Saturday, June 19, 2010

تکرارِ دردِ یاد

ای خاطراتِ کهنه‌ی پرپر
جرأت نمانده است و گر هست،
نوعی جراحت است.
اما...، هنوز
من ایستاده‌ام
و با دهانِ آن‌همه از دست‌رفتگان
از تو سوال می‌کنم
فریاد می‌زنم
محکوم می‎کنم.
آن شور و شوق شهامت
گیرم که بی‌مهار
                     شرارت بود،
آیا؟

نصرت رحمانی

Wednesday, June 02, 2010

Diamonds shining, dancing, dining with some man in a restaurant.. Is that all you really want?

گفته یک دورِهمیِ کم-نفره، من از خانواده‌ی زردها پیرهنِ بی‌آستینی برتن کرده‌ام و شلوارِ جین و کفش‌هام تخت‌ترین و زلفِ پریشانم.. وارد شده‌ایم و تاریکی، و دخترها همه سیاه‌پوشیده‌ی بیرون‌انداز و کفش‌ها پاشنه‌بلند و موها اتوکشیده‌ی همرنگ.. گوشه‌نشینی کرده‌ایم با کلمات تا خلوت شده و رفته‌ایم توی آشپزخانه پیشِ باقی.. نشسته‌ام بالای کابینتی و تا بهم نگویند ضدِاجتماع لبخندِ یواش زده‌ام به حرف‌ها.... بعد یک‌هو درآمده که با همه‌ی اینها صفتت کول نیست و بلکه شیک!
من این صفت را نشنیده بودم، تا همین حوالی، یعنی نه به خودم، به هیچ‌کس نشنیده‌ بودم، یک شیکی-پیکی داشتیم فقط ما که هیچ هم شبیهِ من نبود؛ بعد در این دوماهه‌ی اخیر این دومین نفَرَست که این نسبت را می‌دهد به من.. باز اولی ادعای مردمی‌بودن داشت و خلقی‌گری و آزارش می‌داد متشکرم، اما نمی‌خواهم‌، ببخشید های من در جوابِ پسرکِ فال‌فروش و من بیزار بودم ازحاجی و قربان گفتنش به مردمِ کوچه.. اما این پسرِ ناخلفِ آقای شاعرِ آرمان‌گرای توده‌ها با ساعتِ رولکسش چرا؟

جونو را باز دیدم، آن‌وقت که می‌خواستم ببینم کدام کله‌خری عاقله-مردِ موزیک و فیلم‌های مشابه را رها می‌کند برای خاطرِ احمق‌ترین پسربچه‌ی زشت، می‌خواستم جونو باهام همراهی کند، بعد ترس برم داشت، دیدم هیچ شباهت به او ندارم، دیدم دارم شبیهِ ونسای عاقلِ نظم و برنامه‌دارِ فیلم می‎شوم

آن‌وقت که تازه فیس-بوک، که هنوز سوم‌شخصِ مفرد بودم توی استتوس‌هام (چقدر،چقدر،چقدر هم که دلتنگم برای آن یرمایی که خوشی می‌کرد، و سیبِ سبز گاز می‌زد هی، و انتظارش را می‌کشید با دو انگشت شست و اشاره ...) و زندگیمان انقدر بهتر بود که وقتمان برود پای کوییزها، من این آزمون‌ها را پشت سر می‌گذاشتم که چه طور آدمی و چه جور عاشقی و چه‌قدر عاقلی، نه به خاطرِ نتیجه‌های چرندِ تهش، که سوال‌ها و جواب‌ها می‌بردم به فکر، می‌گذاشت بشناسم خودم را، وگرنه من خبر نداشتم از این زن که دلش فرست-دیتِ در رستورانِ حسابی می‌خواست (یک‌بار هم اجازه دادم برود آخر، اما نتوانستم جلوش را بگیرم که بعدا فکر نکند پولِ آن ناهارِ دونفره‌ چند وعده‌ی غذا می‎شد برای آن‌ها که ندارند)، و دلش شامپاین-توت‌فرنگی می‌خواست برای زنگِ تفریح‌های میانِ عاشقیت، و لابد نورِ شمعی و موزیکی که آهسته.... که این زن را کجا نهانیده بودم پس در این سال‌ها که به سخره تمامِ این مجللات و حشویات را نگاه..  عیانش هم نکردم زیاد البت، رو ندادم بهش، از فردای آن رستورانِ کذایی باز رفتم پیِ همان سوسیس‌بندری و دل‌وجگرها.. اما فهمیدم که هست، دیدم که نمی‎شود انکارش کرد وقتی دست‌هاش تند دستمال را سه گوش می‌کند وقتِ آش‌خورانِ روی چمن‌های پارک؛ دیدم حالا هی زانوها به بغل و گل‌های موخیتو را با دست‌خور، پنهانِ دیده‌های همه نمی‎شود

گفتم این صفت را از کجا، گفتم این صفتِ من نبوده هیچ‌وقت، نالیدم دارم که بزرگ می‎شوم، گفت شده‌ای
__
Title: Sophisticated Lady_ Ella Fitzgerald