Friday, August 19, 2005

پايين را نگاه می کردم ، گيج ، خسته
آقا من هيچ تصوری از موقعيت جغرافيايی اينجا ندارم ،
تا جايي که بشود سر را بالا گرفت و پشت دودها بودن کوهی را حس کرد ، همراهشان رفتم ..
چه راه دور ..
چشمم که خورد به تابلوی سينما بهمن ،
باورم شد که تمام شده .

چقدر دويده ام اين چند روز
چقدر صبح های زود ..
صبح های زود دانشگاه ملی ، دختر دبستانيي که اينجا بزرگ شد کو ؟
ظهرهای داغ فرهنگسرای بهمن ، شب های راهنمايي که سر ضبط مسابقه اينجا می گذرانديم يادم ميايد؟؟
شب های کوفته به خانه رسيدن ، اديت عکس ها ، حمام ، فردای باز زود..

چقدر عکس گرفته ام
چين و چين براق پيراهن های های عشاير و کردستان
پاهای حنا گرفته ی هرمزگانی ها ، برقعه های قرمز ، سازهای ابتدايي پرصدا
سفيدی تربت جامی ها ، خشکی مضراب دوتار
روسری های گل گلی اردبيلی ها ..

امروز زدم به سيم آخر ..
بلند بلند فحش می دادم و همه را می زدم کنار
فلاشم را می چکاندم توی چشم های غضب آلود محمد نوری که می دانم عکاسی شدن را دوست ندارد
آنهمه اصرار را که ديدم برای عکاسی شدن با مخمل خان ، عليرضای افتخاری
و او که می خواست برود ، داد زدم سرش ..
چقدر دوربين دست گرفتن وحشيم می کند ، انگار که کمان در دست انسان اوليه
يا خشم / شوق تک تيراندازی به هدف ناشناخته اش ..

اين هفته ، جشنواره ی موسيقی ( هنرهای آوايي !! ) دانش آموزان را عکاسی کرده ام ،
الان ديگر خسته نيستم
وقتی که عکس ها را می بينم
که پرند از رنگ
و ياد مهربانی های بی دليلشان