Saturday, April 26, 2008

Swing, sWing, swinG the spinning step

فرانسه که نمی‌دانستم که ژول اِ ژیم ِآرته نشان ِ بی‌زیرنویس دیده باشم
اما یک‌بار نشستم به تماشای مستندی که فرانسه بود که نمی‌دانم، اما حیف هم بود از دست دادنش، آدم‌های توی آن هی یادآورش می‌شدند.. یک‌شنبه‌ای بود با تِمای روابطِ تراینگل... یک مستند ِ بلند امریکایی هم، هشت سال ِ زندگی یک ثلث، دو مرد و یک زن، که بس دل‌لرزان بود از ویل یو مری آس شان تا ذوق‌ ذوق که بیبی چک ِ مثبت، تا اشک ِ پشت ِ اتاق ِ زایمان یکی از مردها-که فقط یکی‌شان را اجازه داده بودند به حضور ِ مستقیم-. بعد هم شُک ِ صحنه‌های آخر که یکی از مردها نبود و حالا زوجی بودند با دو بچه که بزرگتره ِ از آنی که رفته

زندگی بازی اگر باشد، دونفره‌اش آن‌قدرها هیجان‌انگیز نمی‌نماید، از بچه‌گی هم من یار ِ جانان نداشتم هیچ‌وقت، یکی که دستش همیشه توی دستم، محله که زیاد عوض می‌کردیم و مدرسه هم، خودم را می‌انداختم میان ِ سلسله‌ای از روابط، دارودسته، هر دارو دسته‌ای به خُردگروه‌های سه‌تایی اکثرا.. مثل سه‌تا دختر بدهای کلیشه‌ی تمام ِ فیلم‌های تین‌ایجری
آن‌روزهای بهمنی هم همینش جالب بود، هیچ چیز هم که بینمان نبود، اما ترکیب ِ سه نفره، به قول ِ حضرت سه تا دراز که خودش درازترین، این که آن دوتا روابط ِ خودشان که چه دوستانه و من هم بازی

ژول و ژیم که ندیده‌ام من، جز یک‌صحنه‌هایی که مثلا زن نشسته بود به خواندن و آن دو هرکدام سر به کاری، همین است که فکریم می‌کند که شبیه بودیم ما، که من می‌نشستم به کتاب و شماها تخته.. یا بحث‌های تمام نشدنی در باب سینما و آدم‌هاش و هرچیز

آمدم پیشت انگار که اجازه، نشستم در تاریکی و سکوت، و آن عادت ِ قدیمیت، همان که به هیئت ِ نجیب‌زاده‌های قرون‌وسطی درمی‌آوردت... پیش‌بینی کرده بودم؟؟؟ نامه را هم نوشتم برات، کسب ِ اجازه‌ی دزدی، حضورش را کرده بود نامرئی تا تمام شود، تا مداد ِ رنگ‌رنگ توی دست‌های من ساکت

نشسته بودم روی لبه‌ای باریک، چشم‌هام بسته، دستش میان موهام که نیافتم، موهام، موهام.. داستان از موهای من شروع شد انگار، که هی می‌گفت کاش بلندتر و درهم‌ریخته‌تر و می‌کشیدشان... گفته بود چیزهایی هست بین ِ شما که دُویید، مال ِ شما، که ربطی به دیگران ندارد و خواسته بود که اصراری نکنم به دانستن که اگر روزی هم رازی بود بین من و او بماند، و من دهانم را باز نکرده بودم که کدام ِ رازِ بین ما، گفته بودم اما که زندگی ِ من همه‌چیزش رو

نشسته بودم روی لبه‌ای باریک، چشم‌هام بسته که نبینم، تکان تکان که در افتادنم

این که خیلی چیز‌ها مال ِ تو آن‌قدرها هم آزارم نداد، از اول ِ بازی که بودنت پررنگ و جایگاهتان محفوظ، پس خیال کردم این هم جزئی.. شوالیه‌های بدبخت که یواش یواش آن دورها می‌تاختند جامانده‌ای از حضور، کمی هم بو، همان ورساچه‌ی آبی گمانم که ته‌بوش شبیه ِ لایت‌بلوی زناله‌ی دولچه‌گابانا یا که خیالات ِ من به نیتِ یکی کردن؟... گوش‌واره‌های آبی بلند که آویزم نیست که گم بشوند لابه‌لای مبل.. سه سال گذشته، چه جور این دوسال را خوش‌دل بودم به خاطره‌هایی دور؟؟
خیلی چیزها مال ِ تو، که آزارم نداد، زر زد که گفت اشک توی چشمهام

حالا هی دلم می‌سوزد که زندگی دکمه‌ی بازگشت....، وگرنه می‌ماندم، می‌ماندم تا ژول اِ ژیم ِ واقعی... از آن روز هزاربار لعنت به ور ِ محافظه‌کارم که گفت نه و دوید، باید می‌ماندم.. می..ما..ند..م، تا خورشید بالا بیاید و حضورم را بپذیری تو، یک‌بار گفته بودم صبحانه مهم‌ترین وعده‌ی انسانیم، حالا حسرت ِ اشتراکش با شما ماند به دلم ........ چند فصل ِ گرم را باید صبر کنم تا کدام سردی؟

___
این را هم از فریزر آوردم، در سال ِ کهنه اتفاق افتاد، حالا ژول و ژیم دیده‌ام، پاراگراف ِ آخر واقعی ِ همزمانم نیست و یادم هم نیست که در زمانش هیچ بوده آیا

ژول ا ِ ژیم هم بی‌ربط، جز آن جاهای اول، وقت ِ دومینوبازی ِ مردانه و به من بتوجُهیدهای زن مثلا، یا گفت‌وگوهای سردراز‌ که خود ِخود ِ شما، من کاترین نیستم اما، هیچ نیستم، سال‌ها گذشته از پریدن ِ در جاده‌ی خاکیم از ماشین، سِن‌پری ِ نیمه‌شب ِ سرد را اما نیستم، هیچ نیستم، فقط کاش جوان بودیم/ید پل را می‌دویدیم، با هم

Monday, April 21, 2008

It's too much for anyone, Too hard for anyone Who wants a happy and peaceful life

آب نیست و من سردم است و میان ِ ظرف‌های کثیف چیزی پیدا نمی‌کنم که توش آب جوشی بریزم سرمابر ِ جان، دختر کوچک می‌اید جلو که چندساله‌اید شما و چه‌کاره‌اید و..، وقتی دارم آب نیمه‌گرم توی کاسه را دلم نمی‌آید که براش تعریف نکنم از آشنای مشترک و کل ِ پروسه‌ای که هفته‌ی قبلش ذهنم انجام داده تا شناختن ِ او که امروز دو،یا سومین باریست که دیده‌امش اما تاریخش را می‌دانم.. آشنای اصلی ِ پیونددهنده را دلم نیست به گفتن ِ نامش حالا که یک‌نفر اینجا آمده از سرِ دوستی چرا باید بهم بریزد ذهنتش که خوب افتاده با من، اصرار که می‌کند اضافه می‌کنم که حالا دیگر دوست نیستیم و دیوانه است خوب و شبیه ِ من نیست اما مجبور بودم یا که از سر ِدل‌سوزی و این هفت سال هم که او فقط به وقت ِ تنهایی سراغ ِ از من گرفته وهمین‌جور توجیه که مثلا مُبَرایی... بعد می‌بینم نشسته‌ام پشت ِ میزی که برادرش -که مثل ِ ما پایه‌ی ثابت، اما نشده بود که تا به حال گپی و حالا که فهمیده‌ام هم‌سن‌های من و هیچ آقاغوله نه و تحملش هم آسانتر شده که کمتر پاش را تکان‌تکان و شعله‌های آتش ِ پیاپی ِ تاریکی‌‌شکن و حرف هم یا من عادت کرده‌ام، یا به‌ خاطر ِ اینکه تازه‌گی‌ها جایمان شده جلوی جلو و نمی‌بینیم آدم‌ها را- و دونفری دیگر هم و داریم با صدای یواشِ از در بیرون نرو از دیوانه‌گی ِ آدم‌ها می‌گوییم، از اینکه به ما چه خوب دوستی را نجات دادن که خودش را کشته، بگذار بکشند، نمی‌میرند هم که از بس نمایشی، و با دلی از سنگ می‌خندیم به ریش ِ آقا غوله که شب ِ تولدش را حرام ِ نمردن کسی کرده

شب توی خانه فکر می‌کنم با این همه احتیاط ِ من، با این همه اجتناب ِ از نزدیکی ِ روابط که نکند خلوتم را به هم، چه طور می‌شود که دیوانه‌ترین ِ آدم‌ها می‌شوند آدم‌های نزدیکم که بعد من بگردم دنبال ِ راه ِ فرار یا تهش هم منت بگذارند سرم و خودشان دور، با این همه که من رفیق ِ بدی هستم به وقت ِ غم ِ آدم‌ها چه‌طور می‌شود که بعضی‌ها فقط به هنگام ِ اندوه می‌شوند پی‌گیر ِمن، بدترینش وقتی هنوز تازه‌ است روابط و بار هم نداده

ترم یک بودیم از رشته‌ی یک، صبح ِ سحرِ بعد از تعطیلی آخر هفته خودم را انداختم توی سرویس و دختر گفت چه قدر دلش من را می‌خواسته آن‌روزها که گپی و نه، ماجرا را نمی‌گوید، ولی... هنوز عوارضی تهران را نگذشته بودیم که ماجرا را گفته بود به کمال و من مانده بودم که من که نه باتجربه و نه غم‌خوار و حالا چه وظیفه‌ای انتظار می‌رود.. از آن روز هم مانده‌ام که چه قدر ِ آدم‌ها چرا این‌وقت‌ها به یاد ِ من و مگر کوفتی‌تر و بی‌تفاوت‌تر و خودخواه‌تر از من هم هست، من که همیشه فرار می‌کنم

همیشه فرار می‌کنم، در توانم هم نیست، آدم‌ها که قوه‌ی تشخیص ندارند انگارخودشان؛ جز یک باری که چندماه ماندم و فرق هم می‌کرد آدمی که سال‌ها خنده‌هاش با من را که نمی‍شد گذاشت وقت ِ اشک، خوب هم خودداری میکرد طفلک، آن بهار را که گذاشتیم به تیمارش و تفریحات ِ هرروزه و میان ِ تفریح هم انگار نه انگار

بعضی آدم‌ها دیوانه‌اند، بعضی آدم‌ها از این که خودشان را نقش ِ اول تراژدی ببینند لذت می‌برند، همان دختر ِ ترم یک ِ رشته‌ی یک مثال، مدت‌ها خودکشی‌هاش شده بود نقل ِ مجالس، این که هرکس تعریف کند کدام بار کجا شده بوده ناجیش، پرهیاهوترینش هم آن بار ِ افتتاحیه‌ی بی‌ینال ِ عکاسی، انگار که جا پیدا نمی‌شود از این خلوت‌تر برای تلوتلوی بعد ِقرص‌خوری، بزرگ‌تر که شد اما شنیدم وسوسه‌اش را کرده دست‌مایه‌ی آرت‌ورک، ویدیو تولید می‌کند پیرامونِ خود را کشیدن، و راستی یک پیشنهاد ِ تازه، پنجره‌های قدی ِ مان جان می‌دهد برای این‌کارها، افتتاحیه‌هاش هم که خوب شلوغ

بعضی آدم‌ها دیوانه‌اند که به خاطر ِ خدا خودشان دوری کنند از من که من عقم می‌گیرد که همیشه صدای غم‌آلود و معلوم است که زمانی هم هست برای اندوه، اما مگر پا به پاش زمانی هم باشد برای شادمانی و ضمنن هم که زخم های آدم سرمایه اس..سرمایه تو با این و اون قسمت ن... داد ن .. هوار ن .. صبور، آرام و بی سروصدا همه چیزو ت َح َم ُ ل... و من اصلا آدم ِ روزهای ابری نیستم، مگر مطمئن باشم که دقایق ِ بعدش آفتاب و همین است که دوست ِ خوبی هم نیستم و آشنای خوب ِ روزهای پرآفتاب و بستنیم یا روزهای رقصان ِ باران و برف، اما خاکستری ِ ابر و اندوهناکی ژرف هرگز

پ.ن- از سری پست‌های فریزری –سلام خانوم ِ پارک‌وی- دو چهارشنبه‌ آنورتر، پست طویلِ جدی و کمی بداخلاق ِ مذکور در آن تاریخ
کُلَن.
بی‌ربط به حال این‌روزهام و آن‌روزها هم

Thursday, April 17, 2008

Looking for someone to have fun with? Just a clown you can laugh with

دیدید توی فیلم‌ها(ی امریکایی ِ سطح ِ کف ِ من-پسند بیشتر) خیلی وقت‌ها مساله‌ی انتخاب بین دوتا آدم وجود داره (به عنوان لاوبادی! غالبا) که یکی‌شون خیلی شسته‌رفته است و مواد ِفرهنگی (و غیر فرهنگی و همه‌چیز) ِ درست مصرف‌کن و برق‌زن و خوش‌چیدمان(کلا ِ ظاهر و منزل) و یکی‌شون قاه ِ خنده به هوای دست‌وپاچلفتی ِ مهربون ِکنارِخیابون‌غذابخور ِ مایل به حرکات ِ موزون ِ مدرن، ِ با پرولتاریا(ی متحد و حتی غیرمتحد)همراه و خوش‌رفتار.. بعد دیدید همیشه در بخش ِ تصمیم‌گیری ِ فیلم، دومیه که کلی کول و فانی ِ و می‌شه باهاش لَفید(لبخنده‌ی مشترک تولید نمود) انتخاب می‌شه که کلی "پیور"ه و خانوم/آقای آراسته به عنوان ِ حوصله‌سربر کنار گذاشته می‌شه، یا خیلی که بهش لطف کنن آرتیست اصلیه می‌گه که تو هم البته حق ِ حیات داری اما به شرطی که یه خسته‌کننده‌ی دیگه مثل ِ خودت پیدا کنی و بالاخره این‌همه موزه و کنسرت‌های کلاسیک و اشیای‌ اعلای کثافت هست که ما حالشو نداریم و ارزونی ِ شما غیرقابل ِ تحمل‌ها که لذتشو ببرید اما ما رو بی‌خیال که ای‌وای ذات ِ طبیعی ِ انسانی و لبخند ِ کودکان بزرگترین اتفاق ِ تاریخ

بعد من همیشه فکر می‌کردم عاشقانه‌تر از باخ نیوشیدن ِ توی کارنگی‌هال هم اتفاق وجود داره اصلا و آره خوب بریم موزه و وای که چه‌قدر آقای کت‌شلوار اتویی می‌خوام (در مکان‌های مذکور خب، نه وقت ِ دویدن ِ شبانه) و هیچم عق‌آور نبود آقاهه اگه راجع به بهترینی ِ غذای یه رستوران سخن‌سرایی می‌کرد و من کاملن افسار ِ منویی رو می‌دادم دستش اگه ادعا نمی‌کرد که زیتون بهترین و باید که من امتحان ( که اون‌باری که حضرت ِ پیر – که آقاهه‌ی ما نه و مراد ِ جمع- اجبارمون کردن به اینکار که زیتون نمی‌خوری؟ غلططططططط هم پذیرفتیم حتی و کلا که من انسانی پذیرا) ... خوب آخه من خودمم یه قدری خسته‌کننده‌ام و همه اینو می‌دونن چون از وقتی بچه بودم ازم می‌پرسیدن دوستت اگه بیاد خونتون چه‌کار می‌کنی واسه سرگرمیش و من می‌گفتم که با هم کتاب، یا عکس نشونش می‌دم ( اونوقتا حتی عکس‌های خودمم نبود) و این‌جوری بود که زیاد کسی نمی‌اومد خونمون، مگه که درس‌خوندنشون می‌گرفت یا به قول ِ زنم معاشرت ِ مفید ِ عکاسانه که پایه‌ش من بودم

یک‌ماهه همو ندیدیم و من تازه رسیدم و خسته هم هستم ( که بعد ِ سه‌روز خونه‌نشینی امروز او-دی ِ بیرون و معاشرت و کلی آدم ِ مختلف و مفیدی و گالری و حالا هم تو).. بعد تو می‌نشونیم زود که بخش‌های آخر ِ ترجمه‌تو بخونی در باب ِ تریستان و بعد من قصه‌ی تریستان رو ( گه بگیره که پیارسالا پیدا نشد هیچ نوشته‌ای در موردش که من حالا کم نیارم و بگم که خودم می‌دونم).. با هم یه کمش که به نظر ِ تو کم‌خطرتره بگوشیم و من از روی ترجمه دنبال کنم.. من خسته‌ام، می‌خوام به تو بگم بی‌خیال، بگم اصلا خودت چه‌طوری.... دارم فکر می‌کنم شایدم نفر ِ دومو باید انتخاب کرد که مثلا الان دوتایی پریده باشیم تو حرف ِ هم و راجع به طعم ِ شکلات و چه خوشگل شدی امشب.. واگنر داره می‌غروننه و داستان عالیه و ترجمت خوبه، اما من خسته‌م

من زونکن ِ فیلم‌نامه‌ها رو ورق زدم و هی ناخونک.. مثل ِ همیشه راجع به ترجمه‌های گه و منتقدهای گه وهمه‌ی گه‌های موجود دیگه و پرونده‌ی تنهایی دم ِ مرگ رو هم بستیم (که اتفاقا روی میز و من پیش‌ترها نصفه و تو حالا) .. می‌شینیم به ژله‌خوری (واقعا کی درستش کرده؟) و اصلا خودت چه‌طوری.. بعد تو هی غر می‌زنی که دختر ِ ناانتلکتت رو چه جوری و انتلکت رو که اصلا چه‌جوری و مخلوط می‌خوای، منم که بالعکس که نا ش رو مطلقا و ه‌َ ش رو که به زور و کوووو اصلن که کلن انسانم آرزوست.. دوباره دارم فکر می‌کنم من آدم ِ اول رو، که فکر می‌کنم دوم‌یه اگه بود لابد الان...( و هیچ تصوری حتی به مغزم نمی‌رسه!)....... بحث به مُجازی/نا ی خیانت کشیده که من می‌گم که بحث ِ تن هم نیست زیاد و من اگه بودم بیشتر حرص می‌خوردم اگه یارو چیزای توی سرش رو با غیر ِ من شِر و نمی‌پرسم هم که کی وسط ِ تریستان زنگ زد که فقط گفتی مهمون داری و حوصله نه و بی‌خداحافظی (و من فکر کردم جاش اگه بودم و موزیک رو هم شنیده بودم در پس، چه خونی که به دلم نمی‌شد) ...... تو می‌گی کمبود داری خب، وقتی برآورده نمی‌کنه چی، که ذوق کردی که من هستم که موزیک خوب رو با کسی...... تهش من می‌گم سه سال ِ پیش چه بهتم برده بود که تو انسان ِ ایده‌آلم.. تو می‌گی که سه‌سال ِ پیش اتفاقی اگه می‌افتاد دوستی ِ خیلی دور/نزدیک‌ه حالا هم نبود.. من می‌دونم که اتقاقی نمی‌افته؛ من باز آدم ِ اول رو انتخاب می‌کنم که نیست؛ ما همیشه غر می‌زنیم

__
جان ِ مادرتون اعلام کنید چندنفرتون چندبار توی زندگی‌تون واژه‌ی "یَزش" را شنیده‌اید و معنی ِ آن را می‌دانید؟ این واژه در انبان ِ استعمال ِ چند نفرتان جای دارد؟

Monday, April 14, 2008

آیدا در آینه

اولین بار با عکس ِ خانوم ِ آیدا بود، عاشقانه‌ترین‌ها برای این زن؟ جا خورده بودم.. حالا که فکر می‌کنم باید آن عکسی باشد که خانوم ِ آیداش سن‌دار بود و تی‌شرتی به برش، توی خانه، کنار ِ شاملویی که یک پا نداشت، یا هنوز داشت؟، وگرنه آن طرح‌های قلمی و عکس‌های پیکتوریالیستی ِ روی جلد ِ قدیم ِ کتاب‌ها که هاله‌ای دور ِآیداش که دو شیارِ مورب ِ گونه‌ها را داشت وآینه‌ی بلند ِ پیشانی را هم.. جا خورده بودم آن‌وقت، عاشقانه‌ترین‌ها برای این زن؟ که یکی مثل ِ صدها

بعدها خانوم ِ آیدا را چندباری از نزدیک دیدم به نزدیکی، که ان‌قدر باشکوه که باورت شود سرنوشت شاعر سُر خورده بود روی شیار گونه‌هاش و ان‌قدر مهربان که باورت شود حضورش بهشت ِ شاعر، چشمانش که راز ِ آتش بود و آغوشش که گریز ِ از شهر و ترانه‌ی رگ‌هاش که طالع ِ آفتاب همیشه را اما شاعر بود که می‌دانست نه ما

سرگرمیمان این بود که پیدا کنیم هرکس عاشقانه‌هاش برای کی نوشته و بخندیم، دوران ِ بی‌بی‌اس، دوران ِ اجتماع‌های مجازی ِ زیاد کوچک.. من را که ندیده بودند که مضحک‌تر شود، اما او در همان کوچکی ِ اجتماع انقدر شناسا بود که وقت ِ دعوا نگذارد "دیگر جا نیست، قلبت پر از اندوه.." را بنویسم توی فروم ِ ادبیات که مبادا بشود اسباب ِ خنده ِ رفقا.. اسباب ِ خنده می‌شود هنوز هم، که پارسال بعدِ آن‌همه سااال، دیدار ِ شاهدختی دست داد که چه دعواها سرش میان ِ دو نفر و من مانده بودم در آن قد ِ خیلی‌خیلی کوتاه و باسن ِ خیلی‌خیلی بزرگ و لثه‌های خیلی‌خیلی پیدا در آن دهان ِ خیلی‌خیلی و چشم‌های بیرون‌زده و اضافه می‌کردم جوش‌های لابد ِ سال‌های نوجوانی را هم و یادم می‌رفت به چه شب‌ها که دلدار ِ فراقی‌خوان‌هاش شده بودم و چه‌وقت‌ها که حرص نخورده بودم مبادای اوی من هم در کار ِ این شاهدخت

اینجا هم همین اتفاق افتاد، در این اجتماع ِ مجازی ِ بزرگ‌تر.. اول آدم‌هایی بودند که غیرمجازاً آشنا و معشوق‌هایشان هم، بعد می‌ماندی وقت ِ خواندن ِ نوشته‌ها، از کدام دست‌های کشیده است که می‌نویسد؟ لابد که معشوق ِ دیگری گرفته، چشم‌های فلان و لب‌هایِ فلان..، در دیده‌ی مجنون ننشسته بودیم خوب و با همه‌ی این‌ها غریبه، حتی وقتی که صاب فلان آشنای سال‌هایمان بود.... بعد خودم بودم، نوشته‌هایم را می‌خواندم و می‌ماندم رستمم را از میان ِ آن همه سیاهی ِ ریش‌ها چه‌طور زایانده‌ام، یا فرانچسکو از کجای آن شانه‌های پهن آمد، چه وجه ِآشنایی دارند این آدم‌ها با واقعیتشان، به چند نفر که می‌شناسندشان می‌توانم بگویم این همان آن که نخندد؟.... بعد وقت ِ معشوق‌های مشترک بود، آن را که تو نوشته‌ای من نمی‌شناسم، این را که من تو، او کجای این‌ها ایستاده بود؟.... حالا هم وقت ِ دیدن ِ آدم‌های فاعل ِ پشت ِ نوشته‌ها آن‌قدری دلمان غنج نمی‌رود که برای دیدن ِ مفعولین ِ خطوط، آن‌ها که ما آینه‌دارشان نیستیم و جز در آینه‌ی دیده‌ی خالقشان ندیدیمشان، که سرت را گرم کنی به درآوردن ِ فاصله‌ی کانونی، که فکر کنی به زاویه‌ی تابش، جنس ِ آینه و میزان ِ صیقلی بودنش

Friday, April 11, 2008

Why do you steal - So I'll be rich /Why not work - Work is hard /You'll be caught - I never fail

یک پست طویل نوشته بودم جدی و کمی بداخلاق، دلم هم نبود به هوا کردنش فردای شبی که وقت‌هایی هم که قاه‌قاهم نمی‌رفت بالا، لب‌هام از اینور تا آنور گشاده انگار که تمرین‌های عضلات ِ صورتی زن‌های هم‌سن من تا بعد، رفتیم سینما، نفرستاده ماند؛ بعد حالا مگر دلم می‌آید به جدی بودن بعد از فیلم ِ شوخی ِخیلی فکر شده‌ی خانوم ِ بخت‌آور با تشکر بسیار ویژه از آقای فرهادی.. در این‌ سینمای بیچاره‌ی ما چه شعفی دارد پیدا کردن ِ فیلمی که بدانی آجر آجرش را با فکر چیده‌اند و تازه قبلش هم تمام عناصر آجرساز را به خوبی امتحان، همین است که جمله‌ی آخر ِ بد چپانده شده را کم‌رنگ می‌کند یا مثلا این که واقعا چرا این آقای فیلم‌بردار را انقدر قبول دارند با آن صحنه‌های خنده‌دار ِ نقاشی‌طوری ِ کنتراست بالای توی ماشین‌ها.. فکر ِ لذتی که آقای فیلمنامه می‌برده و بازی‌های خوب حتی از آدم‌هایی که انتظارش را نداری و قاه‌های مضاعف ِ ما به خاطر پدر ِ بچه‌ها.. این هم از بستنی لادن ِ امشب

و اما دیشب، چه‌قدر پست می‌تواند باشد آدمی که رومیوی من کجاست را همراه کند با به دنبال ِ روباه [ برادران و خواهران گرامی، این پاراگراف جز برای شخص ِ خودمان و خواهره و دوستان ِ حاضر در جلسه که اینجا غایب، مفهوم نمی‌باشد؛ هیچ زحمت به خودتان ندهید و بپَریدش] .. و اما این بحث ِ پایان‌ناپذیر ِ ژله و چلوکباب، ما چاکر ِ این جماعت ِ مَس‌گرای اطرافمان هستیم ها، که مردمی بودنشان و نخبه‌گریزیشان می‌شود دسیکا در برابر فلینی مثلا یا آنتونیونی.. اصلا حساب نمی‌کنند همین ژله جزو ِ تناولی‌های طبقه‌ی جذابیت ِ پنهان و نمی‌دانند مردم یعنی جشن که بگیری و حال به خودت بدهی برسی به سوسیس بندری ِ دور ِ راه‌آهن، آن هم سالی یک‌بار.. بعد هم که حضرت ِ آرتیست ِ سلبریتی و کمپانیِ این سال‌ها چه جور چلوکبابی آخر، بیشتر به غذای فرانسوی‌ای می‌مانند که مدت‌ها تعریفش را شنیده‌ای و گشنه‌گی کشیده‌ای و پول‌هات را جمع و بعد یک چیز ِ کوچک می‌گذارد جلوت با یک تاش سس ِ با ظرافت به خامه‌ی حضرت شِف و حالا به درک که کوچک زیباست و سلیقه‌ی باتربیت ِ نجیب و طعم ِ بهشتی، ناگزیری از قار ِ امعا و احشا را فرونشاندن، و این ذائقه اصلا همین وقت‌ است که حقیقتش را به رخ می‌کشد، همین نیمه‌ی شبی تو که یواشکی توی آشپزخانه در جستجویی، همین که نان‌پاره‌‌ات را بی‌قاتق یا با، این که قاتقت چی و چه‌طور.... حالا همه‌ی این‌ها یعنی خوب من که سوسیس‌بندریم را توی انقلاب هم نمی‌خورم، کما اینکه ته دلم هم می‌دانم اصلا خود ِ ذات ِ این کثیف‌خوری –که جاهای خاص خودش را هم دارد و خیلی باید از جان‌ دست‌شسته باشند دوستانی که هرکجا- جوری از آداب ِ مثلاپنهان ِ نوی الیت‌ز است، اما مرد می‌خواهم که بنشید پا به پام دخترهای بالاشهری ببیند باااارها و باز نوای پیف‌پیف بو می‌دهد الیت و زنده باد کوچه سر دهد، می‌بینید که سوسیس بندری هم حتی نیست و ادعایی هم جز "پِز"بوده‌گی ندارد اما شکم‌پرکُن که هست به قدر ِ کافی ، تا چندتاش را جا دارید، از کی دلتان برای شیشلیک ِ سلطانی تنگ می‌شود!؟

خلاصه که آهای ملت! افتر د ِ فاکس ببینید و لذتش را ببرید، اما با وجود ِ دوبله‌ی دل‌نشین ِ سال‌های دور اگر نسخه‌ی اصلی را داشتید مرحمت کنید ما را هم، که دلمان آن سردی ِ صدای دنیا به هیچ جای پیتر سلرز ِ بزرگ را خواهان‌ترست و این تیتراژ ِ عالی را میل نمایید و سرتان را گرم کنید به موزیک و روباهک و هیچ غصه به دلتان راه ندهید که چهل و دوسال بعدترش ما کجا ایستاده‌ایم

سی سال ِ پیش به اسم ِ سینما آدم‌ها را نشاند جلوی دوربین و سوال و جواب، و آن راه به کجا باید می‌رسید جز این سکوت‌های ساکن؟.. و خوب حضرتشان مختارند، در این یک مدیوم لااقل، به هر چه که عشقشان؛ و خنده‌دار واکنش ِ ماهاست که هی جا عوض می‌کنیم، هواخواه ِ سینه‌چاک اگر باشد می‌شویم یک پا مخالف، طرفداران که نچربند بر معاندین بر طبق ِ واجب ِ کفایی می‌شویم مدافع.. و جذاب‌ترین چیز برای من همان پوزخندی است که لابد حضرت در آخرین لحظه‌ی بیداری نقش‌بند ِ لب می‌کنند از حالی که دارند می‌برند با این دنیا را سر ِ کار، و این خاصه‌ی ِ تمام ِ آدم‌های خیلی بزرگ است


این که تماس می‌گیری که عذرخواهی بابت ِ تندی دیشب، یعنی واقعا تندی‌ای در کار بوده و من نفهمیده‌ام و وظیفه‌ی برخود گرفتن را از یاد برده‌ام، یا یعنی تماس که فقط تماس؟؟

Monday, April 07, 2008

به ضمیمه‌ی این شماره، قطعه‌ی سی‌ودو از عکس ِ تمام قد ِ سوفیا لورن

از دوازده‌ساله‌گی به اینور عکس ِ کسی را، کَس ِ مهمی را روی دیوارم نداشته‌ام
خواهرک دروغ می‌گه مثه... را نثارم می‌کند و یادآوری که وقتی هم‌اتاق بوده با منی که دوازده بیش و روی دیوارمان مصدق.. مصدق ِ سپیای نازک را به یاد می‌آورم، با جدول‌های ریز زیرش، صفحه‌ی میان ِ شماره‌ی آخر ِسال ِ یکی از آن مجله‌ها که لابد حالا نیست.. تقویم بود، حساب نیست

عکس‌های دوازده‌ساله‌گیم را نام می‌برم و خنده و اصرار که هیچ هم داغون نبودم، اتفاقی آنها افتاده بود به دستم و خوش‌رنگ بودند، آن‌وقت‌ها چه پول‌های زیاد که نمی‌دادند برای یک لیوی قاچاقی مثلا، آن‌وقت‌ها که کنار ِ خیابان فوقِ فوقش سیاه‌مویی‌های خواننده‌ی خمارچشم ِ آنور ِ آب مسکون را پیدا می‌کردی.. یک‌روز لیوی غیرقاچاقیم را و آقای بیست‌وششمین‌جشنواره مبارک ِ میان ِ برگ‌ریز را و یکی‌دوتای باقی را کندم و دادم به کسی یا که دور

جیمز ِ دین ِ پلیوری را چندسالی هست که می‌خواهم/یم، همان که روی دیوار ِ ح هم بود.. عمه‌جان مرلین ِ ایشان را اما نه، یک مرلین ِ باد زیر ِدامن اما کم مطلوب نیست.. بهترین عکس سینمای ایران را، سوسن خانومشان را هم نه.. اصلا حالا اعتراف، جراتش را ندارم، این‌که عکس ِ کسی را، کَسِ مهمی را، این‌که آدم‌ها فکر کنند آدم ِ توی عکس مراد ِ من، این‌که نفهمند عکس که فقط عکس.. یا که نکند بشود فریاد ِ ببینید چه اندازه فرهیخته‌ام، هایدگر داشت استادک روی دیوارش یا کدام بزرگ ِ مد ِ روز ِ دیگری؟؟؟... استثنا هم قائل می‌شوم، برای او مثلا، مثل ِ همیشه، قاب‌های کوچک با عکس‌های کم‌جان ِ میانشان، گوستاو و ریچارد و بعضی قدمای اهل ِ قلم، باورم می‌شود که انقدر پررنگ توی زندگیش که خویش و قوم، که آن میز گوشه‌ی یادآوری فقط.. یا حتی ح که مرلینش را کنار ِ شمایل ِ سه‌تَن، کمی هم شیطنت بوده توش حتما، من‌باب ِ فتح ِ گفتگوهااا، اما فریاد و اعلام ِ زیر ِ لوایی نه.. من ترسیده‌ام ولی، یا حوصله‌اش را نداشته‌ام، حوصله‌ی جواب ِ دوکلام ِ اضافه را که هاه این! یا کی هست این!؟، خواهرک هم اگر بزرگ نشده بود و همراه شاید هیچ‌وقت دنبال ِ جیمز دین ِ پلیوری نمی‌گشتیم، یا هربار به جای دیدن ِ لباس‌ها دنبال ِ مغازه‌ی قاب ِ کلی‌تا جیمزدین دار ِ به ما نفروش ِ پاساژونک نمی‌گشتیم.. وگر که عکس نه که عکس و آدم توش مهم‌تر، مگر می‌شود انتخاب کرد از بین ِ این‌همه آدمی که من دوست‌داشتنی به ته ِاسمشان می‌بندم

تقصیر ِ این طراح‌صحنه‌های سطحی ِ رووکار هم هست، همین‌ها که تا یک آدمی اهل ِ هنر یا اهل ِ هنرنما – سلام آقای توکای قدیس- را قرار است نشان بدهند جان لنون می‌کوبند روی دیوارش، یا چپ‌نماها را چه، یا جوان‌های عاصی را کرت کبین ِ گیسوپریشان، بعد حالیشان هم نیست مردک ِ ساز اسمشو نبری ِِ فیلم ِ اسمش را هرگز، که سازش سنتی مثلا –گیرم که صدای درآمده ازش عروبوق ِ مثلا مدرن ِ تاکسی‌خور- را چه به جان لنون، هاااه؟؟، این‌طورست که وقت ِ زیر و رو کردن پوسترها که شاید چیزی تازه، باید تندتند گذشت از بعضی آدم‌ها، بیتلز دوست داری هم بگرد دنبال ِ جرج هریسون که کمتر دست‌مال

آن‌روز، شهرکتاب، میان ِ سیاه‌سفیدهای تکراریش، یک آبی پیدا شد، دریا دار، توپ ِ قل‌قلی دار و وودی‌دار که نمی‌شد ازش گذشت، نه به خاطر ِ نگاه ِ بی‌حالت ِ دورش، نه به خاطر ِ این‌همه که دوستش ( یک‌نفر بیاید یک روز مچ ِ من را بگیرد که دو،سه سالی قبل‌تر گفته‌ام هیچ هم دوستش ندارم، هرروز بارها از یادآوری آن دو خط شرمنده می‌شوم، جوانی بوده و اظهار ِعشق به صورت ِ نفی لابد)، نه به خاطر هم عکس و هم آدمش که اگر مختار بودم بین ِ این و عکس ِ عالی ِ فیلیپ‌هالمسن از جناب ِ آلن، باز هم این، به خاطر ِ دریایی که حالا که چسبیده روی سرمه‌ای در، شده امتداد ِ اتاق ِ آبی، به خاطر ِ انبساط ِ اتاق حالا و انبساط ِ خاطرِ همیشه‌ام هم ازین مرد

حالا زیادتر از در می‌روم بیرون تا قبلش بیاستم روبروش و فکر کنم این‌جور مگر بشود که تو بلندتر از من، یا بلندتر از هر زن ِ دیگری شورتی‌خان، با آن چشم‌های دور ِ انگار که نیست هیچ‌کس ِ دیگر


عنوان: سلام آقای رضا قاسمی ِ وردی که بره‌ها

Wednesday, April 02, 2008

Welcome to a new kind of tension

سیزده به در کرده‌ایم و برگشته‌ایم به دامان ِ فن‌آوری حالا
در بهت ِ این *نوشته‌ام و همزمان پس‌نوشت ِ دوستی را می‌خوانم که دروغ ِ سیزده بوده پست ِ قبل‌ترش که من هنوز نخوانده‌ام و خوشحالم که رودست نخورده‌ام، یک جای اطلاع‌رسان ِایرانی را هم می‌بینم که آیا در آنجا خبری هست که پیدا نمی‌کنم، فکر می‌کنم یعنی می‌شود ایپریل فولز دِی؟؟.. راست هم که نباشد و بامزه‌گی هم که خنده‌دار نیست، اما نفس ِ راحت نکشیده از فکر ِ چاخان ِ سیزده یا ایپریل سرچ می‌کنم قصه را و تعداد ِ زیاد ِ صفحه‌ها یعنی هیچم بازی نه، هیچم خوش‌خیالی نه

__

*Prepare for radioactive fallout from US nuclear attack on Iran

MOSCOW, March 27 (RIA Novosti) - Russian military intelligence services are reporting a flurry of activity by U.S. Armed Forces near Iran's borders, a high-ran king security source said Tuesday.
"The latest military intelligence data point to heightened U.S. military preparations for both an air and ground operation against Iran," the official said.
He said the Pentagon is looking for a way to deliver a strike against Iran "that would enable the Americans to bring the country to its knees at minimal cost."
He also said the U.S. Naval presence in the Persian Gulf has for the first time in the past four years reached the level that existed shortly before the invasion of Iraq in March 2003.
Rumors from Russia continue to swirl that the Cheney-Bush junta has decided to bomb Iran on April 4th or 6th, targeting not only nuclear-power research facilities but ships, planes, antiaircraft installations, and the Iranian pentagon. Apparently the nuclear-power reactor being built by Russian companies will be spared, but not much else


__

عکس: یک‌روز صبح ِ خیلی وقت ِ پیش، چندکوچه‌ای پایین‌تر از منزل برخوردیم به این، یعنی این ِ این هم نه، یک کم بهتر بود آن‌وقت، دیوارها ریخته بود فقط و درهم‌فشرده‌گی انقدر نه، تصویرش نکردیم، یعنی سعی کردیم چشم ببندیم هر روز ِ عبور که تصور هم نکنیم که یک شب در خانه خوب و خوشیم و یک‌هو زیر ِپامان خالی... این‌روزها ویرانیش رو به تَساقُط... نگه داشتیم دقایقی جلوش، زیاد هم محلش نگذاشتیم، تند تند عکسیدیم و تند تند گذشتیمش... همیشه فکر کردم محله‌ای دیگر اگر بود، دورتر اگر به من، خودم را رسانده بودم روزهای اول و عکس‌ها... این نزدیکی، بغل ِ گوش ِ خودمانی، ترسناک است