Thursday, August 11, 2005

نشسته ام توی يک اتاق گرم ، خيره به پسر عينکی که به اخراجی های شريف می ماند و برای باوراندن حرف هاش شر و شر عرق می ريزد
فکر می کنم پدر اين آدم سی سال پيش برای به کرسی نشاندن کدام عقيده از کدام حزب عرق ريخته؟
چقدر راه است از خانه های تيمی و جلسات پنهانی در پی آرمانی
تا اين اتاق محقر آپارتمانی در جنوب شهر و جوانک هايی که برای قالب کردن تمثال های طلايی پاپ و ملک فهد و صليب و نقش خانه ی خدا ، آمار و ارقام تحويلت می دهند و رويای روزهای خوش و پول که همه چيز از اوست ..؟

تلفنی عجيب دعوتم کرده برای کاری ، بی توضيحی
و من پذيرفته ام اش ، از سر کنجکاوی ، احترام به يک آشنا ، وسوسه يا ناتوانی در نه گفتن..
حالا جزئی از اين پاروديم
با اين لباس های بی رنگ و چهره ای که تلاش می کنم بی بار نگه دارمش
و وسوسه ی بلند شدن و در سکوت رفتن
يا شليک خنده را سر دادن
جديت شان نگهم می دارد
من هيچ وقت با چنين اعتقادی از چيزی حرف نزده ام / به چيزی فکر نکرده ام ،
هميشه شايد و اما و اگر و گمانم ..

به خنده گفته بودم آرتيستم ما ، بی خيال این چرک دست
و ارتباطم را قطع کرده بودم با ديگری که در پی داخل کردن من بود ،
حالا باز همان دليل هاست
پول به شما کمک می کند تا به هدف هاتان برسيد
چطور می شود هر کس را به چشم گاوی ديد برای دوشيدن و در راه هدف ديگری گام زد؟
چقدر بيزارم ازين بازی ، چقدر بيزارم از کاسبی ، واسطه گری..

بايد روی لباسم بنويسم فاک گلد کوييست
بعضی درس هام را خوب خوانده ام
نابرده رنج ، گنج ...

No comments: