Monday, February 21, 2005

از كافه نشيني بدم مي امد هميشه
جز نادري كه مي نشستم در انتظار
زن اثيري پيكرفرهاد معروفي
و چشمم مي گشت به دنبال آدم هاي قصه ها
و فكرم مي رفت كه شاملو اين جا نشسته بوده ؟ كي روبروش؟
چي مي گفتند، مي خواندند ، مي خوردند؟
وقتي هم ديدم جاي فروغ و جلال و صادق ها
مردك موبلند بي كار نشسته هميشه پشت آن ميز
و اميركبيري ها و آزادي ها و خودمان
جادوش باطل شد

دلتنگش مي شوم گاهي،
تازه پيداش كرده ام ، ‍كم رفته ام خيلي ، اما
ياد گلدان هاي خشك پشت پنجره ها
و باغ بي برگي سفيد پوش با درخت هاي لخت و بلند
وارياسيون هاي آبي پشت پنجره كه تغيير مي كند هي
دود مواج بالاي سر
و آدم هايي كه نمي بينندت..
مي آيد و مي بردتم آنجا
بعد
پلك هام مي افتد
موسيقي آرام است
آنچه من دوست دارم
مي روم كه بپرسم هميشه موسيقيتان اين جور است
يا به خاطر شهر سياهپوش؟
نمي پرسم..
اينجا هر چيزي مي چسبد..
دود را بيرون مي دهم
چشمهام مي سوزد
گلوم هم ،
دلم نه..

نوستالژيايي نيست
به دنبال يادي يا حضورانساني هم نه
فقط آرامشي كه خاطره اش مي ماند

ــــــ

آدم شدم امروز باز
مردم را ديدم
آشناها و غريبه ها..
و برگ هاي سبز كه دادمشان و چيزي گرفتم به نشان مهر ،
حالم خوب شد

ــــــــ

لاك هاي سرخابيش را نديدم
اما
دلم يكجوري شد
دوست دارم آدم بعد از من ‍، بهتر باشد
اينجور شك برم مي دارم كه من در حد اينم يعني
يا لياقت آن آدم در اين حد بوده..
پس چرا من؟
بعض ها را قبول دارم بهترند از من
اما اعتراف مي كنم نارسيس درونم هي يادآوري يادش نمي رود
كه خوشگل تر است كه باشد،
تو بيشتر مي فهمي..
حالا بيا و حاليش كن كه طرف بيشتر درس خوانده يا چي ،
نمي رود به خرجش
چيزي پيدا مي كند كه ثابت كند
هنوز بهتر است
سلف ريسپكتش تحسين برانگيز است
حقيقتا

No comments: