Tuesday, May 01, 2007

من دیگه بچه نمی شم


صبح ِ نه زود است که زنگ می زند و از توی تختخواب و من هم که صدای چندین رگ و آلوده به خواب
پیشنهاد تازه اش را می دهد که الهام توی خواب بوده لابد و غر داریم می زنیم از بی خوابی دیشب و کارهای امروز
که مسیر یکی است و قرار می افتد به ناهار .. کمی دیگر غلت نیم خواب و پروراندن ایده در همان حال
دیشبش مهمانی رفتن دخترک بوده .. که آدم ها بی ربط و داف ها از قماش گونه گون
، و از آن جمله است داف فِیک و داف دکتر و داف مادرخانواده ی دخترشهید و داف هفده ساله ،
که زده بود روی دست من انزواطلبیش و من هم که فرصت طلب ِ مصرف کننده ، کرده بودمش مرکز تولید ایده و طرح
تمام وقت گذشته بود به حرف و فکر ، دور از جولانگاه دافی ها
بعد هم که پیر و پسر فرمان ، مجلس وجوه خنده آور تاریخ گرفته بودند و من از دورتر شاهد
بعد هم که بحث های آدم های بامعلومات بر سر ویکی
تا نصفه شب است دیگر و راه افتادن و موزیک همان موزیک شب یلدا
و من چه خوشحال می شوم گاهی که مرد ندیده اتش که همذات پنداری دیوانه اش کند . دختر رفت
صبح سربازهاست که می رسم خانه

مقنعه سر کرده ام که مثلا دانشگاه تهران و در شانزده آذر کارت می خواهد که نمی خواهم بدهم که خروجم از آن یکی در باشد ، که راهم نمی دهد و من از آن غرهای بلند که اصلا دانشگاه کوفتیتان مال خودتان و در اصلی که بی کارت حتی
و چه یکهو دلم می گیرد از آن همه آدم و رنگ و حرکت .. می بَرَذم به سال های اول خودمان و حالا ما کجا .. و بعد هم که اسم کلاسهاشان و چه حجم خریتی بود آن همه مخالفت با هنرهای زیبا که شانسم را کردم نصف از ترس اینکه بالای هنر نازنینم باشد و نرفتم مصاحبه اش حتی ! و حالا مملو ِ از ندامت !؟
چشم هام شده پر اشک تا می رسم به ادامه ی معاشرت دیشب که می بینم باقی هم در همین کار بوده اند
دانشگاه رفتن بی هوده .. چه آمده بر سر ما !! این توده ی موهای در هوا و زرد .. این رنگ های سخت .. هویت بر باد
می زنیم بیرون که همان ناهار که باز از آن خال بالاهاش است که رو می کند
و چه نازنیند ارمنی ها که غذاهای شان خوشمزه ترین است
کل صحنه چه خنده داریست با آن نم باران کلیشه و من که می شوم دختر قدیم و لب می گزم که چه جای این حرف هاست توی خیابان

پیاده روی تنهایی هفت تیر تا چهارراه .. نمایشگاه کیانیان
دوازده سال و بیشتر هم چه جور مقنعه سر کرده ام که حالا گلوم را می فشارد اینجور ؟ .. اخلاقم را هم که .. بی خود نیست استاد معمولی یک بار از دهانش رفته بود که خوشگل شدی با مقنعه ی سرمه ای کارگاه که می کردم رام و سربه زیر
حالا حس بچه ی مدرسه ای را دارم در جمع بزرگسالان .. با این یاسی مهدکودکی و سنجاقکم برجیب
هوا بسی زیبا است و من چه حس کافری دارم که خوشی نمی کنم

، شرابی مردافکن در جام هواست
شگفتا
که مرا

بدین مستی
شوری نیست

تا برسم دانشگاه و خانوم نازنیم و بالا آوردن اضافات ناهار ِ نه تمام خورده .. چه سخت می شودم کشیدن بار بیهوده ی بر دوش و بار بیهوده ی بر پاها
..

وَر ِ رنگ دار ِ روزم را فردا رو می کنم


3 comments:

Anonymous said...

!
che ruzaye por eltehabi dari hamishe!

Anonymous said...

پيش از اين، خيلي‌ها عكس‌هايي را كه همراه نوشته‌هايت منتشر كرده‌اي، ستوده‌اند، من اما نخستين بارم است: اين عكس را بسيار دوست دارم. عكسي كه نه وام‌دار ادبيات است، نه وام‌دار تئاتر، نه كانسپچوال آرت، نه گرافيك، نه نقاشي، نه مجسمه‌سازي. يك فتوگراف محض، كه با هيچ‌كدام از آن‌هايي كه اسم بردم نمي‌توان بازش آفريد. اين عكس آدم را وا‌مي‌دارد كه كلاهش را به احترام عكاسي از سر بردارد و سر بي‌كلاه را به خشوع فرود آورد

Anonymous said...

gharare dorosesh konam: )
che in poste akharo hey doos daram: )