همان سهشنبهی پیش که ویلا را اشتباهی پیچیده بودم به هوای آبان، از کنار یکجایی رد شدم که فکر کنم منتسب بود به جنوبیها، یادم آمد محرم نمیدانم کِی با ماشین قرمز از آنجاها گذشته بودیم و شلوغ بود، مانتوی من زیادی کوتاه بود یا اصلا مانتو نبود که نتوانسته بودم پیاده بشوم؛ سهشنبه چندتا پارچه آنجا بود، خبر دیگری اما نه، شب هم بود، یعنی گمانم وقتش
بعد یکی، دو شب صداهایی از اطراف خانه آمد، همسفر پارسالی، زوجهی مکرمه هم تماس حاصل نمودند جهت دعوت به همراهی در سفر به شهر ِانارها، تقریبا پیچاندیم.. یعنی پدر گفت راهها خراب و در ما هم انگیزهای موجود نی
روز نهم که یله داده بودیم در آفتاب، نشریه در دست، خواهرک زد بیرون که امسالمان بیقیمه دیگر نه، دست پر هم برگشت؛ در مقابلش من ساعتها گشته بودم دنبال یک شمر معروفی که وجود داشتنتش از نمیدانم کجا الهام شده بود اما در عالم واقع پیدا نمیشد، تا آخرش حجیمخان فرمودند خسروشمری هست در دولتآباد، که جستجوها برای فرد مورد نظر بینتیجه، اما اطلاعات در بابِ این محلهی دولتآباد وسوسهگر... همان شب رفتیم به محلهی پدری که خبرها بسیار کمتر از هرسال و جنوبیهای محلهی به مرکزیت ِ اماکن هم که سوت و کور به نسبت و بی دمام و کلا دستهای مشاهده نشد و حاصلی جز یخ زدن به دست نیامد
صبح روز دهم با نشانی تقریبی راهی کردیم جماعت را سوی دولتآباد، که اطلاعات ِ توریستی حقیر آنقدرها هم موثق نبود، هیئتهای افغانیان ِ مقیم تا دلت بخواهد و خبری از عراقیها نه...تا رسیدیم به یک عَلَم ِ به غایت زشت و نااصیل که خود را مارتین پار فرض نموده، چپ و راستش را عکسیدیم.. و مقادیری فعالیتهای مذهبی موازی، یعنی غرفه غرفه هیئتگونههای بیهیچکس، بعد هم یک دسته شتر سوار... مدام به یاد پار و مردان ِ زیبای اصیل ژکیدیم
راه را که انداختیم سوی بالا، از گیشا به بعد با کثرت دافیان مواجه شدیم که مدتها بود از قلتشان در تب، و نور به دیدگانمان آمد، یک قیمه و آش شله قلم کاری هم یافت شد قاتق ِ نان
عصر در پی پیام کوتاه فرهنگسرای عزیز با آقای همسایهی مدتها بود ندیده رهسپار ِ آنسو، که چه مقدار هم انسانها و در کمال تعجب آشنا از حد معمول هم بسیار کمتر، شمع همهجا، و هیچکس جز ما سه تن در پی برداشتن بکارت ِ برفها نه، که هی میان سفیدها دویدیم. مردمان بسیار و لیوانلیوان شمع و فانوس هم، یک حرکت ِ عمومی بسیار زیبا که طبق معمول ِ هراس بسیار ِ قیمان ِ ملت از تجمع بیش از پنج نفر تا دیدند کمی شلوغی تهش را هم آوردند گمانم، که ما دیگر نبودیم که پیتزاهای مثلثی فراخوانده بودنمان، ثابت هم شد موجودیتش که توهم من نبوده در این سالها.. شام لذیذ که صرف شد و جوع مرتفع و داونی ناشی از آدمگریزی آقای همسایه هم، سرچهارراه داشت از میل به ازدواجش میگفت که قرار بود برایش آستین بالا بزنیم،و من هم که نام او بر زبان، که درآمد که هنوز در کف اویی، که من ندانستم کی ایشان را خبر کردهام که آنوقتهای دور ِ معاشری کو خبری از شخص مذکور، یا که این آدم که هیچچیز در خاطرش نمیماند و همهی داستانها را هزاربار از نو چهطور شده..... بعد پیچاندهمان و پیچاندهمان و صاف بردمان به دربِ منزل ِ پدری ِ آن آقا، خوشگل هم بود، آجرش گرچه بهمنی نبود اما سبزینهی دیواری داشت و...، حیف که جز یک تکه خوراک ِ حقیر چیزی در کفمان نبود که خواهرک را بفرستیم به هوای نذری دادن و چشم و گوش هم آب
شبتر یک فیلم امریکایی دیدیم که مردم شهر کوچک با شمعها راه افتادند توی خیابان، شام غریبانی بود برای خودش، هیچوقت هم یادم نمیرود یک شبی در ده،یازدهسالهگی که نورهای کوچک را میدیدم جاری از بالای مقصودبیک و هنوز باورم نمیشود که خواب من نبوده
خیال کردیم جز تفرج حاصلی نداشته این تعطیلیهای غمین، امروز عکسها را که خالی کردم دیدم آنقدرها هم به عبث نه
_
آخ
بعد یکی، دو شب صداهایی از اطراف خانه آمد، همسفر پارسالی، زوجهی مکرمه هم تماس حاصل نمودند جهت دعوت به همراهی در سفر به شهر ِانارها، تقریبا پیچاندیم.. یعنی پدر گفت راهها خراب و در ما هم انگیزهای موجود نی
روز نهم که یله داده بودیم در آفتاب، نشریه در دست، خواهرک زد بیرون که امسالمان بیقیمه دیگر نه، دست پر هم برگشت؛ در مقابلش من ساعتها گشته بودم دنبال یک شمر معروفی که وجود داشتنتش از نمیدانم کجا الهام شده بود اما در عالم واقع پیدا نمیشد، تا آخرش حجیمخان فرمودند خسروشمری هست در دولتآباد، که جستجوها برای فرد مورد نظر بینتیجه، اما اطلاعات در بابِ این محلهی دولتآباد وسوسهگر... همان شب رفتیم به محلهی پدری که خبرها بسیار کمتر از هرسال و جنوبیهای محلهی به مرکزیت ِ اماکن هم که سوت و کور به نسبت و بی دمام و کلا دستهای مشاهده نشد و حاصلی جز یخ زدن به دست نیامد
صبح روز دهم با نشانی تقریبی راهی کردیم جماعت را سوی دولتآباد، که اطلاعات ِ توریستی حقیر آنقدرها هم موثق نبود، هیئتهای افغانیان ِ مقیم تا دلت بخواهد و خبری از عراقیها نه...تا رسیدیم به یک عَلَم ِ به غایت زشت و نااصیل که خود را مارتین پار فرض نموده، چپ و راستش را عکسیدیم.. و مقادیری فعالیتهای مذهبی موازی، یعنی غرفه غرفه هیئتگونههای بیهیچکس، بعد هم یک دسته شتر سوار... مدام به یاد پار و مردان ِ زیبای اصیل ژکیدیم
راه را که انداختیم سوی بالا، از گیشا به بعد با کثرت دافیان مواجه شدیم که مدتها بود از قلتشان در تب، و نور به دیدگانمان آمد، یک قیمه و آش شله قلم کاری هم یافت شد قاتق ِ نان
عصر در پی پیام کوتاه فرهنگسرای عزیز با آقای همسایهی مدتها بود ندیده رهسپار ِ آنسو، که چه مقدار هم انسانها و در کمال تعجب آشنا از حد معمول هم بسیار کمتر، شمع همهجا، و هیچکس جز ما سه تن در پی برداشتن بکارت ِ برفها نه، که هی میان سفیدها دویدیم. مردمان بسیار و لیوانلیوان شمع و فانوس هم، یک حرکت ِ عمومی بسیار زیبا که طبق معمول ِ هراس بسیار ِ قیمان ِ ملت از تجمع بیش از پنج نفر تا دیدند کمی شلوغی تهش را هم آوردند گمانم، که ما دیگر نبودیم که پیتزاهای مثلثی فراخوانده بودنمان، ثابت هم شد موجودیتش که توهم من نبوده در این سالها.. شام لذیذ که صرف شد و جوع مرتفع و داونی ناشی از آدمگریزی آقای همسایه هم، سرچهارراه داشت از میل به ازدواجش میگفت که قرار بود برایش آستین بالا بزنیم،و من هم که نام او بر زبان، که درآمد که هنوز در کف اویی، که من ندانستم کی ایشان را خبر کردهام که آنوقتهای دور ِ معاشری کو خبری از شخص مذکور، یا که این آدم که هیچچیز در خاطرش نمیماند و همهی داستانها را هزاربار از نو چهطور شده..... بعد پیچاندهمان و پیچاندهمان و صاف بردمان به دربِ منزل ِ پدری ِ آن آقا، خوشگل هم بود، آجرش گرچه بهمنی نبود اما سبزینهی دیواری داشت و...، حیف که جز یک تکه خوراک ِ حقیر چیزی در کفمان نبود که خواهرک را بفرستیم به هوای نذری دادن و چشم و گوش هم آب
شبتر یک فیلم امریکایی دیدیم که مردم شهر کوچک با شمعها راه افتادند توی خیابان، شام غریبانی بود برای خودش، هیچوقت هم یادم نمیرود یک شبی در ده،یازدهسالهگی که نورهای کوچک را میدیدم جاری از بالای مقصودبیک و هنوز باورم نمیشود که خواب من نبوده
خیال کردیم جز تفرج حاصلی نداشته این تعطیلیهای غمین، امروز عکسها را که خالی کردم دیدم آنقدرها هم به عبث نه
_
آخ
5 comments:
یاد خون که نمیره از سرم...یاد دیار
....
عکس خوشمزه ای گرفتی عزیزم چرا که عبث؟
این کله میشود کله پاچه! همین را عشق است
من که اصولا حوصله نداشتم حتی بابت عکاسی برم بیرون! بچه ها هم پیشنهاد دادند بیخیال شدم با بهونه الکی!
اما سمت ما که صداش میومد کلی دسته بود و علم و زنجیرزنی و عربی و ترکی و فکر کنم کمی روزتر از ما هم هیئت عربها همون عصر یا شام غریبان باز مثل هرسال خیمههای بزرگشون رو علم کرده بودند برای آتیش زد و سنج و دمام و زنان بر سر زن و کاه و ...
اگه می دونستم و می شد بهت می گفتم بیایی که کلی عکس خوب داشتی احتمالا با علم ها راستکی نه زشت و بی ریخت!
آره بابا! ما تا همین امشب هم هنوز نذری میاد جلو در خونهمون!قیمه هی هی اونقدر که دیگه می گفتیم نه توروخدا دیگه نه! - قورمه - چلو گوشت - حلوا... فقط شله زرد و حلیم نداشتیم امسال که البته مامان خودم اگه سرما بذاره حلیمش رو به راه می کنه چند وقت دیگه!
نه! من این عکس حالمو بد می کنه
be omide on rooziyam ke in khoon ha az in khak pak beshe.........roozi ke dige kasi be doroogh gerye nakone.
Post a Comment