من را چهکار به سفیدی
نه عاطلیم عاطلتر میشود.. نه... نه
گول هم نمیزنم خودم را به خود-بسندهگی.. خودم کفایتم نمیکند..، سه، چهارتا جیغکش دیگر باید باشند لااقل
یا یکی..، من هیچوقت برفبازی را با یکی تجربه نکردهام.. این یک اعتراف است
یکی بوده.. برف بوده.. اما بازی یادم نمیآید.. آنطور که باید لااقل.. آنطور که من میتوانم بسازم
سیلویا هم کمکم نمیکند با دیوانهگیهاش.. هیچ هم تنها نیست، ادای تنهایی درمیآورد.. رهایش میکنم، ملافهی سفید را میکشم روی سرم که مثلا نمیبینم.. که خواب ببینم.. خواب هم نمیبینم، آنطور که میخواهم لااقل، آنطور که برف داشته باشد و یکی
آدمهای دور و ور را مرور میکنم.. یا نیستند.. یا من دلم نمیخواهدشان.. یا بعید است که دل آنها یا وقت ِآنها برای من.. یا به قول مامانم چپیدهاند زیر کرسی که نمیدانم من دست به کرسی-شعرم بَدَست یا چی که بازی راهم نمیدهند
پایهی برف بازی اگر بودید.. این دور و ور هم اگر نه حتی.. حوصلهی من را اگر داشتید.. و فکر کردید جاتان میشود در حوصلهی من، آدرسم را که دارید.. بجنبید تا دیرتر نشده.. بجنبید تا برف سال بعد لااقل
__
غرهام طولانیتر از این حرفها بود
بعید است اینجور خلاصه-غری از من
با اسم قدیمترم که بالا میآیم شب، چراغش روشن است، بیدایرهی قرمز ِ سفیددار حتی
اسمها را که مرور میکردم یادم افتاده بود به او.. فکر کردم هفده سالههاش و هزاربار فرقدارهاش با من را که رها نمیکند و وقتش را حرام من.. آنوقت حتی یادم هم نبود به آنهمه رویای برفی ساختن با هم، که تقریبا هیچوقت هم دست نداد، و من حالا چندسالیست مزهی آن همه برف راه روی ِ اولین بار ِ پسیان-تجریش/ تجریش- پارک ملت را هم گم کردهام، و یادم رفته اولین برف باید مال او باشد وقتی توی نورِ چراغهای شب کجکج ِ دانههای سفید.... اسمها را که مرور میکردم یادم افتاده بود به او که این دور و ور که هست، چرا نمیشود با چتر فرود آمد که کنسرت خانهگی
سلبریتیها هم برفبازی میکنند؟، با اسم جدیدترم میپرسم.. و جواب که نمیرسد میسپارمش به بیخیالی.. تا بعد که هی وِیت کنم به امرش.. تا گولش بزنم برویم میان برفها بیعکسیمش.. تا ادای گولخوردهها را دربیاورد.. تا هی زردک مهربانی بفرستد که من هیچ انتظارش را هم نداشتهام.. باورم شده توی دنیای سلبریتی جایی برای من نیست انگار، که جام میدهد.. یا اداش را درمیآورد لااقل
حالا بهترم.. نه بهخاطر خاطرههای دور.. بهخاطر حالا.. بهخاطر همین پذیرابودنهای مختصر که شاید هیچوقت هم دست ندهد
__
مینی مارش هم یکی بود مثل من، که دلش نمیخواست روزهای برفی تنها چای بخورد، اما همیشه تنها چای میخورد
نه عاطلیم عاطلتر میشود.. نه... نه
گول هم نمیزنم خودم را به خود-بسندهگی.. خودم کفایتم نمیکند..، سه، چهارتا جیغکش دیگر باید باشند لااقل
یا یکی..، من هیچوقت برفبازی را با یکی تجربه نکردهام.. این یک اعتراف است
یکی بوده.. برف بوده.. اما بازی یادم نمیآید.. آنطور که باید لااقل.. آنطور که من میتوانم بسازم
سیلویا هم کمکم نمیکند با دیوانهگیهاش.. هیچ هم تنها نیست، ادای تنهایی درمیآورد.. رهایش میکنم، ملافهی سفید را میکشم روی سرم که مثلا نمیبینم.. که خواب ببینم.. خواب هم نمیبینم، آنطور که میخواهم لااقل، آنطور که برف داشته باشد و یکی
آدمهای دور و ور را مرور میکنم.. یا نیستند.. یا من دلم نمیخواهدشان.. یا بعید است که دل آنها یا وقت ِآنها برای من.. یا به قول مامانم چپیدهاند زیر کرسی که نمیدانم من دست به کرسی-شعرم بَدَست یا چی که بازی راهم نمیدهند
پایهی برف بازی اگر بودید.. این دور و ور هم اگر نه حتی.. حوصلهی من را اگر داشتید.. و فکر کردید جاتان میشود در حوصلهی من، آدرسم را که دارید.. بجنبید تا دیرتر نشده.. بجنبید تا برف سال بعد لااقل
__
غرهام طولانیتر از این حرفها بود
بعید است اینجور خلاصه-غری از من
با اسم قدیمترم که بالا میآیم شب، چراغش روشن است، بیدایرهی قرمز ِ سفیددار حتی
اسمها را که مرور میکردم یادم افتاده بود به او.. فکر کردم هفده سالههاش و هزاربار فرقدارهاش با من را که رها نمیکند و وقتش را حرام من.. آنوقت حتی یادم هم نبود به آنهمه رویای برفی ساختن با هم، که تقریبا هیچوقت هم دست نداد، و من حالا چندسالیست مزهی آن همه برف راه روی ِ اولین بار ِ پسیان-تجریش/ تجریش- پارک ملت را هم گم کردهام، و یادم رفته اولین برف باید مال او باشد وقتی توی نورِ چراغهای شب کجکج ِ دانههای سفید.... اسمها را که مرور میکردم یادم افتاده بود به او که این دور و ور که هست، چرا نمیشود با چتر فرود آمد که کنسرت خانهگی
سلبریتیها هم برفبازی میکنند؟، با اسم جدیدترم میپرسم.. و جواب که نمیرسد میسپارمش به بیخیالی.. تا بعد که هی وِیت کنم به امرش.. تا گولش بزنم برویم میان برفها بیعکسیمش.. تا ادای گولخوردهها را دربیاورد.. تا هی زردک مهربانی بفرستد که من هیچ انتظارش را هم نداشتهام.. باورم شده توی دنیای سلبریتی جایی برای من نیست انگار، که جام میدهد.. یا اداش را درمیآورد لااقل
حالا بهترم.. نه بهخاطر خاطرههای دور.. بهخاطر حالا.. بهخاطر همین پذیرابودنهای مختصر که شاید هیچوقت هم دست ندهد
__
مینی مارش هم یکی بود مثل من، که دلش نمیخواست روزهای برفی تنها چای بخورد، اما همیشه تنها چای میخورد
2 comments:
منتظرم بیان دنبالم.. دیر کردن منم به اعتیاد وبلاگ خوانیم می رسم.. و دارم دقت می کنم که ماها چقد همه مون غر داریم ها
دکتر اف سین منو تو یه چیزایی راه انداخت که مدتی بود تکون نمی خوردم توشون.. کجا شاگردشون بودی؟ نکنه ما همو میشناسم؟ هی هی جان من کامنتای ما رو
Post a Comment