Friday, October 29, 2004

مرد ، احساس مرا مي داند
نگاه مي كند و سكوت
نگاهش مي كشاندم
و سكوتش كه بايد پسم براند ، پيشترم مي كشد

بايد چيزهايي را تجربه كنم با او / تجربه كنيم با هم
كارهاي معمولي را
حرف زدن و خوردن و با هم بودن را
آن وقت ، هم سطح مي شويم با هم
و مي شود تصميم گرفت كنار من باشد يا نه/ كنار هم باشيم يا نه
حالا ، نمي شود
او ، نيست
هاله اي از او را مي بينم
هاله ، بزرگش مي كند
مقدسش مي نماياند
تقدس ، حالم را به هم ميزند
زده ام مي كند
ـ حالا هم كمي به سمت انزجار پيش رفته ام..ـ
نبايد
نبايد

No comments: