Tuesday, March 08, 2011

My body is a battleground.. and I'm sick of wars

بله من دلم تبعیض مثبت می‌خواست، که مردی اگر داشتم، این یک روز را، که به اسم جنس من است، برای خاطر زن بودنم لوسم کند، به جای همه‌ی روزها که شهر همه بیگانه‌گی و عداوت است.. دلم می‌خواست صبح میز صبحانه‌ی آراسته داشته باشم، یا یک ناهار تماما مخصوص.. و جیک‌جیکم اگر بود که فمینیست که منم توی نگاهش ترحم نباشد و تحمل نباشد و خب حالا دیگر ساکت شو و مثل دخترهای خوب بده نباشد

دلم می‌خواست زنی اگر بود توی زندگیم (بعله ذهنیتی دارم با قابلیت دو جنس را خواهی) یک صبح ولوی سفیدپوش داشته باشیم، مثل همین قسمت ال‌ورد که صبح تعطیلشان بود و جودی حوله‌ی سفید و بت پیراهن و یک صبحانه‌ی خوبی توی حیاطشان برپا ( و دل بت داشت می‌زد که جودی را دودر کند برود بخوابد با تینا).. دلم آن تصویر را می‌خواست بی که بدانم دل یکی تپنده برای کس دیگر

دلم می‌خواست مادرم دیر شب بیاید توی اتاقم، با یک جور هم‌دلی و هم‌دستی او-مای-باد، کادو بدهد بهم.. برای این دختر بزرگی که هستم، برای زن تنهایی که هستم

دلم می‌خواست فردا را زرد بپوشم، سفید بپوشم، یا هر رنگ و لب‌هام سرخ.. خودم را ببرم گردش.. یا برویم با دوست‌هام توی خیابان راه برویم و بلند بلند هی بخندیم و بستنی بخوریم و هیچ فکر نکنیم به روزهای بعد که می‌آیند و روزهای بد که رفته‌اند، و این‌همه دلنگان نباشیم و اگر تعلیق بود توی زندگی‌مان لااقل زیر پامان را ببینیم که چمن‌زار سبز و بدانیم هرجا هم که بیافتیم دست و پامان سالم و آخی و خنده‌ای و باز بلند شدنی.. نه که بالای سرمان سیاه، زیر پامان سیاه.. سیاه.. سیاهی بی‌انتها


دلم نمی‌خواست امشب با پدرم دعوا کنم که ساده‌دل و ترسو و بی‌مسئولیت است، و همین‌طور پرخاشگری انگار که مسبب همه‌ی رنجی که می‌بریم او باشد؛ که خودش که نمی‌آید هیچ، آیه‌ی یأس هم می‌خواند به گوش ما
دلم نمی‌خواهد به لباس‌های فردام فکر کنم که کدام بی‌رنگ‌ها را
دلم نمی‌خواهد هی فکر کنم فردا کدام مسیر کم‌خطرتر
دلم نمی‌خواهد هی بترسم برای این روزهای توی خیابان
برای کداممان که برنمی‌گردیم و کداممان که له می‌شویم

دلم می‌خواست صبح و ظهر آفتابی‌م را داشتم و عصر می‌رفتم یک‌جای امن برای زنان مورد تبعیض و دشواری‌های زندگیشان دل می‌سوزاندم و داد سخن.. و فکر می‌کردم مفیدم، فعالم، دنیا را بهتر کن‌م
مثل شهرزاد که پارسال یک برنامه‌ی قشنگ برگزار کرده بودند از طرف سازمان عفو بین‌المللشان در خارج غربی و امشبش که بود کلی نگران که برنامه‌ی رقص و موسیقی و هرچیز خوب پیش برود
چه‌قدر دارم به شهرزاد فکر می‌کنم کلن،
اصلن باید بنشینم بنویسم از زنی که شهرزاد هست و من نیستم
که دلم می‌خواست یک فردا را لااقل، زندگی او را زندگی کنم