جملهای (از همانها که میگویند جملهی قصار) را دوستیم آمده بود. چند روز پیش نوشتمش بر تختهی سفید محل کارم. امروز که نگاهش میکردم، یک مرتبه "دیدم" چه همه برای توست. این بود:
ـThere are two kinds of people in the world: those who finish what they start.
ــ آ
پ.ن. میدانی که با چه لحن و آهنگی بایست بخوانیش؟ همان جوری که باقی چیزها را مینویسی!
پ.پ.ن. میانهات با باب فاسی؟
____
سلام آ
شاید هم به خاطر ِ گهی این عصر جمعهای یا کلن ِاین روزهای من که همیشه جمعه، اما حالا از آن وقتهاست که بدجور دلم میخواست من هم توی این دسته باشم (فکر میکنی آن وقت جملههام هم سر و سامان بگیرند؟).. بعد شده مثل آن قطرهی آخر که میشود مایهی سرریز، فکر میکنم من هم یک تخته بزنم توی اتاق روش بنویسم که من هم باید یکی بشوم که فینیش وات آی استارت
حالا اینجا ولش میکنم و میروم شام، ادامه دا....، اه که یک نامه را هم به انجام نمیرسانم استمراری
خب، شام و حالا عودی که به یاد ِ بغداد مینواید.. و آههای من کمسوزتر، راستش قبل از دیدن ِ میل ِ تو میخواستم توی آرشیو ِ خودم بگردم ببینم پارسال این موقع هم آیا چه اندازه گه.. بعد یادم آمد که تایتل ِ یکی از همین روزهام "سر ِ یه رویای جور ِ دیگه چی میآد" ِ لنگستن هیوز را زده بودم که مثلا نمیخواهم که ارشد یا اصلا درس و حالا میبینم رویای یک جور ِ دیگهام هم خورده به دیوار... پارسال ِ این موقع را بیخیال شدم، رفتم سراغ ِ قبلترش..... الان از آن حالها دارم که دلم میخواهد کل ِ آن تکه تکه رویاهای جور ِ دیگه را بریزم دور، یک راه ِ صاف ِ مستقیم را که کسی/هر کسی میگوید بگیرم و صاف برومش، تا آخرش، تا یک تابلو که روش نوشته باشند "فین" یا "اند" یا "نهایت" و زیرش یک صندلی با چتری بالای سر و یک لیموناد ِ بزرگ روی میز... یا شاید هم نه، یکی از "این" راهها پیدا کنم که توش قدم هم که بزنی زیرلبت میتوانی بخوانی که "این راه را نهایت صورت کجا توان بست.........." و اصلا بیخیال ِ مقصود، بروی توی بحر ِراه و کوکب ِ هدایت هم در اگر آمد دریچهی دوربین را وا کنی به طرفش و بروی آنورتر سوسیس سرخ کنی تا دایرهدایره نور ثبت شود
معذرت، تا اینجاش خیلی شبیه نشده به جواب ِ نامه، انگار که به کسی که هیچکس... که البته اینجور هم هست، من که هیچ چیزی نمیدانم از تو، که... ولی حالا که دارم فکر میکنم، خیال میکنم علیرغم ِ جملههای در هوای این نامهها، تو از آن آدمها باشی که تمام میکنی و راه ِ تازه پیدا میکنی و تمام میکنی و راه ِ تازه...، نه؟؛ که میدانی دو سال ِ دیگر کجا ایستادهای و چهارسال ِ بعدش و ده سال ِ بعدترش.. که تا وقتی پا میگذاری توی دههی چهل، رنگ ِ صندلیت را و نوع ِ نوشیدنیت را . اندازهی لیوانش راو فونت ِ "دی اند" ت را هم انتخاب کردهای و خوشحال هم هستی و سرت را هم راحت تکیه میدهی و نفست را هم...، و اگر اینطور هستی، بدان که من، من ِ حالا، به تو حسودی میکنم
__
ببین، من همین حالا "باب فاسی" را جُستم و دیدم که نمیشناسمش!.. اما تو بیا و برای من از میانهات با باب فاسی بنویس و از میانهات با هرکس دیگر که من میشناسم/نمیشناسم، چون این جور ِ نامهها را خوشم آمده و دلم میخواهد که برای هیچکس نباشند و برای یک "آ"ی باشند که تو به من میشناسانی ( یک بازی هم هست برای تو، یک فرصت که یک آ بسازی که دوست داری، که دوست داری حالا، به من، بنمایانی)
این "چه همه"ت، چه همه "سلام آیدا" ییست
خداحافظ آ- این نامه که نامه نشد را شاید گذاشتم به جای پستی توی وبلاگ، حوصلهی چیز نوشتن برای آن تو را که زیاد ندارم، با اجازه پس- یرما
2 comments:
وای این آدمی که فونت "دی اند"ش را می داند، می شناسم اما نمی خواهم بشناسمش
می سو سد
می اپریشیت دیس پست
ولی اینجوری که تهشو ندونی کلن خیلی بیتره ها! :ي
Post a Comment