یکی از کارهای ناصحیحم در این روزها، سابسکرایب کردنِ این وبلاگ بوده است،
صاحبش (بنابر قرائن) مونثِ تینایجری است که جز از خود-بیزاریاش و خود-چاقپنداریاش و خود-سراسرعیببینیاش نمیگوید، هدفِ بزرگش لاغر شدن است که براش یعنی خواستنی شدن، دیگر تنها و وامانده نبودن، جدامانده نبودن..
صاحبش (بنابر قرائن) مونثِ تینایجری است که جز از خود-بیزاریاش و خود-چاقپنداریاش و خود-سراسرعیببینیاش نمیگوید، هدفِ بزرگش لاغر شدن است که براش یعنی خواستنی شدن، دیگر تنها و وامانده نبودن، جدامانده نبودن..
اول خواستم براش بنویسم اینطور نیست، که من چاق نیستم، زشت نیستم (؟)، اما تنها چرا..
بعد..
اول- هیچوقت اینطور نبوده برای من که فکر کنم به قدرِ کافی خوب نیستم، که میباید خوبتر میبودم/بشوم تا قبولِ عام (یا حتا خاص) بیابم در روابطِ انسانی؛ آدمها اگر نخواستهاندم، یا پسم زدهاند گذاشتهام به حسابِ بیلیاقتیشان یا نامربوط بودنمان به هم.. و اعتراف میکنم که احتمالِ عیبِ ظاهر را هرگز خیلی هم بازی ندادهام توی علتیابی ناکامیهام..
یعنی دارم میبینم که خواستنیِ آدمها(ی زیادی) نیستم، اما نات گود ایناف هیچ معنی نداشته در توضیحِ خودم برای خودم، توو گود شاید..
دوم- من فَتُفُبیک هستم، انکار نمیکنم، علیرغم تمام این وبلاگهای خارجی که مشتریشان هستم و مدام یادآور میشوند که اینجورِ دیدن زباله (حتا دو سهتایی تامبلر داشتم توی لیستم که آدمها عکسِ شکمِ بزرگشان یا غبغبشان را میگذاشتند که یعنی هر تنی زیبا، اما خیلی نتوانستم پیگیرشان بشوم، دیدِ زبالهی من متاسفانه خیلی چیزها/تنها را نمیتواند که زیبا ببیند). من اگر تنها و طفلکی باشم سعی میکنم بیشتر نرمش کنم/کمتر بخورم، چون این گمان را دارم که چاقی هم میتواند اضافه بشود به غمهام، و همیشه فکر کردهام یک افسردهی لاغر (که من هستم) از یک افسردهی چاق (که ممکن است بشوم) به مراتب وضعش بهتر است ( در موقعیتِ من)
حالا بس که توی این وبلاگه افسردگیِ چاق ریخته، بخشِ دومِ من دارد هی خودش را میسُراند روی بخشِ اول، نگرانم میکند که نکند دارم چاق میشوم، نکند چاق بشوم و از اینی که هستم نخواستنیتر/دوستنگرفتنیتر
فکر میکنم بردارم یک نامه بنویسم به این دختره، توش را پر کنم از این کلیشههای خودت را دوست بدار و گورِ پدرِ دنیا و مردمانش، اما بهش هشدار هم بدهم که خیلی امید نبندد به یک روزِ لاغری و قشنگی و پرطرفداری، بنویسم ظاهر زیاد دخیل نیست (چی هست؟ ابله نبودن؟ بیخبر نبودن؟ پلید و پلشت و دون نبودن؟).. بنویسم گاهی آدمها کسی را دوست نمیگیرند و این تقصیرِ او میتواند که نباشد.. بنویسم که اگر فکر میکند حالش بهتر میشود شکلش را آنطوری کند که فکر میکند زیبا-بینقص، اما بداند که احتمالش هم هست که اوضاع بهتر نشود.. بنویسم کلن خیلی امید نبندد وقتی که یکسرِ ماجرا فقط وابسته به اوست، بپذیرد فقط.
میترسم همهی امیدهاش را بگیرم، که به جای این زخمها که هی میزند به تنش، زخمِ عمیقتر را بزند اینبار.. فکر میکنم این سرنوشت بهتر؟ بله، شاید.