دویست تومانی دادهام به آقای رانندهی اتوبوس*، که یعنی بقیهاش پنجاهتومانی، باقیِ پولِ نفرِ دیگر را زودتر میدهد، سکه.. امیدِ کم دارم با جوری از اضطراب، تا پنجاهیِ اسکناسِ تقریبا نو را میدهد به دستم.. پنجاه تومنیِ نو-تقریبا، یعنی یک دانشجوی زندانی آزاد باید گردد زیرِ سردر
من آدمِ روی پول نوشتن نبودم، یعنی مخالفش حتی، هم که تخریبِ سرمایهی ملی؛ هم آنوقت که داد میشد زد، جولان میشد داد، چرا اینهمه یواش.. حالا اما یواشم، محافظهکارم، شالِ سبز را که دارم میپوشم، لبها را سرخ، سرختر میکنم، که یعنی فقط برای خاطرِ رنگبازی، که یعنی من خوبم، شما چهطورید، چه اتفاق افتاده مگر که این رنگ بد، من نادانم. آنوقت چراغِ ماشینِ پلیسِ کناری که به کار افتد، بلندگویش هم، من که نمیشنوم -از بس که توی گوشم را پرصدا که عایقِ زبالههای شنیداریِ غالبِ در اتوموبیل-، راننده میگوید با شما، من فکرمیکنم این حقه هم رو شد یعنی، کاری نکردهام که، چی؟، به اطلاعم میرساند که حجابم را..، چه حیف شد نشنیدم اصلِ پیام را، چی پخش شده یعنی در خیابان، خواهرم حجابت را، خواهرم خودت را..؟
یکبار هم شبِ قبل از چهارشنبهسوری بود، من از رختخواب بیرون کشیده شده مسلسلوار کارِ درونشهری انجام بده، هیچ رنگ به صورت نداشتم، به تن هم، جز همین سبزِ بر سر، بعد عصر که داشت میشد و من در قلبِ میدانِ مادر، دیدم که خیابان را قرق، بعدتر تاریک که داشت میشد و برمیگشتم، وحشت برم داشت، علتِ مضاعفش هم یک موتوریِ ساکنِ ریشو که چیزی طولانی گفت که من نشنیدم، که توی گوشم صدا، اما اداش ترسانیدم.. که نمیدانید چه خیالها که گذر نکرد تا برسم به یک مسیرِ امن؛ یعنی میخواهم بگویم که فرق دارد سبز با سبز، سبزِ لبهای سرخ و همه رنگی، و سبزِ ناراحت که داد میزند بعله،دادزدن هم داشتهام در رزومه.. فرق دارد ترس هم با ترس، اما تلخیش این است که هست، و مدام هم هست، و زیاد هم هست، که خب، هم کردههات را بلدی خودت، هم منطق-نداری اینان را میدانی که ناکرده هم اگر باشی تا ثابتشان شود بر باد رفتنت ممکن
رواننویسِ سبز را برمیدارم، پنجتومنی یعنی فرمانِ پنجم: قتل مکن، دو هزاری و هزاری و دویستتومانی آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟، فرمانِ هفتم: دزدی نکن، یا زندانی سیاسی آزاد باید...، و پنجاهتومنی شده محبوبترینم، مدام یک پولهایی میدهم که جوابش این باشد، و هربار دلم میلرزد که مبادا سکه؛ یکبار هم بیتی از عطار نوشتم، مربوط میآمد به نظرم.. فحش اما ننوشتهام، بد به کسی نگفتهام، مرگ بر هم .. و دارد که خوشم میآید از این کار، یعنی گورِ بابای سرمایهی ملی، که زمانِ مصرف هم دارد و از چرخه باید که بالاخره خارج، بنویسیم، اما یادتان باشد که قشنگ بنویسید، و حرفِ قشنگ بنویسید، و بگذارید دست به دست شود این پیامها، انگار که مسیج این اِ باتل، نجاتمان که نمیدهد، خوشحالمان شاید بکند، که یکی هست، که یکی حواسش هست
من که ادامهاش شاید دادم، که دوستم آمده این روشِ ارتباط برقرار کردنِ با خلقالله را، کاشکی اما به زودی بیالزامِ به سبز؛ با قرمز، نارنجی، آبی.. بی حرفی از بند
*- برای ثبتِ در تاریخِ ارقام، تا دوسال بعد بخوانیم و بگوییم هه، تورم دویست درصدی یا چقدر
من آدمِ روی پول نوشتن نبودم، یعنی مخالفش حتی، هم که تخریبِ سرمایهی ملی؛ هم آنوقت که داد میشد زد، جولان میشد داد، چرا اینهمه یواش.. حالا اما یواشم، محافظهکارم، شالِ سبز را که دارم میپوشم، لبها را سرخ، سرختر میکنم، که یعنی فقط برای خاطرِ رنگبازی، که یعنی من خوبم، شما چهطورید، چه اتفاق افتاده مگر که این رنگ بد، من نادانم. آنوقت چراغِ ماشینِ پلیسِ کناری که به کار افتد، بلندگویش هم، من که نمیشنوم -از بس که توی گوشم را پرصدا که عایقِ زبالههای شنیداریِ غالبِ در اتوموبیل-، راننده میگوید با شما، من فکرمیکنم این حقه هم رو شد یعنی، کاری نکردهام که، چی؟، به اطلاعم میرساند که حجابم را..، چه حیف شد نشنیدم اصلِ پیام را، چی پخش شده یعنی در خیابان، خواهرم حجابت را، خواهرم خودت را..؟
یکبار هم شبِ قبل از چهارشنبهسوری بود، من از رختخواب بیرون کشیده شده مسلسلوار کارِ درونشهری انجام بده، هیچ رنگ به صورت نداشتم، به تن هم، جز همین سبزِ بر سر، بعد عصر که داشت میشد و من در قلبِ میدانِ مادر، دیدم که خیابان را قرق، بعدتر تاریک که داشت میشد و برمیگشتم، وحشت برم داشت، علتِ مضاعفش هم یک موتوریِ ساکنِ ریشو که چیزی طولانی گفت که من نشنیدم، که توی گوشم صدا، اما اداش ترسانیدم.. که نمیدانید چه خیالها که گذر نکرد تا برسم به یک مسیرِ امن؛ یعنی میخواهم بگویم که فرق دارد سبز با سبز، سبزِ لبهای سرخ و همه رنگی، و سبزِ ناراحت که داد میزند بعله،دادزدن هم داشتهام در رزومه.. فرق دارد ترس هم با ترس، اما تلخیش این است که هست، و مدام هم هست، و زیاد هم هست، که خب، هم کردههات را بلدی خودت، هم منطق-نداری اینان را میدانی که ناکرده هم اگر باشی تا ثابتشان شود بر باد رفتنت ممکن
رواننویسِ سبز را برمیدارم، پنجتومنی یعنی فرمانِ پنجم: قتل مکن، دو هزاری و هزاری و دویستتومانی آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟، فرمانِ هفتم: دزدی نکن، یا زندانی سیاسی آزاد باید...، و پنجاهتومنی شده محبوبترینم، مدام یک پولهایی میدهم که جوابش این باشد، و هربار دلم میلرزد که مبادا سکه؛ یکبار هم بیتی از عطار نوشتم، مربوط میآمد به نظرم.. فحش اما ننوشتهام، بد به کسی نگفتهام، مرگ بر هم .. و دارد که خوشم میآید از این کار، یعنی گورِ بابای سرمایهی ملی، که زمانِ مصرف هم دارد و از چرخه باید که بالاخره خارج، بنویسیم، اما یادتان باشد که قشنگ بنویسید، و حرفِ قشنگ بنویسید، و بگذارید دست به دست شود این پیامها، انگار که مسیج این اِ باتل، نجاتمان که نمیدهد، خوشحالمان شاید بکند، که یکی هست، که یکی حواسش هست
من که ادامهاش شاید دادم، که دوستم آمده این روشِ ارتباط برقرار کردنِ با خلقالله را، کاشکی اما به زودی بیالزامِ به سبز؛ با قرمز، نارنجی، آبی.. بی حرفی از بند
*- برای ثبتِ در تاریخِ ارقام، تا دوسال بعد بخوانیم و بگوییم هه، تورم دویست درصدی یا چقدر