Thursday, March 29, 2007

در زخم های گرم بخارآلود ، سرخی شکفته تر به نظر می رسد ز سرخی لب ها


باران زد
قرمزی شال رنگش را داد به زار و زندگیم
سیاه خریدم
شگون نداشت سیاهی
، بار اول دیدار آدم بزرگ ها در این سال خوش آغاز ،
سفید سرم کردم روی خاکستری لباس ها
آن زیرها سرخ ، سرخ ، سرخ


ــ

نه کسی به من تسلیت گفت ، نه یواشکی حالم را پرسیدند
من هیچ نمی دانم ، تو که می دانی برایم بنویس

Saturday, March 24, 2007

! بگذار سرخ خواهر همزاد زخم ها و لبان باد


برادرک می گوید هیجان انگیزترین بخش سفر ، چمدان بستنش است
و سر همین چیزهاست که تفاوت ها رخ می نمایند دیگر
دختری هم هست که همیشه این وقت ها یادش می کنم
که صبح زودی با دامن و کفش های پاشنه بلند و چمدانی متناسب توی فرودگاه پیداش شد
و هرروز آن سفر دانشجویی را با یک ست کامل لباس و کفش گذراند
و من که آنوقت ها سال اول بودم فکر کردم تا سن او ، که سه سالی بیشتر بود ، بشوم شاید شباهتی پیدا کنم .. که آرزوش ماند به دلم

کلی بار اضافه دنبال خودم می کشم و آخرش باید بیافتم به خرید میان مسافرت

و اما مصیبت جدی در این زندگی رنگارنگ ما کفش است
، در واقع تلاش برای همخوانی کفش ها و لباس ها ،
.. کوچک هم که نیستند که چندتا

این شد که آمدیم بگوییم اگر در آن شهر رویایی چندروزی مادینه ای با رنگ غالب سرخ دیدید
خیال برتان ندارد که عقبه ی پیرزن شیدای خیابان ولیعصر
یا پرچمدار قرمزها .. یا طرفدار سینه چاک لنگی ها
بگیریدش تلاش سختی برای ایجاد هارمونی رنگ یا همچین چیزی
و از انجا که آخرین بار با بهت دیدیم که مغازه ها مملو از تولیدات این رنگی بودند
لازم می دانیم تذکر دهیم ما هیچ پیرو مد نیستیم و تک تک پوشیدنی هایمان تاریخ دارند و قدمت

..

بروم که باید تا صبح با این عملیات مشقت بار و هی چک کردن های وسواس گونه ی سرجابودگی ابزارهام
سرو کله و دست و پا بزنم

Friday, March 23, 2007

تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم

یک جوریش کردند که تا یک دقیقه ی بعدش باورت نشود که تحویلش گرفته ای
به برخی کلیشه ها می باید احترام گذاشت
که عادت کنی دلیوری ِ تحویل سال نوت مطرب و مزقونچی باشد
و نه ارتشی ها
بعد مگر می شود دلت نلرزد از فکر سرو صداهای فرازیاد
و قرمزی جاری و خاکستری حاکم ؟
با این اسم گذاشتن های مسخره اش
که وقت معنی کردنش برای پسرک
، که یعنی همه با هم وصلت کنیم و خنده هم
ته صدات ترس می نشیند

همه چیز طبق کلیشه انجام شد
سبزی پلو-ماهی و هفت سین و شادمانی
و دعواهای مرسوم عید دیدنی به اجبار
.. و غرهای معمول سر لباس پوشیدن
علی رغم یک هو عذاب وجدان های بورژوازی شب عید
و آژانس شیشه ای به یادآوردن های پدر

و دلم گرفت از فکر چه دلم تنگ می شودِ روزی که این چیزها نباشد

دیروز هم در معیت همالان رفتیم و بهار کردیم
از شکوفه باران که خبری نیست .. از شکوفه ی زیاد هم حتی
خدا نگهدارد درخت زود بالغ حیاط دانشگاه را که از یک ماه پیش چشممان را روشن کرد
اما بهار قابل باوری از آب درامده
با این کمی سرما و آبی آسمان و شارپ شدگی رنگ ها
، که ورجه ورجه مان می آید و در آغوش گرفتن تک تک درخت ها
مثل روزهای نوجوانی

بادام های آجیل را به سفارش کسی
فندق هایش را به خاطر دل خودمان
پسته هایش را از سر عادت
و بادام هندی و مابقی را از سر تفنن
می خوریم
و باکیمان هم نیست از ظاهر و جرم و حجم و اینها

حس از چشمه ی زندگانی عبور کردگی داریم
که حالا که دوام آوردیم و تمام شد سال عزا ، به خیر می گذرد این دوازده ماه هم
ایدون باد


___

این تصویر هم به خاطر این خانوم تولدی ، که گوشزدمان کرد خودمان بهاریم و پر شکوفه

Wednesday, March 21, 2007

که شمع افروزد و بگشایدش در

شکوفه باران اگر شدم ، خوش خلق می شوم و بهاریه می نویسم
حالا دارم می صبرم
تا بهار منتظر بی مصرف نیافتد

Sunday, March 18, 2007

when I kill a mosquito I'm like Godzilla. When I kill a fly I'm like Bruce Lee


کرده اندش قهرمانشان .. "پشه " را که یکی از ما بود، یکی از همرزمان ما .. نه بیش و نه کم
و ما شده ایم مطرود .. فراموش شده
توی یک سالن که لابد بزرگداشتش
از پشت خودم را می بینم و آقای صندلی بغل که می دانم زیاده تر از آشناست
من توی سرم در یک مکعب شیشه ای هی زندان می کنم پشه را
من زیر دندان هام هی می جومش و دهانم پر می شود از طعم پشه
آقای زوج ( که صورتش را نمی بینم ) مغرورتر از آن است که حرص درآمدگیش را بروز دهد
من اما توی ذهنش را می بینم .. که به دار کشیده می شود پشه .. که به آتش کشیده می شود سر دار
- این را از تکه فیلم های دیشب وام گرفته ام گمانم -
فکر می کنم آنوفل بودم نامش ؟ .. و چه را انتقال می داد ؟ .. مالاریا ؟

تلفن که بیدارم می کند .. نفس راحت می کشم که دیگر زندانی شدن یک پشه را نباید آرزو کنم
.. که زیر دندان هایم

دکمه ی مایکروویو را می خواهم بزنم تا گرم شود شیر و بلکه کمی نرم این گلو
که می زنم روش که این چکار می کنه اینجا!!؟
و چه خوشحال می شوم که مامان می گوید شبیه پشه ی سرکه ست !! و من می فهمم که توهمم نبوده دیدنش
اما چه کار می کرد آنجا !!؟
کسی این حوالی شراب انداخته است!؟

ـــ

موبایل را سر می دهم توی دست خواهره با چندش
که باز فریاد خائنش بلند می شود
و معلوم است که جواب ندارد درخواست اغواگرانه ی دیدن
بعد که می پرسد قهرم آیا ، می خواهم پانزده ساله شوم و بی جواب
واکنشش اما کنجکاوم می کند که می زنم نه ، دلیلی برای معاشرت نمی بینم
و فکر می کنم زنگ می زند و من آیا خواهم گفت ؟ یا می گوید به درک و بی جواب
که نوشت حق دارم ، آدم مناسبی برای معاشرت نیست ، اما دلش تنگ می شود
نزدیک است نرم شدنم .. هیچ انتظار اینجور اعترافی را نداشته ام
امروز که با ما به ازین باش اما پانزده ساله شدم
. حق دارم


خیال برتان ندارد و عاشقانه نسازید ، پای رفاقتی در میان است
و من همیشه رفاقت را از عاشقی خالی ، مهم تر گرفته ام


___


تا من از چيدن گوجه فرنگی ها می آيم شما ها برسيد ...


Wednesday, March 14, 2007

سرخی تو از من


شش ساله شده بودم که دل آقای کافه چی را به دست بیاورم
که گفته بود بسته ات کامل نیست ، چندتایی از مدادرنگی هات گم شده
و نوشابه جان را دیده بودم با روسری سبز جمعه بازاری.. کی بود که رفته بودیم ؟
و لیموناد زرد بود باز
مشغول گوش چرانی های مرد میز پشتی
که گوش های استادم را مفت گیر آورده بود و نگذاشت که نگاهش برگردد یک لحظه تا من اظهار ادب
و گل های صورتی خواهرک در پلان اول و کفش های قرمز دخترک همکلاسی مدرسه در ته کادر
که تلفن نجات بخش شد و چهارشنبه سوریمان از خطر بطالت و افسردگی جست
کانورس های توی جعبه قرمز بود و صورتی .. سومین قرمز این دوسال .. چندمین صورتی ؟

شب .. سفید و صورتی یواش کاشی های دستشویی که نگاهم خیره مانده بود روشان
که بالا نیامد تمام آن شش روز برزخی و تنهاییهاش و بی رنگیش
و مه شد و نشست روی جانم که شدم تُهی .. تهی .. تهی

چه وقت روز فرداش بود آن کلمه های نارنجی ؟
که اول هاش چشمهای من خیس بود و آخرهاش آن زردکی که خودش را می کوبد به زمین از قاه قاه
.. رخت ناجی ها را می پوشند گاهی کلمات .. کلماتت
ـ می پوشانمشان ؟! .... نتیجه اش را که دوست دارم مهم است ـ

شب .. قرمز باید پوشید .. من این را خوانده ام یا شنیده ام یا فکر می کنمش یا چی؟
که سرخ می پوشم و گوشواره ها هم و شال هم و لب ها
برخلاف پیش بینی های ترافیکی و لج کردن آژانسی ها که نمی رویم توی شهر ، زود زیاد که می رسیم و زرتشت پیاده ، که بگذرد وقت
که من با هیجان و تند و بلند شرح قضایا می دهم برای خواهرک
.. رنگ رنگ پارچه های مغازه های در کمال تعجب باز

خانه ی نارنجی .. اتاق آبی
اولین چهارشنبه سوری واقعی سال های بزرگیم
آش رشته (رسم کجاست این ؟ ) .. آتش .. آتش بزرگ
و آدم هایی که دوستشان دارم
... نتیجه ی تمام بی خوابی های دیشبش که ایزولیشن ایز گود فور می ، هم به
ژاندارکم را هم شدم .. کفشهای لهم هم طاقتش را آورد

خوابیدم روی چمنی که سبزیش از یاد عکس های قبلن هامان می رفت توی تنم
پشت سرم زردی آتش که رنگش را می داد به صورتم .. بالای سرم سرمه ای آسمان و خودم سرخ
صدای آدم ها .. آدم هایی که دوستشان دارم
تا وقتی که دنیام رنگ دارد و صدا ، تهی شدن هام دوام ندارند هیچ

Monday, March 12, 2007

And all that I can see is just a yellow lemon-tree

این که دارم می شوم مشتری این کافه ی حضور در پسزمینه داشته ی
این سال ها را
دوست دارم

قرار اصلی با آقای سابقا بست فرند است که صداش نمی آید هی
و تماس امکان پذیر نه
و من از سویی و زنم از سوی دیگر قرارمان را می گذاریم آنجای شهر
و بعد می فهمم هدف یکور دیگر شهر بوده
و عذرخواهی طولانی با نثر قدیم بلکه ثمرمند باشد
که نیست انگار
و حراجی های گنده را می بینیم به یاد پارسال
و باز امتحان کردن پرسروصدای لباس جیغ و جوادهای حیوان وحشی دار
، که من هیچ هم دیزاین هاش را دوست ندارم ،

بعد هم کافهه که دختربچه ی پیش ازین موقرمز هم هست باز
.. و آقاهه منو را نداده می گیرد از دستم که لیموناد دیگه
و بعد فشارت نمی افته ؟
: سه بار برویم جایی و تعریف کنیم می شود این
! لیمونادشان شده بود شل و وارفته و زرد
بعد هم که آیا دیگر مداد رنگی نمی شوم ؟
نمی گذارند که چند وجهی بودن شخصیتمان را نشان بدهیم
یک روزهایی هم شاید خانومیمان بیاید ، همیشه که نمی شود منتظر پنجسالگیمان باشید

هی می خواهیم بنویسیم موزیک های هیچ جای دیگر انقدر با مذاقمان خوش نیامده اند
می ترسیم بار بعدش باباحیدر مددشان را بگذارند که سالیانی پیش پای ما را یکسالی برید از آنجا
و اصلا پاتوق نشدگیش اصلش برمی گردد به همین خاطره ی شوم

آقای دربان آن یکی کافه هم رویت شدند
، انگار که کذب بوده شایعه ی از پای درآمدن از زیادگی شیرینی ماکولات آنجا ، که پخش کرده ایمش ،

بعد هم با جدیت در مغازه ی لوازم خانگی گنده چرخیدیم
چقدر هم نقش دختر در آستانه ی تشکیل خانواده ی نو بهم می آمد
حالا فردا که انگار باز راهی آنجاییم ، شش ساله می شوم
بلکه یادشان بیافتد لیمونادشان چطور سبز و درهم فشرده می توانست باشد


ـــ

تایتلمان را مشاهده می کنید ؟
درخت لیمویی در بهشت نصیب کسی است که موزیکش را برساند به من
وقت زیادی است دلم می خواهدش



خانوم جان بی منزل در کافه اشتباه گیرنده
شما بفرمایید کجا
ما می گوییم که چه چیز آنجاست که می خوریمش
اینجور راحت پیدا می شویم
خودمان هم کم مشتاق نیستیم

Sunday, March 11, 2007

The rain falls down On last year's man


ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
اولین بار هم ، سر همین چیزها چشمم را گرفت
که من جدا نشسته بودم ، رو به روم راه سیاه کویری و ادام غرقه ی موزیک خود بودنم بود
و گوش هام پشت سر را می پایید که پیر داشت نقل خاطرات جوانی می کرد
و یک سال دور گفت که اصلا بودید شما آن وقت ؟
.. که صدایی گفت همان سال بوده که به دنیا آمده
..و من سرم را برگرداندم ببینم کی ست که دقیقا ده سال بزرگتر از من و اینجور جدی


ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
اولین بار هم ، سر همین چیزها قرار بود هم را ببینیم
که می خواست آقا اسی جمعه بازار را نشانم بدهد و نیامد و من تنها آنجا را کشف کردم

ـ بعدتر فیلمش را که ساخته بود ، نشانم داد ـ

ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
اولین بار هم ، سر همین چیزها با هم رفتیم بیرون
که لاله زار را رفتیم تا مغازه ی مادام ناز کرست دوز
ـ که انگار قدیمی ترین مغازه ی باقی مانده ی آنورهاست ـ
که نشست با مادام به صحبت و من هم که به عکاسی برای خودم

و مادام هم عیب فیزیکی نگذاشت روم


ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
به بهانه ی فیلم ساختن یا مصاحبه یا چای خوردن و گپ زدن فقط
می نشیند با آدم قدیمی ها به گپ و گفت
و انقدر هم جدی که شک برم می دارد این همان آدمی است که سر بهتر بودن بستنی فلان جا با خواهره متحد می شود علیه من
یا وقت نشان دادن سوراخ سنبه های شهر و تاریخ گفتن هاش ، یادم می رود چه طور گاهی همین ده سال را هم مجبورم یادآوری کنم هی


ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
هفته ی پیش ، همین وقت ها ، بالاخره با هم رفتیم پیش جهانگیر رزمی
به بهانه ی چای نوشی دور هم و از زبان خودش شنیدن ، شرح ماوقع را
بالاتر از محله ی زیاد شهری ما ، خیابان و بازار میوه ای که هیچ انگار توی این شهر نیست
عکاسخانه ای دنج و زیادی ساده
و مرد چه چیزها که نگفت
که من نمی دانستم آن آقای عکاس شهره در انسانیت ، چه شارلاتان جالبی است
که چه خیلی ها که نمی دانسته اند و خودشان را زده اند به اتوبان های علی چپ ، وقت نسبت دادن عکس ها به هم
که باز یادم آمد چه قدر زیاد ِ آدم های این صنف ، چه جانورهای درنده ای در خودشان پنهان کرده اند

و مرد چه طفلکی به نظر می آمد

ح حجیم سرگرمی های غریبی دارد
سر همین چیزهاست که بی خیال معاشرت های گاه به گاهمان نمی شویم
علی رغم تمام پستی ها و بدی ها و پلشتی هاش

Friday, March 09, 2007

...سهم من ، آسمانیست


بی شک که محافظه کاری هم بود .. ترس هم بود ، بر منکرش لعنت
بیشترش اما شکنجه ی خودآگاهانه ای بود که این کارها نیامده به من
من که سی صد و شصت و چهار روز سال به قدر زن های اندرونی بقچه پیچ ، برای خودم حق قائل هستم
چه می شود که فکر می کنم این یک روز را باید فریاد بکشم؟
این لباس ها را چه کسی تن من کرد ؟
چهار کلام مطنطن لعاب فرنگ خورده و این ظاهر نوی دروغی را کرده ام حجاب مغز بیدخورده ی پوسیده ام..
اما واقعیت همان کهنه ی بو گرفته است که زندگیم را گرفته سراسر

توی این یک سال چند بار شده به مسافر بغل دستی ماشین عمومی، یادآوری کنم که بر طبق پرداخت کرایه ی برابر،
حق اشغال فضای برابر داریم .. که حالا برابری در جامعه ی مادر را مطالبه کنم ؟
دوست مرد تحصیل کرده ام را چندبار آگاه کرده ام از حقی که باید برایم قائل شود که حالا حقم را از حکومت بخواهم؟
چقدر تلاش کرده ام برای ابژه ی جنسی همپالکی های منورالفکرم نبودن،
که حالا دور ورم داشته به خواست تغییر قوانین هزار و سیصد ساله ؟

من که تمام بار را تا اولین قطره تنها به دوش می کشم .. بی فریادی
من که نابرابری جزئی از روزمرگیم شده .. در سکوت
من .. بی حق .. بی درخواست .. با لبخند

برگه های امضا نگرفته ی کمپین را می چپانم توی کشو
تا روزی که بیاستم و به آقایان آرتیست روشنفکر فرنگایز شده ،بگویم نه.
هشت مارسم را می مانم خانه
تا روزی که تحمل درد در تنهایی ، جزء پذیرفته شده ی زنانگیم نباشد.
تا آن روز ، من همان پرده پوش بی آسمانم .. برهنه نمایی هایم را باور نکنید

گفته بودم خنده داریش آنجاست که به تو می گن روشنفکر ، به من فمینیست
حالا بیایید پشت صد در لاک و مهر شده ی این اندرونی ، با هم بخندیم

Wednesday, March 07, 2007

I'm a very private person

اتاقم و خلوتم را می خواهم
این روزها این جمله را بارهاااااا تکرار می کنم
به گوششان نمی رود
زیر بار مهربانی های ثقیل خویشاوندی در حال فرو رفتنم

از اولش هم گفتم من می شوم پری
رها می کنم خودم را از رنگ بازی و اسباب های جلد شده
اما نام کرده ای که نبود توی اصفهان
که بشود بهانه ی پرواز
حتی اگر جوجه کبابش عق آور باشد
بَدَست آدم توهمش بشود پارسای ژولیده ؟
بهتر نیست از امروز من که با هر بار تکان پرده ی پلاستیکی ایوان خانه هنرمندان
دادم می رفت هوا که میزمان است که حرکت می کند؟

بعد اذان باشد و مسجد خالی و بشود دوید
..گر بر سر من زبان شود هر مویی

نامزد اصفهانی نبود
پری نشدم
آواره ی خانه ی این خویشم و آن قوم
رهایم اگر بکنند
تختم هست و آبی گرد گرفته ی اتاقم
و چقدر دلم نوشتن می خواهد
و خواب صبح
و
خانه و خلوت و خانه ی خلوت و خلوت خانه و هر احتمال خ دار دیگر

Monday, March 05, 2007

و درد خاموش وار تاک ،هنگامی که غوره ی خرد در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند

بی خوابی و بارکشی و آن همه انرژی رها شده در بادم، کنار
خیابان و محتویات و اضافاتش دیگر جزو عادت شده هام نیستند انگار
که حرف های همیشگی و هرروزه اینجور مستاصلم می کند
زنگ می زند که نشسته تو و منتظر
و می شود نجات بخش من
حرف های معمول احوال پرسی های خویشاوندانه
که می گوید چندنفری را گرفته اند انگار
که من نیرویی برای فهمیدنش هم ندارم
چه گلیم سرخشان را زود پهن کرده اند
.. و می ماند در هوا ، حرف و فکرش هم
زیاد که می شویم و صداها قاطی می شوند توی هم

.. نصفه شب و نیمه جان و چنین بمبارانی
من که از صبح بیرون و از صبح بی خبر
دلم می خواهد که نگران نشود
دلم یادش میاورد که این چیزها باید دیگر عادی شده باشد برایش
و خوش می کند خودش را
که احتمالا که فقط پیشگیری
و چقدر هم پیشرفت کرده اند
دیگر خبری از آبلیمو و فلفل و این ها نیست
گرچه به این بادکنک های امروزی هم نمی شود اعتماد کرد
بچه اگر بخواهد بیاید ، می آید
حتی اگر کسی منتظرش نباشد
حتی اگر کسی نخواهدش

Saturday, March 03, 2007

Loneliness was tough


پی ام اسش را که می خوانم یعنی وقتش شده
دختر کوچک هم که این هفته دیگر زاری قیافه اش رسیده به اوج که کی پس
جمعه ای می سازیم فرهنگسرایی
نمایشگاه نقاشی آنجا را می بینیم اول
و من کماکمان بر همان عقیده ی تمام شدگی هنر دوم (؟!) است که استوارم
خداوند این بلا را از سر عشق بزرگ ما ( که همان حرفه مان می باشد ، قطعا ) دور کناد

بعد هم که چه خوب که دخترک ورودمان را خبر داده
وگرنه همان میز قراضه ی یک کم هم نصیبمان نمی شد
کافه مان شده فست فود در ساعت اوجش
آدم ها می ایستند بالای سرت تا بروی
و سر و صدای فروشگاه های بزرگ
.. و مملو از داف های روشنفکر / آرتیست / فودکرتی / بالفطره
..که چشم های ما خیلی هم راضی هستند ، باقی اعضایمان هم بروند به
پسی های فودکرتیشان را هم آورده اند
بنده کاملا قائل به وجود چنین جماعتی هستم که اتفاقا تکامل یافته ترین نرینه های جوان قابل دید این شهر هم محسوب می شوند

بعد هم که او حین ِ .. و من پیش ِ.. ی خوبی داریم لابد که به جای غرهای مالوف
همه چیز به خنده و شوخی و غیبت برگزار می شود
آقای راننده هم که طفلک خودشان راه شمع های روی دیوار را نشان داده اند از اول
که صدای آب دارد و ماه گرد لای شاخه ها دارد
بعد هم دستهاش را می کند توی جیب هاش که نکند شمعی روشن کند
گمانم به اصل تقابل روشنی و تاریکی* است که معتقد است


بعد هم که می ایستیم نزدیک های خانه ی ما و اعترافات می نیوشیم
چند وقت است هم را می شناسیم ؟ ماه اضافه آمد

من این دوتا آدم را همیشه بالدار مجسم می کنم
که اگر نبودند زندگی ما بد گهی می شد


*
اگر شمعی روشن می کنیم که مثلا جایی را روشن کنیم ، طبق قاعده ی تقابل ، حتما
جایی را تاریک کرده ایم ، مثلا درون همان هایی که خواسته ایم راه شان را روشن کنیم

دست تاریک ، دست روشن ـ هوشنگ گلشیری