Friday, December 29, 2006

گروه خون جمعه‌اي که افتاده روي پل امروز

سکوت تلفن ، تنهایی ست
و گوشه ی پرده ی تور ، دستمال چشم های تو
سیگار ، تنهایی ست
صبح ، مسواک نمی زنی
و این یعنی تنهایی
کنار سکوت تلفن
و گوشه ی خیس یک پرده

بیژن نجدی را انقدرها هم دوست ندارم
یعنی اسمش یاد نارو خوردن میاندازتم
و استاد محبوب که می خواستم با آن تحقیق کذایی
" نشانه های عکاسانه در آثار هنرمند حوزه ای دیگر"
حسابی پیشش خودی نشان بدهم و نشد

قصه شروع می شود
با تصویر دستی که کشیده می شد روی دیواری
، دربند را که می آمدیم پایین ،
همان وقت هم من فقط به دست ژولیت بینوش فکر می کردم که ساییده می شد توی آبی
و دردش .. عذاب وجدان خیانت به شوهر مرده که نداشتم
از سکوت این وقت هاش / مان متنفر بودم که طول می کشید تا میدان
..و جلوتر راه رفتن هاش و با فاصله
سر پل تازه صحبتمان می گرفت
پارک وی که می رسیدیم آتش حرف گیرانیده شده بود که آب خداحافظی می ریخت روش
و من تند می پریدم توی ماشین که دود خاکسترش نماند به لباسم ، تنم
اما تصویر آتش که می ماند ، یا خاکستر یا حتی کنده های سالم پیش از این ماجراها
تصویرها ماندگارترند ، همیشه

رسیده بودیم به میله ها حتما که من تصویر مرتبطی نداشتم توی آرشیوم از ترکیب دست و میله های لابد سبز
! که موضوع تحقیق را گفتم که مثلا ذهنم درگیرش هست و نمی دانم که
که گفت کمک می کند
چندروز بعد زنگ زد که بیژن نجدی
یک تصویر هم هست که من نشسته ام پایین پاش و ایستاده برام نجدی می خواند
ـ نه ، کتاب ها را از کتاب خانه برمی دارد و بعد می نشیند و می خواند ـ
این جور که حالا دقت کن ، اینجا ، می بینی تصویری است چقدر
همان روزهای دم انتخابات بود که من هی می لرزیدم که رای بدهیم یا نه
که آرام تکیه داده بود به دیوار و من دوزانو جلوش روی زمین و اسفند روی آتش
.. موهام تازه مشکی شده بود و رنگ های لباسم هم کم از آتش نداشت و التهابم
که شده بود آدم بزرگ و دلداریم داده بود که وضع بدتر نمی شود
. اگر که احمدی نژاد هم بیاید
، که حالا توی سرمای این شب ها ، دوروز بعد انتخاباتی که فکرش را هم نکرده ایم یک لحظه
می گوید دانشجوهای حالا بی بخار شده اند

و نیازی نیست هیچ کداممان یاد هم بیاوریم که بدتر هم شد

یک روز هم تند رفتیم کتاب ها که قسمت شده بود برای خواندن را پسش دادیم
و قرار شد او بنویسد ، که نکرد
آبروم رفت ، پانزده گرفتم

همین اواخر ، اینجا بود که این شعر را دیدم
و اسم ، که این همه بار تصویر و خاطره داشت ، نگذاشت بگویم چقدر دوستش دارم
بعد قایمکی هی می رفتم و می خواندمش ، تمام صبح های بی مسواک
.. تمام این روزهای سکوت تلفن
تا گم شد از توی صفحه
و من امشب خودم را دیدم که به تازه آشنایی ، آنسوی کلمات ، دارم از تنهایی می گویم
از سکوت
تمام این روزها که خودم این جور مشتاقانه پناه آورده بودم بهش
فراموشم شده بود ، تنهایی ، که سرنوشتم شاید باشد ، اما هیچ جوره پذیرفتنی نمی شود برام
بعد گشتم دنبال شعر تا اینجا

شاید این بار توی کتاب فروشی آن کتاب عکس پلنگ دار را هم بردارم
که همیشه شک داشته ام اولین تصویرش برمی گردد
به یک روز خانه ی دایی یا عمو - چه فرق می کند - که کتابی را برداشتم
، که عجیب بود یا من زیاده کوچک بودم یا آموخته با ادبیات اصول دار ،
یا آن تصویر از کتاب دیگری است
که من همیشه دنبال داستانی گشته ام که با آن کلمات شروع شود تا ببینم عجیبیش کجا بود

Wednesday, December 27, 2006

به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من

شب ، بدحالم و بی خواب
نیازمند حضور انسانی
بالش و پتوی نازکم را برمیدارم
مهاجرت می کنم به اتاق او

خودم را جا می کنم کنارش
خواب خواب است
برمی گردد به سمتم
یک دستش روی صورتم
انگشتم را فرو می برم توی مشت دیگرش
داغی تن من ، خنکی پوست او

صبح ، قبل از بیدار شدنش برمی گردم سرجام
فکر می کنم بچه داشتن چه حس خوب گرمی است



پ.ن ـ این عکس مال بچگی های پسرکه
و به خاطر این پاره شده که دوست نداشت عکس برهنشو چاپ شده ببینه
الان بزرگتر از این حرفاست
اما به قول همه ی والدین ، بچه ی آدم همیشه بچه می مونه براش

Tuesday, December 26, 2006

I don't like your fashion business , Mister

و یرمای پست پیروز شد بر یرمای ساده لوح

آغاز داستان اما مشکلات بزرگ من بود که قصدم بر آن است که خرد خرد تعریفشان کنم
یک - از تلفنی حرف زدن بیزارم من
دو ـ برای مادینه های احترام ترس آلوده ای قائلم
سه ـ نه گفتن بی دلیل برام کاری است صعب
که نتیجه اش می شود این که پشت تلفن ، نه گفتن ، به یک خانوم ، می شود کار نکردنی برام
و به اینها اضافه کنید میل وحشت آور سر درآوردن از همه چیز ، بودن همه جا و اشتیاق معاشرت با آدم های نو را
این طور شد که یک نیم روز و دوتا شب تادیر شده بودم منتر جماعتی که تمام مدت فکر می کردم چه طور شده که من برخورده ام این میان
و آن کفش های پاشنه بلند دردآور و عشوه ی در دست ها و تکان باسن و نرم بالا رفتن سینه ها
و من چه می کنم این میان ضرباهنگ هر ثانیه

لذت بصری هم بردم البته ، گیرم لذتی شیطانی
بس که فکر کردم پیش از این بینی کوچک شده و گونه های بالا رفته و لب های تپل شده و موهای های لایت / صاف شده و سینه های کروی شده و برنزه کرده گی پوست چه بوده یکی از دخترها مثلا
یا دقت در آن هدیه تهرانی خاموش که دهانش که باز می شد و آن تلفظ های لوس و اشتباه می ریخت بیرون ، می افتاد از چشمم
عادت هم که ندارم به این همه زنانگی مجموع در یک اتاق ، گره خورده فرو می رفتم گوشه ای و من چه می کنم این میان

عادت های بدم را می شمردم راستی ، که یکیش می شود برگ برنده من
که سوار شدگان روم را با جفتکی نقش می کنم روی زمین
و درست که نه نمی گویم اما هرگز نبوده این طور که یا علی که گفتم با کسی ، تا آخرش هستم
ـ مگر اینکه هل داده شوم میان کاری ، که چنان مایه می گذارم از جان و دل که آخرش می شوم همان آدم سبز مسنجر از دست خودم ـ
اولش هزار بهانه پیدا می شود ، بعد دست به دامن کائنات و سرآخر تلفن های خاموش و بی جواب
دو تا عمل اول برمی گردد - به قول دوستی - به استعداد شگرفم در متنفر ساختن خودم از آدم ها
که آخرهاش می رسد به آروزی مرگ آن آدم
و عمل آخری شاهکار بزرگ من است در متنفر ساختن ادم ها از خودم

این گونه شد که یرمای ساده لوح پذیرا ، وقتی تمام بهانه هاش رد شد و دعاهاش هم
رفت زیر ملافه و به خداش گفت دوساعت وقت مانده فقط
بعد با صدای گرفته و گلوی دردآلوده بیدار شد که مریضم من
و اینبار خواهر همیشه در صحنه بر عهده گرفت وظیفه ی خطیر تلفنی اطلاع دادن را که خانوم دیزاینر سرش داد زده بود
که یعنی چه
و همین شد پارچه ی قرمز که بشود یرمای افسار گسیخته ی عاصی و بعد وسایل ارتباط جمعی همه قطع

از پنج بعد از ظهر دیروز به هر ساعتی که می گذرد چنان نگاه می کنم انگار رهاورد فتح ، زمان پس گرفته شده
و بگذار یک فوج آدم بگویند ناجوانمردانه شانه خالی کرده ام
که این سرماخورده گی خیس ، مایه ی آسودگی وجدانم هست

من چطور بر خورده بودم آن میان ؟
کجای من به دخترهایی می برد که با فراموشی زمینی که لرزیده در این روز
تمام حواسشان به راه رفتن روی استیج است که ناز به اندازه باشد و اندام به کمال هویدا

چه قدر این یرمای پست ولو شده روی تخت با لباس های داغان و موهای در هم را دوست تر دارم
از یرمای رام پذیرای کت واک کننده با رنگ و لعاب و لباس های برق برقی بدن نما را

Monday, December 25, 2006

! یلدا _ بازی یا سلام آقای گوگن

راستش من از بچگیم چون حوصله (و صدالبته عرضه) نداشتم دونه دونه با آدما دوست شم
همیشه می رفتم سراغ کسایی که عضو یه گنگ بودن ، الانم درسته خودم محبوب نیستم ، اما آذر که دوستمه
تازه این خانومه ، بلاگر محبوبم ، هم که توپو قل داده طرفم

کلا که من جز شفاف سازی کار دیگه ای نمی کنم اینجا
اما سعی می کنم یه کم چیز نگفته رو کنم که این آدمای محترم از همبازی شدن باهام دلسرد نشن

" اول ـ در خردسالی به رادیو می گفتم " الله - خمینی

دوم ـ هنوز که مدرسه نمی رفتم یه بار از جاکفشیه خونه ی عمه ی مامانم
یک چیز الحاقی ِ! کنده شده از کفشی ( گل / سگک ؟ .. ) برداشتم و بعد توی خیابون پرتش کردم روی زمین
از اون موقع تاحالا نمی دونم چرا این کار رو کردم و هروقت حرف گناه و جهنم می شه
تصویر مشتم که باز می شه و اون چیز سفید ازش می افته میاد جلوی چشمم
ـ تمام این مدت هم منتظر بودم یکی منو بازی بده تا اینو اعتراف کنم ، بلکه بار گناهانم سبک تر بشه -

سوم ـ دیگه شده جزو آرزوهام که با یه نرینه ی بیشتر از پونزده سانت بلندتر از خودم معاشرت کنم / در حضور دخترای بلندتر از خودم عصبی می شم

چهارم ـ هیچ ایده ای راجع به لانگ ریلیشنشیپ ندارم

پنجم - کمتر از یک ماه پیش موقع بار چندم دیدن اشک ها - لبخندها ، گلوله گلوله اشک ریختم
ـ بی هیچ حس نوستالژیک و تداعی خاطراتی ـ

تقریبا ششم ـ یه تقلب هم می کنم و اینجور از شماره های بیشتری استفاده می کنم
می تونید منو توی این عکس پیدا کنید

خوب چون من عقب مونده محسوب می شم و کس زیادیم نمونده واسه ی بازی
و احتمالا همین حالاهاست که یه بازی جدید شروع بشه .. گمونم می تونم یه شوت هوایی کنم
اما به نظرم بامزه ست اگه این خانومه یا این یکی که تجمید شده انگار، هم یه چیزایی رو کنن
برای گفته و نگفته ی ایشون و ایشون هم رسما له له می زنم

Friday, December 22, 2006

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

شب قبلش بود که یکهو پر شده بودم از خاطره ی
آبی یخ خاکستری داری ، از همان روز سال قبل
که لابد روپوش پرلک و پیس دارویی تنم بوده
که سه طبقه را پرواز کرده بودم تا حیاط
و ایستاده بودم آن گوشه ای که کافی شاپش به راه بود آنوقت ها
و دست چپم حرکت می کرده روی لب پری آجرها
و گوش راستم جان می کنده تا بشنود که چه می گوید آن صدای آرام
و سعی می کرده جواب های بی ربط ندهد به حرف های نشنیده ، دهانم ، که یک طرح لبخند بوده روش
خواسته بودی ببینیم حتما که من گفته بودم شب یلدا چه پس و خانواده و سنت
و گفته بودی که گریزانی از سنت و من گفته بودم به خاطر بچه ام
که بعدها این چیزها مثل نشانه هایی از بودن دنباله دار آدم ها بشود اسباب خوشیش
- گول زنکش شاید -
بچه ی تو ولی قرار نبود خوش باشد دلش به قرمزی هندوانه و انارها
که باید یاد می گرفت دست هاش تمیز باشد وقت برداشتن سی دی ها
ـ با سه انگشت باز ، فقط لبه ها ـ
چهارنعل پله ها را برگشته بودم بالا و طرح لبخند مانده بود پس لب هام
حالا بعد یکسال آبی یخ خاکستری دار بود که به یادم میامد
و فکر کرده بودم چقدر مزخرفند این شب ها که من را دور می کنند از من و حتی تو

خواسته بودم زودتر بنشینم غرنامه بنویسم و وقتش که شد پستش کنم
که چقدر بیرون است از من زنگ شادی توی صداها و رنگ میوه ها و طعم غذاها
چه خوب شد که خانومم فهمید یلدا کردن توی خانواده ی همسر است که معنی می دهد
و آمد
بعد سه تایی* گره خوردیم توی تخت من و موسیقی های خودمان را شنیدیم و حافظ خواندیم
چمباتمه زدیم روی زمین پشت میز ناهارخوری و به یاد پشت شمشادهای مدرسه انار خوردیم
زنگ شادی توی صداهای هال مال ما نبود اما نغمه های شاد ما توی خودمان جاری بود
می خواستم غرنامه بنویسم ، که چقدر خسته کننده شده اند این روزها سنت ها
اما دخترک آمد و زندگی شد سبز و قرمز و کیهان کلهری .. و من هنوز گریزان نیستم از سنت ها


برای اینکه خیال نکنید ریاضی بلد نیستم من*
اضافه می کنم شخص سوم خواهر نازنیم بوده که بس که هست همیشه
فکر نمی کردم نیاز به ذکر باشد حضورش
قطعا هم که من سنتی تر از آنم که بیایم هم ـ بستری با همسرم را مکتوب کنم اینجا

Tuesday, December 19, 2006

که قيل و قال و قالو را نمی دانم نمی دانم

گوشه ی سمت راست شیشه ی جلوی ماشین یک علامتی هست
که یعنی ناشنواست راننده
و برای مسافر نیمه بینایی که من باشم یک نوشته ی بزرگ
که توضیحش می دهد که با دست بزنید روی شانه اش
که من آن را هم ندیده ام وقتی می پرسم چقدر می شه تا سر شریعتی
و پسر ریشوی کناری نشانم داده وقتی گیج مانده ام بی جواب

توی ماشین بعدی دقت می کنم ، اینبار ـ باز همان جا ـ علامتی است
از راننده ی با ویلچر

راه برگشت که دربست گرفته ام از زیر پارک وی
که راننده گفته فقط بپر بالا ، حرف کرایه توی راه
و من که لابد دلم سکوت می خواسته
و حالا صدام بلند بلند در حال گپ و گفت با آقا راجع به همه چیز
و چیز توی سرم مشغول به خودش
آخرهای کوچه مان که انگار بحث غذاست که تنها تفریح است توی این مملکت
ـ که راننده گفته ، وگرنه من کجا و اظهار نظر راجع به تفریح و مملکت کجا ـ
راننده در میاید که فارسی بد حرف می زنید، نبوده اید ، تازه آمده اید؟
و چیز توی سرم یکهو می ماند که راستی؟ نباید این طور باشد
ته دلم لابد کلفت بار یارو می کنم که ایراد گرفته به حرف زدن من
، این هم از راننده ی معلول ذهنی امشب ،


فکر می کنم ، من ، با این زبان ، عشق بازی می کنم .. زبان عشق بازیم هم اگر نباشد


... چرا آرام زمزمه می کنی بیبی ..که من هربار فکر کنم این بار عزیزم ، حالا بچه ، عسلم ، گلم ، خوشگلم
چرا نمی گویی معذرت ؟ که من یادم بیافتد با ذال می نویسندش
ساری با اسی که نمی دانم بزرگ باشد درد را کمتر می کند یا کوچک ، به چه درد من می خورد ؟
تاچ چه دارد که تماس ندارد یا لمس ؟
پلژر را می پذیرم ، لابد معادل فارسی حالاش را نداریم .. عیش مدام که نیست ،کار به کام اگر باشد

من با این زبان است که عشق بازی می کنم ، با زیر و بمش
فقط بخوان بالا بلند عشوه گر نقش باز من ، تا بشوم خوی کرده و مست برات
بیبی ت نهایت زورش این زلف آشفته است ، خندانی لبم را هم که گمان نکنم طالبش باشی

Sunday, December 17, 2006

First we take Manhattan , then we take Berlin




راه که می رفتم می دانستم دیوار دست راستیم وی اند ای است ، موزه ی ویکتوریا اند آلبرت لندن
بعد سوار مترو شدم ، یک چیزهاییم گم شده بود و من هی می گشتم

واشنگتن .. پله های مارپیچ تا ابد که هی می رفتمشان بالا تا برسم به یک نمایشگاه نقاشی
روی دیوارهای منحنی گاهی نشانی بود از آن نمایشگاه که هی بالاتر.. بالاتر

ارمنستان بود .. زیاد بودیم .. بعضی هایمان ساز می زدند
من دنبال دوربینم می گشتم که جاش گذاشته بودم
با کامیون توی جاده های دهی می رفتیم ، بارهای بین راهی و هی موسیقی و لیوان های آبجو .. من دنبال دوربینم می گشتم

با سروصداش که بیدار شدم فهمیدم با هم توی منهتن راه نمی رفته ایم
که دنبال جایی که قرار بود مراسم سخنرانی انجام شود و نشده بود
و ما می خواستیم پول بلیط های ورودیمان را پس بگیریم ، نمی گشته ایم
این بار خیالم راحت بود ، می دانستم هرچیز برمی گردد به کجای روز ، شبش حداقل سه بار تایپ کرده بودم منهتن
خبری از دالان و تونل مترو هم نبود که بشود چسباندش به عموجان زیگموند

حالا اما دارم فکر می کنم دنبال چه می گردم که شب ها دوره می افتم دور دنیا و همیشه هم اینجور نگران و گم کرده
حالا که دارم فکر می کنم یک روز باید راستکی دوره بیافتم دور دنیا و چهل پاره ی رفقام را جمع کنم
حالا که فکر می کنم یک روز توی کنسرتی در آلمان می بینمش آیا .. یا آن یکی را توی کافه های پاریس
فستیوال فیلم کجای دنیا باشد تا پیداش کنم ؟ نمایشگاه نقاشی ؟ ویدیو ؟ عکس ؟ سخنرانی ؟

یک روز باید راستکی دوره بیافتم دور دنیا ، چهل تکه ی رفقام را بدوزم

Wednesday, December 13, 2006

! برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام




از لای پرده رنگ چرکی پیداست
فکر می کنم بچه هایی که صبح تاریک می روند مدرسه ، به خیالشان بعدتر روشنی در انتظارشان است
ساعتی که من بیدار می شوم اگر چرک باشد و گه هوا ، یعنی تا آخر روز بی خیال آفتاب
نوید زردی روز که ندارم ، فرو می روم توی بالشم .. حالا حالاها پاشدنی نیستم

چرکی یک جور ِ بی رنگ شده وقتی بلند می شوم
جلوتر که می روم ، برف است که می ریزد ، زمین هم سفید
.. پشت تلفن که به آقای همکلاسی می گم کلاس امروز تعطیل .. تو این برف
تعجبشو می ذارم به حساب خواب آلودگی و دم پنجره نرفتگی
بعد می فهمم جاهای دیگه انقدرها هم سفید نیست .. ظهر زمین خیابان هم شده همان سیاه معمول باز
عصر باز برف .. من لباس روی لباس .. بعد برف قطع
چه طور بفهمانم به مردم که دم خانه ی ما برف که نخندند به مضحکی پوشیدگیم

جلسه ی آدم باخته ها .. هوا گرم ، من غر .. همه چیز انگار روی دور کند
آقای انگلیسی یواش فهمیدنی .. مترجم خسته
آموزش وردپرس فتو برای کودکان زیر پنج سالِ خانواده غیر عکاس
سوال ها کند و در سطح دوسال
آقای بلاگر مسئول خدمات .. شکلات .. آدامس .. سوهان ناخون
فضا یک خط ممتد بی تکون
بیرون زدن تند .. خانوم هیجان انگیزه سر خیابون
برف .. ماه مهر .. پسر جون .. پارک وی پیاده .. برف .. من بی لچک
برف .. برف ... برف
من خل .. برف .. من مست .. پدر مهربون زیاد سر خیابون منتظر .. برف

___

! گمون کرده بودم امسال انقدر یخ توی من که فراموش که برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام
حالا برف بزرگ بزرگ زیاد و من گرم .. رقصان .. مست

Tuesday, December 12, 2006

Yet You're My Favorite Work Of Art

دارم فکر می کنم اون همه وقت که نبود ، فقط یادم مونده بود
که توی ماشینش مای فانی ولنتاین شنیده بودم
که اولین بار بعد اون همه وقت ازش خواستمش
یا چون می خواست موزیک رایت کنه برام ، یادش افتاده بودم؟
دارم فکر می کنم شاید فقط به خاطر مای فانی ولنتاین بود که همو دیدیم باز
که وقت تلنتد مستر ریپلی دیدن یادم افتاده بود که اونه که دارتش

اون موقع توی ماشین هم انقدر یادم رفته بود
به چشمای سهراب از لای پرده ها که می رفت روی اعصاب آدم
اون شبی که شستش در رفته بود و ساز نمی تونست بزنه
تا آخرش که اومد روی استیج و همینو خوند ؟
دارم فکر می کنم اصلا این اتفاق افتاده یا من هی بی خود فکر می کنم اون چشمها
که اونجور اعصاب خوردکن بودند مای فانی ولنتاین خوندن ؟


توی فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، اون ، مای فانی ولنتاین بوده برام
آقا آشنا دورادوره که رفت بیرمنگام ، ریمیکس مست قلندر و یو کنت لیو می آن د شلف
- که هیچ وقت آشنا نشدیم انقدر که ازش بگیرم و جای دیگه هم پیدا نشدند -
ح حجیم فریادها - نجواها ، که دادش بهمون
کسای دیگه هم چیزای دیگه بودن .. که گاهی به هوای اون چیزا هم دلم نمی خواد ببینمشون
مثل آقاهه که لمون تری داشت که حالا
وقت وله های وان تی وی هی فکر می کنم یعنی حاضرم به خاطر موزیکه..؟

تو فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، تو یه قفسه ی زمین تا سقف موزیک بودی برام
که فکر می کردم تا تموم شدن اونا هم که شده می خوام باهات معاشرت کنم
به روت که نیاوردی که یه وقتی دم رفتن یکیشو انتخاب می کردم و می دادی دستم که بگوش ، اشاره ای نکردم من هم
قفسهه سرجاش بود ، معاشرت ما هم .. موزیکا همون جا می رفت تو تنم و می موند

همه چیز که ول شد تو هوا ، موزیکای شنیده / نشنیده نبودی برام
تو فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، تو یه آدمه ناخن خشک بی همه چیز بودی ، اما آدم بودی
حداقل وجدانم آسودست که دلم تنگ خودته نه اون قفسهه

دارم فکر می کنم اصلا قفسه ای وجود داشته ؟ موسیقی ای که می رفته توی من ؟ آدمی ...؟
یا من هی بی خود فکر می کنم دلم تنگ کسی است ؟

Sunday, December 10, 2006

Great Ambitions




حالا کمتر بهش فکر می کنم
بعد از اونروز که انقدر ولیعصر رو رفتیم بالا تا رسیدیم به هایدای نزدیک نیایش
که نشستیم نصفه ساندویچ هامون را روی نیمکت های جلوی پارک خوردیم
و انقدر تاثربرانگیز بود این صحنه لابد که آدم ها سعی می کردند نبینندمون
چه برسه به اظهار عقاید و لطف های همیشگی
دماغ های سرخ و موهای فرفری و اون همه ولع

امروز هم سعی کردم بهش فکر نکنم
رفتیم از مغازه ی دم پارک سرخه - خشایار بستنی خریدیم
حالا شد دوسال کمتر که نرفته بودم توش -
از اون صبح نزدیک عیدی که پرسیدم آژانس کجاست و صاب مغازهه گفت
خودم درخدمتتونم خانوم دکتر و من تشکر کردم لابد و لعنت به من که باز پام رو .. ـ

دروغ می گم که سعی کردم بهش فکر نکنم
باز که از در اومدم بیرون چشمام گشت که ببینم هیچ کس رو خدا نفرستاده برای من
بعد هم که از دم اون کافی شاپه ، که من دلم می خواست آخرین روز تین ایجریم برم توش
چون اسمش تینه و همیشه انگار برقاش رفته بسکه تاریکه ، گذشتیم
در جواب دختره گفتم نه ، دلم نمی خواست اونجور لاوبردی بشینم اون تو
بهش هم یادآوری نکردم آرزوی بزرگ من همون لیوان قهوه یه بار مصرفست و لبخند گندهه
که اون روز بلند گفتمش و بقیه هم خواست دلشون
بعد تو سربالایی ولیعصر هی فکر کردیم چه جور آدمی ممکنه اینکارو بکنه برامون
پسر دبیرستانی مهتاب ندیده ؟ پسر حزب اللهی آفتاب ندیده ؟ دختره هم گفت که مرد بزرگ که من دلم نخواست

همیشه وقتی می افتم به خیال فریب کسی برای رسیدن به چیزی
خونواده ی مهربون پا پیش می ذارن
مثلا خواهره گفت که حاضره یه روز مدرسه نره
.. یا اگه به داییه بگم که شرکتش همون بغله شاید بزنه به سرش و یکی از کارمنداشو
- حیف که جوونای جالب روزای بچگیم دیگه اونجا کار نمی کنن -
اما می دونم بعدش که بفهمم خانوم هاویشام و استلا نبودن که حمایتم می کردن
غصه م می شه

آذر جونم باز نگو بهم که من میو میوم بلنده .. فصل جفت گیری تموم شده ، خودم می دونم
من فقط یه موسسه می خوام که آدم درخواستی رو برای ساعات درخواستی کرایه بده
حق الزحمه شم می دم ، اصلا اینجور راحت ترم ، منتم روم نیست
من مصرف کننده ی بزرگ حاضر - آماده هام
اما یادم هم هست که روباهه به شازده کوچولو گفت چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست
حالا هم که دوست نمی خوام ، یه لبخند گنده می خوام ، یه قهوه ی لیوان یه بارمصرفی
ماشینی که ولو شم رو صندلیش و یه موزیک نرم بشنوم ، نه محبتی ، نه حرفی ، نه حتی نگاهی ، تا خونه
حق الزحمه شم می دم

___

پ.ن یک - عکس تزئینی است ، نترسید ، انقدرها هم زیاده خواه نیستم

پ.ن دو ـ آقای دیکنز عزیز ، امیدوارم مراتب عذرخواهی من را بپذیرید
همان حکایت همیشگی شب های دیر است
گمان نکنم شما راضی باشید به نیمه شب درکوفتن و والدین گرامی را بیدارکردن و کتاب مرجع خواستن
و باور کنید در این سرزمین مدرن که گشتیم نام مبارک شما را کنار همین تایتل کذایی یافتیم
و بپرسید از این انسان های دانای بی خانمان
،که قصد کرده اند وجهه ی ما را خراب کنند در محضر شما ،
چه می کردند آن وقت که ما در به در به دنبال شما و خانوم هاویشامتان می گشتیم
و به عنوان واسطه خدمتشان عرض کنید که ما یک موی آقای ریچارد گر و استینگمان را
با این نصفه جوان زشت ـ که بارورکننده ی فانتزیا که نیست هیچ ، پلمپش می کند تا ابد ـ تعویض نمی کنیم

لطفا سلام من را به خاله جان ویرجینیا برسانید بلکه قدم رنجه فرمودند به خواب من
که سوال های زیاد دارم که خصوصی پرسیدنش بهتر

Friday, December 08, 2006

Through the graves the wind is blowing



دیروز که برهنه نشسته بودم روی تخت و از لای ملافه ها صدام می آمد که بیرون رفتن نمی خواهد دلم
که نمی دانستم چه بپوشم
هی یاد صبح چهارشنبه ، شانزده آذر هشتاد و چهار بودم
که کسی با قیافه ی من و لباس سیاه ایستاده بود دم در بسته ی دانشگاه
ـ آلودگی هوا ، روز دانشجو ، تعطیلی دانشگاه ها ، یادتان هست ؟ ـ
و فین فین می کرد لابد و چشم هاش سرخ بود لابد
و هیچ کس نمی آمد که اشتباه کرده بودند که تشییع ، که مراسم
بعد خیابان ساکت انقلاب را پیاده گز کرده بود و برگشته بود خانه
و هی هجده ساعت آخر مرور شده توی ذهنش
بیشتر از نیم روزی قبل نشسته بوده و سامتینگز گاتا گیو ش را در تنهایی خانه می دیده
که تلفن زنگ زده بود که ببین اخبار را ، هواپیمایی .... یک لحظه طبق فرمان عمل کرده بود
...بعد دلش تنگ دایان کیتون رها شده اش شده بود .. برگشته بود که به من چه که هواپیمایی
...تلفن ، باز .. خبرنگارهایی .. اصحاب تلویزیون بوده اند لابد ، از فکرش گذشته بود .. به من چه که خبرنگارهایی
حالا فکر می کند چه طور توانسته .. چه قدر مشغولش کرده بودند آدم های پشت شیشه
که انقدر آسان گرفته نبود‌‌ِ آدم های واقعی را
بعد رفته بوده خرید .. رنگ و لعاب و اسباب بزک .. تصویر تلویزیون پاساژ بالای سرش خاکستری بوده ، صداش هم
داشته آشغالی پسرهای کلاسش را می گفته به دخترک
جز یکی که بچه ی خوبیه خیلی ، اصالتشو حفظ کرده .. ادای پسرهای اینجا را نگرفته
بعد رفته اند خانه .. آدم بزرگ ها بوده اند ، مجبور شده اخبار ببیند
...تازه فهمیده هواپیمایی یعنی چه .. خبرنگارهایی
بعد اینترنت .. اسم .. بعدش داد زده .. فریاد کشیده .. نعره زده

صبح شانزده آذر ، سیاه پوشیده .. ایستاده دم در بسته ی دانشگاه
و فین فین می کرده لابد و چشم هاش سرخ بوده لابد
حالا ، غروب شانزده آذر هشتاد و پنج ، برهنه نشسته روی تخت که نمی شود بیرون نرویم
چه بپوشم من حالا
دلش می خواسته این روزهای برود آن شهر سبز پیش آن خانواده ی سیاه پوش
و حالا که نرفته .. مانده توی این شهر خاکستری ، قرمز و زرد و صورتی همیشگی را نمی خواهد
سیاه می پوشد که همه صدبار با تعجب بپرسند چرا
و آخرش آرام بگوید سال دوستمه
یک سال گذشته از سه شنبه ی سیاه پانزده آذر هشتاد و چهار

Wednesday, December 06, 2006

I have come back here again,to touch the sun and feel the rain

دور و ور خونمون که پر اتوبانه رو دوست دارم
که اتوبان محبوب من نزدیکترینه
چمران نازنین که می شه صاف رفتش پایین یا صاف بالا
به خاطر همینه که هی لقمه ی هفت تیر رو می چرخونم
و فرار می کنم از همت ترافیکی مسخره
می شه سرش که می رسم
کلاسه استاد حمال کاردرسته رو که دستم نمی ره به کار کردن براش فراموش کنم
پل عابرو رد کنم و خودمو برسونم تجریش
بعد هی فکر کنم آخرین باری که رفتم جمشیدیه چه جور
اولین و آخرین باری که بی ماشین رفتم
با دخترکه ، برای انجام پروژه های گه تکنیکی ترمهای پایین
که ابر شد و یخ زدیم و نور هم جواب نمی داد
یادمه اتوبوس.. آقا پیر بلیطیه می گه سوار اتوبوسای دارآباد شو
و تور اتوبوس سواری من شروع می شه .. انقدرم پررو هستم که نپرسم
فقط جهت شناسی نزدیک به صفرم هی الرت می ده که نمی شه اینورا باشه
ته تهش پیاده می شم و می رم سوار یه اتوبوسی که دور زده می شم
دیگه زیاد میلیم بهش ندارم اما از خانومه پرسیدم و تو رودروایسی مجبورم پیاده شم
! کجا ؟ دم شهرکتابمون
آخه عوضی هزار بار از دم این خیابونه پیاده و سواره گذشتی و دست کم صدبارش به فکرت رسیده
کاش می شد رفت جمشیدیه و حالا به خاطرات بچگیت نقب زدی واسه آدرس پیدا کردن
سربالاییه هفتاد درجه است ، محله ی بورژواها هم پیاده رو که نداره هیچ
پیاده و سواره هم پنج دقیقه یک بار به زور توش به هم می رسه
اگه خونمون اینجا بود تو شونزده سالگی دست می بردم تو سند ملیم و گواهینامه می گرفتم
اعضای بالایی تنم تهی از خونن وقتی که می رسم
پارک پر گروه مردای عزبه که صدای گاومیش به وقت حمله در میارن
این البته برداشت اوله
بعد که ترسم ریخته و بزروها رو گرفتم و رفتم و
حسابی دور شدم از اون ساختمون زشته که موزیک پیست اسکیتی پخش می کنه بلند
اون دختر عکاسه هم دیگه تو دیدم نیست که من هی فکر کنم پرچمه اولو اون زده
و ملزم به احترام گذاشتن به ترتوریش باشم
دنیا زیباتر به نظر می رسه
صدای مرد عزبا هست البته یا پسربچه مدرسه ای بسیجیا -
که همین جور یه بند زر می زنن و نمی شه هم واگذارشون کرد به زبان بدن
یه آقای محترمی هم هست که نجیبانه با حفظ فاصله ی مجاز میاد
- و هرجا می خوام نشیمنگاهمو بذارم زمین وای میسته انقدر که بی خیال نشستن بشم
راه خیلی بی ربط نمی تونم برم .. الفای زرد خوشگلم گم شده و نیست که من هی تیغه شو
بالا پایین کنم تو جیبم و صداش امنیت بهم بده
.. مادری بدیش همینه دیگه .. نگران خودم که نیستم ، اما محی الدینم

یه جای برفی - برگی پیدا می کنم و می شینم ،آفتاب زرد یواش هم هست
صداهای ناهنجار نمی ذارن گوش بدم به آب و باد و برگ
اما انگلیش پیشنت که هست .. نارنجی برگو که انگار کنم نارنجی کویر شاید گرم هم شدم
آقا لپ گلی سبزپوشه انقدر زل می زنه بهم که پاشم
آخی طفلک بعدش که من جون می کندم پایین برم انقدر بامزه سعی می کرد راهنماییم کنه
و انقدر هول شده بود که بگه سلام که داشتم بهش دل می باختم
آها ! در باب جون کندن ! یکی نیست بگه یا بشین عزاداری دوستتو بکن یا به ولگردیت بپرداز
با این لباس مشکی که زیادی خانومانست برات ول برف و کوه نشو که اینجور بمونی تو گل
مردم چه جوری کفش پاشنه بلند می پوشند ؟ من با این دو - سه سانت هم در می مونم

بعدشم رفتم سرپل دنبال کلاه گیس زرد و بنفشایی که این آقاهه آدرس داده بودن گشتم
اما یافت نشد .. گمونم چون به جای اجناس درخواستی چشمم بیشتر پی یه آقای کچل غیرسکسی بود


ح حجیم هم عصرش
که من غصه دار از بی نتیجه موندن تلاش برای خراب شدن سرش به نیت دستیابی به چایی موعود
اومده بودم خونه
پیداش شد که چه حیف


ـــــــ

مرسی که زنگ نزدی
آدمی به اسم من ، با آدمی به اسم تو ، روزهایی دورتر ، وقتهای خوشی داشته
به گمانم
بگذار بوی خوش آن وقت ها جاش را ندهد به تعفن بی تفاوتی های حالای من

ـــــــــ

چه چیزی هیجان انگیزتر از فیل تر شدنه عکسای بلاگر؟
خوب البته که یه کمی از ویکی پدیا می تونه خطرناک تر باشه
یعنی عکسا رو نمی بینید شما هم؟
در هر حال .. این عکسه از آلبوم خونوادگی یه خانوم ندیده شده اپروپرییت ! شده

Sunday, December 03, 2006

! پیش جان ، از خواری تن مردنم


درد داریش این است که این طور سلطه دارد بر من
که بعد از این همه سال هنوز نمی شناسمش
که نمی دانم چطور می آید ، کی و اصلا چرا
یعنی چراش را می دانم ها ، خوانده ام یعنی ،اما نمی فهممش
ترجیح می دادم بگویند به دلیل کامل نبودن انسان
وجود نواقصی در سیستم عامل .. یا هر کوفتی جز این که لازم است
..حالا گیرم نشدنش هم دردی است برای خودش ، اما شدنش هم که
اصلا اگر وجود نمی داشت که نفی اش هم نبود که حالا این همه مصیبت

گریه داریش این است که یکهو حادث می شود
و به هم می ریزد ، من را ، اخلاقم را ، پوستم ، برنامه هام، قرار ملاقات ها ، کلاس ها را
کلاس را نصفه رها می کنم
شده توی سونا عرق سرد بکنی ، یخ بزند تنت ؟
گوشواره را نتوانی بکنی توی گوشت .. هی بلرزد دستت
سرت گیج و ویج و تنت سنگین و لرزان و سرد

نه ، ماشین نمی گیرم .. کوچه مان شده سفید و نارنجی
آفتاب آن همه زرد هم هست و قلنبه های سفید توی آبی
بعد من نتوانم پیاده راه بروم .. عقم بگیرد .. فکر می کنم غش نکنم
می خواهد زیبایی را بگیرد از من .. نمی گذارم
پیاده می روم .. از روی نارنجی - سفیدها .. می ایستم و نگاهشان می کنم
می میرم تا تمام شود این کوچه ولی
آسانسور خراب است .. می میرم تا تمام شود این شش طبقه
دم در می شینم روی زمین .. اشک نمی ریزم ، ناله می کنم

ناله داریش این است که می خواهد بگوید هیچی نیستم من
که رییس اوست
بعد سلاح من می شود آن قرص ها که زندانیش می کنند تا وقتی من بخواهم
بعد سلاح خودش درد است ، عق است ، مصیبت است
فراموش که بشود یکیش .. می تواند نابودت کند

و رییس اوست
در داری و گریه داری و ناله داریش همین برده بودن است
مورد ظلم واقع شدن
تحت سلطه بودن
وجود نقص در سیستم عامل

Friday, December 01, 2006

Abandoned places - I guess we know the score

سفیده همه جا .. مه و برف ! روی درخت ها و سقف ها
خوابند همه .. چهارساعت هم نخوابیده ام من دیشب
چرا کسی پیشنهاد نمی دهد مجسمه ام را بسازند
و بگذارند توی میدان معرفت نامی
که بشود اسباب یادگیری آدم های دیگر
کله ی سحر بعد پنجشنبه شبم راه افتاده ام برسم به شوی لباس خانوم ن

; هی می گم الان بلوار کشاورز برف نیست
نیست ، آفتابی هم هست تقریبا
و کاش باقی مردم هم یادشون باشه این
زنگ نداره جایی که آدرس دادن .. پشت تلفن می گه در بزن
پیرمرد چغری در رو باز می کنه .. نیومدن هنوز خودشون
یه کم طول می کشه که بفهمم کجام
یه راهرو با یه سری در .. نیمه مخروبه .. سرد
دختر اولیه که میاد یه پلاستیک اچ اند ام دستشه .. هاه ! مدلای حرفه ای
بعدا اسمشو می بینم ، بازیگر تئاتره ، دیدم آشنا می زنه
خانوم ن و باقی میان
مامان خانوم ن یه زن امریکایی چاقه که یه بند با صدای بلند حرف می زنه
و می گه اینجا قبرستون حیووناست و لاشه های کپک زده رو بهمون نشون می ده

مکان یه حموم عمومی قدیمیه .. کف استیج لنگ انداختن
چهار نفر و من نفر سومم .. لباس اولیمو دوست ندارم
بازیگر تئاتر جلوی منه .. می گه هزار سالم که بگذره پامو که بذارم رو استیج ، اضطراب و حس جیش
من هی همیشه ی تو خیابونو به خودم یادآوری کردم
حداقل این آدما می دونن چرا اینجان
لباس اول ، دوم ، سوم که حامله ام من و آخری که فیوریتمه ، حس قرون وسطی داره
نه سکندری خوردم ، نه هول شدم
راه رفتن تو خیابونای تهران تمرین خوبیه برای بی تفاوت راه رفتن و سنگ بودن

چمباتمه زدیم تو حیاط پشتی ، قبرستون حیوونا ، دور یه بخاری ، منتظر شروع سری بعد
خانوم ن با گریه میاد که جمع کنیم که صاب حموم گفته یا دوبرابر پولو می دید
یا زنگ می زنم نیروی انتظامی و زنگ زده ، خانوم ن فکر می کنه الان می برنش زندان
سالهای کمیه اومده اینجا و همش فکر میکنه می برنش زندان ، شلاقش می زنند
لباسها هیچ مشکل اسلامی ندارند ، مجوزی هم دارند اما حق اعتراض ندارند
تند تند لباس می پوشیم .. جمع می کنیم و حتی وقت نمی کنیم خداحافظی کنیم از هم

باقی روز رو تو خونه می خوابم ، هوای بیرون بی نظیره و من پرده ها رو می کشم
شب می بینم ورک شاپ وردپرس هم قبول نشدم .. هیچ امیدی هم نبود
شرط اول تطابق با قوانین جمهوری اسلامی بود و عکسهای من همش در هجوشون

همشو می ذارم به حساب اون آرزوی هپی ویکند
وقتی هم بود که کسی شب و شانس خوش می خواست برام
و شانس کاملا برگشته بود از من و شب هام هم ، همه پر از ناخوشی
می شود خوبی نخواهید برای آدم ؟ شاید بهتر شد

شده ام چارلی توی عصرجدیدش
هرچیز بدهی دستم خورد می کنم
از صبح پاتیل را گذاشتم جلوم و دستم گم شده بین سیب زمینی ها
و یک کانال ثابت و موزیک ها همه سروصدا
زن که می گیری همین می شود دیگر
همین زن های صنایع دستی که شو هم می کنند
و آشپزی هم نمی دانند
آخه عزیزم روز شادیت من خواسته بودم کمکت کنم , حالا که مامان بزرگتم
تو کماست و وضع خونتون .. خورد می کنم
ته هاش که داشتم کم می اوردم مشق های هندسیه ای که
صبح های زود کپی می کردی برام یادم آمد
و پاسپارتوهای تمیز ترم طبیعت
خوبیش همین است که قاطی می شود همه چیز ، نقش هایمان
که من ، هم می شدم قهرمانت و سمباده می کشیدم انقدر که مثل مردهای جنگلی بوی چوب بگیرم
هم عشوه می آمدم برای آقای کارگاهتان که کارت را درست کند

دو پاتیل الویه درست می کنم
چشم آدم هایی که خانه داری من را می برند زیر سوال ، کور
هر لحظه هم منتظرم زنگ بزند که مهمونی کنسل
و من بمونم این همه غذا
مامانه که می آد .. یه غذای جیگولی هم درست می کنه

هول یه لباسی که بیشتر به درد مهمونی چای با پیرزنای خیریه می خوره
می پوشم
از در که می رم یه سری دافیه غریبه هستند
!!! موزیک ایرونی
من فقط شوکه م .. نه موزیک آشناست .. نه مدل آدما .. نه مدل مهمونی
دافیا کج کج به جورابای رنگی من و کانورسای با دامنمون نگاه می کنن .. مام به اونا
دلم مهمونیهای خودمون طوری رو می خواد زیاد ، زیاد
یه کم می روم توی اتاق و فوضولی می کنم ، عاشقانه های نوجوانیمان را هم که زده ای به دیوار دختر
!!هیچ حس عکاسی هم ندارم.. هیچ حس نشستن و نگاه کردن هم ندارم ، کدوم لذت بصری
ولو می شم روی مبل .. نیمه خواب
فکر می کنم چه خوب که هیچ وقت با یه پسر این جوری دوست نبودم که ببرتم مهمونی این جوری
و با موزیک این جوری ، این جور قر بدیم

یهو همه چیز غمگین می شه .. چراغا روشن می شن .. دافیا می رن
دوسته خودشو حبس می کنه تو اتاق .. برادراش گم می شن .. کسی چیزی نمی گه
مامان بزرگش فوت کرده .. ما ادا در میاریم که مثلا نمی دونیم .. اون ادا درمی آره که چیزیش نیست
.. پسرا دلقکن و غیرقابل تحمل .. من ظرف می شورم و آشغالا رو جمع می کنم ، بازیافتیا جدا
بعد هم روی کابینت ها رو دستمال می کشم و فقط تی نیست که زمینا رو پاک کنم

من که قد قد می کنم و تخم بزرگ و متوسط و کوچیک می کنم به همراه ارائه ی بهترین خدمات ، دوست ندارید بیام مهمونیتون ؟
بچهه رو با کلی غم و کلی غذای مونده ترک می کنیم
اینم مهمونیه بعد یه عمریه ما

شب ، اولین نم برف رو می بینم .. کاش می شد قدم زد

..این آذر کی تمام می شود با این مرگ و میرهاش .. این سال