Sunday, April 29, 2007

پرنده کوچک بود ، پرنده فکر نمی کرد

یکهو به سرم زد که تا کی مجموعه داری و آرشیو
یکهو دستم رفت روی دیلیت و تمام اس ام اس هام رفت به هوا
تمام سه سال گذشته ای که از تکان های پیشین جان به در برده بود
تمام آشنا شدن هام
دوست گرفتن هام
صمیمی شدن هام
دل لرزه هام تا برسد پیغامی
تنم که گر گرفته بود یا شده بود یخ
، حالا که اینها را می نویسم خاطره ای نیست
معادلاتند که می گویند اینجور بوده لابد

قبل ترش فکر کرده بودم چه داستان بامزه ای می شود درآورد از روزی که کسی پیدا شود و من بخواهم پاک شوم از همه ی گذشته ای که او را نداشته
فکر کردم تا کی خیال بی خود
پاک شوم از تمام گذشته ای که پر بوده از من
و کسی را نداشته
و من امروز را هم

حالا سبک ترم
با گذشته ای که ندارم
با آینده ای که در بندش نیستم


Thursday, April 26, 2007

It really seems as though it is necessary for us to destroy some other thing or person in order not to destroy ourselves

نهایت بی سلیقه گی است این
گذاشتن آن عکس و گذشتنش
رغبتی در خودم هم نبود برای باز کردن این صفحه
خواهرک گفت همان ؟
. همان
همان که حرفه هنرمند دو داشتش و پانزده روز سفر آن عید همراهمان بود
و انقدر رویش باز شد تا آن شماره ناخوانده بماند

این روزها زندگیم بیشتر تصویر است تا کلمه
و کابوس تصویری که باید از میان کلمه ها زاییده شود و کلمه ها چه عقیم می شوند وقتی درگیر خودشانند این قدر
کلمه هایی هم هست که میان تصویرها زندگیشان می کنم
کلمه هایی را هم اتفاق خوب می گیرم ، وقتی تصویرها تا مرز سردرگمی دوره ام می کنند
و چه دلم می سوزد برای خودم وقتی کلمه ها می شوند دوست خوبترینم

روزهای خوشی هم بود
ساعت های بدی هم
روز کافه ی میزهای متغیر و هردم آشنایی
با گسی نزدیکی رفتن پسر کوچک
با دوست گرفتن های رنگین پسرهای رنگین کمان
که فکر می کنی چه می شد اگر تمام نرینه های دنیا خوشحال بودند و می شد آشکارا دوستشان گرفت
خیابان ویلای تنهایی کنسرت کنسل شده ..خانه هنرمندان تنهایی ..دانشگاه تنهایی ..دکتر تنهایی .. تنهایی های نه نامطلوب
شب ِ بیداری هم بود .. شب بیداری ِ ناناخوش
روز تمامش در تخت خواب ِ میان – زنده گی ، ناخوش
تا شب شود و زنم بیاید و بشوم تمام زنده گی .. کار مفید و گاسیپ مدرنایز شده هم
که فرداش بابا بخندد که خوب شدی .. نکند عاشقش شده باشی .. و دختر پادشاه ومرد زرگر مولوی بخواند
و بگوید که نمی آید زندگی با ما ؟
تولد خانواده گی که نه زیاد خوب است ، نه خیلی بد .. اما خوشمزه است
امشب هم الفنت دیدیم و نیویورک استوری مارتی ، که پیشتر هم ، را
راست گفت کسی : اینکه تفنگ بردارد آدمی به کشتن عجیب نیست ، عجیب آن است که زیاد ِ آدم ها اینکار را نمی کنند
و من که یک آدمی هم دارم درونم که از کشتن باکیش هم نیست
به این پرچم سفید و روبان های رنگ رنگ و دایره های خط دار ِ آویخته ام نگاه نکنید ؛
شوآفی آدم ها حالم را بیش از هرچیز بد می کند، همین است که آبم با این غول خانواده هیچ وقت توی یک جوی رفتنی نیست
و چه شرمم شده همیشه از حضورش با اینکه می دانم ته ِ وجودش دانشی هم هست
کاش کمی فروتنی هم بود یا ملاحظه یا زمان/مکان دانی

این روزها کلمه ام نمی آمد و حالا چه کلمه هام کم ندارند از آن تصویر .. همان جور نجویده و درهم

Friday, April 20, 2007

من که مالک اندام خود نیستم ، پس چگونه می توانم آن را تصاحب کنم ؟


اولش سبزی کاهو و قرمزی گوجه و یه کمم نارنجی هویج و ژله ها هم که همین رنگیا بودن
بعد دقیقا یه قاشق و نیم پلو و گوشت
بعد دونه دونه ی جوهای سوپ
وسطاش هم تمامی قطرات آب نوشیده شده
خم شدم روی سفیدی توالت و نور پاششی خوشرنگ کننده هم بالای سرم
که بعد ِ هر مرحله فکر می کنم چه حیف که دوربین ندارم
چه تصویر بدیعی دارم خلق می کنم
سری قبلش هم قهوه ای بستنی ِخونه بوده و قهوه ی ورود که تصویر زیاد دلچسبیم نمی ساخته
بی خیال خوردن می شم
نزدیکای یکه که می ریم خونه وچه لیموناد می خوام که هه ! کافه ی باز!! و آب اناری ها هم که بستن حتی
که خواهره یه کوکتل لیمو – گریپ فروت قوی می ده دستم
که معدهه قول می ده باش بازی بازی کنه و نریزتش بیرون

سیاه سفیدای دهه سی شبانه
پرتره های ترک خورده از خانومای کلاه چسبون به سر
که سرمونو می بردیم بالا و گذشتن زمانو می دیدیم
و آخراش داشت رنگی می شد
و ترسناک بود
و من تشنه بودم هی
که رفتم توی آشپزخونه که هی آب و هیچ انگار
تنمو ول کردم روی خنکی سرامیکا

امروز ، خانوم مربع سبز که گفت کافه .. چه دلمم خواست .. اگر کافه ی لیموناددارم باز بود فقط
که ضمانتی برای نگهداری باقی چیزها در تن نیست
خوب نیست برای معاشرت اول
حیف شد

Thursday, April 19, 2007

The Wrong man


گاهی می بینم در من آن میل سرکوب شده ی لگام زده به سینما کردن ، هنوز خرده جنبشی دارد
گاهی که فیلم هایی را می بینم که فریم به فریمشان عکسی است به کمال
اینجور وقت هاست که فکر می کنم شاید این قناعت به یک تصویر و گذشتن از حرکت ، به صلاح نبود
برگمن خیلی وقت ها اینطورم کرده مثلا .. کسان دیگری هم
دیشب
La Jetée
را دیدیم
که ساخته شده بود از کلی عکس اصلا .. فیکس فریم
و هر عکس هم به کمال
و چه قدر هم من دوستش داشتم

چرا باید کلاسیک ها را دید ؟
بعضی فیلم ها را ، کتاب ها را باید خواند
اما وقتی زیاد جوانی یا نوجوانی
که اشتیاقش را هم داری ، حوصله اش را ، وقتش را ، شعور احترام قائل بودن برای گذشتگان و بزرگان را هم
وقتش که بگذرد دیگر نباید
من خیلی جوان نیستم
حیف هم هست
فکر می کردم سرگیجه را دیده ام نصفه
حالا هول برم داشته که پس از کجا آورده بودم آن تصویرها را که فکر می کردم مال این فیلم است ، این سالها
بیچاره آن آقای موسفید که نشسته بود نزدیک من
بسکه به خود پیچیدم و گره خوردم و باز شدم و وقتهای عاشقانه ی فیلم خمیازه کشیدم
اینجور فیلم ها را هم می توانم ببینم .. اما نه در سکوت سهمگین
یک وقتی که بشود خندید ، حرف زد ، چیز خورد ، میانش استراحت کرد
زیاد هم هیچکاک ندیده ام و خیالی هم ندارم که ببینم
پنجره ی عقبی را اما حاضرم سالی یکبار ببینم به جای تمام آن باقی
گرچه فهمیدم جیمز استوارت آنقدرها هم که فکر می کردم جذاب نیست
شاید دیگر کلاسیک ها را دوست ندارم ، چهره هایشان را هم

فیلم دیدن با زاویه ی سی و چهل و پنج و اینها نسبت به پرده امری است عذاب آور ، می دانستید؟
معاشرت ها اما خوب بود
که پیر و پیربانو را بعد سالی بیشترک زیارت کردیم
و آن پسر سفید و خانوم کوهنورد را بعد تقریبا دوسال
که پیر مهرپرور یک را به زور به خوردمان داد و هیچ بدشان نمی آمد بی خیال فیلم ها شویم و مهرپرور دو و سه را هم بسمعیم
و چقدر دلم از آن سفرها می خواهد


دوشنبه که رفته بودم دانشگاه و چقدر هم تقدیر به عمل آمد ازم از طرف بچه ها
که حس قدیم های دانشگاه را زنده می کند حضورم
که با پوشش های کما فی السابقمان همرنگ جماعت نیستیم
و نشستیم به خوردن و بلند بلند نیرنگستان خواندن
بعد هم همه را کشاندم بردم گالری محبوبم
تصویر باد را دیدیم .. که چه تصویرساز ماهری هم هست
بعد همه من را کشاندند بردند آش چرب و چیل انقلاب خوردیم
و هی تمام راه حرف زدن با خانومم
.. فکر کردم باز هم می روم .. چهارشنبه هم .. صبح چهارشنبه اما باز
شنبه شاید .. اگر خدا بخواهد و مزاج ما تاب برآوردن خواسته اش را داشته باشد


Monday, April 16, 2007

میل خداوند پدر به عظمت ، در فرانسه از 4810 متر بالاتر از سطح دریا فراتر نمی رود

چی شد که یهو یاد بی ینال نقاشی افتادم که هنوز جوون بودیم
و از یه مراسم عیدی تو کلیسای سر ویلا رفته بودیم موزه
از یه سری کار مسخره می گذشتیم که زنم گفت برادر لشش می گه
، اون صفتو خودش ته اسم برادره کرد و همین صفت همیشه تداعی کننده ی این جمله ست برام ،
که آخی ، این طفلکی ها توی شهرستانای دورن .. هنوز بهشون خبر نرسیده که بعد سوررئالیسم هم دنیا به راهش ادامه داده

آسمون قرمبه می زد چه جور
قبلش که گفته بودم آخرش تلف می شم از گرما توی شبی چنین مرطوب ، رفته بودیم پیاده روی ِ خیس
و چه قدر آب و باد و من هنوز چقدر تشنه
توی خوابم یه سشوار گنده بود که خدا برعکس گرفته بودش و توی کوچه مون حرکت می کرد که خیسی زمین بخشکه
توی خوابم فکر کردم که چقدر هم خوشمه از وجود سوررئالیسم
بعد خوابم فیلم سیاه – سفید جنگ جهانی دوم شد ومن که مبارز در دام افتاده بودم و دختره که کمک نمی کرد که در برم و نشسته بود جلوی پنجره ی توالت و از نوشته ش در باب پنجره ی توالت خانه هنرمندان می گفت و من چه مضطرب بودم و چه مترصد فرار و اون چه دیوونه ی مزخرفی بود با اون رفتارای عاشقانه ی چندشش

صبح کتابوکه باز کردم پسرک بزرگتر شد و رفت کلاس نقاشی
که یاد بگیره سالوادور دالی خیلی خوب نقاشی می کرده
اول باید دنیا را همان طور که هست بشناسیم و بعد آن را آن طور که می خواهیم تغییر بدهیم
دلم برای برادر لش زنم که برادر همه ی ما بود و قیافه های ابداعی
و فیلما و کتابای عجیبی که انتخاب می کرد و آرت ورکای گستاخانه ش تنگ شده
دنیا بعد سوررئالیسم خیلی راه رفت اما دالی م غول بامزه ی گنده بکی بود

Friday, April 13, 2007

دستی که همچون کودکی گرم است

دم دانشگاه بود که زنگ زد ، می خواستم برم من هم ، یه هفته بود که می خواستم
دیر بیداری و تله ویزیون و هزارتا بهانه اما بود که بشه بی خیال تا فردا
شنیدم آقا دربونه بهش گفت از دفعه ی بعد با مقنعه
مانتو آستین کوتاهه رو پوشیدم و شال سفیده رو انداختم رو سرم .. از اصلاح من که قطع امید کرده اند انگار
یه ساعتم بیشتر از تلفنش بود که رسیدم و طبقه ها رو رفتم بالا که هنوز بود و آقای همکلاسی خیلی ناپیدا هم پیدا که گپیدیم
مدیر گروهه گفت تا شهریور نه و بلکه تیر و من هنوزم بی خیال
رفتیم تو حیاط پر غریبه که یه کم غیبت و بعدش من کتابخونه
که گولم زد .. می شد صدای بانوی زیبام رو بشنوم و به سویش دوان نشوم ؟
ساعت ها تو خونه ی خوشگلشون ولو شدیم
عکس دیدم و فضولی کردم و شرح روابط و شرح احوال و گرلز تاک و من چه مبهوت این موجودم
کد ( بانو) ی زیبام نیمروی جالب بهمون داد و من دوربین به دست در هر قدم به دنبالش
، پشت میز گرد آشپزخونه ، چای زرد یواش آب زیپوش توی دستم ، قرمز و صورتی اونها با صدا
... فکر کردم چه حیف که همه چیز تمام می شود .. زود و نامنتظر
، شب که جدا شدم و به گردهمایی بعدی نرفتم .. توی راه .. زیر بارون یواش انقلاب .. موزیک فریاد کش توی گوشم
فکر کردم عاشقش اگر شده باشم ، چه ؟

__

دی شب زلیگ دیدیم و نیویورک استوری وودی رو
بعله که این دیوانه را دوست دارم .. هر که هرچه می خواهد بگوید
خالی که شد و ما مانده بودیم و صاب داستان روش نمی شد که اعلام کند کافه تعطیل
کمی هم گپ زدیم .. هیچ درکی ندارم که این دختر چهارسال از من بزرگتر است .. همیشه شما می ماند
اما فکر کردم دوست گرفتنش آنقدرها هم سخت شاید نباشد
شاید بیشتر از سلام و احوال هفته ای یکبار معاشرت کردیم .. روزی
این روزها گسترش روابط زنانه ، بسیار به مزاجم خوش می آید

__

یک سلام معمولی و غریبگی نکردن را ترجیح می دهم تا تلفن فرداش که من دختر برگزیده ی دیشب بوده ام
گرچه غیر از دخترک فرنگی ، چیز مطلوبی از جانب من رویت نشد ، افتخاری هم نیست حتی پس

__

شماره ی غریبه ای افتاده و پیغام نامفهومی از همان هم ، زنگ که می زنم نشمه ام است پس از حدود سالی
می خواهد اس ام اسی بزنمش که دعوت به معاشرت امشبانه
تا بعدا بشود مدرکی برای دوست پسر سه سال کوچکتری که قرار است پیچانده شود به نام من
من یک فمنیست صلح طلب هستم که هیچ نمی گویم به چه حقی ، چنین موجودی ، مدرکی باید بخواهد
وظیفه ی دوستانه ام را انجام می دهم
بعد دخترک را توی خیابانی در این حوالی می بینم دست در دست موجود سطح پایین به نظر رسی
و لب به دندان می گزم از بزرگی حجم اتفاق
که این آدم که این حوالی را هیچ نمی داند و اینجا به چه کار و چطور شده همزمانیمان .. یا یعنی واقعا انقدر کوچک است این شهر؟
__

خوراک اندکی از برای گاسیپ مهیا کرده بودیم که با این همه مهمان ِ هی ، فرصت ملاقات زنم دست نداد

این تقویم حرفه ، جا ندارد .. همین جا خاطراتم را می نویسم

Wednesday, April 11, 2007

He is careful about not leaving a rhinoceros tracks around the house


آقای درخشنده با لحنی که هجو و هزل و مضحکه می بارید ازش گفت : کرگدن !؟؟
! گاوی .. چیزیه .. من گفتم یعنی یه گاو معمولی ؟ گفتش که حالا به خاطر من یه گاو خاص
می شد قصه ی یکی از شاخ های گاو خوشگله ی شیکاگو بولزو ساخت که خود جردن پیر فرستادش واسه م
! تا هنگامی که شاخ ها جفت شوند

اما شاخ ، شاخه کرگدنه
به دختره گفته بودم من یه شاخ کرگدن دارم که زیادم کرگدنی نیست
اما کافیه تو بدونی که من یه شاخ کرگدن دارم و شاخ ِ می شه مال کرگدن
دختره گفت که باورش می کنه
خواهره هم که یکی از سهامدارای عمده ست .. که یه کرگدن خلق می کنه که شاخش این شکلی باشه اما زیر بار نیستنش نمی ره
عمهه هم هست که گفت فکر کن که چقدر جنگل .. و من صدای کوب کوب پاهاشو شنیدم تو اون همه سبز
شکوفه ی مو حناییم هست که خانوم فروشنده ی آفریقایی فروشیمونه و اصلا اولش اون بود که ویرشو انداخت به جونمون که کرگدنه .. الانم هیچ ناراحت نیستم که گولمون زده یا دروغ یا چی
مردا اما هیچ حس قصه ندارن .. طفلکی ها .. چه زندگی دشواری باید داشته باشن
از آقا کارگردان یبسه که اون روز اونجا بود _ و همین جور بی ذوق بت قشنگا رو می خرید بی اینکه آروم نوازششون کنه _ و جور مثلا بی توجه ِ عق داری نگاه می کرد به من که گرفته بودمش جلوی دماغم و هولوپ هولاپ می کردم که حالا آفریقاییم یا آسیایی .. که هیچکیم یادش نبود آخرش کدومشون دوتا شاخی بودن ، کدوم یکی
یا باباهه که گفت هه .. یا خود آقای کرگدن که یه چیزی تو مایه های برو بابا .. یا پسر عموئه که گفت چوبیه لابد
و حالا هم که آقای درخشنده
زن ها اما قصه رو پذیرفتن و شاخ و برگشم دادن .. حتی مامان
طفلکی مردا .. چه خوب که برادرک هنوز انقدر نرم و سفید و لپ گلیه

من یه شاخ کرگدن دارم ، که خیلیم شاخ کرگدنی نیست
اما کافیه باورش کنی
بعد می چسبونی به گوشت و صدای کوب کوب پاهاشو تو اون همه سبز
، یا نگاش می کنی و یادت می افته من یه دوست کرگدن دارم ، که خیلیم کرگدنی نیست ، یا خیلیم دوست نیست
. اما هست

Monday, April 09, 2007

...آب کم جو


بلعیدن نام سزاوارتری است تا نوشیدن
این جور که لب های من فرو می روند توی آب
این جور که با حرص گم شده در بیابانی ، فرو می برمش
و انگار یک شتک روی فلز داغ .. یک لحظه و نه بیشتر
می میرم از تشنگی میان بطری بطری
آب ِ
نوشیده شده ، بلعیده شده ، فرو داده شده

تشنه گی

تشنه گی

تشنه گی

Saturday, April 07, 2007

O baby talk to me , talk to me , like lovers do


دوستانش شش هفته ی پیش به مصر کوچ کرده بودند ، اما وی مانده بود ، زیرا عاشق زیباترین نی شده بود
اوایل بهار ، هنگامی که در طول رودخانه به دنبال شب پره ی بزرگ زردی در پرواز بود نی را ملاقات کرده بود
و آن چنان مجذوب کمر باریکش شد که ایستاد تا با او صحبت کند
پرستو که دوست داشت همیشه سر اصل برود ، گفت : ممکن است تورا دوست بدارم ؟
، و نی تعظیم کوتاهی برای وی کرد ، پس او گرداگرد نی به پرواز درآمد
. و با بالهایش آب را لمس نمود و حلقه های نقره فام درست کرد
. این عشق بازی اش محسوب می شد و در تمام طول تابستان ادامه داشت
: پرستوهای دیگر جیک جیک می کردند و می گفتند
" این دلبستگی مضحکی است ! نی پول ندارد و خویشاوندان بسیار دارد "
. و حقیقتا رودخانه پر از نی بود . بنابراین زمانی که پاییز فرا رسید ، آنها به سوی دیگر پرواز کردند
. پس از آنکه آنها کوچ کردند ، پرستو احساس تنهایی کرد و از عشقش خسته شد
. او گفت : نمی توانم با نی صحبتی بکنم ، می ترسم عشوه گری باشد ؛ زیرا همیشه با باد این گونه رفتار می کند
. و به راستی هنگامی که باد می وزید ، نی شکوهمندترین تعظیم را به جای می آورد
پرستو ادامه داد : تصدیق می کنم که نی اهل خانه و خانواده است ، اما من به مسافرت عشق می ورزم ، ازین رو همسرم نیز باید به سفر کردن عشق بورزد
پرستو سرانجام به نی گفت : آیا همراهم می آیی؟
اما نی سرش را به نشانه ی نفی تکان داد ؛ چرا که به زادگاهش بسیار وابسته بود
پرستو فریاد زد : تو اصلا به من اهمیت نمی دهی ، من به سوی اهرام ثلاثه می روم ؛ خداحافظ ! و به آن سو پرواز کرد

شاهزاده ی شادی _ اسکار وایلد

__

انشای چهارم دبستانم را که با الهام !! از این داستان نوشتم . هنوز نمی دانستم اسکار وایلد چه مهم می تواند باشد
حالا توی یک کتاب ، که نمی دانیم اصلا از کجا رفته بوده توی کتابخانه ، برخورده ام به این
و به یاد داستان دوست داشتنی کودکیم یا آن شب طالقان که پیر تکه های اهمیت ارنست بودن را از بر می گفت و من تعجب کرده بود و بعد دیدم انقدر بازی با کلماتش جذاب است که از خاطر من هم پاک نمی شود و یا کل اسکاروایلد که زیاد جالب است ، خلاف معمول بسیار لذت برده ام ازین رو نویسی

_

از دیشب شروع کرده ام تایتل این نوشته را با نوعی لحن من درآوردی ملهم از رِنگی از رنگستان فارسی خواندن و اصلا یادم هم نیست اصلش چه طور بود و مال کی و از کجا .. یک جور مسخره ای هی تکرار می شود توی سرم و ما شدیدا داریم به رواج دادنش فکر می کنیم و از دختر سه سال و نیمه شروع کردیم که خندید و گفت یادش نمی گیرد
پس شما سعی کنید تکرارش کنید و سعی کنید فکر کنید چه جور مسخره ای است که ما می خوانیمش
او بیبی تاک تو می ، تاک تو می - لایک لاورز دو
او بیبی واک تو می ، واک تومی – لایک لاورز دو

Friday, April 06, 2007

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

آمدم توی دفترچه ی کوچک ، زیر هرروز ، یک کلمه بنویسم که یادم بماند
دیدم همین حالاش هم چیزی نیست در یادم
.. پس تا دیرتر نشده

تعطیلات خود را چگونه گذراندیممان در شیراز قرار بود اتفاق بیافتد که انگار که هواپیما را اشتباه
جایی که دیدیم به شهری شمالی شبیه تر بود ، بس که بی وقفه باران
تقصیر از همان کم ترین نمره ی تمام تاریخ مدرسه مان است اصلا
وگرنه که از همین بوی بهار نارنج وعده داده شده باید می فهمیدیم که گرم و خشک کجا بود
، که البته به بوی نان شبیه تر بود آنچه در همه جای شهر خود را جا می داد توی بینی ما ،
علی رغم تمام غرها این همان شهریست که پس از این خراب شده من حاضر به سکونت در آن هستم
و دلیل هم همانا مکان های معدوی زیبا و خوشمزه و مردم جالب است
منظور از مردم همانا کاسب و آخوند و شوفرچی و امثالهم است البت ،
، نه داف و زاخار و ازین قبیل موجودات که در سراسر این عالم فانی عمکردی شبیه به هم دارند

بعد هم که اسم مردم شریف اصفهان بد درفته
هرجا چهارتا درخت داشته اند دورش را بسته اند و بلیط می فروشند
و یک جور هم تبلیغ می کنند که ملزم بدانی خودت را از بین کرور کرور تن ، بکشانی و بازدید کنی از دیدنی های شهر
این شهوت عکاسی با موبایل و سایر اشیاء کوچک هم که افتاده به جان مردم
،و به جای حضور در لحظه هیچ نمی کنند جز ثبت تصویر،
آتش فشان های چندش و غضبمان را شعله ور می کند ، بدجور

بعد هم که دختر شیرازی هایشان ممکن است ببینندت و به روی خودشان نیاورند اصلا و بعد هم با افتخار اعلام کنند
، در حالیکه شمای ساده دل نفرین می کردید اتفاق نیافتاده را که دیدار را واگذارش کرده بودید،
خانواده ی مان فرمودند بگوییمتان شما که دیدید جا و مکان داریم و پلاس منزل شما نمی شویم ، مردمی نبود دادن یک سلام لااقل ؟
البته توی همین شهر هستند جوانانی که یک خانواده را از یک ور شهر جابه جا کنند به ور دیگر و پول نستانند که تفریحمان این است
این البته مصداق همان خوشگذرانی است که صفت مردمان این شهر است که یعنی کار کردنشان را هم تفریح محسوب می کنند

معماری زند و قاجار را که هیچ دوست نداریم
فقط یک مدرسه ی چهارایوانی زیبا و خلوت بود که بر سبیل اتفاق دیده شد و چسبید
تخت جمشید را هم میان سیل دیدیم
و جوی و نهر بود که خیسیش را به جان خریده ، مردمان طی طریق می کردند در میانشان
از برای تماشای شکوه و افتخار و سایر چیزهای قامت راست کن
محی الدین بی نوایمان هم که بی بارانی و دلمان هی به لرزه ، وگرنه همه چیز مهیا بود برای تولید عکس های به یادماندنی
ما هم ته ستونی پیدا کرده ، مبسوط لیسیدیمش تا تاریخ درمان نشت کند بلکه عبرت گیریم
افتخار حضور به هم رسانیدن در پاسارگاد را هم به دلیل افراط پروردگار در نزول برکات آسمانی ، از دست دادیم

شب آخر تا مغز استخوان خیس و بی هدفمان را هم سنت فران نازنین نجات داد
، که با جان بازی ما دیدار حاصل آمد که بیم مرگ می رفت از تگرگ های فندقی که بر سرمان فرو آمد تا خود را برسانیم به ایشان ،
و نفهمیدیم چه مرضی است که یک سال در یک شهر بی خبر سر می کنیم
. و چند ساعت اتفاقی در شهر دیگر را نمی شود که ندیده گذشت
و از کراماتشان این بس که صبح فرداش که روز اول ایشان بود و روز آخر ما
چنان آفتابی شد اندر شهر که گویا ایجاد نشده بود هیچ گونه نهر
و این یعنی به تصورات واهی خودتان اعتماد نکنید و هواشناسی را هم چک کنید پیش از رهسپاری،که لااقل لباس مناسب همراه داشته باشید

Wednesday, April 04, 2007

فرصتی تپنده ام در فاصله ی میلاد و مرگ ، تا معجزه را ، امکان عشوه ، بر دوام ماند

صبح مادربزرگ ها می گویند سیزده ات مبارک
و ما که هاه ! سیزده مبارک هم مگر داریم ، همین که اتفاق شومی نیافتد کافی ست
شبش خیلی هم خوش گذشته .. که میان شادی بی وقفه سعی کرده ام حال آقای درخشنده را بد کنم
... و خبر را دادم که همان دوستی که آن سال ، جشنواره
و بعدش باز یک چیزی شده که قاه قاهم بلند شده
روز سیزده اما مگر می شود یاد تو نیافتم
، همان جور که یاد کاوه ی گلستان هم ، همراه شده با این تاریخ ،
سال قبل و قبل ترش هم یادت کرده ایم
که هی تماس های من بود بی جواب تو سیزده پیشش
،شب قبلش شادخواری بود که من نمانده بودم و معاشرت های خانوادگی را ترجیح داده بودم مثل همیشه،
.. تا مادرت گفت توی اتاق عملی
و نگرانی لابد کوفت کرده آن چندساعت را تا زنگ بزنی و آن حرف حرص درآر را بزنی
و راستش همان موقع بود که من وا دادم
که فهمیدم آدم زندگی توی نگرانی نیستم
که بین خوشی و امنیت ، خوشی های امن را انتخاب می کنم
همین دلخوش کنک های خانوادگی کم مقدار اما پیوسته

حالا فکر می کنم مگر چند روز گذشته بوده از این ؟
چه جور می شود که من اینطور خودخواه و مصلحت خوداندیش می شوم ؟
که همه ی طناب ها را ول می کنم ، که مبادا یک شن ریزه از کنار پام بغلتد
که مبادا چند سانتی متر پس بروم و نتوانم جبرانش کنم
و هیچ خیالم نیست به آنسوی طناب .. به همین آدم هایی که ادعای دوست داشتنشان را دارم
سیزده فروردین سه سال پیش ، من وا دادم
رها کردن اما دو روز بعدش بود و نه از جانب من
من اما هیچ یادم نبوده به این نوشته اما .. وظیفه .. هه ! نجات آدم ها که کار من نیست
من جان بکنم همین جایگاه ثابت را حفظ کنم
باز اما توی بازی بودم .. گیرم دورتر .. که اول هاش حال بدی های خودم پی اش بود
.. و بعدتر گفتم شاید هم تویی که راه درست را
حالا اما هی فکر می کنم یعنی هیچ نمی توانستم بکنم ؟
من که قرار بود بیارمت بالا .. من که سر طناب را خودت داده بودی دستم
آخرین روزی که توی بازی بودم .. که گم شده بودی
که همه ی آن نگرانی زیاده تر از حد من بود انقدر که به کل کناره گیری کنم
، وقتی با مزخرفترین حالت ممکن پیدات شد ،
من فهمیدم آدم زندگی توی نگرانی نیستم .. آدم این بازی که نگرانی هاش سهم من بود و خوشیهاش مال دیگران
نقش فرشته را هم که هیچ وقت نخواسته بودم
چه جور به سلامتی های جی یادم رفت که هیچ نلرزید دلم
به سلامتي اونایی که از این به نظرمن قدرت آدمیشون استفاده میکنن و زندگي دوستاشونو عوض و از این رو به اون رو میکنن
، قدرت آدمی ؟ کدوم قدرت .. یه دختر نوزده ساله ی چهل و هفت کیلویی خودش دلنگون در هوا
چه قدرتی می تونه داشته باشه که رسالت بذارید روی دوشش ؟
اون وقت ها بهانه هام ازین دست بود لابد
بعدتر هم که سفت تر شد زیر پام، هزار دغدغه ی شخصی بود
و تازه از کجا معلوم که راه تو درست نبود ؟
من امنیت خوشم رو داشتم ، تو خوشی های گنده تو میون ناامنی هات
.. می دیدم اما که پیر شدی
، خودت ولی در جواب کس دیگه ای نوشته بودی این لوکینگ سو اولد به نظرت خیلیم خوبه،
من چه کاره بود پس که بیام و بشم نجات دهنده
این تو بودی که داشتی ادعای نجات دهندگی بشریت می کردی تازه
من فقط می تونستم گاه به گاه توی کافه ها میون کلی غریبه به جفنگیاتت بخندم
و بگم چه اسکیزوی گنده ای شدی

حالا اما ته وجودم درد می کنه
نه که یعنی حالا اگه من کمی بیشتر وجودمو تحمیل می کردم حادثه هه اتفاق نمی افتاد
اما شاید خوشی های پردوام تری رو تجربه می کردی
شاید بودنت کم تر سختت می شد
بچه ها چه طور می شه یه بی غیرت آبدیده شد ، یه بی غیرت تمام عیار ؟
. جنارو گفت : باید محیطتت مساعد باشد
. یه کانون خانوادگی خوشبخت
دلبستگی به خانواده
پدر و مادری که از هم جدا نشند
امنیت روانی و عاطفی و مادی تضمین شده
خداحافظ گری کوپر – رومن گاری
و من یه بی غیرت تمام عیارم
می تونستم بهت یاد بدم خوشبختی فقط توی تبلیغای شکلات نیست ، توی همین چیزای خیلی ساده هم هست
همین دور همی کتاب خوندن ، غذا خوردن ، بازی های مسخره کردن .. همین دور همی
که بفهمی تر و تازگی و شور و حال و امید حاصل انفجار نیست .. جرقه های کوچیک اصطکاکن که زندگی دمنده می شن
اما وا دادم .. بی غیرتای آبدیده اینجورن .. مصلحت خوداندیش و جان عزیز

عینکمو می زنم که دنیا رو واضح ببینم
همین چیزای هرساله رو.. درخت و شکوفه و آدم ها رو
بوها رو می کشم توم
درخت ها رو بغل می کنم و صورتمو می کشم روی زمختی پیری پوستشون و بارون رو از روشون می لیسم
توی مسابقه ی تیراندازی اول می شم و صاف تر راه می رم
، اینجا کسی نیست که مثل تو سلف ریسپکت بودنمو وقت راه رفتن مسخره کنه ،
پلوی خمیر شده ی مامانو با لذت می خورم و هی از آدما واسه ی بودنشون تشکر می کنم
تو راست گفتی ، دنیا به یرمای چهل ساله هم احتیاج داره
من مثل تو دنبال جاودانگی نیستم
خوشبختیم توی همین چیزای پیش پا افتاده ست
همین دور همی
...
سیزده ات مبارک

Sunday, April 01, 2007

در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ئی


رکوئیمم باید نوشته شه و من از همون روز شنیدن دارم سعی می کنم
زیاده خام و درهم و بی ویرایش و شخصیه این نوشته ، منت می ذارید که بگذریدش

___

هواپیما یک ساعت و نیم تاخیر داشت
همون مقدار وقتی که لازمم بود که برسم به تو و تموم شی
نرسیدم .. ته دلم خوشی کردم
آسمون گه خاکستری اما .. راه که می پیچید از کنار اکباتان .. نوشته ها .. فکر کردم کاش آمده بودم . سنگ رو دیده بودم
مثل کتاب رها شده بود . بی دیدن کلمه ی پایان . وقتی که نازکی تک صفحه ی آخر مطمئنت می کند از اتمام

می خواستم برای بار اول از هتل برم بیرون .. دستشویی بودم که آلما زنگ زده بود
که گفتم برای چی ممکنه و قرمزی رو مالیدم روی لب هام و گفتم لابد علی مرده و پررنگش کردم
پامو که گذاشتم توی خیابون گفتم می خوام زنگ بزنم خبر بد بشنوم هوامو داشته باشید
.........زنگ زدم .. آلما صداش گریه بود .. گفت یرما ، علی تصادف کرد
.. گفتم ممنون که زنگ زدی ، قطع کردم
مامان چشماش خیس خیس شد ، خواهره جلو جلو می رفت و لابد اشک .. گفتم بریم غذا بخوریم
سیاهی عینکمم بود اما اشکه نمی اومد

من هیچی نمی دونم .. همه ی خبرا رو پس زدم .. پس زدم .. پست اولیه این وبلاگه که تو نوشتی .. هفده تیر هشتاد و سه .. وسط شیطنت و خیانتمون به دنیا .. هل می دهم .. هل می دهم .. چرا من هیچ وقت نمی کشم پس ؟ نه با دست ، نه با پا .. این مدته هم پَسِت زدم .. دائم .. تلفنای بی جواب .. آف لاین شدنای یهویی .. همو ببینیمای هیچ وقتی .. از دستم که در می رفت و گوشیو بر می داشتم که می گفتی یرما بیا خوب باشیم با هم و صدای یخم می گفت خوبیم که و تو نمی دونستی میون اون سکوتای لج درآر من داشتم زبون درازی می کردم و خمیازه می کشیدم که کی قطع می کنی که سریاله نصفه نمونه یا چی .. که چه مرده بودی برام
دسترسی ِ به این وبلاگتم بستم
، تو هم اصلا یادت نبود که باباشی (گیرم که با لقاح مصنوعی) البته ،
و حالا من غصه ی بی بابا شدن این طفلکم دارم

آقا جون .. رک و راست .. نگات که می کردم و اون حرفای جفنگت .. فکر می کردم نمیری چکار کنی .. بعد هم کشتمت .. گفتم علی نابود شد .. حیف شد .. گریه هم کردم اونوقتا لابد که حالا اشکم نمیاد .. همون بهاریم که تموم شد گریه کردم .. انقدر اشک ریختم که شده بودم مات و گول .. خاکستری .. چقدر پررنگ بودی اونروزا .. که پیرهنم که پُر ِ بوت رو می گرفتم نزدیک و می کشیدم تو و فکر می کردم چه پستم من ..ده خرداد هشتاد و سه ... ده مرداد .. ماه ِ تمامِ درست .. چندتا کد و تاریخای توی تقویم .. چه خوبه نوشتن .. که تقویمتو دادی بهم و دیدم پونزده بهمنه که اسم منو داره .. توی وبلاگت نوشتی این مدته یه بار یه شب عاشق شدی و یه بار چند روز و من که فضولیم گل کرد گفتی یه شبی یه من بودم و چه شبی بود که کله ی سحر فرداش سر کوچه بودی و تموم اون روز و روزای بعدش و چه هول بودیم و چه تند و چه آشنا .. این حرفا رو نباید نوشت .. نباید نوشت ؟ مگه تو از همون اولش ننوشتی ؟ مگه همه چیزت انقدر رو نبود که من هی لجم می گرفت که چه وقیحی
من هیچی نمی دونم ، این مدته همش پَسِت زدم که زنگ می زدی که یرما بیا منو بزنو و خالی شو و من خالی شده بودم و تو نمی فهمیدی که چه نبودی برای من و چه مرده بودی ..باقیه صفحه های تقویمه خالیه .. یه روزایی بوده که من یادم هست و نیست .. شب انتخابات اما یادمه که توی ترافیک زیر پارک وی باز چه پررنگ شدی و تا دوئه صبح ولیعصرو گز کردیم و سوار ماشینای غریبه شدیم و من چه بدمم نمی اومد که شبیه زوجای جوون به نظر بیایم .. فرداش شدی مه آلود که گفتی به رفسنجانی رای دادی .. هفته ی بعدش که از حسینیه ارشاد برمی گشتم داغون و گفتی احمدی نژاد ، تموم شدی .. می بینی .. اینطورم من .. متعصب و خشک..حالا هی این مردکو می بینم و فحش می دمش

پارسال بهار اما باز یادم رفت .. که ناهار و کنسرت و شِر کردن دانشگاهامون
که توی راه فکر کردم چه تموم شدی علی .. نمیری چه کنی ؟

.......
....

این پست باید نوشته شه و من از همون روز شنیدن دارم سعی می کنم
پست که بشه ، تو تموم شدی .. مثل هر نوشته ی دیگه ای که کات پیست می شه از حافظه ی من به حافظه ی اینجا و دیگه اینجاست که به زندگیت ادامه می دی و دست از سر من بر می داری که هی با چشم های داغون تو نبینم که فکر نکنم همه ی این کوفت های هرروزه نشونست ..از یه بوس کوچولوی اون شب ( که علیرغم چندشم از فرمان آرا و خود فیلمه بازدیدمش به خاطرت ) تا همین دینو بوتزاتی که هی روی شبح و روحاش وا می شه و لابد حالا اگه بودی میومدی می نوشتی که که نوشته های من جز اسم خاص هیچی نداره و من واگذارت می کردم به انگشت هام
راستی
من که سراغ وبلاگت نمی آمدم که بمانی همان که بودی
تو هیچ خواندی که من نوشتم سال نو به چشمه ی حیات می ماند ؟
پاشنه ات را .. همیشه احتمال خطا هست خوب
چقدر خندیدی به خوش خیالیم یارو ؟

هواپیما یه ساعت و نیم تاخیر داشت
.. حمید که زنگ زد بیاد دنبالم که با هم ، نمی شد که با اون بوستان ِ در بر
من هی دور خودم چرخیدم و وسط خنده های پر صدام یهو لبام خودشونو انداختن پایینو من رومو کردم به دیوار

بعد دختره سلام کرد .. وسطاش من دیدم که هیچ غمی نمونده
که یاد لاو آن د ران تروفو افتادم ، اونجا که زن های عضو کلابِ اِکس های آنتوان دوآنل با هم می شینن به گپ و گفت
.... بعد هم می ذارن و می رن ... و آنتوان و سابین
اینجور بود که تموم شدی
، مثل نوشانوش ختم شونده به شادی که خواستنی ترین جورِ ِ به مقصد رسوندن آدم هاست واسه ی من ،
بعد من و دخترک هم کلابی گذاشتیم و رفتیم پی زندگیمون
اند آنتوان استاپز رانینگ
..... و تو و معشوقه ی آخرت
چه دوست دارم ببینمت عاشقانه در آمیخته با آن .. خاک
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم

ـــ

.. گشتم توی عکس ها ، نبودی
پایه ی عکاسی های من ، چه جور بین آن همه همه عکس یک بار دوربین را نگرداندم سمت تو ؟

نکته ی آموزنده : از دور و وریهایتان هم عکس بگیرید
همیشه که نمی مانند