Thursday, February 16, 2006

آفتاب جوری خودش را انداخته توی اتاق که انگار نه انگار غرش ديشب..

آن وقت ديشب ، خواب بودی تو ، من بيدار شدم ديدم صدا می آيد . گوش که دادم
فهميدم باران می بارد : نرم نرم می باريد و گاهی يکی دوتا به همين شيشه می خورد.
خواستم چراغ روشن کنم که ببينم ، گفتم بيدار می شوی .
خوب ، دست بردم آهسته تلفن را از عسلی برداشتم ، گذاشتم روی سينه ام .
می خواستم به يکی زنگ بزنم که بلند شود ، اگر می تواند ، چراغ روشن کند ،
برود توی حياط ، برود توی مهتابی ، سرش را همين طور کجکی بگيرد تا دانه های ريز و سرد بخورد به پيشانی اش ، بچکد روی گونه هاش .
همين طور هم فق و فق گريه می کردم و فکر می کردم به کی تلفن کنم که نگويد :
" زده به سرش ؟ " *

گلشيری اگر زنده بود شماره م را می رساندم به باربد که بدهد به باباش تا
نيمه شبی اگر باران می آمد تلفن به دست بروم توی ايوان ..
باران که نمی خورد توی صورتم اينجور اما می توانم دستم را دراز کنم ..
چقدر ديشب فکر کردم به کی تلفن کنم که نگويد "زده به سرش "

* انفجار بزرگ ـ هوشنگ گلشيری

No comments: