یک امکانی هم باید در دست باشد که آدمی بعد از هر دورهی زندگیش پوشیدنیهای آنزمانیش را بگذارد توی یک جعبه، برود بدهد به موسسهای و یک جعبهی دیگر بگیرد از رختهای مستعملِ یکدورهی خاصیِ کسِ دیگر.
اینطور زنی که پوشش من (این لباس اسم ندارد، یعنی مانتو نیست و شقورقتر از آن است که سارافون نام بگیرد) به تنش هست و دارد میرود گردش توی تعطیلاتِ سالِ جدید، چشمش که توی آینهی کناری اتوموبیل میافتد به تهرنگِ قرمزِ مانده روی سرشانهها فقط حرص میخورد از این که لباس را اینجور ضایع کرده صاحبِ قبلیش که من باشم. شاید هم اهلِ حرصخوردن نباشد و بلکه داستانساختن، اینطور سرش هم گرم میشود که خیال کند این تهرنگِ قرمز از کجا آمده: شاید من رفته بودم آن آببازیِ معروف که قرمزیِ شالم رنگداده به لباس، شاید تیشرتِ قرمزش را کسی انداخته توی ماشینِ لباسشویی و گند زده به همهی لباسها و چهدعواها که ما نکردهایم سرِ این.. اصلا این ایده که تعویضِ مستعملهای دورهای را برای این گفتم که بتوانیم بگردیم دنبالِ داستانها و خاطراتی که مالِ ما نیست؛ که چی میشده که در یکدورهای آدمی قرمز خیلی میپوشیده، که روی سرشانههای لباسِ کرم-----خاکیرنگش هم تهرنگِ سرخی مانده.. که آن آدم حالا چه رنگی را زیاد میپوشد یعنی؟ که رنگ آیا از زندگیش رفته و شده هی سیاه خاکستری سبز؟.. سعی که خاطره بسازیم برای لباسهای نو سخت میشود گاهی، باید از روی ردِ حضورِ کسِ دیگر خاطره وام بگیریم.
برگردیم به قصه، زن دارد میرود پیکنیک و توی آینهی کناری ماشین -که اجسام در آن دورترند از آنچه درواقع- چشمش میافتد به تهرنگِ قرمزِ روی شانههای لباس.. زیرِ لبش میگوید باران زد، قرمزی شال رنگش را داد به زار و زندگیم، تو مشغولِ مردنت بودی..
فکر میکند چندسال شد؟ شش؟ و آنروز هم چهارم فروردین بود.
Title: Sylvia Plath, The Unabridged Journals Of Sylvia Plath
Picture: Penny Siopis (South Africa) - Bed, 2007