Thursday, September 09, 2004

تلفن ها رو ردیف می کنم جلوم
ازشون خواهش می کنم که زنگ بزنن
باید برم بیرون
چند وقته خیابونو ندیدم؟

دلم کلی آدم می خواد
غریبه حتی
اصلا غریبه ها بهترن
فقط یه اشنا باشه که بشه به اطمینانش داخل جمع شد
قول می دم حرف نزنم ، به چشم نیام اصلا
فقط نگاه کنم ببینم آدما چطورین ، چی می گن
آخه نمی شه که فقط ادما رو توی کتابا خوند و توی فیلما دید

تلفن زنگ می زنه
یه آدمه تنهاتر از من،
جوابشو نمیدم
یه اکیپ آدم می خوام
یه اکیپ آدمه متفاوت

به سوسییس ها نگاه می کنم
نه ،اینا خورده نمی شن ، من فردا دیگه بیرونم
خوش بینی حاد بیماری سختی ِ؟

باید برم بیرون
آرایش کنم ، وایستم دم گلستان
با کدوم لباس؟

نمی تونم عکاسی کنم
فلج شدم
نقاشیهای بچگی و طراحیام و عکسام ، پر ادم بودن
تموم انرژیمو از آدما می گرفتم
بدون آدما هیچ کاری ازم برنمیاد

سوشیال بدنم پایین اومده
نمیرم؟؟

حالا امیدوارم دعاهام به ادمای درستی برخورد کنه
و ادمای که نمی خوام بشنومشون حتی ، به یادم نیافتن
گرچه شانس خوبم رو هم می شناسم