Friday, November 02, 2007

تمام ایستگاه می رود


سوزانا می گوید، در اسپانیا وقتی کسی را پیش روان شناس می فرستند، معنی اش این است که همه جوابش کرده اند. قبل از این آدم ها را به جزیره ای متروک می فرستادند، ولی حالا، با وجود تمام چینی هایی که در دنیا هستند، دیگر جزیره ی متروکی یافت نمی شود و برای همین است که روان شناس ها وجود دارند
مانولیتو – الویرا لیندو – فرزانه مهری

بالاخره خواهره یکی از مانولیتوها رو برداشت، از کنار نیکولاها و راموناها و باقی دوستان
من که کلی قاه قاه، اما هنوز نیکولا بیشتر دوستمه، شاید چون فرانسویه، شاید چون بابای یلدا ترجمه ش می کنه و من با هر "برای یلدا" یاد شبِ کنار جاده ی زیرآب می افتم و هی می گم سفر مرو و خواهره که از دهنش نمی افتاد شما باید سالم بمونید چون زن و بچه دارید..، شایدم چون نیکولا از قدیما بود از قدیمای سروش کودکان یا نوجوان؟

هاه! سروش! بر که می گردم به عقب می بینم بچه گی های ما مجله کم بود، اما آدم های حسابی بزرگ همان یکی دوتاش را هم درمی آوردند.. همین بود که همان دوسه تا را با ولع می شد هی دوره کرد.. همین بود که از همان خبرنگارهای افتخاری حالا کلی خبرنگار واقعی درآمده که مثلا من هربار از کنار آن دومتری با چشم های سبزش می گذرم فکر می کنم اوووه که از چه قدیم ِ قدیم و بعد مقاله های آدم بزرگی ش را که می بینم ذوق می کنم

داشتم لینک های اینجا را دید می زدم، یعنی می رفتم روشان به عبور تا ببینم چه می نویسد زیر صفحه بلکه دستگیرم شود چه اتفاقی افتاده که این همه آدم ( آن همه آدم آنوقت یک پنجم حالا بود)... ، همان اول هاش دیدم که "شاعر عاشقانه ها درگذشت" ، راستش هیچ چراغی در ذهنم روشن نشد، شاعر عاشقانه های من که سالهاست رفته کس دیگری هم به یادم نیامد.. بعد یکیش را فشار دادم.. بعد دویدم بیرون و به مامان و جوان بود که آخه و آره همان تصادف داغانش کرده بود.. راستش قیصر امین پور زیاد برای من شاعر نبود، شاعر نوجواني‌هاي سودازده و تابناك من مثلا، یا مردی که با کلمه هایش عاشق شده بودیم، مردی که خیابان های دراز تنهایی با شعر هایش کوتاه شده بودند ( چه باشکوهند این کلمه ها، نه؟)، شعرهای کتاب های درسیم را هم یادم نیست، فقط یادم هست که نامش را با ذوق خوانده بودم..، لابد که قبل ترش هم شعرخوانی ش را دیده بودم در آن به زور شعرشنیدن های کم سالی، اما شب شعر برای خاتمی ِ بار دوم است که مانده در یادم و فقط هم او با آن صدای محکم: گواهی بخواهید، اینک گواه، همین زخم هایی که نشمرده ایم..، قیصر امین پور شاعر من نبود، برای من یکی از آقاهای مورد احترام ِ شورای سردبیری سروش بود و بابای آیه که دارم حساب می کنم پانزده را هم ندارد به گمانم.. اس ام اس می فرستم برای عمه که تسلیت می گویم و اینها.. فکر می کنم چه صاحب عزاست حالا از پس ِ آن همه سال شاگردی و همکاری و دوستی.. می زند که کاش اولین پیامی که برام فرستادی این نبود.. راست می گوید، فکر می کنم کاش آخریش باشد، برای چیزهای خوب که یادِ هم نمی کنیم

__
دلم نبود به نوشتن این چیزها .. اما زینپسم که نرفته از یادم و وظیفه ای که بر دوشمان افتاده از پس گروه بندی های (تمام نشدنی) این بزرگوار .. یکی از همین مجبورم های مشهورتان را هم بچسبانید تهش

No comments: