پسرک باز گفت چشم، زیر لب شروع کرد غرغر کردن، رفت تو مزرعه، حواسش نبود پاشو گذاشت رو مورچهه ، مورچهه دردش گرفت فحش داد ، بقیه مورچه ها ازش پرسید چی شد؟ مورچهه همه چیو واسه بقیه مورچه ها تعریف کرد، بقیه مورچه ها ناراحت شدن و برگشتن سر کار خوردشون، بقیه مورچه ها مجبور بودن تا صبح خورده شیرینی هایی رو که عصر دیروز مامانبزرگ پسرک ریخته بود توی باغچه ببرن توی لونه، برای همین هم بقیه مورچه ها سعی کردن ناراحتیشون رو فراموش کنن و به کارشون ادامه بدن. خورده شیرینیای بیچاره به هم دیگه نگاه میکردن، ناخونهاشون رو میجوییدن و منتظر بودن ببینن نوبت کی میشه که بقیه مورچه ها ببرنش توی لونه ، ایندفعه بقیه مورچه ها اومدن سراغ یکی از خورده شیرنیا که خیلی شجاع بود، تا دندوناشون رو گرفتن به خورده شیرینی شجاع که ببرنش ، فریاد بلندی زد که بقیه مورچه هارو ترسوند و یکی از مورچه ها سکته کرد و مرد. بقیه مورچه ها(بجز اونی که سکته کرده بود) به لونه برگشتن و قضیه رو با ملکه در میون گذاشتن . ملکه هم دستور داد که برن و به هر قیمتی که شده خورد شیرینی شجاع رو بیارن تو قصر ملکه، بقیه مورچه ها (بجز اونی که سکته کرده بود) هم سریع برگشتن و خورده شیرینی شجاع رو که داشت دادو بیداد میکرد گرفتن و آوردن، توی راه هم چندتا از مورچه ها از ترس سکته کردن و مردن. بقیه مورچه ها بجز اونایی که تلف شده بودن ، خورده شیرینی شجاع رو آوردن توی قصر ملکه ، انداختن جلوی ملکه و فرار کردن. ملکه و خورده شیرینی به هم نگاه کردن. ملکه گفت "خورده شیرینی!" خورده شیرینی شجاع گفت "ملکه!".. و از اونروز ملکه همه مورچه ها جز اونهایی که تلف شده بودن رو اخراج کرد و با خورده شیرینی شجاع زندگی خوب و خوشی رو آغاز کردن.
Wednesday, July 28, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment