Sunday, August 28, 2005

دست هام شب ها می خواهند که باز بمانند
با پاهای وارونه آویزان
حواسم هم باشد یک وقت دختر عکاس / خبرنگاری ( یادم نیست کیم بسینگر کدامشان بود یا کدامشان خطرناکترند ) بلند نکنم
که نیمه شب هم چشم هاش کاملا بسته نشود و ..

آخ که چقدر خوشحالم می کند کسی که سری بتمن عنایت کند
_ خودم هم باورم نمی شد انقدر دوست داشتنی بشود برایم که بعد این همه وقت هی هوسش کنم _
یا کارهای دیگر این دیوانه ، تیم برتون را
عجیب دوستش دارم ،
دختر بچه مهمانم کرد به شکلات و پاستیل همراه با چارلی و کارخانه ی ...
داستان های نامنتظره ی رولد دال را دارم می خوانم راستی

با همه ی عشقم به جک نیکلسون ( ژوکر ) خفاش دارم می شوم انگار
با این شب نخوابی و روز ..

کاش مدادرنگی هام بودند و یک ورقه ی بزرگ
این طور ، راست خط ، نمی توانم بنویسم
هی مجبور می شوم شعبه های حرف هام را بخورم
بعد هی تاب می خورند توی سرم و من نمی دانم کجا جاشان بدهم

No comments: