Thursday, September 23, 2004

نياز به حس كوبش قلبي ديگر روي تن،
نياز سرانگشتان به لمس پوست ديگري ،
تشنگي لب ها؛
نياز حضور،
مهرباني يك جسم زنده،
درك حس زنده بودن.

دست هام سردند،
من خالي نيستم،
پرم،
از خشم
درد
تنهايي
تنهايي
انتقام.

بايد ثبت بشوند اين چيزها،
بايد نوشت كه" ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود"؛
بايد تمام شهريورهاي يخ زده را به خاطر سپرد.

فردا، ‏ دانشگاه
هجوم حس هاي بد،
مگرنه اينكه هرسال بدتر از پار وپيرار؟
امسال دلخوشكنك بودن بتهوون در آن نزديكي ها هم نيست حتي

مي ترسم،
از سوار تاكسي شدن ـ نشستن پيش غريبه ها و بويناكي تن هاشان ـ
راه انقلاب ـ چهارراه وليعصر
از حضور آن همه آدم
آشناهاي غريبه ي راه و وسلام و تعارف
"چه خبر؟"

از تصور روزهاي بارانيه
خيره شدن به ساختمان زشت و مدرن دانشگاه كناري
از پشت پنجره ي يك كلاس خالي؛
روزهاي افتابيه نشستن كنار زمين بسكت.

از تصور سلام هاي دروغي و لبخندهاي بي معني‏،
اجبار به بودن در جمع كساني كه دوست نمي گيرمشان،
كه دوست نمي گيرندم.


ـ اين ها را سي و يك شهريور نوشتم ، در يك دوره ي بد
،depression
الان اما ‏، خوبم
بعد آن همه هياهوي ديروز و
قهقهه و صحبت.ـ




No comments: