Friday, September 29, 2006

فکر می کند، مردم وقت ندارند، منتظر قطار بمانند


اول ـ یه هفته ست آفتاب ندیدم

دوم ـ ماني حقيقي كارگردان سينما از عاشقان و حتي كساني كه از اين فيلم متنفر هستند خواست تا درساخت فيلم مستندي درباره‌ي اين فيلم با او همكاري كنند
هامون قدیمی تر از اونه که نقشی توی زندگی من بازی کرده باشه
ـ تنها خاطره ش تا سال ها نقاشی های دیوانه وار آفتابه ای زن بود .. به محض شناختن جکسن پالک ، مهرجویی از چشمم افتاد ـ
ویرم گرفته که میل بزنم به این شازده بگم هامون رو بی خیال
اینجانب از شخص شماست که خوشم می آید
دلیل هم ندارم
پیش آمده ، گاهی هم اینجور می شود
دلتم بخواد
حالا کی ؟ کجا ؟

سوم ـ گفته بودم که
خدا يه وودی آلن گنده س


چهارم ـ خسته شدم بعد دیدن هر آدمی سه ساعت فکر کردم که چطور می شناسمش
و بعد یادم بیاد کلی معاشرت کردیم با هم مثلا
یا یادم نیاد اصلا
فراموشی کلی ، بهتر از این سایه های کمرنگه سیاله

پنجم ـ فوتبال نمی بینی ؟
هنوز انقدر انتلکت نشدم

ششم ـ خدای خیر دهد این بست فرندم را
که بس که بدعنق است و زود قهر کن ، روزه ی سکوتم را می شکند
و ترسش از خانه بیرون می کشاندم که مهتاب ندیده نباشم دیگر

1 comment:

Anonymous said...

ندیدن آفتاب همونقدر دلیل می خوادکه داشتن میلی مبهم برای دیدن فوتبال