها
__

گفته بودم راهِ سبزِ امید را ما زندگی می‌کنیم، داشتیم به جابه‌جای شهر یاد می‌دادیم مهربانی-کردنِ هویدا را، قرار بود راه بیاید با ما این شهر؛ حالا من با یک ایل –که او در میانشان نیست- می‌روم پردیسِ ملت و یارِ دبستانی هم نمی‌خوانم بلند.. و با بعضی آدم‌ها بدرفتاری می‌کنم و به آنها می‌گویم که دوستشان ندارم و شال‌گردنِ زیبای تازه‌ام را جا می‌گذارم توی سینما بس که حوصله ندارم

دلِ پستی-بلندی‌های پردیس اما برای یواشکی‌های ما تنگ نمی‎شود؟

Monday, March 01, 2010

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

دامنِ بلندِ قرمزِ تیره و باقیِ پوشیدنی‌هام هم در همین مایه‌ی رنگی تا قهوه‌ای؛ شلوارِ ورزشی به پاش و بلوزِ رپری-طور که کلاهش را نمی‌گذارد که مبادا زشت شود (از خانه آمده که بنزین و هم من را برساند پسِ افتتاحیه‌کردن‌هام و کافه و دورهمی‌م).. حوالیِ نیمه‌ی شبِ پرباران، داریم عرضِ خیابان را می‌گذریم تا بستنی، دستش لابد حوالیِ کمرِ من، دستِ من دامن را گرفته بالا که کمتر خیس.. به هم بی‌ربط‌ترین دونفرِ این خیابان‌ها که ماییم، طعمِ شاتوتیِ بستنیش قاطی می‌شود با قهوه‌ی من

بعد من یادم رفته بود چه می‌تواند این شهر باهات راه بیاید، اگر که یک نفری را داشته باشی همراه؛ که اصلا پیچ و تاب‌های پردیسِ ملت را ساخته‌اند برای یواشکی‌ها؛ یا اصلا چرا یواشکی و علنی نه، ایستاده بر بالای لوکومتیوِ خاطره‌ی کودکیت، وقتِ تاب‌سواریِ شبانه در زمینِ بازیِ بی‌بچه، موهات توی باد

و بگذاری تمامِ مردمِ شهر بدانند، گورِ بابای فرقِ ظاهر، و صمد-گارداش هم تکه‌اش را بپراند بلند و تمامِ آدم‌های تصویریِ نشسته روی پله‌های خانه‌ی هنرمندان بخندند و بدانند، و اصلا چه بلد نبودم لذتِ این همه دانستنش را، پسِ آن‌همه وقت پنهان‌کاری‌ها و مبادا کسی بویی بَرَدها؛
آشکاره‌ آدمی که منم

Friday, February 19, 2010

در اين درازنایِ خون‌فشان، به هرقدم نشان نقش پایِ توست، در اين درشت‌نایِ ديو‌لاخ

خاله پيرزن گفت: چند روز پيشتر رفته بودم سبزي خوردن بخرم ولي قاطي اونايي که بادمجون مي خريدن شدم. تره بار محل هم اصلاً ميونه يي با سبزي خوردن نداشت، ننه دو ساعت قاطي اينايي که بادمجون خريده بودن مجبور شدم وايسم. (+)

هر قدمش چهارقدم است وقتی خودت را ببینی محاطِ آنها

هرقدمش ده قدم است وقتی مچاله‌ی پرچمِ ایرانت را (که زیادی ِاین‌همه ماه بسوده‌گی‌ش به دستِ اهریمن خیالِ پس‌گرفتنش را بیرون کرده از سرت و تو دل داده‌ای به پرچمِ کشورِ آقای معمرِ مجنون) از زیرِ پاها برداری و بگیری در مشت بلکه بشود نجات‌بخشت (درود بر شریعتِ شیعه و تقیه‌اش )، بس که خسته شدی از مدام ترسیدن از میانِ جمعیت که دست‌چینت می‌کنند و کیفت را و جیبت را (تا درونی‌ترین‌ها) و رنگِ خودکارت را..

و تو ازشان می‌پرسی از این همه چرا من را؟ من که لباس‌هام شبیهِ شماست، من که همراهِ الله‌اکبرتان شده‌ام، من که آمده‌ام جمهوریِ اسلامی بخواهم (آن‌جور که سی‌ویک‌سالِ پیش وعده داده بودینش به بزرگ‌ترهای از همان سال‌ها مغبونِ من)؛ من که باز هم آمده بودم، آن‌وقت که ابزارِ کارم را نکرده بودید آلتِ جرمم، و ثبتتان کرده بودم، و گواهی داده بودم به زیادی‌تان، به اعتقادِ راه‌پیمایانتان، و گفته بودم نه به آن‌ها که ساندیسی/اتوبوسی می‌خواندنشان.. چرا من را؟ که چشم‌هام را هم پوشانده‌ام پسِ این عینکِ تیره، از ترسِ شناخته شدن؟، جرمم کو؟ که هیچ خودم را مجرم ندانسته‌ام و مستحقِ پنهانی و داد اگر داشته‌ام زده‌ام با صورتِ گشاده، و این چشم‌پوشانی از آن‌جهت است که مبادا شادیِ قدرت‌مندی زهرِ کامتان شود از این‌همه اندوه که خانه کرده توی چشم‌هام؛ و یک‌جا هم برداشتمش، آن‌وقت که مرد با لباسِ سبزِ تیره‌اش ما را به دنبالش می‌کشید تا وَن‌ها، تا خواهرها (که مبادا چشمِ نامحرمی بیفتد به زنانگیِ کیف‌هایمان)، و خوش‌بینیِ همیشه‌گی من باشد شاید که زورِ کلامِ مرد سست‌تر شد؛
و این نفرین‌ بر ایشان که رها نشوند از خیالِ این همه چشم چشم چشمِ پر غم در خواب‌ هم

هر قدمش هفده قدم است، کجاست راهی که من را گریز دهد از این همه غریبه‌گی، آزادی در انتهای این راه که من را سُر می‌دهید درش به انتظارِ ما ننشسته‌ است امروز، و نه!نمی‌خواهم ببینمش، و نه می‌خواهم خاطره‌ای زنده شود از آن روز که ما زیاد بودیم و فاتح، و آن‌ شنبه‌ی جنگ که ما دو نفر فتحش کردیم، علی‌رغم شماها و بی‌ شماری‌تان و زورمندی‌تان ......... و سرِ تمامِ خیابان‌ها را بسته و من چه‌قدر چه‌قدر چه‌قدر راه باید، و چند قطره ازین سیلِ خروشانِ جمعیت این‌جورِ به ناگزیر؟ ‎

هر قدمش از تحمل بیرون است، و من به آن دو قدم از هر ده قدم ِ راه‌روی‌های دادخواهانه فکر می‌کنم که وعده داده بودم به تو آرش، به نیتت که نیستی به همراهی، و فکر می‌کنم این‌بار چندتا را برعهده می‌گیری، چه حجمِ از این همه خسته‌گی را

Thursday, February 04, 2010

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد

‎وقت‌هایی هم هست که دردش می‌شود طاقت‌‌شکن، زیاد هم این‌جور شد توی این ماه‌ها، که من سه ساعتِ اولش را فکر می‌کردم مرگم حتمی؛ رنگ بر صورت نه، گرما از تن رفته، سرعتِ حرکتِ خونِ در رگ‌ها انگار هیچ، مقیمِ توالت می‌شدم و توانِ خروجم نه.. بعد همزمان یک دردِ دیگر هم پخش می‌شد توی تنم، سرم، طاقت‌زداتر، دهشتناک‌تر؛ دردِ یادِ همه‌ی آن زن‌های پشتِ میله‌ها، اسم‌هایشان چرخان توی سرم (و آن‌همه که بی‌اسم)، که چهاربار در روز فقط حقِ استفاده‌ی از مستراح داشتند، که آبِ گرم نداشتند.. که دردِ زن بودنشان مضاعف می‌شود بر دردِ زندان ‎

یک شب هم سرما خورده بودم، گلوم بسته، تصویرِ علی‌رضای بهشتیِ اسیر -که در خبرها آمده بود سخت بیمار- هیچ از خاطرم نرفت، و هربار که آبِ جوش را می‌ریختم تا مگر باز شود راهِ نفس، گلوم را فشرد، فشرد، فشرد

یعنی دردشان که هست، هروقتِ روزمره و هروقتِ شادی هم، آآآخ از زمان‌ِ دردِ تن

Sunday, January 24, 2010

Coz I’ve been waiting for just one look...


یک‌وقتی هم بود که سر و تهِ سرخوردگی‌های عاطفیِ من با یک بسته پاستیل هم می‌آمد، نه که یعنی غم‌هام سبک‌تر بود آن‌وقت یا روی سطح‌تر، یعنی کلِ آدمی که من بودم، خوشحال‌تر بود از زندگی‌ش، میلِ بیشتر داشت به شفا، امیدِ زیاد داشت که فردا روزِ دیگری است، روزِ بهتری است، و به آدم/آدم‌ها که می‌آیند و خواهند آمد... حالا غمِ زمانه که به جانم، رنگ‌رنگِ بسته‌های پاستیل را زیرورو می‌کنم و آخرش هم دستم خالی از آنها، یا همین خرسک‌های سفتِ مانده‌اش که هی هی انداختم بالا و دیدم هیچی، که چه‌قدر گذشته از آن‌روزها که می‌رساندم خودم را به اینجا به صرفِ آب و پاستیلِ با همی، که حالا من مانده‌ام و لیوان‌لیوان آآآآب و همواره تشنه‌گیم..
دیدم دوست ندارم خوشحالش شوم، باشمش، شنیدم صدای سوتِ قطارم را، دیدم رفتنی‌ش هستم

Friday, January 15, 2010

و گیسوانِ بیهُده‌اش، نومیدوار، از نفوذِ نفس‌های عشق می‌لرزد

قفلِ گردن‌بند خراب شده، از نمی‌دانم کِی، یعنی بوده بارها که من مستاصل دو سرِ بندش را بگیرم توی دست که گره، و فکر کنم به شاید هم باز نشدنش، اما بی‌خیالِ بستنش نشوم، که زیاد دوستش دارم و زیاد معلوم است که مالِ من است

این‌بار هم ناگزیر گره زدم دو سرِ بند را، و امید بستم به توانستن که گره را گشودن به وقتِ خواست، اما.. یعنی یک‌بار تلاش کردم فقط، که‌ ان‌قدر سفت دیده می‌شد گره و در هم تنیده که من ادامه ندادم تلاشم را، یا حتی فکر که بارِ دیگر، گره را قطعی تصور کردم وراه‌ِحلش را بریدن، که فکر کردم حالا چه‌کاری، سر می‌کنیم با هم، تا زمانی که لزومی باشد بر نبودنش

این‌طور شد که روزان و شبانی است که این عِقد بر گردن دارم، و آدمِ ازین دست متعلقات را به طورِ دائم حمل نمودن هم که نیستم من، و به جاش آدمِ برهنگیِ خالصِ بی هیچ زیور و آرایه و پوشش..این است که این همیشه بودنِ گردن‌بند تاثیرات زیاد دارد روی روزمره‌های من، کم‌ترینش این که شرطِ اولِ انتخابِ لباس را کرده به آن آمدن، و با یک نشانِ ساده که آدم لباسِ چیتانش نمی‌آید(نه که هم اصلا لباسِ چیتانی موجود است در بساطِ من) و من شده‌ام پیروِ ساده‌تر زیباست
و دوم این که گاهی که فشاری روی من هست، این طوق می‌رود لای موها و زیرِ سر و می‌کشد روی گردن و به رخ می‌کشاند حضورش را، انگار هوار که گند زدی، گند زدی، ریدی به اصولت، عقایدت، من هم بخشی از ادات، ظاهر درست کردی فقط، امضا می‌گیری علیهِ لایحه و همان‌وقت خودت.... این هشتِ مارس به چه رویی سرت را می‌خواهی بگیری بالا؟ ... و ادامه دارد این اعلامِ موجودیتش توی آینه، و توی حمام، و به ‌وقتِ لوسین-مالی، و به‌وقتِ بی‌کاری‌های دستِ راست، و هر وقت و هرجا

این‌جور است که گردن‌بند شده صلیبِ من، به دوش می‌کشمش، به عذاب.. که حواسش هست یادم نرود چه طرفدارِ حقوقِ زنانی که نیستم، چه احترام-قائل-شو برای حقوقِ خودم که نیستم