اما یکبار نشستم به تماشای مستندی که فرانسه بود که نمیدانم، اما حیف هم بود از دست دادنش، آدمهای توی آن هی یادآورش میشدند.. یکشنبهای بود با تِمای روابطِ تراینگل... یک مستند ِ بلند امریکایی هم، هشت سال ِ زندگی یک ثلث، دو مرد و یک زن، که بس دللرزان بود از ویل یو مری آس شان تا ذوق ذوق که بیبی چک ِ مثبت، تا اشک ِ پشت ِ اتاق ِ زایمان یکی از مردها-که فقط یکیشان را اجازه داده بودند به حضور ِ مستقیم-. بعد هم شُک ِ صحنههای آخر که یکی از مردها نبود و حالا زوجی بودند با دو بچه که بزرگتره ِ از آنی که رفته
زندگی بازی اگر باشد، دونفرهاش آنقدرها هیجانانگیز نمینماید، از بچهگی هم من یار ِ جانان نداشتم هیچوقت، یکی که دستش همیشه توی دستم، محله که زیاد عوض میکردیم و مدرسه هم، خودم را میانداختم میان ِ سلسلهای از روابط، دارودسته، هر دارو دستهای به خُردگروههای سهتایی اکثرا.. مثل سهتا دختر بدهای کلیشهی تمام ِ فیلمهای تینایجری
آنروزهای بهمنی هم همینش جالب بود، هیچ چیز هم که بینمان نبود، اما ترکیب ِ سه نفره، به قول ِ حضرت سه تا دراز که خودش درازترین، این که آن دوتا روابط ِ خودشان که چه دوستانه و من هم بازی
ژول و ژیم که ندیدهام من، جز یکصحنههایی که مثلا زن نشسته بود به خواندن و آن دو هرکدام سر به کاری، همین است که فکریم میکند که شبیه بودیم ما، که من مینشستم به کتاب و شماها تخته.. یا بحثهای تمام نشدنی در باب سینما و آدمهاش و هرچیز
آمدم پیشت انگار که اجازه، نشستم در تاریکی و سکوت، و آن عادت ِ قدیمیت، همان که به هیئت ِ نجیبزادههای قرونوسطی درمیآوردت... پیشبینی کرده بودم؟؟؟ نامه را هم نوشتم برات، کسب ِ اجازهی دزدی، حضورش را کرده بود نامرئی تا تمام شود، تا مداد ِ رنگرنگ توی دستهای من ساکت
نشسته بودم روی لبهای باریک، چشمهام بسته، دستش میان موهام که نیافتم، موهام، موهام.. داستان از موهای من شروع شد انگار، که هی میگفت کاش بلندتر و درهمریختهتر و میکشیدشان... گفته بود چیزهایی هست بین ِ شما که دُویید، مال ِ شما، که ربطی به دیگران ندارد و خواسته بود که اصراری نکنم به دانستن که اگر روزی هم رازی بود بین من و او بماند، و من دهانم را باز نکرده بودم که کدام ِ رازِ بین ما، گفته بودم اما که زندگی ِ من همهچیزش رو
نشسته بودم روی لبهای باریک، چشمهام بسته که نبینم، تکان تکان که در افتادنم
این که خیلی چیزها مال ِ تو آنقدرها هم آزارم نداد، از اول ِ بازی که بودنت پررنگ و جایگاهتان محفوظ، پس خیال کردم این هم جزئی.. شوالیههای بدبخت که یواش یواش آن دورها میتاختند جاماندهای از حضور، کمی هم بو، همان ورساچهی آبی گمانم که تهبوش شبیه ِ لایتبلوی زنالهی دولچهگابانا یا که خیالات ِ من به نیتِ یکی کردن؟... گوشوارههای آبی بلند که آویزم نیست که گم بشوند لابهلای مبل.. سه سال گذشته، چه جور این دوسال را خوشدل بودم به خاطرههایی دور؟؟
خیلی چیزها مال ِ تو، که آزارم نداد، زر زد که گفت اشک توی چشمهام
حالا هی دلم میسوزد که زندگی دکمهی بازگشت....، وگرنه میماندم، میماندم تا ژول اِ ژیم ِ واقعی... از آن روز هزاربار لعنت به ور ِ محافظهکارم که گفت نه و دوید، باید میماندم.. می..ما..ند..م، تا خورشید بالا بیاید و حضورم را بپذیری تو، یکبار گفته بودم صبحانه مهمترین وعدهی انسانیم، حالا حسرت ِ اشتراکش با شما ماند به دلم ........ چند فصل ِ گرم را باید صبر کنم تا کدام سردی؟
___
این را هم از فریزر آوردم، در سال ِ کهنه اتفاق افتاد، حالا ژول و ژیم دیدهام، پاراگراف ِ آخر واقعی ِ همزمانم نیست و یادم هم نیست که در زمانش هیچ بوده آیا
ژول ا ِ ژیم هم بیربط، جز آن جاهای اول، وقت ِ دومینوبازی ِ مردانه و به من بتوجُهیدهای زن مثلا، یا گفتوگوهای سردراز که خود ِخود ِ شما، من کاترین نیستم اما، هیچ نیستم، سالها گذشته از پریدن ِ در جادهی خاکیم از ماشین، سِنپری ِ نیمهشب ِ سرد را اما نیستم، هیچ نیستم، فقط کاش جوان بودیم/ید پل را میدویدیم، با هم
زندگی بازی اگر باشد، دونفرهاش آنقدرها هیجانانگیز نمینماید، از بچهگی هم من یار ِ جانان نداشتم هیچوقت، یکی که دستش همیشه توی دستم، محله که زیاد عوض میکردیم و مدرسه هم، خودم را میانداختم میان ِ سلسلهای از روابط، دارودسته، هر دارو دستهای به خُردگروههای سهتایی اکثرا.. مثل سهتا دختر بدهای کلیشهی تمام ِ فیلمهای تینایجری
آنروزهای بهمنی هم همینش جالب بود، هیچ چیز هم که بینمان نبود، اما ترکیب ِ سه نفره، به قول ِ حضرت سه تا دراز که خودش درازترین، این که آن دوتا روابط ِ خودشان که چه دوستانه و من هم بازی
ژول و ژیم که ندیدهام من، جز یکصحنههایی که مثلا زن نشسته بود به خواندن و آن دو هرکدام سر به کاری، همین است که فکریم میکند که شبیه بودیم ما، که من مینشستم به کتاب و شماها تخته.. یا بحثهای تمام نشدنی در باب سینما و آدمهاش و هرچیز
آمدم پیشت انگار که اجازه، نشستم در تاریکی و سکوت، و آن عادت ِ قدیمیت، همان که به هیئت ِ نجیبزادههای قرونوسطی درمیآوردت... پیشبینی کرده بودم؟؟؟ نامه را هم نوشتم برات، کسب ِ اجازهی دزدی، حضورش را کرده بود نامرئی تا تمام شود، تا مداد ِ رنگرنگ توی دستهای من ساکت
نشسته بودم روی لبهای باریک، چشمهام بسته، دستش میان موهام که نیافتم، موهام، موهام.. داستان از موهای من شروع شد انگار، که هی میگفت کاش بلندتر و درهمریختهتر و میکشیدشان... گفته بود چیزهایی هست بین ِ شما که دُویید، مال ِ شما، که ربطی به دیگران ندارد و خواسته بود که اصراری نکنم به دانستن که اگر روزی هم رازی بود بین من و او بماند، و من دهانم را باز نکرده بودم که کدام ِ رازِ بین ما، گفته بودم اما که زندگی ِ من همهچیزش رو
نشسته بودم روی لبهای باریک، چشمهام بسته که نبینم، تکان تکان که در افتادنم
این که خیلی چیزها مال ِ تو آنقدرها هم آزارم نداد، از اول ِ بازی که بودنت پررنگ و جایگاهتان محفوظ، پس خیال کردم این هم جزئی.. شوالیههای بدبخت که یواش یواش آن دورها میتاختند جاماندهای از حضور، کمی هم بو، همان ورساچهی آبی گمانم که تهبوش شبیه ِ لایتبلوی زنالهی دولچهگابانا یا که خیالات ِ من به نیتِ یکی کردن؟... گوشوارههای آبی بلند که آویزم نیست که گم بشوند لابهلای مبل.. سه سال گذشته، چه جور این دوسال را خوشدل بودم به خاطرههایی دور؟؟
خیلی چیزها مال ِ تو، که آزارم نداد، زر زد که گفت اشک توی چشمهام
حالا هی دلم میسوزد که زندگی دکمهی بازگشت....، وگرنه میماندم، میماندم تا ژول اِ ژیم ِ واقعی... از آن روز هزاربار لعنت به ور ِ محافظهکارم که گفت نه و دوید، باید میماندم.. می..ما..ند..م، تا خورشید بالا بیاید و حضورم را بپذیری تو، یکبار گفته بودم صبحانه مهمترین وعدهی انسانیم، حالا حسرت ِ اشتراکش با شما ماند به دلم ........ چند فصل ِ گرم را باید صبر کنم تا کدام سردی؟
___
این را هم از فریزر آوردم، در سال ِ کهنه اتفاق افتاد، حالا ژول و ژیم دیدهام، پاراگراف ِ آخر واقعی ِ همزمانم نیست و یادم هم نیست که در زمانش هیچ بوده آیا
ژول ا ِ ژیم هم بیربط، جز آن جاهای اول، وقت ِ دومینوبازی ِ مردانه و به من بتوجُهیدهای زن مثلا، یا گفتوگوهای سردراز که خود ِخود ِ شما، من کاترین نیستم اما، هیچ نیستم، سالها گذشته از پریدن ِ در جادهی خاکیم از ماشین، سِنپری ِ نیمهشب ِ سرد را اما نیستم، هیچ نیستم، فقط کاش جوان بودیم/ید پل را میدویدیم، با هم
No comments:
Post a Comment