Thursday, August 23, 2007

Whatever happens, I'll leave it all to chance



اتفاق ها کم نيستند
اين را می نويسم که وقت برگشتن به اين روزها
فکر نکنم که چه خالی
دست من به کلمه نمی رود
بی اينکه نه تهی.. نه شاد ِ زياد.. نه زياد ِغمگين
فقط فکر می کنم که چی، آخرش
يا کلمه ها می روند از توی سرم

اين جور ِ زندگی مدل من نيست
به چشم تجربه شايد فقط
امتحان يک بی راهه ی ديگر ميان اين همه راهی که به جايی نمی برند
فکر می کنم ته تهش برمی گردم به اصل
به جور ِ خودم، که اين جور نيست
جور ِ خودم دارد نابود می شود
بس که می روند آدم های اين جوری
دلم تنگ می شود
دلم تنگ شده

__

هاه! راستي، خواب ديدم بارعامی بود
از همان ها که مادينه ها را می ريزند در ميان که بلکه سيندرلايی ميانشان به هم برسد
دخترها آمده بودند با خَدَم و حشم و استايليست و ميک آپ آرتيست و امثالهم
من با جين نابود و آشفتگی موهام جولان می دادم آن ميان و عکاسی
فکر می کردم هه! چه همه تدارکاتی! منم که برگزيده ام از پيش
زياده گی اعتماد به نفس را ، در خواب ، خوشم آمده

2 comments:

Anonymous said...

این‌جا ما همه یه مشت کوه‌نورد خسته و خندون‌یم که سعی می‌کنیم هر شب قبل از خواب یه دور دیگه همه‌ی قله‌ها رو تو ذهن‌مون فتح کنیم و دوباره بذاریم‌شون زیر تخت."

این‌جا ما همه یه جورایی به آلزایمر موضعی مبتلا هستیم؛

Anonymous said...

هی هی دختره! من این روزا کمرنگم، گمم، نیستم یا کم هستم... تو کوشی؟