Thursday, October 20, 2005

بازیم نمیامد با غریبه ها یا بازیم نمی گرفتند ، یادم نیست درست
درد می پیچید توی پام ، اشک می ریختم

فرشته را می رفتم پایین ، 10 ، 11 ساله بودم
می رفتم ماستم را بخرم
خورد بهم
پهن زمین شدم
بلند شدم ، با درد برگشتم خانه ، هیچ کس کمکم نکرد
دکتر هم نبردنم ، گفتند چیزی نیست ، ضرب دیده ،
خیال کرده ای که آن ماشین شاسی بلند زده بهت ، حسش کرده ای فقط

درد برخورد نبود که با من ماند
درد نیاستادن ماشین اما ماند
درد تنهایی تا خانه برگشتن
درد بی توجهی ، که چیزی نیست

باز درد می پیچد توی پام
باز ، بازی نگرفتندم
فکر می کنم کدام ماشین شاسی بلند اینبار خورد بهم که پام انقدر می سوزد؟
من که ماست خودم را می خواستم بخورم
من که به تنهایی خیابان را گز کردن عادت کرده بودم.
اشک میاید

Wednesday, October 19, 2005

اول فکر می کردم خیلی مسخرست که اهنگو بسازن ، بعد بگردن دنبال شعری که بهش بخوره
فکر می کردم آهنگه باید برپایه ی واکنشی که شعره ایجاد می کنه ساخته بشه ..
بعد فکر کردم سخت تره پیداکردن شعری که با حال و هوای آهنگ جور دربیاد..
بعد فکر کردم شعرمی تونه فقط یه صدا باشه بدون اینکه جونی کنده بشه که مفهومش با آهنگ بخونه

شده ام کارخانه ی عشق نامه نویسی
اول می نویسمش
بعد می گردم دنبال آدمش ، جاش می دهم توی متن
بعد نفر بعد
ادمی اگر پیدا بشود هم مجبورم بگردم مکتوب هم قواره اش پیدا کنم
گاهی هم هردو را باید خودم بسازم
اما اعتراف می کنم هیچ وقت ، هیچ کس ، خودش با عشق نامه اش آفتابی نشده

تازگی ها زود اهلی می شوم
ممارست های روباهانه هم نیاز ندارد
به خاطر رنگ طلای گندمزار..
گندمزار را بگیر گند و کثافت این شهر .. که مجبورم به زندگی در آن
هیاهویشان که مال من نمی شود ،
شهر را هیچ جور دوست نمی گیرم

نمی آید
که با ان لباس سفید میان سیاهی کوچه بخورد توی چشم
و من فکر کنم خودش است؟
بعد فرو بروم توی سیاهی و پتو را سفت تر بپیچم دورم که نبیندم
که دستش برود بالا و من فکر کنم سیگار می کشد؟ دوتا سوراخ روی تی شرتش ..
که نزدیک شود به خانه و من بپرم تو و سرم فرو برود توی بالش
بعد شب ها تا دیر بیدار بمانم که صدای قدم هاش که نه .. ویبره ی موبایلم بپیچد توی سرم که دارم می گذرم ..

نه گابو .. نه .. هیچ کس اینجا شب ها توی قبرستان ویولن نمی زند تا باد صداش را بیاورد
هیچ کس هم پیانیست اجیر نمی کند برای بدست آوردن دل بانو .. یا پدرش .. یا در و همسایه ..
سال وبایی که گذشت .. ویولونیست ها شب ها زود خوابیدند .. دکترها هم هیچ وقت محتاج پیانیست ها نشدند

راپونزل را نمی دانم که پوست سرش غلفتی کنده شد یا نه
اما زرویی نصراباد که فتوا داد
" زلفای رودابه دیگه بلند نیست ، پله که هست نیازی به کمند نیست "
رودابه ها زلفهاشان را از ته زدند و باش بالش ساختند که بلکه زال را آسانسور بیاورد بالا و
دلش هوس پیچ پیچ گیسوان بکند .. من اما هیچ " دی لیو هپیلی اور افتر" ی یادم نمی آید ..
هیچ تخمی هم که عمل نمی آید درین کشتزار .. که نترسی که توهم بوده باشد

الو!
مامان؟
مامان!
دخترت مریض نشده!
دخترت بهترین مریضی دنیا را نگرفته
مامان!
قلب دخترت گر نگرفته
همیشه هم پیش از ان که فکر کنی اتفاق نمی افتد
اصلا هیچ وقت اتفاق نمی افتد
طنین کاشی های آبی اصفهان هم صدای مرگ می دهد.. کاشی های غیر اصل .. آدم های ..

یک سال
..
یک ماه
..
یک روز
..
یک شب
..
یک ساعت
..
یک نگاه
،
باید برای زمان ارزش قائل بود
این همه آدم که باید تجربه بشوند ، این همه لحظه ، نگاه ، بستر ؛ گیریم که همش کپی های بد رنگ ..
از کنار هم می گذریم

عشق بزرگ؟
نه؟
عشق کوچک؟
هوس؟
آری

Friday, October 14, 2005

چندوقت بود چنین انتظاری را تجربه نکرده بودم ؟
چند وقت بود اینطور نیایش وار برای دیدن کسی خود را نیاراسته بودم؟
چند بار صدای ماشین ها دلم را لرزاند که آمد!
چه لذتی پیچید توی تنم وقتی دیدم هنوز می توانم انتظار کسی را داشته باشم
و دیرکردنش برنجاندم ..
بعد سعی که از میان غرها و موکشیدن ها نفهمد دل لرزه هام را ..

تاریکی جاده و سکوتش ، فراتر از مرزهای لذت و دوست داشتن است
جنبه ی برانگیزاننده دارد برایم ،
چقدر غیرمنتظره بود
فکر کردم می توانم چشم هام را ببندم و به انتخابهاش اعتماد کنم؟
چقدر خسته ام از هی هوشیاری

ممنون که یادم اوردی برای لمس لذت لازم نیست راه دور باشد
جاده هایی همین نزدیکی هست که ..

فکر کردم کاش بماند
فکر کردم ماندنش _ ماندن این این آدم خاص _ را دوست دارم
یا صرف خواست حضور انسانیست که اینطورخواهشم را برمیانگیزاند؟
هیچ کس نمی ماند

Wednesday, October 12, 2005

به اعتقاد من ، عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است :
" عصر فحشا " .
مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.
( آیا خوب بوده ام ؟ به دیگران هم توصیه ام می کنید ؟ )

عقاید یک دلقک _ هاینرش بل

__

خسته شدم بسکه سعی کردم بخش خوشایند آدم ها رو ببینم و دنبال صفات خوب گشتم
برای این اس ام اسی که دائم داره از اقصی نقاط کشور می رسه :
" منو تو یک کلمه توصیف کن!! "
بدترین قسمتش وقتیه که نهایت سعیتو می کنی در تعدیل بیان احساست نسبت به یه آدم
و باز بهش برمی خوره..
هاه ! دوستان عزیز، داغش رو به دلتون می ذارم که چنین چیزی رو بتونید در مورد من جواب بدید،
همیشه همانی هستم که می خواهم

Sunday, October 09, 2005

پنجشنبه :

بعد چهارسال تنبلی پنجشنبه ها
باید بروم سر کلاسی جدی ، درس جدی ، استاد جدی
دیر شده باز .. می جهم تو که پتوها می خورند توی چشمم .، آن همه آدم
پنجشنبه های تعطیل دانشگاه چه شد؟
حرف درس نیست
همنوایی روزانه / شبانه ی ارکستر مسخرشان را سر می گیرند
متحصنین دانشگاه!
از دوشنبه بی خبر بودم ، فکرکرده بودم تمام شده ، اما نه انگار

بچه ها جمعند روی نیمکتی
کلاس؟
استادی سکته کرده ، صبح امده با سال پایینی ها بر.ود کویر و راهش نداده اند
حراستی های دانشگاه!
صاب گروه ماست ، نصف بیشتر واحدهامان را..
راهش نداده اند و سکته کرده
بیضایی را هم یک بار راه نداده اند انگار ، به دلیل بدحجابی
رفته و نوشته که امدم راهم ندادند ، خداحافظ..
از ترس اینکه استاد ندیده ی جدی ، چیزیش بشود
کلاس را جدی دنبال می کنیم

_____

جمعه :

بی تفاوت ترین ادم ها به اتفاقات دور و ور که پیغام بدهد راجع به اعتصاب
لابد فضیه واقعا جدی است

_____

شنبه :

زنگ می زند که کلاسمان تشکیل می شود با این وضع؟
یادآوری می کنم که ما بی تفاوت ترین گروه هاییم.

اول ترسیده بودم راهم ندهند ، با لباس های تنش برانگیزم
قیافه ام هم که شبیه سرمداران انقلاب چریکی باشد ،
حتی حراست هم می فهمد که
من یک سال چهارمی سربه زیرم

دارم به دو می روم سرکلاس
که می فهمم استاد نیامده
کمی از حضرات حیاط نشین عکاسی می کنم
بعد می روم سرکلاسم

مرددم بین خانه و وقت گذرانی های حیاطی
که می بینم شلوغ شده
رییس دانشگاه امده و..
مشغول عکاسیم بی توجه به عکس نگیرهای ادم ها ، ایستاده ام روی یک بلندی
که پسره ی لمپن صداش را می برد بالا که هرکی عکس بگیره می زنمش!
طفلک نمی داند من چقدر دریده ام موقع عکاسی
فریاد می زنم
صدام انگار میپیچد ، نگاه ها که بر می گردد
دری وری هام را نثارشان می کنم و می روم
دست یکیشان هم بدجور کوبیده شد توی سرم ، انشالله که ناخواسته..

اتفاقی شروع می شود
شاید منطقی
اما جریان منطقی پیش نمی رود
می شود مایه ی سواستفاده ی حاشیه هایی که سعی می کنند
از بار اعتباری جزء اتفاقی بودن ، سود ببرند
بار شهوانی قضیه هم که دیگر هیچ!
اوه عزیزم! اوه چه گوارای من !
هیچ انقلابی ، شورشی ، مبارزه ای ، براساس شعور اولیه پیش نمی رود
شور حاشیه ها سکان را زود به دست می گیرد .. و گردابی چنین هایل ..

کم منفور بودم
حالا همه دشمنانه نگاهم می کنند
شانه راست می کنم
راهم را می روم

Saturday, October 08, 2005

تمام راه پر بود از صداهای ناهنجار
سکوت آزاردهنده ی یکی
حرف های تمام نشدنی باقی
از همه تون متنفرم های من
راه که خاکی شد
صدای تنبور پیچید
صداها آرام آرام مردند
بعد باد وآواز اساطیر و ستاره ، ستاره
خاکی تمام نشده
که شروع می کنند باز
کاش مسافران جایی دیگر بودید
..

شب ، سکوت ، کویر
می خوابیم روی زمین ، خیره به آسمان
بی صدایی کشنده و کمی هم رکوئیم موزارت که دیوانه می کند با سیاهی و نورها

کدام دختر است که که شو می کند به باد؟
دختر همه ی هوس ها

روز
سفیدی زیاد
سقف سواران
باد دوره مان می کند
کسی که هست اما نیست ..

گم می شویم توی سفیدی
صدای عجیب نمک زیر پا ، کاش برهنه بودم
آدم های دور برهنه اند
آدم های دور شبیه ما نیستند

دیر می رسیم به رمل ها و بی آب
خلاء جریان دارد توی تنم
راه نمی توانم
می خوابم
شن های داغ و افتاب داغ تر

راه
تشنگی
راه

_____

جنبیات :

با وجود همه ی غرهام ، مرسی

گفتم پایه ی سفرم با موزیک کاباره ای ، منظورم یه آهنگ بود اول راه شمال ، نرسیده به سبزی ها
نه توی بی نهایت صاف ، یکبند
تا من باشم خواسته ی بیخود ، عنوان نکنم
حالا نمی دونم تاکسی ها چرا بی خیال نمی شن
جرات نمی کنم چیزجدیدی هم بخوام ، می ترسم باز اشباع بشم

توانایی با جوان ها بودن را انگار ندارم دیگر
بس که همیشه با بزرگان..
چقدر سفر با پیر می خواهد دلم

وه چه غیرقابل تحمل و نفرت انگیز که منم

Wednesday, October 05, 2005

جنبش دانشجویی به سبک دانشگاه هنر

می دونستم ساعت نه شروع می شه
هی پیچ خوردم تا قانع شدم باید از موهبت خواب اضافی صبحگاهی بهره برد
کلاس ده شروع می شد
یه ربع مونده هنوز خونه بودم
وقتی رسیدم فقط تونستم از وسطشون جهش کنان بگذرم
تمام ظهر و بعداز اون هم بودند و گفتند تا شب که البته انجام نشده باز گویا
ما هم از دور تماشا
غریبه بودن تمام چهره ها گواه این بود که پیرترم ازاون که قاطیشون بشم
_ یک سری جوان از دبیرستان امده با کتانی های نو _

اعتراض پارسالی پرجوش تر بود ، همه ساز بدست ، انحصاری بچه های موسیقی بود ناسلامتی
این بار هم البته محضوضمان کردن با همنوایی ارکستر سطل ها و بطری ها
این امیرکبیریهای دوست نداشتنی هم هی با تعجب از پشت میله ها خیره می شدند


قطعا که حق با بچه هاست
و احتمالا باز ناحق می شه به راحتی،
مثل جریان قبلی که استاد آخونده گفته بود دخترهاتان فاحشه اند و
از اعتراض ، تعلیق سهم بچه ها شد

چقدر حیف که پیر شدیم
چقدر حیف که دهه ی شصت نگذرانده ( هم آن دوره ی حسرت برانگیز میلادی ، هم ان سال های سیاه وطنی )
پیر شدیم