Saturday, November 24, 2007

َAnd kites will fly in the skies


نگاهم مانده بود روی صفحه ی آغازین.. دلم نبود خواندنش
بعد این داستان های بی حادثه ی رنگ دار امریکایی، مرا چه به خاکستری ِ آتش و خون افغانستان
مجبور بودم.. آنجلینای یازده ساله گذاشته بود توی دستم که بیا این هم ترجمه ای که می خواهی و بهانه که دیگر نبود
خواهرک گفته بود زار زده.. گفت که وقت انتخابات دوم.. و روزی که تمامش کرده رییس جمهورمان به دوست ِ مرد ریشوهای داستان می مانده.. وحشت کرده، دردش آمده، زار زده
مادر هم که قلپ قلپ اشک و همه ی دیگرشان هم
من اما اشکم نیامد.. حتی یک لحظه هم
از بچگی که خواندنی هات پر از گرسنگی و درد و تجاوز و کشتار باشد، بی حس می شوی دیگر
فکر کردم هه! دوسال خواندنش را عقب انداختم از ترس.. که چیزی نبود
تمام وقت خواندنش هم فکر می کردم ملودرامی متوسط، داستانش اما انقدر کشش داشت که سه تا نیمه شب تا دم صبح
هیچ وقت مقدمه که نمی خوانم.. اینبار اما نگاهم افتاده بود که نویسنده زیاد نویسنده نبوده و طبابت می کند، اینطور بود که فوق العاده گی توش ندیدم شاید
اطلاعاتش اما به کار من یکی که می آمد.. حالا بمانیم تا ترجمه ی مطلوبمان از آن یک کتاب که می گویند بهتر است را هم به دستمان برسانند

صبحی که کتاب تمام شده بود، این نوشته را دیدم
مرد با گوش های صدف وار، حالا تصویر داشت
تصویر مرد با گوش های صدف وار، سه روز است رهایم نکرده

دیدم که فیلمش هم کرده اند، همایون ارشادی سنگی ِ دوست داشتنی هم دارد
ببینیمش، بلکه ترس از سندگدلیمان برود، هنوز تصویرها بیشتر تاثیر می گذارند

2 comments:

Ghazaal said...

بادبادک باز از اون کتاباس که هیچ وقت نمیشه تو کتابخونه م پیداش کرد ، بس که دو ساله می دمش دست ِ این و اون تا تو لذتش شریک بشیم :)

Saltarello said...

دخی جان من هم می خوام بخونم، چه کنم؟
الان تنم می خواره واسه مصیبت، الان کله ام شدید بوی قرمه سبزی می ده