Wednesday, March 14, 2007

سرخی تو از من


شش ساله شده بودم که دل آقای کافه چی را به دست بیاورم
که گفته بود بسته ات کامل نیست ، چندتایی از مدادرنگی هات گم شده
و نوشابه جان را دیده بودم با روسری سبز جمعه بازاری.. کی بود که رفته بودیم ؟
و لیموناد زرد بود باز
مشغول گوش چرانی های مرد میز پشتی
که گوش های استادم را مفت گیر آورده بود و نگذاشت که نگاهش برگردد یک لحظه تا من اظهار ادب
و گل های صورتی خواهرک در پلان اول و کفش های قرمز دخترک همکلاسی مدرسه در ته کادر
که تلفن نجات بخش شد و چهارشنبه سوریمان از خطر بطالت و افسردگی جست
کانورس های توی جعبه قرمز بود و صورتی .. سومین قرمز این دوسال .. چندمین صورتی ؟

شب .. سفید و صورتی یواش کاشی های دستشویی که نگاهم خیره مانده بود روشان
که بالا نیامد تمام آن شش روز برزخی و تنهاییهاش و بی رنگیش
و مه شد و نشست روی جانم که شدم تُهی .. تهی .. تهی

چه وقت روز فرداش بود آن کلمه های نارنجی ؟
که اول هاش چشمهای من خیس بود و آخرهاش آن زردکی که خودش را می کوبد به زمین از قاه قاه
.. رخت ناجی ها را می پوشند گاهی کلمات .. کلماتت
ـ می پوشانمشان ؟! .... نتیجه اش را که دوست دارم مهم است ـ

شب .. قرمز باید پوشید .. من این را خوانده ام یا شنیده ام یا فکر می کنمش یا چی؟
که سرخ می پوشم و گوشواره ها هم و شال هم و لب ها
برخلاف پیش بینی های ترافیکی و لج کردن آژانسی ها که نمی رویم توی شهر ، زود زیاد که می رسیم و زرتشت پیاده ، که بگذرد وقت
که من با هیجان و تند و بلند شرح قضایا می دهم برای خواهرک
.. رنگ رنگ پارچه های مغازه های در کمال تعجب باز

خانه ی نارنجی .. اتاق آبی
اولین چهارشنبه سوری واقعی سال های بزرگیم
آش رشته (رسم کجاست این ؟ ) .. آتش .. آتش بزرگ
و آدم هایی که دوستشان دارم
... نتیجه ی تمام بی خوابی های دیشبش که ایزولیشن ایز گود فور می ، هم به
ژاندارکم را هم شدم .. کفشهای لهم هم طاقتش را آورد

خوابیدم روی چمنی که سبزیش از یاد عکس های قبلن هامان می رفت توی تنم
پشت سرم زردی آتش که رنگش را می داد به صورتم .. بالای سرم سرمه ای آسمان و خودم سرخ
صدای آدم ها .. آدم هایی که دوستشان دارم
تا وقتی که دنیام رنگ دارد و صدا ، تهی شدن هام دوام ندارند هیچ

5 comments:

Anonymous said...

وقتي از وينستن چرچيل سوال شد كه آيا ژنرال دوگل، يك "ژاندارك تازه" است، او با تاييد اين نظر، به يك تفاوت هم اشاره كرد، اين‌كه اسقف‌هايش به او اجازه ندادند كه دوگل را بر چوبه مرگ به آتش بكشد! حالا ما هم خوش‌حاليم كه اسقف‌هاي زرتشت و آن حوالي، از گناهان ژاندارك ما درگذشتند و مراسم آتش‌بازي را تا پايان منطقي‌اش پيش نبردند، اگر چه در عوض، ما را محكوم به اين شكنجه ابدي كردند كه هر روز به وبلاگي سر بزنيم كه درك مفاهيم آن نوشته‌به‌نوشته سخت‌تر، بلكه يك‌سر دارد ناممكن مي‌شود

__ said...

Ama shayad in tanha neveshte at bood ke hamash ra fahmidam !
Taze Zardi man az to Yerma :*

Farsi ham nemishavad nevesht be salamati o meymanat ! :(

Anonymous said...

وای که چه خوب

Anonymous said...

كجايي پس؟! تويي كه دنيات پر رنگ و صداست، ديگه چرا ساكتي؟

Anonymous said...

be jai bayad resid ke rangi nadid.........