رسمِ خوبی بوده/هست شبِ جمعههای سر به گورستان و امامزاده یا روضه و دعای فلان، وقتِ مشخصی را اختصاص دادن به بدبختیها که اشکی بریزیم و دلی سبک کنیم، شاید که اینجوری کمتر مصدع اوقاتِ دیگرمان شوند.. به گمانم ما آدمهای دنیای قشنگِ نو، که ازین چیزها دور شدهایم یا به این چیزها اعتقادی نداریم هم باید هفتهای-دوهفتهای یکبار بنشینیم به بدبختیهایمان فکر کنیم و بگذاریم اشکمان هم بریزد و نترسیم که فروبریزد آن تمثالِ سنگیِ نیرومند که ساختهایم از خودمان، توی ذهنِ خودمان.
اینطور شاید دچار نشویم به سندرمِ چشمهای یکریز اشکریز، مثلِ حالای من، که دو روزست بس نمیکند؛ و من
اصلا نمیدانم اینهمه اندوه را از کجا آورده (حالا که به ظاهر همهچیز خیلی
خوب است، جز این که بهغایت در هم پیچیده هم هست)، و اینهمه اشک را از
کجا آورده، و چطور یادش بوده اصلا اشکریزی را وقتی که عادتش هم ندادهام
به این برونریزیها
(از) دیروز که تستِ شما از کدام نیمهی مغزتان بیشتر استفاده میکنید را دادم، نوزدهدرصدِ
عاطفیِ مغزم برای آنورِ هشتادویکدرصدِ منطقی(و تصمیمهایی که
میگیرد/باید بگیرد) چند لیتر اشک فشانده. و هشتادویکدرصد هیچ ازش برنیامده
که مثلا توی خیابان نه، جلوی مردم نه، مدام و بیوقفه نه
عنوان: ترانهی آب دریا، فدریکو گارسیا لورکا، احمد شاملو
عکس: Rebecca Cairns
عنوان: ترانهی آب دریا، فدریکو گارسیا لورکا، احمد شاملو
عکس: Rebecca Cairns