خواهرک دروغ میگه مثه... را نثارم میکند و یادآوری که وقتی هماتاق بوده با منی که دوازده بیش و روی دیوارمان مصدق.. مصدق ِ سپیای نازک را به یاد میآورم، با جدولهای ریز زیرش، صفحهی میان ِ شمارهی آخر ِسال ِ یکی از آن مجلهها که لابد حالا نیست.. تقویم بود، حساب نیست
عکسهای دوازدهسالهگیم را نام میبرم و خنده و اصرار که هیچ هم داغون نبودم، اتفاقی آنها افتاده بود به دستم و خوشرنگ بودند، آنوقتها چه پولهای زیاد که نمیدادند برای یک لیوی قاچاقی مثلا، آنوقتها که کنار ِ خیابان فوقِ فوقش سیاهموییهای خوانندهی خمارچشم ِ آنور ِ آب مسکون را پیدا میکردی.. یکروز لیوی غیرقاچاقیم را و آقای بیستوششمینجشنواره مبارک ِ میان ِ برگریز را و یکیدوتای باقی را کندم و دادم به کسی یا که دور
جیمز ِ دین ِ پلیوری را چندسالی هست که میخواهم/یم، همان که روی دیوار ِ ح هم بود.. عمهجان مرلین ِ ایشان را اما نه، یک مرلین ِ باد زیر ِدامن اما کم مطلوب نیست.. بهترین عکس سینمای ایران را، سوسن خانومشان را هم نه.. اصلا حالا اعتراف، جراتش را ندارم، اینکه عکس ِ کسی را، کَسِ مهمی را، اینکه آدمها فکر کنند آدم ِ توی عکس مراد ِ من، اینکه نفهمند عکس که فقط عکس.. یا که نکند بشود فریاد ِ ببینید چه اندازه فرهیختهام، هایدگر داشت استادک روی دیوارش یا کدام بزرگ ِ مد ِ روز ِ دیگری؟؟؟... استثنا هم قائل میشوم، برای او مثلا، مثل ِ همیشه، قابهای کوچک با عکسهای کمجان ِ میانشان، گوستاو و ریچارد و بعضی قدمای اهل ِ قلم، باورم میشود که انقدر پررنگ توی زندگیش که خویش و قوم، که آن میز گوشهی یادآوری فقط.. یا حتی ح که مرلینش را کنار ِ شمایل ِ سهتَن، کمی هم شیطنت بوده توش حتما، منباب ِ فتح ِ گفتگوهااا، اما فریاد و اعلام ِ زیر ِ لوایی نه.. من ترسیدهام ولی، یا حوصلهاش را نداشتهام، حوصلهی جواب ِ دوکلام ِ اضافه را که هاه این! یا کی هست این!؟، خواهرک هم اگر بزرگ نشده بود و همراه شاید هیچوقت دنبال ِ جیمز دین ِ پلیوری نمیگشتیم، یا هربار به جای دیدن ِ لباسها دنبال ِ مغازهی قاب ِ کلیتا جیمزدین دار ِ به ما نفروش ِ پاساژونک نمیگشتیم.. وگر که عکس نه که عکس و آدم توش مهمتر، مگر میشود انتخاب کرد از بین ِ اینهمه آدمی که من دوستداشتنی به ته ِاسمشان میبندم
تقصیر ِ این طراحصحنههای سطحی ِ رووکار هم هست، همینها که تا یک آدمی اهل ِ هنر یا اهل ِ هنرنما – سلام آقای توکای قدیس- را قرار است نشان بدهند جان لنون میکوبند روی دیوارش، یا چپنماها را چه، یا جوانهای عاصی را کرت کبین ِ گیسوپریشان، بعد حالیشان هم نیست مردک ِ ساز اسمشو نبری ِِ فیلم ِ اسمش را هرگز، که سازش سنتی مثلا –گیرم که صدای درآمده ازش عروبوق ِ مثلا مدرن ِ تاکسیخور- را چه به جان لنون، هاااه؟؟، اینطورست که وقت ِ زیر و رو کردن پوسترها که شاید چیزی تازه، باید تندتند گذشت از بعضی آدمها، بیتلز دوست داری هم بگرد دنبال ِ جرج هریسون که کمتر دستمال
آنروز، شهرکتاب، میان ِ سیاهسفیدهای تکراریش، یک آبی پیدا شد، دریا دار، توپ ِ قلقلی دار و وودیدار که نمیشد ازش گذشت، نه به خاطر ِ نگاه ِ بیحالت ِ دورش، نه به خاطر ِ اینهمه که دوستش ( یکنفر بیاید یک روز مچ ِ من را بگیرد که دو،سه سالی قبلتر گفتهام هیچ هم دوستش ندارم، هرروز بارها از یادآوری آن دو خط شرمنده میشوم، جوانی بوده و اظهار ِعشق به صورت ِ نفی لابد)، نه به خاطر هم عکس و هم آدمش که اگر مختار بودم بین ِ این و عکس ِ عالی ِ فیلیپهالمسن از جناب ِ آلن، باز هم این، به خاطر ِ دریایی که حالا که چسبیده روی سرمهای در، شده امتداد ِ اتاق ِ آبی، به خاطر ِ انبساط ِ اتاق حالا و انبساط ِ خاطرِ همیشهام هم ازین مرد
حالا زیادتر از در میروم بیرون تا قبلش بیاستم روبروش و فکر کنم اینجور مگر بشود که تو بلندتر از من، یا بلندتر از هر زن ِ دیگری شورتیخان، با آن چشمهای دور ِ انگار که نیست هیچکس ِ دیگر
عنوان: سلام آقای رضا قاسمی ِ وردی که برهها
4 comments:
این پستهای عکسی و عکاسانه را که میبینم بیشتر یادم میآید که چه همهچیز عکاسی دارد از یادم میرود. که آن نگاتیوهایی را که توی کیسهی ظهور (اسماش همین بود؟ یا چادر ظهور؟ یا چی؟) ظاهر کردم، هیچوقت چاپشان نکردم، که فقط آمدند و جا خوش کردند کنج کمدم. هرچه به مخام فشار میآورم که سپیا چهرنگی بود؟ قهوهای مایل به زرد؟ یا زرد مایل به قهوهای یا اصلن اینها نبود؟ یادم نمیآید. پووووووووف حالا چرا اینها را اینجا نوشتم نمیدانم.
راستی جیمز دین یک عکسی دارد، همان که روی جلد چندشماره پیش حرفههنرمند بود، نام عکاساش یادم نمانده ولی عاشق آن عکس جیمز دینام، با اینکه خودش را هیچوقت دوست نداشتم.
اصلن چه خوب که نوشتید دخترم از این مساله ی کوفتی انتخاب این که کدام یک لیاقتش و یکه بودنش را دارد که بر دیوارت بکوبی اش. خیلی وقت است که داریم به همین ماجرا فکر می کنیم. خیلی ها و خیلی عکس ها هستند، از جمله همین عکسی که شما عکس اش را زدید این جا و آنی که آقای بامداد گفته، که هر کدام لحظه دل شان و دل مان خواسته که جا بگیرند روی دیوار. اما حالا و در تمام این هفت سال که به دیوارهای این خانه فکر می کنیم، هنوز هم تمثال خانم مارانا و جناب جونیور، تک و تنها هستند. آن آب های قشم و تک ساقه های تنها هم سر رنگ آمیزی دیوارها رفتند در کمد و برنگشتند. گاهی فکر می کنیم یک دیواری را اصلن بگذاریم برای همین عکس ها که بیایند و بروند. نوشته بودیم قبلن که دل مان می خواست دیوار هم مثل وبلاگ بود که بشود به راحتی و بدون فکر کردن به میخ و چسب و رزولوشن، هی عکس گذاشت روی اش و برداشت؟
ببخشید خیلی خوب نفهمیدم
:(
بعد من از بچگی دیوارام کچل ِ رنگی رنگی بودن فقط واسه اینکه هیچ وقت نفهمیدم کی رو میشه دوس داشت !
Post a Comment