Monday, October 29, 2007

Attention Gonads! We're going for seconds


این جور وقت هاست که می فهمم درست کار نمی کند بدنم
وگرنه که اگر با کاف ِ ( تحبیب یا تصغیر؟!) آن چیزی را می ساخت که مردم دنیا را حواله می دهند بهش
من هم می گفتم " به ..." و تمام می شد زیادی از چیزها
اما حالا می دانم نیست، نمی سازد، وگرنه چرا وقتی در پی یک حماقت تک تک عکس های یک سال گذشته ی اینجا را پاک می کنم، چیزی ندارم که بگویم به اش و بچسبم به بعد از این.. و می نشینم که دانه دانه گشتن و دوباره گذاری
این جور وقت هاست که تمام وجودم می فهمد چطور می شود که می گویند ویران کردن دقیقه ای وقت می برد و ساختن هزار برابرش

حالا بدی هم نیست که تجربه ی خود را با شما در میان گذاریم، گرچه بعید است دیگری را چنین خامی
دوستان، بزرگواران ِ جان، اگر از بلاگ اسپات محترم استفاده می کنید، بدانید و آگاه باشید که در صفحه ی پیکاسای شما، آلبومی وجود دارد به نام وبلاگتان و به هیچ وجه چه باحال نمی شود وقتی این عکس ها را پاک می کنید.. که اینگونه، عکس ها با وبلاگتان هم وداع خواهند نمود
اما اگر خداوند نعمت سلامتی را به شما اعطاء نموده یا به قدرتی خدا نرینه اید و صاحب آن اعضای گرامی، شکرگذارش باشید که آسایش ِ دنیا از آن شماست

این بود توضیحات من در باب چه گونگی مدام پینگ شدن اینجا
، ما که صدسال یکبار لیست بلاگرولینگ ملت را می بینیم، اما همین وقت ها هم از هی بالا رفتن آدرسمان تعجبمان می گیرد،
گزارش کار هم اینکه با تلاش بی وقفه ی اینجانب تا بهارمان باز عکس دار شده

راستی چه وارسته اند آنها که به طرفه العینی می زند دیلیت و تمام ماه ها و سالهایشان انگار که نه
و چه لعین ِ دون ِ دنیا دوست من، که به تک تک گذشته ام چنگ می زنم
گرچه دلیل فلسفی ش لابد می شود این که لحظه های آنها اثر خودش را گذاشته در جایی که باید
و تلاش مذبوحانه ی من، برای باوراندن است به خودم که لحظه هام را گم نکرده ام

___
معلوم است که خوش نیست احوالم، نه؟
کور شود هرکه عکس استاد را بی دیدِ هنری ببیند

Tuesday, October 23, 2007

There is always a need for intoxication: China has opium, Islam has hashish, the West has woman


یعنی دست تمام عوامل کافه عکس درد نکند که با آن اصرار من در بالانشینی فرمودند که جا نیست
و فعلا همین وسط را خالی می کنیم برایتان و فعلاشان هم ماند تا ته
وگرنه فکر کنید من لیمونادم را مجبور بودم جلوی آن عکس ها
حداقل فالوس شهر را می شود یک جور رنگ دور و برش را دید و خوشگلی ابر و آسمانش را
حالا که پذیرفته ایم که هرروز هزار بار جلوی چشممان باشد
خوب، من می شوم آن یک نفرِ پرسشگری که باید پیدا بشود حالا
و از شما آقای عزیز می پرسم با چه ایده ای می خواستید خوردنی های آدم ها را زهرمارشان کنید؟
گمانم دان مک کالین بود یا یکی دیگر از همین غول ها که گفته بود عکس هاش برای این است که حضرات روسای دولت ها، صبح ها که گرم قهوه شانند روزنامه را باز کنند و عکس های جنگ را ببینند و کوفتشان شود
ولی آدم های آن کافه ی نازنین مگر چه هیزم تری به شما فروخته اند؟؟؟
یا حال بد کردنشان چه رسالت بشری را به انجامش نزدیک می کند؟؟
آن یکی که سفیدیش معلوم بود اول تا دخترک کنجکاومان برش گرداند و فهمیدیم حال یک نفر را انقدر بد کرده که نخواسته ببیندش
حالا بیایید و برایم بنویسید که واقعیت ها را باید دید و پذیرفت لابد، من که زیر بار نمی روم
چشمهای کورم هم روزی یکی دوساعت بیشتر عینک را تحمل نمی کنند.. زندگی اینجور خیلی بهتر است، امتحان کنید

اوووه که تاهل چه نمی کند با آدم ها!! که ما یک ماه هم شاید بیشتر که رفقای هر هفته را ندیده
بعد هم که شما عاقل ترینید به خدا، که کادوی اصلی مال آن دخترک است و چه زیبا هم و چه خوشمزه هم!!
اورکتم را هم دوست دارم، گرچه حالا حالاها شبیه خانوم ِکریستین نخواهم شد
گذاشته ام بوی سیگارش بپرد و انشالله که در آن دیار به کار رود


قول داده بودم تا دوهفته معاف کنم این تن را از ونک به پایین رفتن
شد دوهفته و یک روز، جز آن یک شب تالار وزارت کشور که بس که عملیات دافی انجام شد حساب نمی شود
امروز بالاخره باز دانشگاه
دم امیرکبیر شلوغ شلوغ از سبزپوش ها که ما ایستاده بودیم به شور و مردک دعوامان کرد که جای ایستادن نیست
و من غر زدم که بروبابا، بحث ما انتخاب میان غذا را در رستوران خوردن یا به کارگاه بردن است
این هنری های تعطیل را چه به دنیای شما، شلوغ بازی های دنیای شما
سرمان در آخور ِ خود گرم و تا وقتی یونجه به اندازه مهیا، من یکی که کاری ندارم به رییس گله
تازه این من یکی یک روزی سر-گرم ترینِ این قافله بوده که امروز هم نیوخانوم که دیدم قبل ترش گفته بود جات خالی که شلوغ و من بهش نگفتم که چه پیرم مدت هاست

دیده اید بعضی ها با دیدن دکتر خوب می شوند و نیازیشان نمی شود به مصرف داروها
شده حکایت دوربین من که بعد از مدت ها که بردمش تعمیرگاه هیچ به روی خودش نیاورد که چه اِرورها که نمی داده کلی ماه
باقی حرف های آقای دکتر هم که زبانم لال، می بوسمش و هیچیش هم نمی شود

پیاده روی با کوله ی چمدان-قدری از دانشگاه تا میدان
بعد از بهارشیراز تا انقلاب و وسطش هم خانه هنرمندان گردی
که من نقاشی ها را دوست داشتم اکثرا..، که اکثر یا تمامشان!؟ را هم قبلا دیده بودیم توی حرفه، اما خوب دیدن ِخود کار..
بعد توی تاکسی نزدیک خانه دعوت به نمایشنامه خوانی فرهنگسرا که من سعیم را کردم برای پیچاندن طبق معمول
نشسته بودم توی خانه که دیدم گول را خورده ام و شیرقهوه فوری توی گرم نگه دار و تند تند دویدن
سر پارک وی پریدن توی ماشین آقای هم محلی تا به حال ندیده تا رسیدن به دخترها
و باز مبهوت فوق العادگیش شدن ِ من
سر وقت می رسیم از قضا و اولش من هی فکر می کنم چه دلم می خواهد این ها را از خود وودی الن بشنوم و اینها نه، یکهو جالب می شود داستان، که من نمی گویم که خودتان بروید ببینید که تمدید شده و عکسش را هم نمی گذارم که جالبترتان شود
بعد آقای هم محلی را گول زدن ِ دخترها تا برسیم به سوسیس بندری یگانه
و خوب شوهرسابق عزیز جایتان خالی که عین آناهیتایتان همان نان های قدیمی و کاغذ و جعفری
بعد ِ پیاده شدن دخترها با آقاهه بحث در مضار ِ دراگ تا خانه
چه خوشحال می شوم که یکی این طور توانسته خودش را رها کند
و چه همه شان هم ناراضی از دوره ی هر روز "های" ای
مطمئنم که اگر همه ی زندگیم با آدم های مثبت سر به راه معاشرت، تا به حال شده بودم علف باز
اما حالا که این همه مصداق عینی، ادب از که آموختی و زندگی پاک با آب و دوغ و علف ِ میان ماست


پ.ن - راستی شماها هم فهمیدید چطور بود که دامبلدور گوولی شخصیت محبوب ِ مدام ما بود؟
یعنی این چند شب تمام جاهای حسابی و ناحسابی و تایم و سی ان ان و رفقا را فقط هی با مرور این نکته گذرانیده ایم و شاد بوده ایم

تایتلمان هم از جناب آندره مالرو

Sunday, October 21, 2007

ما بیش از حد به فکر پول نیستیم و غصه اش رو نمی خوریم و به هم کلک نمی زنیم، مگه نه؟


یک مرد کور از آدم می خواهد که کمکش کنی از خیابان بگذرد، و وقتی که می خواهی بروی به بازویت می چسبد و یک جمع بندی احساساتی از بچه های بی رحم و ناسپاسش تحویلت می دهد؛ یا آسانسورچی ای که آدم را تا یک مهمانی بالا می برد یک دفعه به طرفت برمی گردد و می گوید نوه اش فلج اطفال دارد. شهر پر است از مکاشفات تصادفی، فریادهای کمکی که نیمه شنیده می مانند و بیگانگانی که به محض اینکه ذره ای احساس همدلی کنند همه چیز را به آدم می گویند
آواز عاشقانه – جان چیور – میلاد ذکریا

با خواهره، تجریش- پارک وی با بستنی ( یا اون روزی که جایی که باید تموم می شد بستنیه یادمون افتاد نخریدیم؟!)
مثله کابوس بود.. مثله فیلم هایی که یهو یکی برمی گرده و با یه لحن تئاتری یه جمله ی قصار می پرونه.. یادمه چندبار اتفاق افتاد که زیادش یادم نیست.. اما دم هنرستان صداسیما، یهو کارگره که رو داربست بود برگشت و با یه لحن سفت ِ انگار مثلا برو کنار گلی نشی ای گفت : ما از بچه گی زندگی سختی داشتیم، یا شایدم ما از بچه گی به سختی کار کردیم.. حالا انقدر گذشته که جملهه یادم نیاد اما هاج و واجی ِ تا کلی بعدش یادم هست


جُمعه رفتیم اوپنینگ دخترام و کافه مون هم.. با خواهره و برادره و نشمهه که بالاخره یه جورایی عروس خونوادست و جاش تو این جَمعه.. بعد من هی دم کافه یاد پسرک کردم، گفتم نگاه کن، شاید روحش اینجا باشه که خواهره زدم که نمرده که.. ولی روحش اونجا بود، نبود؟ که یهو وسط این همه روز همونموقع اس ام اسش رسید از اونور دنیا؟
نشمهه و برادره کلی با هم رفیق شدن.. دیالوگاشون عالی بود.. نمونه ی کامل اون دوره ای که یکی یه چیز بی ربط می گه، اون یکی بی ربط ترشو و گفتگوئه پیش هم می ره
بعدم من تو شهرکتاب بالاخره این کتاب قرمزو که توی نمایشگاه کتاب شوهرسابقمون گفته بود خیلی خوبه و هی قرار بود قرض بده رو خریدم و واقعا هم خوبه و نگاه به اینجاش نکنید که من نوشتم و شبیه کتابهای اخلاقیه پاپه.. کلیم مدل امریکاییه محبوب منه

Friday, October 19, 2007

Tehran film club is back... WednesdayُS

فکر کردم گناهی که نکرده خواهرک که همیشه باید بسوزد به پای غیراجتماعی بودن های من
تازه میزبان اصلی هم که آمده و ح دیگر رییس نیست که فکر کنی در زمین غصبی داری فیلم می بینی
نشستم انارها را دانه کردم و ورد خواندم به هرکدامشان که بلکه خفه بشود
بعد ژله ی هیجان انگیز قرمز خواهرک را زدیم زیر بغل
و رفتیم فیلم کلابِ باز باز شده
یعنی فکر کرده بودم از پازولینی که نمی شود گذشت
زیاد شلوغ بود، اما دوستهای ما کمتر
دورو خانوم هم بالاخره تصمیم گرفته اند همان وَرِ گندشان را رو کنند کلا ً، انگار
که خواهرک می گوید خیلی هم خوب.. دیگر لازم نیست هی فکر کنیم نقش بازی می کند
یا که وقتی همه ی آدم ها در خیال نایس و کول بودن این آدم .. ما بدانیم پشتش چه بدرفتار هم می تواند باشد

دوتا کوتاه دیدیم از مایا درن، که من خیلی هم دوست نداشتم
که هی طی فیلم ها فکر می کردم شبیه من است این زن؟ نکند که کسی بگوید این را بهم به واسطه ی فرفر ِ موها، که آخرش خواهره اطمینان داد که هیچ هم
همچنان روزمره گی های رئال را بسیار بیشتر می پسندم تا جنگولک بازی های سوررئال
اما یکیش که هیچ صدا نداشت.. خیلی عجیب.. چه دنیایی می شود در سکوت
ساعت ح که نزدیکم بود هم صدا می داد و من غرم میامد و در قهر هم که غر جایز نیست
تئورمای پازولینی را هم.. نه آنقدرها.. یعنی نه در حد مبهوتی و اینها.. در حد خب
که خوشبختانه بسیار کمتر از سالو روانی بود که من ابتداً! نگران خواهرک شده بودم که نکند آن طور
فایده ش اما این بود که یادم آمد شوهر سابق که می گفت به جای خانوم لیمونادی باید بهت بگویند رکوئیمی، بس که هی می نویسی رکوئیم.. که چند وقت بود رکوئیمی نشنیده بودم .. که صبح گذاشتم موزارت را، وقت راست و ریس کردن عکس ها
بعد یک جاهایی فلج می شدم، دستم به کار نمی رفت.. فقط می شد مات بنشینم

حوصله ی خیلی آدم ندارم خوب
دلم یک کف دست کافه نشینی می خواهد یا دورهمی خیلی جمع و جور
بعد این روزهای پیری مگر چندتا مهمانی پیش می آید که سر یکیش بی حوصله باشی و نروی
نرفتم اما
یک کف دست کافه نشینی.. فردا.. نمایشگاه دخترها توی نیاوران
دلم برای هات چاکلت های پاییزیش کوچک شده
پسرک اما نیست که هی به ذوقش... و کرواسون های ویژه ی کادوییش هم
این پاییز که آن یکی نمی شود، کاش خوبی خودش را پیدا کند

Tuesday, October 16, 2007

Ah, do you remember those?


باز که آقای پیچش سر خود انقدر دیر گفت بلیط داریم که من بگم نمی رسم
بعد یکهو دست برمی دارم از خرد کردن قارچ ها که خیلی هم می رسم
خواهره گفته بود چرا نمی ریم و حالا من دارم میرم و برای اون بلیطی نیست و من عذاب وجدانمه
نیم ساعتیم دیر می رسم، تا کلی بعدشم که شروع نمی شه
جشن خانه ی موسیقی بود
دوستامون داغون سر و صدا کن خوراکی خور بودن
کامکارای بی آقا بیژن ِ بی صباخانوم لوند، خانه ام ابری است که دوستم نیست رو خوندن و کوزه.. و کردی نه اصلا!
علیزاده شورانگیز.. آخ که علیزاده ی تنها چه شورانگیزتره تا به همراهی خانوم بدصدائه و مشیری خوندن
، این هم واسه کنسرت مِلو-یه علیزاده که سرم شلوغ بود اونوقت و نرسیدم به غر،
من موزیک بلوچی دوست دارم! بی توجه به غر غر باقی و پاشدن ها
زهی پارسیان هم که بی خانوم چلیست زیبا
آدمای سالن ( یا لااقل قسمت درجه ی سه کشتی) هم بی فرهنگ ِ بی خود دست زن ِ شلوغ کن
هیچ آشنایی نه!!
من گنده دماغ ِ بدعنق ِ آدم کتک زن که ساکت
اما خوش گذشت
این که اسم پونزده سالگیهامو صدا می کردن شاید
یا که اولش که گفتم قبلا دیدمش، وقتی انقدر بودم و کلی پایینو نشون دادم که دروغ بود و من همونموقعشم همین قدی بودم
و آقاهه که حالا کلیم غول بود گفت هممون اون قدی بودیم که دروغ بود و اون همونموقعشم همین قدی بود و فقط غول نبود!
یا مرد ایرونی بازیای آقای پیچش سر خود که آخرشم پول بلیطو نگرفت
یا خل و چلی های آقای صورتی ِ چقدر چاق شده و دوست بامزه ش
و هی که من فکر می کردم چقدر ساله این آدما رو می شناسم.. چه بچگی ها که ندیدند از من
جشن خانه ی موسیقی داغونی بود، ولی خوش گذشت

به عکس فرستادن واسه کارگاه ورلدپرس نرسیدم، به درک
وقتی اولین شرطی که می پذیری مطابقت با قانون جمهوری اسلامیه.. کجای عکس های من؟؟

Friday, October 12, 2007

تک سرفه ای ناگاه، تنگ از کنارِ تو


از آنوقت های بی همزبانی
احساس مرگ زای تنهایی
چراغ های خاموش ش ش ش
که دستم نمی رود برای فرستادن زردک بغل و بوسه ای هم حتی برای خودم
این را تازه خوانده ام.. خوابم نمی برد.. ربط دارد به نظرتان؟
می زنم روی علامت چت، به یاد روزگاران پیشین.. دارک روم
که امان از دست عرب ها
بعد یکی پیدا می شود ناغافل از نیروی دریایی امریکا
این مجموعه اش را نشانم می دهد اول، از خانواده های نیروهای دریایی
بعد عکس های زنش را قطار می کند جلوم
آخرش هم عذر می خواهد که نود-هاش را نشانم نمی دهد حالا که میک/کم ندارم، که شخصی تر از آن که همینجور بی هوا
چه دلم تنگ شده بود برای این همه جلوی دوربین خود بودن
بعد از این چندروز ِ اصلاح دافیهای بدژست خصوصا
تازه وقتی هم گفتم ایرانیم فقط کمی لفتش داد تا آخرش بنویسد که هیچ وقت اینجا نبوده، اما دوستش حالا هند است!!
داوطلب هم شده بود که برود عراق یک سالی و می خواسته شروع کند به عربی خواندن که منتفی شده
حالا هی این ایده ی معاشرت من با سربازان امریکایی را مسخره کنید
فقط حیف که همه شان بیست و یک سالگی دیگر عیالوارند
وگرنه بر که می گشتم دست یکی از خوش نژادهای غول پیکر ساده دلشان در دستم بود!

Wednesday, October 10, 2007

BED PEACE


یکشنبه بود که تموم شد
بعد کلی شب نخوابی و صبح با صدای زنگ بیدار شوی زود و تلاش بی وقفه ی بسیار بعید از من
همه چیز اما اونجور بود که می خواستم.. تقریبا
آقای رباط جزی پیدا شد و کارها به خوبی چاپ
، این شرکت فروردین بسیار جای خوبی است، توصیه می شود،
خانوم پلاتی نازنین هم که اون شش متریه رو خوب از کار دراورد
قاب گندهه بالاخره آماده شد.. و با زحمت حمل
این وسط فقط عکس های آدما رو گند زد افشین ولیعصر و بد شدن
و من کلییییی سلفیده ام و اگه پول نصفه نیمه ی این زعفرونا نرسیده بود مفلس بودم به کل
دوستان کلی یاری رسوندن
و یه آدم بامزه ای هم اومده بود که من اولش بس که نمی دونستم چرا اونجاست غریبه می گرفتمش
کادوهای مسخره ی جالبم گرفتم!!
شبشم مثل هولای کار فرهنگی نکرده رفتیم نمایشگاه بچه های سربخشیان که کلی خوب بود
و بسیار توصیه می شود
بعدم من به نشمهه و پسردایی تازه مون که از همه بی ربط تر بودن شیرینی دادم
دانشگاهمونو دوست داشتم و کلی دلم تنگ می شه
، هشدار: منتظر غم نامه های من برای آن عزیز باشید،
باورم نمی شه پنج سال.... پنج سال!!!!!!!!!!!!

مهم ترین چیز اما رضایت استاده بود که اونروز کلی خوشتیپ کرده بود
کلیم دفاع کرد بچم، با اینکه من تمام این پنج سال که آرزوی استاد راهنماییشو می پروروندم، پذیرفته بودم که اصلا اهل دفاع کردن که نیست هیچ، ایرادم بدش نمیاد بگیره
اما خوشش اومد.. و این بزرگترین شادیه برام
حتی اگه ده هم بهم داده بودن کافی بود یادم بیاد چطور گفت یه سر و گردن بالاتر از پایان نامه های گزارش کاری ِ کارشناسی که دیده توی سه جا، و لبم به خنده وا بشه
استاد آدم معمولی هم کلی تعریف کرد
استاد تکنسین بیچاره هم که حرفی نداشت بگه
مدیر گروه فعلی و پیشین هم که غایب بودن!

شبش از بی کتابی هی خودمو خاروندم تا فرداش که هری پاتر رسید
و الان که تموم شده .. باز مثل سرگردونا هی می چرخم
و عقم گرفت بس که عکس این دافیا رو اصلاح کردم
اوه! یعنی دیگه هری پاتری وجود نداره واسه خوندن!! اوه! اَه ه ه
، گرچه این آخریا که خانوم رولینگ پولدار شده بودن، آدم هی توی همه ی جمله ها فکر می کرد چه حواسش بوده به هالیوود،

راستی! هیچ کسم گیر نداد به اون پانویسی که ارجاع داده بودم به سر هرمس مارانای کبیر!!
، آخ که چه قدر دلم تنگ شده بود برای هایپرلینک! عوض پانویس نوشتن مسخره!،
این مدته که کم وبلاگیدم، پایان نامهه شد عین اینجا
و همین جور بریده و بی فعل و داغون، که البته بهش گفتن لحن شخصی طفلکا !!
حالا نوشتن این پسته رو هی طول دادم بلکه یکم سروسامون بگیره ذهنم، اما نه انگار

همه ی آدمایی که کمک کردید و عکس فرستادید مرسی
، این پروژه همچنان مفتوحه و در باغ شهادت هم باز باز است در ضمن،
اوه ! هی یادم می رفت به این جمله ی این آقا:
سالها پیش یک وی پی داشتیم که می‌گفت آدم هیچ‌کدوم از این کارها رو نباید با هم بکنه: کار عوض کردن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن
اضافه بنمایید آغاز معاشرت و پایان نامه دادن را هم!
دوستک من خیلی معذرت می خوام که من گهو تحمل کردی
و مرسی هم به خاطر اون دوره ی انرجایزر راه دور بودن
خواهره
مرسی، مرسی ، مرسی


Thursday, October 04, 2007

می خواهم خواب اقاقیها را بمیرم



از سه شنبه ظهر که نوشته ها تحویل داده شد، مثل همیشه در آخرین لحظه ی ممکن:
وِلی و خواب و هری پاتر و کانال عوض کردن
از شنبه باز دویدن و دویدن و دویدن
سختمه بزرگ بودن
!