Thursday, January 04, 2007

این جوری بود که من کم کمک از زنده گی محدود و دلگیر تو سر درآوردم

محو شدن دورنگی پوست را می گیرم نشانه ی آغاز فصل سرد
کاپشن پرپروی خواهره رو می پوشم
، علیرغم آفتاب نرم و زرد صبحانه ،
کمی می لرزم و از بارکشی کاپشن آویزان به کیف ، خسته
فکر می کنم آنقدرها هم نرفته ایم توی فصل سرد
هنوز وقت کاپشن نیست
گرچه وقت شال گردن و دستکش و جوراب بلند هست

هیچ می دانید چقدر کوچک است دنیای من ؟
کوچک تر از اخترک شازده کوچولو حتی
که می توانست چهل و سه بار دلش بگیرد

و با چهل و سه غروب شادی کند
می خواستم شادی هام را بنویسم اینجا راستی
که همین که دونفر باشند که بعد از کلاس با هم چای بنوشیم
یا یک اس ام اس نیمه شبانه از آن سر دنیا
یا صبح بخیر ظهرانه ی آدم دوری در همین سوی دنیا
یا یک استاد خوب
یا پیشنهاد سفر سه دخترانه ای که نمی پذیرمش حتی
چطور دنیای کوچک من را رنگی می کنند

هیچ ایده ای راجع به کافه رفتن ندارم
قهوه ام را توی خانه می خورم و دیرتر راه می افتم
آژانس هم نمی گیرم ، برای چهارراه ولیعصر هرگز ، یک ساعت هم بیشتر وقت دارم
توی تاکسی ، دخترک نگاهم می کند ، دانشگاه هنری هستی
می آید عقب ، پیش من .. حرف می زنیم
از آن موجودات فوق العاده ی دنیاست ، که حرف زدنشان پرت می کند از انرژی برای کار و امید به زندگی
ترافیک ترسناک است
توی دلم می گویم به درک اگر نرسم ، این حرف ها برای امشبم بس
من دنیای کوچکی دارم ، شادی های کوچک
تمام شانزده آذر دوان و توی تئاتر شهر هم .. چرا فکر می کنم راهم می دهند ؟
اشکم هم نمی آید ، خنده دار است اوضاع
می خواهم بمانم و بچه ها را ببینم
خاطرات صبحم یادتان هست ؟
در راستای فصل سردنشدگی ،کاپشن وجود ندارد ، پلیور یقه اسکی شده چیزی یواش تر
ـ حالا نه به این شوری که ایشان فرموده اند ـ
راه می افتم سمت تالار وحدت .. قدرت جهت یابیم توی تاریکی می رود زیر صفر
ملیون ها بار این راه را رفته ام و حالا ... سر از نوفل لوشاتو درآورده ام
تاریکی و ترسناکی و دریدگی آدم ها هم هست
داوود را اما پیدا می کنم ، از اولش هم دلم این را می خواسته راستش
آقای سفیدمو این بار خیلی هم مهربان نیست
می زنم بیرون که بعد نود دقیقه ببینمشان لااقل
از راه تالار برمی گردم ، فکر می کنم بلیط کنسرتش را هم اگر داشتم راهم نمی داد خانوم دم در با این لباس ها لابد
نود دقیقه می شود صدو ده ... من هی روی منحنی ها راه می روم
لعنت به کانورس که کفش فصل نیمه سرد هم نیست
، به خصوص اگر کمی هم فرو رفته باشد توی جوی آب شانزده آذر ،
پیام کوتاه دعوتم می کند به فوتوشوتینگی در دزرت! برای هفته ی بعد
نیمه ی آخر دی و کویر !!!!! .. گولم هم زده که ح حجیم هم هست .. همسفر کویری
زنگ می زنم بهش .. می میریم .. می میریم
می لرزم ، جا به جا آتش هایی هم هست در حوالی ، دورش مردها ، از دور نگاه می کنم فقط ، به حسرت
می آیند بالاخره .. معاشرت کوتاه
آژانس دم تالار ماشین نداره .. می گه دونفری با یه خانومی با یه ماشین بریم
خانومه از این مسن های ادادار براوووو گو هست
خودش چاق و تمام اسبابش هم پخش و من کوله در بغل مچاله و صندلی راننده هم توی زانوهام
کیسه ی موزهاش را هم چسبانده به من و سردیش می رود توی پوستم
و یکجور جواب من را می دهد وقتی می پرسم کنسرت چی بود که انگار من گدای سرخیابان
بعد هم خرت خرت موز می خورد و هیچ تعارف هم نمی کند ، حالا هیچ کس هم که نمی گرفت

بعد هم خانه .. به دلیل عدم وجود چیزی به نام درک .. تازه می فهمم چه قدر بیچاره ام
و همین طور چیزهای لغزان خیس می آیند از چشمهام
همه ی این ها به کنار
درد اصلی این است که به دلیل تنبلی و بعدش حماقت بلیط کنسرت شیلی را نخریده ام
و هرچیز سرم بیاید حقم هست

شب دیرتر .. هیچ کس نیست که کوزه ها شکسته شوند سرش
من چهار دقیقه ی گریه ی اضافه ام را هم می کنم
! هه ! نداشتن انگیزه ! هه
دیگر نه شبیه آدمک سبز می شوم نه آدمک بغض دار .. نه درد می کشم
فقط یادم می رود به واقعا فکر کردی من فقط می خواستم برسونمت
و آن حس حماقت همیشگیم از اصل بر خوبی آدم ها
از اول هم آن خاطره بدجور سنگینی می کرد روی کلماتی که رد و بدل شد
انگار گذاشته باشندم روی دکمه ی پروگرام ، هر آدم جدیدی می برتم به خاطره ای از کس دیگر مشابهش
و بدجور هم درست درمی آید اکثرا .. انقدر پربار برنامه ریزی شده ام که لازم نیست منوآلی راجع به هرچیز جدید تصمیم بگیرم

من دنیای کوچکی دارم ، خیلی کوچک
غم های زندگیم زیادی کوچکند
گیریم نه انقدر کوچک که توی این خطوط ، چیزی بین این ها و پشت این ها

امروز لاک پشت های بهمن قبادی را دیدم باز
و به کل پالاییده شدم
این آدم هست که یادآوری کند چه کپه های گه خودخواهی هستیم
دنیای من کوچک نیست ، بی مقدار و گه اندود است

5 comments:

Anonymous said...

زندگی محدود و و دوست داشتنی، اشکهای دوست داشتنی، آن انقباض دردناک و بی ثمر قلب برای نمی دانم چه، خیابانهای خلوت یا شلوغ تنها، آدمهای دور و دریده، غربت...
زندگی دلگیر و محدود دوست داشتنی..

Anonymous said...

زندگی محدود و دوست داشتنی، اشکهای دوست داشتنی، آن انقباض دردناک و بی ثمر قلب برای نمی دانم چه، خیابانهای خلوت یا شلوغ تنها، آدمهای دور و دریده، غربت...
زندگی دلگیر و محدود دوست داشتنی..

Anonymous said...

:*

Anonymous said...

يكي دو روز است كه به هر جاي دنياي مجازي سر مي‌زني، يكي را مي‌بيني كه دارد قسم مي‌خورد كه "نفريني" كه چهارشنبه سرد تهران را تبديل به خاطره بدي براي اين دختر جوان كرده، از او سر نزده است. نكته تاسف‌بار اين‌جاست كه اين مشكل پيرامون كسي رخ داده كه روابط خود را با ديگران نه با گرماي پرشور عاطفه، بلكه با "پروگرامينگ" تنظيم مي‌كند. پس دور از ذهن نيست كه "اكسس دينايد"هايي كه دوستان "دور" و نزديك اين بشر دريافت مي‌كنند به خاطر فيلترينگي باشد كه همان پروگرام لعنتي پيرامون قلب ايشان تعبيه كرده است لابد براي ساماندهي بي‌سروسامان‌ها!... حرفي نيست، مبارزه‌اي هم... نشسته‌ايم و نگاه مي‌كنيم... نشسته‌ايم و... نگاه مي‌كنيم

azar said...

من می گم کمی بی خیال شو و لباس گرم بپوش. دخترجان وسط دی ماهه یعنی وسط زمستون